این روزها، روشنفکران هیچکارۀ غرغرو، مرتب از مرگ جمهوری مویه میکنند. مغز ما را تیلیت کردند با نکونالههایشان. آدم خیال میکند جمهوری یکی از اقوام نزدیکشان است. به شما چه؟! جوری ضجه میزنند که انگار برای اولین بار در طول تاریخ در این نقطه از کهکشان، جمهوریت دارد به فنا میرود.
اصلاً اینطور نیست. از وقتی نطفۀ جمهوری در مغز فیلسوفان سیاسی بسته شد، دلشان برای سرنوشت جمهوری مثل سیروسرکه میجوشد. لازم نیست راه دوری برویم. میتوانیم از شارل دو سکوندا بارون دو لابرِد اِ دو مونتسکیو (1689-1755) شروع کنیم.
اصلاً از اسمش نترسید. قسمت ترسناک ماجرا کتابش است: «روووح القوانین». این کتاب هولناک قرن هجدهمی از رمانهای قرننوزدهمی هم کتوکلفتتر است. واضح است که در این کتاب غولپیکر هر جنسی پیدا میشود، از جمله جمهوری و مخلفاتش. از نظر مونتسکیو سرنوشت جمهوری در گرو فضیلت شهروندان است. برای پایداری جمهوری، شهروندان باید نفع شخصیشان را برای خیر عمومی قربانی کنند.
خب همانطور که میبینید کار از همان ابتدا خیلی سخت شد و بیخ پیدا کرد. پنجاه سال بعد ایمانوئل کانت (1724-1804)، در رسالۀ خیالی «صلح پایدار»، به مخالفت با مونتسکیو برخاست. او که از سیاست تقریباً هیچی بارش نبود اعلام کرد که جمهوری حتی برای «ملتی از شیاطین» هم امکانپذیر است. (یعنی بهجز انسانها اجنّه هم میتوانند جمهوری داشته باشند و نامزد شوند و پتۀ فسق و فجور و فساد همدیگر را روی آب بیندازند و پای صندوقهای رأی حاضر شوند؟) کانت در معرفتشناسیاش اجازه نمیدهد کسی میز و گلدان و فلفل را بشناسد، اما در اخلاق و سیاست مرتب از ملکوت و فرشتگان و شیاطین دم میزند. باری؛ دلیل کانت برای آن مدعای فوق موهوم این است که مردم حتی اگر فقط به فکر منافع شخصی خود باشند، باز هم تن به جمهوری میدهند؛ زیرا فقط قانون اساسی جمهوریخواهانه است که تضمین میکند هر کسی میتواند نفع شخصیاش را دنبال کند. به عبارت دیگر، حتی اگر افراد فقط به دنبال حداکثر نفع شخصی باشند، باز هم عاقلانه این است که چارچنگولی بچسبند به جمهوری.
این حرف کانت داد رمانتیکهای قرن نوزدهمی را درآورد. شلگل و داداشش و دارودستۀ رفقا نعرهشان به آسمان رفت که «وجداناً این چه شعری بود که سراییدی حاجی!» اما شعری هم که خودشان سرودند اوضاع را چندبرابر بدتر کرد.
نقد رمانتیکها به نظریۀ کانت این بود که نفع شخصی همگان در سطح کلان انسجام ندارد و به نزاعی گسترده میانجامد. بهعلاوه، هر کسی بتواند خود را از قوانین جمهوریخواهانه استثناء کند، سنگ تمام خواهد گذاشت؛ که گذاشتند و میگذارند. لذا رمانتیکها هم فضیلت مردم را شرط جمهوری میدانستند و علاوه بر قربانی کردن نفع شخصی در پای خیر عمومی، این فضائل را هم افزودند: مهار نفس، مسئولیتپذیری، اندیشههای روشن، مشارکت در امور عمومی، شناخت منافع راستین و آگاهی از دولت بهمثابۀ کل. برای تحقق این امور هم نوعی تعلیم و تربیت بسیار خفن را پیشنهاد کردند.
منتقدان قرن بیستم در اعتراض به این نظریۀ فانتزی جیغ کشیدند. آنان گفتند حضرات رمانتیک شهروندان را با ترکیبی از هگل و آکویناس اشتباه گرفتهاند. اگر بنا باشد مردم چنان شخصیتهای خفنی باشند و آن کارها را انجام دهند، پس اصلاً کِی زندگی کنند؟ نتیجه این شد که آقایان معاصر به دنبال شرط و شروطهای راحتتری رفتند؛ نوعی جمهوری لایت و مامانی.
ولی کسانی که یک جو عقل داشتند بالأخره دوزاریشان افتاد. این جماعت خردمند نکتۀ بسیار مهمی را دریافتند: دموکراسی ضددموکراسی است یا، به عبارت دیگر، دموکراسی نطفۀ نابودی خودش را در درون خودش حمل میکند. این امر چگونه ممکن است؟
این مطلب مسلم است که به هر حال جمهوری از جهت نظری نیاز به آگاهی و از جهت عملی نیاز به کنشگری فعالانۀ همیشگی دارد. این درحالیست که دموکراسی شرایط ضد اینها را فراهم میکند؛ یعنی دموکراسی در نهایت منجر به نوعی سبک زندگی سطحی و مرفه میشود که شهروندان را از جهت نظری ابله و احمق، و از جهت عملی تنبل و راحتطلب میسازد. در نهایت، جهل و رخوت عموم شهروندان جوامع دموکراتیک باعث میشود که افرادی مستبد و قدرتطلب با عوامفریبی جمهوری را به دست بگیرند و حکومتی غیردموکراتیک مستقر سازند.
علاوه بر این، آقایان متوجه شدند که در اوج موفقیت جمهوریت، مردم اساساً نه خوششان میآید و نه حال و حوصلۀ این بازیها را دارند. عموم مردم نه از جمهوری چیزی میدانند و نه نگران جهل خود هستند و نه میخواهند جهل خود را برطرف کنند. آنها فقط و فقط ثمرات شیرین آن را میخواهند و حاضر نیستند تن به فرآیند طولانی و دشوار آن بدهند.
نتیجه اینکه اگر فرضاً جمهوری در اینجا به خطر افتاده، به این علت است که به اوج خود رسیده است. این ناراحتی دارد؟ باید کرکر بخندیم.