تأملات در فلسفه غیراولی

مشخصات بلاگ
تأملات در فلسفه غیراولی

۱۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «زندگی» ثبت شده است


کتاب‌خانه خوبی داشت. چوبی و کاهی‌رنگ و براق. پنج شش ردیف دراز از کتاب‌های رنگارنگ که هر کدام شده بود شبیه یک جعبه مدادرنگی. از آن‌جایی‌که عمق کتاب‌خانه زیاد بود، جلوی کتاب‌ها را حسابی شلوغ کرده بودند. تمام اشیاء تزئینی عالم آنجا نماینده داشتند؛ مجسمه جن آفریقایی، گلدان کاکتوس‌های مثلثی، اسطوره‌های سِلتی، قاب عکس‌های سیاه‌وسفید، صلیب و تسبیح و گوشواره، خوشنویسی‌های اعلا و غیرخوانا، کوه آتش‌فشان، نقاشی‌های درِپیت و انواع سنگ و کلوخ. نمی‌شد هیچ کتابی را دید. از همه بزرگتر یک اسب سفید شیهه‌کش نجیب بود که دو نفر نانجیب روی زین مشغول کار خیر بودند. مجسمه‌ی یک فیلم ترکی بود. معادل سنگی ابتذال و کثافت. توانستم از لای پاهای بسیاری که آنجا در هم رفته بودند، دو حرف آخر عنوان کتاب یا اسم نویسنده یا نام خانوادگی مترجمی را ببینم: «قی». یعنی چه بود؟! باقی؟ بوقی؟ قرقی؟ طوقی؟ فندقی؟

بدبختی اعظم دسترسی به خود کتاب‌ها بود. با آن وضعیت، برای بیرون کشیدن کتابی باید یک اسباب‌کشی کامل انجام می‌دادم. ناامید از دست یافتن به هر گونه مطلوبی، دست‌هایم در دو طرف بدنم آویزان شدند. یک‌باره، در گوشه‌ی سمت چپِ پایین‌ترین ردیف، دیدم جایِ دستی هست و کتابی که اندکی سر بلند کرده است.

راستش را بخواهید من دوست دارم در شرایط غیرمنتظره کتابی فکرنشده را بی‌محابا باز کنم و بدون هیچ قصدی چند خطی از آن را بخوانم. مثل این می‌ماند که جلوی آقایِ خب، جلوی خانم‌ها را که نمی‌شود گرفت آقایِ فرهیخته‌ای را در خیابان بگیرم و بی‌مقدمه به او بگویم: «شما، یک نکته به من بگید! هر چی باشه، هر چی که دوست دارید.» برای همین شیرجه زدم.

با دستی صاف و کشیده، مثل جیب‌برها، کتاب باریکی را، با دو انکشت وسط و اشاره، آرام آرام بیرون کشیدم. «اوه!» آن آقا، صادق هدایت از آب درآمد. مجموعه داستان کوتاه "سگ ولگرد" بود که داستانی با عنوان "تاریک‌خانه" دارد. شاید برای دهمین بار آن را خواندم. صحبت‌های طولانی «مردی که شبانه سر راه خوانسار سوار اتومبیل» شد، جذاب‌ترین قسمت ماجرا بود:

«... اشخاصِ تازه‌به‌دورون‌رسیده‌ی ‌متجدد فقط میتونن به قولِ خودشون توی ﺍین محیط عرض‌اندﺍم بکنن، جامعه‌یی که مطابق سلیقه و حرص و شهوتِ خودشون درس کردن و در کوچکترین وظایف زندگی باید قوﺍنینِ جبری و تعبدِ ﺍونا رو مثه کپسول قورت داد! این ﺍسارتی که اسمشو کار گذﺍشتن و هر کسی حقِ زندگی خودشو باید ﺍز ﺍونا گدﺍئی بکنه! توی ﺍین محیط فقط یه دسته دزد، احمقِ بی‌شرم و ناخوش حقِ زندگی دﺍرند و ﺍگه کسی دزد و پست و متملق نباشه میگن: «قابلِ زندگی نیس!» دردهایی که من دﺍشتم، بارِ موروثی که زیرش خمیده شده بودم اونا نمیتونن بفهمن! خستگیِ پدرﺍنم در من باقی مونده بود و نستالژیِ ﺍین گذشته رو در خود حس میکردم.

میخوﺍستم مثه جونورﺍی زمستونی تو سوﻻخی فرو برم، تو تاریکیِ خودم غوطه‌ور بشم و در خودم قوﺍم بیام. چون همونطوری که تو تاریکخونه عکس روی شیشه ظاهر میشه، اون چیزهایی که در انسون لطیف و مخفیس در ﺍثر دوندگی زندگی و جار و جنجال و روشنائی خفه میشه و میمیره، فقط توی تاریکی و سکوته که به انسون جلوه میکنه. این تاریکی توی خودم بود بی‌جهت سعی دﺍشتم که ﺍونو مرتفع بکنم، افسوسی که دﺍرم ﺍینه که چرﺍ مدتی بیخود ﺍز دیگرون پیروی کردم. حاﻻ پی بردم که پرﺍرزش‌ترین قسمت من همین تاریکی، همین سکوت بوده...».

  • علی غزالی‌فر


نه تابستان بود و نه حتی ظهر. ساعت 9 صبح بود، اما هوا به‌قدری گرم بود که انگار خورشید قسم خورده بود آن را بجوشاند. آن جناب با همه توان زور می‌زد و بر کله خلق می‌تابید. نه سایه‌ای بود و نه جای نشستنی که بشود کتابی خواند. به حربه همیشگی‌ام متوسل شدم. به نزدیکترین شعبه بانک رفتم. همین‌که وارد شدم، جوانی از پشت میز بلند شد و به طرفم آمد. خوش‌آمد گفت و تعارف کرد و از کارم پرسید. گفتم منتظر کسی هستم، اما بیرون بسیار گرم است و اگر اشکالی ندارد، در گوشه‌ای بنشینم و کتابم را بخوانم تا دوست وقت‌نشناسم سر برسد. ابتدا کمی جا خورد، ولی بعد با خوشرویی گفت هیچ مشکلی نیست و جای دنجی را به من نشان داد. قبل از این‌که به آن گوشه بروم، مرا به آبسردکن راهنمایی کرد تا گلویی تازه کنم.

تعجب می‌کنم که چرا درباره بانک‌ها این‌قدر بد می‌گویند. بانک‌ها گسترده‌ترین شبکه خدمات فرهنگی را در کشور ایجاد کرده‌اند. آنها شیک‌ترین سالن‌های مطالعه را در سراسر این میهن بزرگ ساخته‌اند و کاری کرده‌اند که هر کسی در هر نقطه‌ای بتواند در فضایی مطبوع کتاب بخواند. من ده‌ها کتاب را در بانک‌ها خوانده‌ام. البته از حق نگذریم. دو سه باری هم عذر مرا خواستند و تذکر دادند که اجازه ندارم آنجا مطالعه کنم. من هم در دلم گفتم: «چه باک! چیزی که زیاده شعبه بانک!» و دو قدم آن‌طرف‌تر شعبه بهتری منتظرم بود.

خودش برایم آب ریخت و هنگامی که آن را به دستم داد، به شوخی گفت:

«شما که خوش‌تیپ نیستی. با این سرووضع منتظر کی هستی؟»

من هم بعد از سرکشیدن لیوان خندیدم:

«جدی؟ یعنی برگردم؟»

«جات بودم برمی‌گشتم.»

«زودتر می‌گفتی. حالا دیگه دیره. طرف میاد می‌بینه من نیستم، ناراحت می‌شه.»

«تو رو ببینه بیشتر ناراحت می‌شه. برای آبروداری بهتره برگردی.» و دوتایی خندیدیم.

رفتم همانجا جا خوش کردم و مشغول کتاب شدم. چند دقیقه که گذشت نگهبان بانک آمد و کنارم نشست.

«آقا... می‌بخشید که اون حرفو زدم. معذرت می‌خوام!»

«کدوم حرف؟»

«اینکه خوش‌تیپ نیستی...»

«خب راست گفتی دیگه» و خندیدم.

«واقعا نمی‌خواستم ناراحت‌تون کنم.»

«ناراحت؟ نه ناراحت نشدم. چرا ناراحت بشم؟»

«مگه میشه، من بودم خیلی ناراحت می‌شدم.»

«یعنی چی؟»

«اگر کسی اول صبح به من بگه خوش‌تیپ نیستم اون روزم کلا خراب می‌شه و تا دو سه روز می‌رم توی کُمای روحی.»

«چرا؟»

«طبیعیه. به آدم برمی‌خوره. یه‌بار یکی از همین کارمندا ساعت منو مسخره کرد. انقد ناراحت شدم که رفتم یه ساعت خفن خریدم که مشکلم حل بشه.» و دست چپش را روبه‌روی صورتم دراز کرد: «خدا تومن قیمتشه. مجبور شدم از دو سه نفر پول قرض کنم. قیمت ده‌تا ساعته.»

من نمی‌دانم قیمت ده‌تا ساعت بود یا خیر، اما به اندازه ده‌تا ساعت عقربه داشت.

خیالش را راحت کردم که ناراحت نشدم. وقتی داشت می‌رفت گفت:

«معلومه خیلی دل خوشی داری وگرنه به‌جای پول با کتاب نمیومدی توی بانک. کتاب به چه دردی می‌خوره آخه؟»

رفت و با این حرفش ذهنم را مشغول سؤالی کرد تا مطالعه را به تعویق بیندازم. صد البته فایده کتاب برای من روشن بود، اما برای چنان کسی چه سودی دارد؟


کسانی که با کتاب بیگانه هستند، همیشه اعتراض می‌کنند که به چه دردی می‌خورد و با کنایه می‌پرسند کتاب چه مشکلی را در زندگی حل می‌کند؟ برای پاسخ به این مسئله باید به عقب رفت و عمیق‌تر نگاه کرد.

بیشتر آدم‌ها گمان می‌کنند دردها و مشکلات زندگی‌شان "طبیعی" و "ضروری" است و تنها راه‌حل هم این است که با وسائل، ابزار، امکانات و شرایطی مثل ثروت و شهرت و قدرت از پس آنها برآمد. هیچ‌گاه به مخیله‌شان خطور نمی‌کند که امکان دارد زندگی به‌گونه‌ای باشد که اساسا چنین دردها و مشکلاتی در آن نباشد و به تبع، نیاز به چنان چیزهایی هم منتفی باشد.

کتاب‌های خوب به ما کمک می‌کنند که از زندگی عقب بنشینیم و به چگونگی آن بیندیشیم و آن را نقادانه ببینیم. بدون چنین رویکردی، نتیجه نهایی این خواهد بود که هیچ بدیلی ممکن دیگری برای زندگی تصور نکنیم؛ زندگی دیگری که اساسا چنین مسائلی در آن مطرح نباشد.

کتاب خوب حیاتی به انسان نشان می‌دهد که از نداشتن بسیاری چیزها رنج نبرد؛ بلکه حتی در پی آنها هم نباشد. کتاب خوب چه بسا مشکلی را در زندگی حل نکند، اما می‌تواند آن مشکلات را منحل کند. کتاب خوب با انسان کاری می‌کند که از ابتدا چنان مشکلی به‌وجود نیاید. درست است که کتاب برای ما ساعتی به اندازه سینی آشپزخانه با یک میلیون عقربه فراهم نمی‌کند تا به دست‌وپای خود ببندیم. در عوض، ما را از چنین چیزهای غیرضروری بی‌نیاز می‌کند.

اما کتاب خوب چگونه چنین می‌کند؟ کتاب خوب بر انسان اثر می‌گذارد و ذهنیت او را تغییر می‌دهد. آگاهی وقتی قوی و عمیق شود، میل را دگرگون می‌کند. خلاصه کنم: در نهایت "مبدأ میل" او را عوض می‌کند. به عبارت دیگر مبدأ میل انسان کتاب‌خوان چیز دیگری متفاوت با مبدأ میل انسان عرفی است؛ دو نوع خواست و اراده مختلف. رنج انسان‌ها نیز ریشه در امیالشان دارد؛ امیالی که برآورده نشده‌اند و این برآورده نشدن خواست‌ها باعث بروز رنجشان می‌شود. موضوع تغییر مبدأ میل بحث مستوفایی دارد. ذهنم آن را رها کرد و به کتاب برگشتم:

«[در لحظات آخر عمر، یک‌باره] آن‌چه بر او رفته بود مانند احساسی بود که گاهی در واگن قطار بر آدم عارض می‌شود و آن وقتی است که خیال می‌کند رو به عقب می‌رود و حال آن‌که به واقع رو به جلو می‌رود و ناگهان متوجه جهت واقعی‌اش می‌شود. به خودش گفت: "آری همه زندگی‌ام بر خطا بوده است"».

  • علی غزالی‌فر


دوستی دارم به اسم وحید. او با حمید دوست است که برادرش سعید است. وحید آدمی است که اطرافش با افراد گوناگون شلوغ و به‌هم‌ریخته است. حمید نیز برای کارهای ناهنجارش حسابی نکوهش می‌شود و سعید، تنها و پاکدامن، از نظر من بدبخت عالم است. تضاد میان نام و حال هر کدام از آنها حکایت جداگانه‌ای دارد. فعلا مورد سعید برای من جالب‌تر است.

اولین روزی که او را دیدم واژه gloomy را به‌خوبی برای من شرح داد. البته من نیز بعدها به همان خوبی آن را فراموش کردم، اما خاطرم هست که می‌گفت امروزه چه معنایی دارد و شکسپیر آن را در چه معنایی به‌کار برده و از آن زمان تاکنون چه بلاهایی سر این واژه آورده‌اند. اما درباره سعید این خود واژه‌های انگلیسی بودند که دمار از روزگارش درآورده بودند.

این پسر نزدیک به ده سال است که تا خرخره در انگلیسی فرورفته است. کلاس و مؤسسه‌ای نیست که در آن ثبت‌نام نکرده باشد. یا سیم در گوش‌هایش فرو رفته یا چشم‌هایش را در چیزی فرو کرده. آواهایی گوش می‌دهد و فیلم می‌بیند و انگلیسی بلغور می‌کند. هرچه جدی‌تر کار می‌کند، بیشتر رنج می‌کشد و خود را بدتر عذاب می‌دهد. مشکل این‌جاست که او اساسا از زبان انگلیسی متنفر است، اما عشقِ رفتن به کانادا دارد. آرزویش اقامت در آن کشور است و آن‌طور که می‌گفت شرطش رسیدن به سطح بالایی در زبان انگلیسی و قبولی در آزمون تافلس یا همچو چیزی است.

من تصویر وضعیت همه انسان‌های امروزی را در او می‌بینم. انسان‌هایی که عاشق هدفی هستند، اما از ابزار و راه رسیدن به آن متنفرند. عاشق پول‌اند اما از شغلشان بیزارند. عاشق کسی هستند، اما از زندگی با او هراسان. می‌خواهند وکیل و پزشک و مهندس شوند، اما از درس و کتاب و دانش بدشان می‌آید.

این وضع کاملا در تقابل با آن حالت آرمانی یک زندگی خوب و سازنده است. زندگی شایسته انسانی این است که فرد هدفی در دوردست‌ها ندارد و به آن‌چه اکنون انجام می‌دهد خرسند است و از حال خود رضایت عمیقی دارد. به راهی که در آن پیش می‌رود عشق می‌ورزد و منتظر هیچ نتیجه‌ای نیست. خرسندی‌اش حالت منتظره‌ای ندارد و خوشی او به تعویق نمی‌افتد؛ زیرا با اولین گامی که در راه می‌گذارد، در واقع اولین گام را در مقصد گذاشته است. راه و مقصد او بر هم منطبق‌اند.

بدبختی بزرگتر آدم‌های امروزی این است که رنجشان تمامی ندارد و مرتب افزوده می‌شود. هدف دورتر می‌رود؛ موانع بیشتر می‌شوند و رسیدن را دشوارتر می‌کنند. راهِ طولانی تبدیل به ابزار شکنجه‌های دردناک‌تر می‌شود؛ گویی که با تنی سراسر زخمی بر جاده‌ای از خار و تیغ و تیشه و شیشه کشیده می‌شوند، مثل همین سعید.

آخرین باری که او را دیدم حالش اصلا خوش نبود. چشم‌هایش تنگ بود و سویی نداشت. خواست چیزی بگوید، اما لب‌هایش می‌لرزید. بعد از خاموشی سردی گفت:

«بعضی از قسمتای کانادا فرانسوی‌زبان هستن. طبق کاری که می‌خوام بکنم، باید برای اقامت در اونجاها اقدام کنم.»

«خب؟»

«باید یادگیری زبان فرانسه رو هم شروع کنم.»

به زمین نگاه می‌کرد و من به او و اولین دیدار به یادم آمد و کلمه gloomy را دیدم که در او آویخته بود.

  • علی غزالی‌فر


دیده‌ها و شنیده‌ها حاکی از این است که توریست‌ها در ایران خیلی خوش می‌گذرانند و بسیار لذت می‌برند و حسابی کیف می‌کنند. حتی برخی از ایرانیان مقیم خارج تعریف می‌کنند که غربیان پس از بازگشت به کشورشان خیلی از ایران تعریف می‌کنند. در پایان نتیجه می‌گیرند که باید زندگی را در ایران قدر بدانیم و ارج بنهیم. چشم! اصلا تلاش می‌کنیم خوشبخت شویم و به رستگاری برسیم.

بله، این مطلب درستی است اما ثابت نمی‌کند که زندگی در ایران برای ایرانیان نیز به همان شکل و اندازه خوب است. چرا؟ به این دلیل ساده که آن توریست‌ها در ایران زندگی نمی‌کنند و فقط با سطحی‌ترین و بیرونی‌ترین لایه حیات انسانی برخورد می‌کنند. آنها صرفا برای تفریح می‌آیند و آن‌چه را در زیر این پوسته جریان دارد، تجربه نمی‌کنند؛ چیزی که بستر اصلی زندگی سخت و پراصطکاک ایرانیان است.

توریست‌ها بیماران خود را به مسلخی با نام بیمارستان نمی‌برند؛ کودکان خود را در سر گردنه‌هایی به اسم مدارس غیرانتفاعی ثبت‌نام نمی‌کنند که به‌خاطر چسباندن مثلث و ذوزنقه بر دیوارهای حیاط و نقاشی کردن صدف و تخم‌مرغ و گردن زرافه بر سقف کلاس آنها را بدوشند. روزنامه نمی‌خوانند و اخبار گوش نمی‌دهند تا مسئولان با دروغ‌های رسوای خود تمام سلول‌های اعصاب را سمباده بکشند. بانک و بازار و بیمه و بنگاه هم روی شبکه عصبی‌شان رژه نمی‌روند. مشکل سربازی و بی‌کاری و بی‌پولی ندارند. کارشان هم به سختی کار برخی چارپایان اهلی نیست. در تنهایی و افسردگی شناور نیستند. رهن و اجاره و اسباب‌کشی و هزار زهرمار و درد بی‌درمان دیگر هم ندارند تا جانباز اعصاب و روان شوند.

توریست‌ها همین‌که به ایران پا بگذارند، دو ساعت بعد در فشن و درکه قدم می‌زنند. کله‌های خود را در قلوه‌سنگ‌های طبیعی فرو می‌کنند و از روح طبیعت محظوظ می‌شوند. وقتی خسته شدند، آب انار شیرین می‌نوشند و لواشک ترش می‌لیسند و قلیان قل‌قل می‌کنند. بعدا هم در مرکز تهران گردن خود را کج می‌کنند و در حالی‌که کاسه‌های سر خود را بر برج میلاد مماس کرده‌اند، عکس‌های فانتزی می‌گیرند، همراه با یک وجب تبسم شیرینِ چسبیده به صورت.

توریست مهمان است و فقط پذیرایی را می‌بیند. اما میزبان هر روز با مشکلات بی‌شمار خانه سروکار دارد؛ از سقف تا اساس و اثاث. تک‌تک آجرهای فرسوده روح او را می‌فرسایند تا در نهایت دچار فروپاشی جسمی و روانی شود. آری، در ایران امکانات فراوانی برای لذت و خوشی هست، اما نه برای شهروندان عادی. کافکا (1883-1924) می‌نویسد: «خروارها امید هست، اما نه برای ما». ساموئل بکت (1906-1989) هم می‌گوید:

«زندگی کردن در وطن به چه می‌ماند؟

حقیقتا به چه می‌ماند؟

به چه می‌ماند؟

به یک اضمحلالِ تدریجی».



  • علی غزالی‌فر


- امروزه در فلسفه پرداختن به زندگی و مسائل آن رونق گرفته است. کتاب‌های زیادی با موضوع فلسفه زندگی منتشر می‌شود. از طرفی ما فلسفه نداریم و در واقع فلسفه‌ها داریم. حال به نظر شما کدامیک از فلسفه‌ها را می‌توان فلسفه زندگی به‌شمار آورد؟

- همه. هر فلسفه‌ای فلسفه زندگی است.


- چگونه هر فلسفه‌ای می‌تواند یک فلسفه زندگی باشد؟ به‌نظر می‌رسد فقط برخی از فلسفه‌ها چنین قابلیتی دارند؛ مثلا فلسفه‌های رواقی و اگزیستانسیالیسم.

- فلسفه زندگی در هیچ فلسفه‌ای زیربنا نیست، بلکه روبناست؛ حتی در فلسفه‌های رواقی و اگزیستانسالیسم. در بعضی فلسفه‌ها این روبنا ظاهر شده است و در برخی دیگر ظاهر نشده.


- یعنی می‌توان فلسفه‌ای زیربنایی داشت که هیچ روبنایی را مطرح نکرده باشد؟

- غیرممکن نیست، اما دقت کنید که فلسفه زندگی فقط یکی از روبناهای هر فلسفه‌ای است. همه فلسفه‌ها روبناهایی داشته‌اند، اما آن روبنا لزوما فلسفه زندگی نبوده است.


- بسیار خوب، فلسفه زندگی به عنوان یک روبنا چگونه از آن زیربنا به‌دست می‌آید؟

- ببینید در زیربنای هر فلسفه‌ای شما مجموعه‌ای از ایده‌ها و روش‌های فکری را می‌یابید که می‌تواند بعدا در زندگی به شما کمک قابل توجهی بکند.


- این امر چگونه اتفاق می‌افتد؟ یعنی نسبت میان این امور زیربنایی فلسفه که به نوعی ذهنی هستند با زندگی که یک امر عینی و خارجی است، به چه صورت است؟

- ببینید اصل زندگی آن فهمی است که از آن داریم. زندگی یک جنبه نرم‌افزاری دارد که همان فهم و مفهوم آن است. خب آن ایده‌ها و روش‌ها می‌توانند در فهم ما از زندگی نقش محوری ایفا کنند. بر این اساس هر فلسفه‌ای نوعی فلسفه زندگی را به بار می‌آورد.


- حتی انتزاعی‌ترین فلسفه‌ها؟ مثلا حتی فلسفه هگل؟

- چرا می‌گویید حتی فلسفه هگل؟! قطعا فلسفه هگل. ببینید این حرف من نیست. موریس مرلوپونتی، که با هر معیاری یکی از فیلسوفان طراز اول قرن بیستم است، می‌گوید کتاب "پدیدارشناسی روح" هگل در واقع طرح یک سبک زندگی است. حرف مرلوپونتی درست است، اگرچه هر کسی نمی‌تواند چنین چیزی را در آن کتاب ببیند.


- اما چنین نگاهی رواج ندارد و بسیاری گمان می‌کنند که فقط فلسفه‌های خاصی چنین هستند. وقتی به خود فیلسوفان نیز رجوع می‌کنیم می‌بیینم که همین‌طور بوده‌اند. شما نظر دیگری دارید؟

- خب حرف شما کاملا غلط نیست، اما فقط توصیف آن چیزی است که رخ داده و نه اینکه می‌تواند انجام شود. من هم قبول دارم که فقط از برخی فلسفه‌ها این نوع بهره‌برداری صورت گرفته است، حال چه توسط خود فیلسوفان و چه توسط دیگران.


- خب برای این کار چه باید کرد؟ چگونه می‌توان از فلسفه‌ای یک فلسفه زندگی استخراج کرد؟

- سوال شما خیلی کلی است و ناچارم پاسخ کلی بدهم. پاسخ کلی من این است که ایده‌ها، روش‌ها و نتایج فلسفه‌ها را به خارج از خود آن‌ها بکشانید و مسائل زندگی را به محک آنها بزنید و ببینید چگونه باعث تغییر در زندگی می‌شوند. محافظه‌کارترین فلسفه‌ نیز بسیار رادیکال است؛ چون هیچ چیز را دست‌نخورده باقی نمی‌گذارد و قطعا آن را تغییر می‌دهد.


- متشکرم!

- اجازه می‌دهید یک نکته دیگر عرض کنم؟


- بله، خواهش می‌کنم بفرمایید!

- ما در زندگی تلاش می‌کنیم امور تحمل‌ناپذیر را به چیزی پذیرفتنی تبدیل کنیم؛ مثلا می‌خواهیم رنج‌ها را معنادار کنیم. خب یکی از بهترین راه‌های ممکن این است که اگر چه نتوانیم خود امور را تغییر دهیم، اما معنای امور را تغییر دهیم. شاید هم تغییر امور چیزی جز تغییر معنای آن‌ها نباشد. در هر صورت، ما با معنادهی یا تغییر معنای امور توسط فلسفه‌ها می‌توانیم چنین کنیم. دقت کنید که ما هیچ‌گاه با حقیقت عینی هیچ چیزی تماس مستقیم و بی‌واسطه نداریم. همیشه چیزی از جنس معنا و مفهوم میان ما و امور زندگی واسطه می‌شود. تمامی فلسفه‌ها هم از این امکان بسیار قدرتمند برخوردارند که به امور گوناگون زندگی معنای تازه‌ای ببخشند. لذا هر فلسفه‌ای خلق یک زندگی جدید است. 

  • علی غزالی‌فر


لیوان را کنار دستش می‌گذارم. آن را بلند می‌کند و رو به چراغ می‌گیرد و جدی به آن خیره می‌شود؛ همچون پزشکی که عکس مغز بیمار رو به مرگی را نگاه می‌کند.

-          این چیه درست کردی؟!

بلند می‌شود و به سمت قوری می‌رود. دو اتم برگ چای می‌ریزد و چند مولکول اکسیژن و هیدروژن کم و زیاد می‌کند. بعد از چند دقیقه با لیوانی در دست و تبسمی بر لب برمی‌گردد. با لیوان به طرف من اشاره می‌کند.

-          چای اینه. یاد بگیر!

خب چه فرقی کرد؟! این‌که شبیه همان است، جز این که او بر خوب بودن چایش پافشاری می‌کند و من کوتاه می‌آیم. اصلا من چگونه می‌توانم از خودم دفاع کنم و چای خودم را خوب بدانم؟ نه اینکه چای او بد بود. نه، اما چای من هم بدک نبود. کیفیت چای به صورت یک طیف است و حد و مرز واضح و مشخصی میان تغییرات آن وجود ندارد. هیچ ملاک عینی و همگانی هم در کار نیست. لذا هر کسی می‌تواند درجه خاصی را خوب بداند و بر آن پافشاری کند. هیچ‌کس هم نمی‌تواند نظر او را تغییر دهد. این‌گونه است که اختلاف پیش می‌آید و نزاع‌ها حل نمی‌شود و همه، تا جایی که امکانات اجازه دهد، به جان هم می‌افتند.

بیشتر امور زندگی به همین صورت است؛ مثل کیفیت چای. راه حل این است که در مسائل کوچک و امور جزیی مهربان باشیم و تساهل به خرج دهیم و کوتاه بیاییم. همه نزاع‌های بزرگ زندگی هم از اختلاف‌های کوچکی، مثل چای، شروع می‌شود. می‌توانیم جنگ‌های بزرگ زندگی را، در همین موقعیت‌های کوچک، در نطفه خفه کنیم. آری، می‌توانیم تا ابد در حد مرگ بر سر چای بجنگیم و همدیگر را دفن کنیم، اما به‌جای این‌که بر سر رنگ چای بحث کنیم، از چای هم بنوشیم و تعریف و تشکر کنیم. همه چیز را بهانه محبت و مهربانی سازیم و از روابط خوب لذت ببریم.

بلند می‌شوم و لیوانی از چای او برای خودم می‌ریزم.

-          دستت درد نکنه! واقعا عالیه! به این میگن چای. از این به بعد فقط تو چای درست کن!!

-          نه، چای تو هم خوب بود.

-          من چای تو را ای دوست، چون چای خودم دیدم / چون چای خودم خوردم.

-          چی میگی؟!

-          دارم برای چای خوبت شعر می‌گم.

-          مارو گرفتیا! برای چای خودت شعر بگو!

-          من چای تو را ای دوست، در ظرف نمی‌ریزم / در حلق یهو ریزم.

  • علی غزالی‌فر


"نشاط از غم به و شادی ز تیمار". اسپینوزا نیز سخنی شبیه این شعر نظامی دارد: "شادی ذاتا خیر است و غم ذاتا شر". او در این‌باره دلیل دقیق و، در ادامه، نکات بدیع ارائه کرده است. در اینجا ما را با آن‌ها کاری نیست. یکی از مطالب قابل توجهی که این فیلسوف مطرح می‌کند آن است که علت شادی در درون انسان جای دارد. این مطلب که چندان برجسته به‌نظر نمی‌رسد، بسیار مهم و حیاتی است. وقتی که به زندگی اکثریت انسان‌ها نگاه می‌کنیم کاملا خلاف آن را می‌بینیم. مثلا در کشور ما علل و عوامل شادی بیرونی معرفی می‌شوند. غالبا چیزهایی یا رخدادهایی به دلیل اهمیت یا برجستگی خاصی که دارند، علت ایجاد شادی در توده مردم هستند. باید منتظر روز‌هایی یا مناسبت‌هایی باشیم تا بتوانیم شاد شویم و شادی کنیم. در جامعه ما شادی به چیزهایی وابسته است که غالبا دینی، تاریخی و بیرونی هستند. و دوم این‌که بسیاری تصور می‌کنند که شادی فی‌نفسه خوب و ارزشمند نیست. تاکید و تشدید این باورها در درازمدت انسان‌ها را شرطی می‌کند و مانع از شادی خودانگیخته افراد می‌گردد. این امر روزبه‌روز نیز بیشتر و شدیدتر می‌شود.

به این دو مطلب می‌پردازیم و اول از دوم شروع می‌کنیم.


1- شادی بسیار مهم است و در این‌باره فقط به نقل سخن آندره ژید اکتفا می‌کنم: "از دیرباز، شادی به چشمم نایاب‌تر، دشوارتر، و زیباتر از اندوه جلوه کرده است. و هنگامی که بدین کشف نائل شدم، که شاید مهم‌ترین کشفی باشد که بتوان در طول زندگی بدان نائل شد، شادی برایم نه تنها نیازی طبیعی به‌شمار آمد، بلکه به تعهدی اخلاقی بدل گردید. چنین پنداشتم که بهترین و مطمئن‌ترین راه برای پراکندن خوشبختی در پیرامون خویش، این است که خود تصویری زنده از آن رائه دهیم، و بر آن شدم که خوشبخت باشم". نظامی هم می‌گوید: "تو خوش‌دل باش و جز شادی میندیش".


2- شادی نباید در گرو شرایط بیرونی باشد. کسی که می‌خواهد زندگی خوب و اصیلی داشته باشد، نباید شادی خود را موکول به بعد و مشروط به وضعیت خاصی کند. اگر کسی چنین کند، شادی او همیشه به تأخیر خواهد افتاد. انسان اگر بخواهد واقعا شاد باشد، باید همین الان و علی‌رغم تمام کاستی‌ها خود را در شادی غوطه‌ور سازد. اگر کسی خوب تأمل کند، به خوبی می‌یابد که شادی ربط ذاتی به شرایط بیرونی ندارد و وضعیت درونی خود فرد تعیین کننده آن است. مولوی می‌گوید: "مرا عهدیست با شادی که شادی آن من باشد". مراد او، شمس تبریزی، هم گفته است: "من چون شاد باشم، هرگز اگر همه عالم غمگین باشند، در من اثر نکند، و اگر غمگین هم باشم نگذارم غم من به کس سرایت کند". این مطلب اوج استقلال وضعیت درونی نسبت به شرایط بیرونی را نشان می‌دهد. اما وضعیت ما کاملا برخلاف آن است. ما به صورت خودانگیخته شاد نمی‌شویم. در شادی، از خودبسندگی بی‌بهره هستیم. در حالی که شادی باید از هسته هستی انسان تراوش کند. علاوه بر این، واقعیت برعکس آن چیزی است که عموم مردم تصور می‌کنند. آنها گمان می‌کنند شرایط باید خوب شود تا شاد گردند. اما در بیشتر موارد عکس این مطلب صادق است: باید شاد شویم تا شرایط خوب شوند! در بسیاری از موارد، خوبی و بدی اوضاع تابع شادی و ناراحتی خود ماست.


3- و در آخر این‌که لازم است انسان شادکردن دیگران را بیاموزد. یکی از علل و عوامل اختیاری شادی همین است. شادکردن دل دیگران منجر به شادی خودمان می‌شود. کسی که می‌خواهد از شادی مدامی برخوردار باشد، باید دائما دیگران را شاد کند. و اصلا چگونه می‌توان بدون شادی دیگران شاد بود؟! یکی از اهل تصوف گفته است: "چه آید از آنک تو خود خوش شوی؟! کار آن دار که کسی به تو خوش شود".


با نظامی آغاز کردیم، ختم کلام نیز از آن اوست:

جهان غم نیرزد به شادی گرای

نه کز بهر غم کرده‌اند این سرای

جهان از پی شادی و دلخوشیست

نه از بهر بیداد و محنت کشیست

چو دی رفت و فردا نیامد پدید

به شادی یک امشب بباید برید

  • علی غزالی‌فر


همین که در باز شد، بر زمین افتاد؛ پخش و پلا، این‌جا و آن‌جا. واقعا نمی‌شد کاری کرد. از دست من کاری ساخته نبود. با یک دستم کیف را گرفته بودم و با دست دیگر کلید را می‌چرخاندم. حالا دیگر کار از کار گذشته بود. تنها کاری که می‌توانستم بکنم این بود که بر آن پا نگذارم. رفتم کیف را گذاشتم. لباسی را کندم و چیزی بر تن کردم. دست و رویم را شستم و مشغول درست‌کردن دم‌نوشی شدم. آماده که شد، لیوانی ریختم و رفتم لم دادم که بنوشم. جرعه اول را که هورت سرکشیدم، سوختم؛ آتش گرفتم. باید صبر می‌کردم کمی خنک شود. نگاهم را به زمین دوختم و به آن خیره شدم. بلند شدم و رفتم آن را جمع کردم و سر جای اولم برگشتم. یک بروشور تبلیغاتی بود با تعدادی کارت و صفحات دیگر. شروع کردم به ورق زدن.

چیزی که نظر مرا جلب کرد این بود که بیشترین و بزرگترین و زیباترین تبلیغات به سالن‌های آرایشی زنان اختصاص داشت. یکی از سالن‌ها برای نوعی آرایش عروس تخفیف ویژه می‌داد؛ فقط یک میلیون و هشتصد هزار تومان؛ فقط !!! به فکر فرو رفتم: چنین مبلغی را همچون منی چگونه به‌دست می‌آورد و چگونه خرج می‌کند؟ برای به‌دست آوردن چنین مبلغی باید یک سال تدریس کنم تا دانشگاه یک سال بعد حق‌الزحمه مرا بدهد. با این مبلغ چه مقدار میوه، تخمه، پسته، قهوه، دفترچه، کتاب و کتاب و کتاب می‌توان خرید! زنان چه مبالغ گزافی را برای آرایش هزینه می‌کنند! چرا؟


"چرا"؛ در این‌جا بود که با طنین این واژه، آگاهی ناگهان به درون خزید. آگاهی لابه‌لای اشیاء خارجی پرسه می‌زند و یکباره غیب می‌شود و سر از درون درمی‌آورد و جهان بیرونی ناپدید می‌گردد. حالا به‌جای واقعیت‌ها، مفاهیم آشکار شده‌اند. سر و کله مفاهیم پشت سر یکدیگر ظاهر می‌شود. هیچ مفهوم مستقل و منفردی وجود ندارد. مفاهیم درهم تنیده هستند. مفاهیم شبیه و نزدیک و مرتبط یکدیگر را فرامی‌خوانند و تبدیل به سلسله بلندی می‌شوند و جریان سیال ذهن به راه می‌افتد.  

زن زیباست؛ یعنی باید زیبا باشد. زیبایی برای زن ضروی است. اما این زیبایی همانند زیبایی طبیعی گل نیست، بلکه فرهنگی و غیرطبیعی است. این نوع زیبایی یک چیز فی‌نفسه یا درخود نیست، بلکه یک چیز لغیره یا برای‌دیگری است. زیبایی زن همیشه برای "دیگری" است. زیبایی یعنی زیبایی برای "دیگری". زیبایی معطوف به "دیگری" است. "دیگری" باید زیبایی را به رسمیت بشناسد. زیبایی در آگاهی "دیگری" تقوم پیدا می‌کند و ارزشمند و معتبر می‌شود.

اما این "دیگری" کیست؟ "دیگری" شخص متعین و خاصی نیست. دوست یا همسر یا عاشق یا... مشخصی در کار نیست. "دیگری" دیگران است؛ همگان است. "دیگری" هیچ تعین و تشخصی ندارد. پخش و گسترده است. به همین دلیل زن همیشه و همه جا و برای همه کس باید زیبا باشد. اما چرا امروزه "دیگری" این چنین شده است؟

روابط انسانی وثیق و عمیق روزبه‌روز کمتر دست‌یافتنی‌ می‌شود. این‌که کسی، مثلا یک زن، بتواند رابطه پایدار و عمیقی با مرد مشخصی داشته باشد، روزبه‌روز دشوارتر می‌شود. آن‌چه که باید در آن رابطه تنگاتنگ به‌صورت غلیظ و غنی و فشرده وجود داشته باشد، اکنون خفیف و منبسط و رقیق شده و به‌صورت پخش و گسترده همه جا احساس می‌شود. متناسب با این فرآیند، آرایش زنان هم روزبه‌روز بیشتر و متنوع‌تر می‌شود.

البته "دیگری" فقط مردان نیست و سایر زنان نیز در همین زمره جای می‌گیرند. یک زن برای این‌که زیبا باشد، باید نسبت به زنان دیگر هم زیباتر باشد. چه بهتر که آنان نیز زیبایی او را به رسمیت بشناسند. اگر آنان چنین نکنند، دست‌کم مردان باید تفاوت چشمگیر او را با سایر زنان به رسمیت بشناسند. امر زیبا باید متفاوت از سایر هم‌جنس‌های خود باشد و نسبت به آن‌ها برجسته و برتر. در غیر این صورت، زیبایی ‌معنا و ارزشی ندارد؛ چون زیبایی یعنی برتری.

همین است که این بازار رونق بسیاری دارد. البته در این‌جا مزیت ویژه‌ای برای این بازار هست؛ رقابت میان مصرف‌کنندگان. این بازار از معدود بازارهایی است که رقابت میان مصرف‌کنندگان باعث رونق و سودآوری عرضه‌کننده‌هاست و نه لزوما رقابت میان خود عرضه‌کنندگان. دیگر عرضه‌کنندگان چنین موقعیتی ندارند. کسانی که خوردنی و نوشیدنی تولید می‌کنند، چنین امتیازی ندارند. شرکت‌های سازنده اشیاء وضعیت دیگری دارند؛ سازندگان چینی، استیل، قاشق، چنگال، کاسه، بشقاب، لیوان... لیوان...


آگاهی از مفاهیم روی برمی‌گرداند و معطوف به اشیاء می‌شود. آگاهی یک‌باره به‌صورت انفجاری به بیرون پرتاب می‌شود و کل جهان عینی در یک آن به‌طور کامل پدیدار می‌گردد. گویی دوباره از عدم خلق شده است. همه چیز سرجای اولش است؛ دست نخورده. آگاهی بیرون می‌رود و معطوف به لیوان می‌شود. به آن می‌پیچد. آن را در بر می‌گیرد. حسش می‌کند و معلوم می‌شود که سرد شده است. بلند شدم که لیوان دیگری بریزم. دوباره نقش بر زمین شد. روی آن پاگذاشتم و رد شدم. بوی مطبوع دارچین فضای خانه را پر کرده بود.

  • علی غزالی‌فر

 

زنگ پایان به صدا درآمد و مدرسه منفجر شد.

انگار که در لانه مورچه‌ها آب ریخته باشند، چند صد دانش‌آموز ابتدایی مثل گله‌ی ملخ‌های وحشی به خیابان و کوچه‌های اطراف ریختند. نعره می‌زدند و می‌دویدند. در و دیوار دبستان‌های آن زمان از شدت تراکم دانش‌آموزان در حال فروپاشی بود؛ مثل سقف‌ها که به‌خاطر کهنگی بر سر ما گچ می‌باریدند. از سرویس خبری نبود. این چیزها هنوز باب نشده بود. البته جمعیت به‌قدری زیاد بود که همه تاکسی‌های شهر نیز کافی نبودند. والدین هم به دنبال فرزندانشان نمی‌آمدند. همه رها به امان خدا. انبوه جمعیت غالبا پیاده تا منزل راهپیمایی می‌کردند. دوران انفجار جمعیت نسل دهه شصت بود؛ نسلی که برای شهادت تولید شده بود، اما زنده ماند و به مرگ تدریجی دچار شد.

گوشی و تبلت و... در کار نبود. یکی لنگه کفشی را در گوش دوستش فشار می‌داد. آن یکی دستش را تا زانو در حلق هم‌کلاسیش فرو کرده بود. دیگری چشم کسی را گاز می‌گرفت. بقیه نیز هر کدام مشغول عضو دیگری بودند. رسم بود کسی سالم و دست‌نخورده به منزل نرسد. یا پفک می‌خوردند یا کتک. آخر دانش‌آموز فقط می‌توانست با دو چیز مشغول باشد: خوراکی و آدم. آدم‌ها نیز یا دوست بودند و یا دشمن. بچه‌ها با دوستان می‌گفتند و می‌خندیدند، یا با دشمنان می‌جنگیدند و در خاک می‌غلتیدند. برای همین، برخی لباس یکدیگر را می‌دریدند و بعضی همدیگر را می‌شکافتند. آن روزها قمقمه‌ها نیز هم‌عرض کیف و کتاب‌ بود و یکی از ضروریات آموزشی. باری بود. سنگین بود و باید خالی به خانه می‌رسید. هر کسی برای آب‌های باقی‌مانده فکری می‌کرد تا بهترین استفاده را از آن بکند. بر دوست بریزند و بخندند یا بر دشمن بپاشند و دلشان را خنک کنند. عده‌ای هم با ابتکار فراوان محصولات پیچیده‌ای از آب و خاک و آشغال تهیه می‌کردند. در آن غوغای محشر یک نفر خندان و خرامان کتابی در دست داشت؛ یکی از دوستان هم‌کلاسی‌ام. به طرفم آمد و کتاب را بدون هیچ توضیحی صاف در دستم گذاشت.

چشمانم یک ذراع از حدقه بیرون آمد و با تعجب پرسیدم: "این چیه"؟

در حالی که سرش مثل پاندول ساعت چپ و راسد میشد، آرواره‌اش را یک و نیم متر جلو آورد و آهسته و جویده و بریده خرناس کشید: "تو درست خوبه. کتاب‌م دوست داری. این کتاب مال تو. من که نه کتاب می‌خونم و نه از این خوشم میاد. فکر کنم کتاب داستانه".

گفت و رفت و غیب شد. خانه‌اش نزدیک مدرسه بود؛ خیلی نزدیک. در همان کوچه. همه به او حسرت می‌خوردند که دیرتر از همه از خانه بیرون می‌آید و زودتر از همه به منزل می‌رسد. چقدر خوشبخت بود! آن روزها سعادتی از این بالاتر برای یک دانش‌آموز قابل تصور نبود.

مجالی نبود تا کتاب را خوب را برانداز کنم. فقط نگاهی انداختم. چه کتاب بی‌ریختی! آن را در کیفم چپاندم و در سیل جمعیت حل شدم.

در خانه یورش بردم به این کتاب جدید، این کتاب عجیب. چه اسم بدی داشت. حتی نمی‌شد آن را خواند: خانواده پاس....کو....ال.... بقیه‌اش را حتی نمی‌توانستم تلفظ کنم. اسم نویسنده هم ناخوانا بود. خیلی خارجی بود. اما زیرش نوشته بود: برنده جایزه نمی‌دانم چی چی ادبیات 1989. این عدد دیگر چیست؟ 1989 بار جایزه در ادبیات برده است؟! فکر نکنم؛ آخر خیلی زیاد است. شاید هم باشد. نمی‌دانم. از مترجم هم فقط اسم کوچکش آشنا بود: حسن. اما فامیلش طوری بود که مطمئن نبودم تلفظ آن را درست می‌دانم یا نه.

کتاب را تورقی کردم. هیچ عکس و تصویری در آن نبود. موضوعش هم در مورد آدم‌ها بود. من عاشق ماجراهای حیوانات بودم؛ ماجراهای جالب و عجیب جانوران گوناگون جنگل؛ فریب، نقشه، نجات و... . آدم‌ها که جالب نیستند. خودم که آدمم. اطرافم نیز آدم زیاد هست. آدم‌ها ماجرای جالبی ندارند. همه‌اش تکرار و تقلید است. زندگی آدم‌ها وقتی جالب می‌شود که با حیوانات مواجه می‌شوند. خودم در کتاب‌ها خوانده بودم که چه حکایات جالبی از درگیرشدن آدم‌ها با حیوانات پیش آمده است. تنها چیز جالبی که در زندگی من بود، خواندن حکایات جانوران بود. بقیه‌اش ملال بود و رنج و خستگی. برای همین اصلا خوشم نیامد. یعنی اصلا نفهمیدم چیست. آن را کناری انداختم. مدتی بر سطح اشیاء شناور بود و عاقبت گم‌وگور شد و از یاد رفت. بهتر! به دردم نمی‌خورد. من عاشق کتاب‌های مصور حیوانات بودم. عکس روی جلد کتاب زشت و زمخت بود؛ نقاشی ساده و ناهنجار یک جغد. همین مرا فریب داد و به این گمان انداخت که این کتاب حکایت حیوانات است. بیست سال بعد بود که فهمیدم چرا جغد.


******************************

 

تابستان بود و علافی و بیکاری. دانشگاه تازه تعطیل شده بود. دو سه ماهی بیشتر از پایان ترم نمی‌گذشت. چشم مادر را دور دیدم و از فرصت استفاده کردم. خانه را بی‌هدف شخم زدم. مادر بدون دلیل موجه اجازه گشتن نمی‌دهد؛ زیرا این حرکت بزرگترین خطر برای نظم و نظافت منزل است. لابه‌لای کارتن‌های قدیمی می‌گشتم که اتفاقی دوباره آن کتاب بی‌ریخت را دیدم. به همین شکار قانع شدم. به آشیانه همیشگی برگشتم. گوشه‌ای کز کردم. به آن نگاهی انداختم؛ بالا و پایین و چپ و راستش کردم. و عاقبت شکار را شکافتم...

ابتدا مقدمه مفصل را به‌دقت خواندم و علاقمند شدم. یک نکته جالب هم داشت. مترجم فقید اثر، آقای حسن پستا (1312-1380)، در پایان مقدمه می‌گوید که در حال ترجمه رمان بود که باخبر می‌شود کس دیگری نیز آن را ترجمه کرده و به‌زودی چاپ و منتشر خواهد شد. او هم ناامید می‌شود و دست از کار می‌کشد. پس از مدتی یکی از دوستان و همکارانش او را قانع می‌سازد کار را ادامه دهد و به پایان برساند، با این استدلال: فوقش این است که این ترجمه را با تیراژ سه یا چهار هزار نسخه چاپ می‌کنیم و این مقدار که روی دست ناشر نمی‌ماند! عاقبت، در سال 1369 چاپ اول "خانواده پاسکوآل دوآرته" اثر ماندگار نویسنده اسپانیائی، کامیلو خوزه سلا (1916-2002)، با تیراژ 3100 نسخه منتشر می‌شود. این در حالی است که امروزه هیچ ناشری، هیچ کتابی را با چنین تیراژی منتشر نمی‌کند. البته می‌دانم کم‌بودن تیراژ کتاب‌ها علل دیگری هم دارد. به هر حال بازار است! اما در هر صورت آن تیراژ از این منظر جالب توجه است.

اما بعد از بیست سال چگونه بود؟ رمانی شگفت‌انگیز با آغازی وسوسه‌انگیز و پایانی مسحورکننده! ماجرای تلخ و جذابِ یک جوان کارگر فقیر دهاتی بی‌فرهنگ به نام پاسکوآل دوآرته. شخصیتی که فقط به صدای جغد اهمیت می‌دهد. نه از آدم‌ها خوشش می‌آید و نه از طبیعت. زیبایی‌های طبیعی و غیرطبیعی هم به هیچ وجه او را جذب نمی‌کنند. اما "لولا" را زانوزده در تشییع جنازه برادرش کنار قبر می‌بیند. سفیدی ران او به قدری جذبش می‌کند که اعتراف می‌کند "من از گفتن آن‌چه که باید بگویم شرم می‌کنم، و شاید خداوند عنایت کند که به قیمت رستگاری روحم بتوانم آن را بگویم، چون حقیقت این است که در آن لحظه خوشحال بودم که برادرم مرده...". همین اتفاق جزیی ماجراهای بعدی را رقم ‌می‌زند و مسیر سرنوشت را تغییر داد. در مواجهه با آن دختر معصوم شهوت و غضب او در گورستان هر دو به اوج می‌رسند و با یکدیگر می‌آمیزند و او را می‌درند. در پایان نیز مادر خود را به طرزی فجیع به قتل می‌رساند. البته نمی‌توان گفت پایان؛ زیرا پایان این رمان یا بگوییم پایان حکایت پاسکوآل دوآرته نامشخص است.

رمان حکایت یک خانواده مفلوک و سراسر نکبت است. نه آغاز این نکبت و فلاکت معلوم است و نه پایان آن مشخص. پدر، مادر و دو فرزند پسر و دختر آنها، همگی آدم‌هایی سیاه و تباه هستند. هر کدام از آنها در باتلاقی گیر کرده و جریان زندگی فقط ماجرای بیشتر فرورفتن آنها در باتلاق است. نه خود می‌توانند از این وضعیت خارج شوند و نه کسی می‌تواند آنها را بیرون بکشد. این رمان توده متراکمی از فساد، تباهی، قتل، خیانت، تجاوز، نفرت، جهل، ظلم، درد و رنج و چیزهای تلخ بسیاری است. انسان فقط می‌تواند تماشا کند و مبهوت شود. و در آخر با حیرت بپرسد به‌راستی انسان و جهان به کجا رهسپارند؟


******************************

 

در باب این رمان می‌توان سخن‌ها گفت، و گفته‌اند. اما در اینجا، به اقتضای حوزه فعالیتم، از منظر فلسفه نکته کوتاهی بیان می‌کنم: "این رمان بسیار بسیار واقعی است".

توضیح می‌دهم.

کسی که می‌خواهد در مورد زندگی فهم عمیق و فلسفی معتبری داشته باشد، نمی‌تواند بدون تجربه زیسته به نتایج درست و موجهی برسد. برای فهم فلسفی، مثلا، زنجیرهای دوزخی آداب و رسوم جامعه، اثر عمیق نفرت بر قلب انسان و... نمی‌توان بدون لحاظ موقعیت‌های انضمامی سخن قابل قبولی گفت. غنای پیچیده زندگی به نحو پیشینی در ذهن قابل درک نیست. این در حالی است که ما نمی‌توانیم بیش از یک زندگی را تجربه کنیم و فرصت نداریم که ده‌ها زندگی را خوب بررسی کنیم و کامل بشناسیم. پس آیا در این صورت دیگر هیچ راهی نداریم؟ خوشبختانه روزنه‌ای برای درک غنای پیچیده زندگی وجود دارد. دقیقا در همین نقطه است که اهمیت چنین اثری آشکار می‌شود. مطالعه این رمان آن کمبود را جبران می‌کند.

این رمان، و همانند آن، نسبت وثیقی با واقعیت زندگی و زندگی واقعی دارد. البته نه اینکه کل این داستان یک‌جا در یک جا رخ داده باشد. اگر هم چنین باشد، به دلیل استثنابودن چنین ماجرایی اهمیت زیادی نخواهد داشت. ربط این رمان با واقعیت از آن‌جا ناشی می‌شود که اجزاء آن قطعا رخ داده و رخ می‌دهند. تکه‌های این داستان در بین زندگی‌های زیادی، این‌جا و آن‌جا، پراکنده شده است. هنر نویسنده آن است که همه اجزاء واقعی را یک‌جا گردآوری کرده است و با داستانی که ساخته است عصاره زندگی‌های بسیاری را به‌صورت فشرده در کام ما می‌ریزد و ما را مبهوت و تلخ‌کام می‌کند و در نهایت آگاه؛ بسیار آگاه. فهم این رمان فهم بسیاری در مورد زندگی‌های بسیاری است. چنین دستاوردی افق بسیار گسترده‌ای برای تاملات فلسفی فراوانی واقع می‌شود.

امروزه حتی نمی‌توانیم برای خودمان زندگی متفاوتی بسازیم و فقط می‌توانیم زندگی متفاوتی را تماشا کنیم یا متفاوت به زندگی بیندیشیم. در این زمین و زمانه چنین رمان‌هایی چه بسا تنها فرصت مواجهه با غنای زندگی باشند. مطالعه رمان فرصت درک ابعاد پنهان و فراوان زندگی انسانی را فراهم می‌آورد. امکانات هر زندگی امکانات زندگی خود ماست و آشناشدن با هر زندگی متفاوت، آشناشدن با ابعاد و لایه‌های پنهان و گوناگون زندگی آشنای خودمان است. در آینه زندگی دیگری، چهره دیگری از زندگی خود را به تماشا می‌نشینیم.

  • علی غزالی‌فر


نیست...

خوب نیست...

اصلا خوب نیست...

حالم اصلا خوب نیست. سرجایش نیست. من با کتابِ خیلی خوب مست می‌شوم، اما این یکی دارد مرا بیهوش می‌کند. چنین کتابی با این چگالی بالا نفس آدمی را بند می‌آورد. کتابی به‌دست گرفته‌ام که خواندنش همانند ریزش یک آسمان‌خراش، مرا به‌هم ریخته و ازهم‌پاشیده است. اکنون حتی نگاه کردن به آن هم حال مرا منقلب می‌کند. علی‌رغم این، تلاش می‌کنم بر خودم مسلط شوم و  آرام بنویسم.

خویشتنداری در چنین موقعیتی بسیار سخت است؛ زیرا تسلط خود را از دست می‌دهیم و در برابر شکوه ژرف و متعالی کتاب کاملا خلع سلاح می‌شویم. شاعر بزرگ انگلیسی، ویستن هیو آودن (1907-1973)، می‌گوید: "کتاب مهم کتابی است که ما را بخواند و نه به عکس". گاهی کتابی پیدا می‌شود که انسان را می‌خواند، آگاهی او را شخم ‌می‌زند و تا اعماق روحش را حفاری می‌کند. گاهی وقت‌ها آدمی با خواندن کتابی پوست‌اندازی می‌کند و یکی از پوسته‌های زندگی از جلوی چشمش کنار می‌رود. کتاب‌های خوب معمولا روشن می‌کنند اما برخی به آتش می‌کشند و می‌سوزانند. کتاب خوب فقط با ذهن آدم برخورد نمی‌کند، بلکه همه ابعاد وجودش را در خود فرومی‌بلعد. حتی عواطفش را منفجر می‌کند. هیجانات از مرکز هسته وجود شخص همچون آتش‌فشانی خروشان فوران می‌کنند، احساسات انسان به اوج انبساط می‌رسند و مرز‌های جهان او را از هم می‌درند. همه این اتفاقات فقط با خواندن تنها چند صفحه رخ می‌دهد. آخر یک کتاب چقدر می‌تواند خوب باشد؟! کتابی که تا این حد موثر و تکان‌دهنده است، آدم را به این گمان می‌اندازد که نکند روح داشته باشد؟ شاید!

از میان هزاران هزار کتاب فقط یک مورد این‌طور از آب درمی‌آید؛ کتابی که از اقیانوس روح به این ساحل بایر پرتاب شده است. کمتر کسی می‌تواند به اعماق جان و جهان فرو رود و با دست پر برگردد؛ زیرا زیرزمین روح جهان، برفراز اذهان بشری قرار دارد و سقف ذهن بشریت گردوخاک آستانه حیاط عوالم باطنی است. جان میلتن (1608-1674) می‌گوید: "یک کتاب خوب خون زندگانی گرانمایه یک روح باتجربه است و نمادیست از یک زندگی ماورای زندگانی خاکی". بعضی از کتاب‌ها چیزهایی دارند که ارواح انسانی از گذشته‌های دور و نامعلوم به دنبال آن‌ها بوده‌اند. این کتاب هم یکی از خلأهای کهنه و پهناور روح را پر می‌کند. یک روح تشنه ذره ذره آن را می‌بلعد. و انسان در آن یکی خویشاوندان ازلی روح خودش را پیدا می‌کند و آرام می‌گیرد. اینک می‌توان گفت واقعا چیز جدیدی به جهان پاگذاشته است. هر رخداد بزرگی که از دل عالم بیرون آمده باشد، ردپای خود را در این جهان بصورت مکتوب به‌جای می‌گذارد. روح بزرگ می‌نویسد.

امرسن (1803-1882) گفته است: "اگر کسی کتابی بهتر از همنوعش بنویسد یا پندی نیکوتر بدهد، حتی اگر در قلب جنگل مسکن گزیده باشد، جهان راه خود را به‌سوی خانه او خواهد گشود". دوست و همراه کوچکترش ، هنری دیوید ثورو (1817-1862)، مصداق کامل معنای حقیقی و مجازی چنین سخنی است. او – که به قول خودش از تشییع جنازه بشر برمی‌گشت تا در طبیعت غرق شود – بیش از دو سال در جنگل کنار دریاچه "والدن" زندگی کرد و کتابی با همین عنوان نگاشت و مجموعه‌ای از بهترین و نغزترین پندها را به بشریت عرضه کرد؛ کتابی که تک تک جملات آن همچون تکه‌های طلا می‌درخشد و کل آن ثروتی عظیم و گنجی بزرگ است. او با زندگی و نوشته‌های خود راه و روشی جدید برای زیستن به آدمیان نشان داد. او آن‌چه را که می‌اندیشید زیست و تجربه زیسته خود را نگاشت؛ چیزی بس بسیار کمیاب، چرا که به قول کانت (1724-1804): "[متاسفانه] امروز هر کس بنا بر آن‌چه می‌آموزد زندگی کند، خیالباف شناخته می‌شود". کسی که از زندگی لرزان بر پوسته نازک به ستوه آمده است، می‌تواند در والدن غوطه‌ور شود؛ بلکه خود را در آن غرق سازد و خفه کند تا نفسی بکشد.

ما گاهی چنان به یک شیوه خاص زندگی عادت می‌کنیم که نه تنها آن را طبیعی به‌شمار می‌آوریم، بلکه گمان می‌کنیم که اصلا خود زندگی چیزی غیر از این نیست. اما شاید بزرگترین اشتباهی که در زندگی از ما سر می‌زند همین باشد که یک شیوه از زندگی را مساوی با خود زندگی بدانیم. واقعیت آن است که هیچ شیوه‌ای از زندگی طبیعی نیست، بلکه فقط یک انتخاب و یک محصول مصنوع ذهن و دست بشر است. اما علی‌رغم چنین وضعیتی، گه گاهی کسانی پیدا می‌شوند و بر ما نهیب می‌زنند و اصل زندگی را به یادمان می‌آورند؛ به یادمان می‌آورند که آن‌چه در پیش گرفته‌ایم تنها یکی از هزاران راهی است که در زندگی می‌توان در پیش گرفت. و از همه مهتر آن‌که راه‌های بهتری هم هست که می‌توان پیمود. اما ما – تک تکِ خودِ خودِ ما – همه آن‌ها را با سرگرمی و دلخوشی به وسائل و ابزارهای جالب و جذابی که وارد زندگی خود می‌کنیم، از یاد می‌بریم و حواس‌مان نیست که به قول ثورو "اختراعات ما معمولا اسباب‌بازی‌های زیبایی هستند که توجه ما را از امور جدی‌تر منحرف می‌کنند. آن‌ها چیزی نیستند مگر ابزارهایی پیشرفته برای غایاتی عقب‌افتاده؛ غایاتی که پیش از این هم به‌راحتی قابل دستیابی بودند".   

راه زندگی روزبه‌روز بر ما تنگتر می‌شود و ما هزاران شکل و شیوه زندگی را که می‌شد برگزید از دست می‌دهیم. در این میان به‌طور خاص جنبه‌های درونی و معنوی انسان و زندگی فراموش می‌شود. حقیقتا آدم‌ها با شلوغ‌کردن زندگی و شلوغ‌کردن در زندگی می‌خواهند به چه برسند؟ اکثریت قریب به اتفاق آدمیان به دنبال جایی یا جایگاهی در آینده هستند که در آن استقرار و آرامش پیدا کنند. اما هیچ کس در پی این نیست که هم‌اکنون در درون خود به وضع و حالی برسد که در آن آرام و قرار گیرد. کیست که بتواند همچون ثورو رو به همه انسان‌ها فریاد بکشد: "حیات چنان عزیز است که نمی‌خواهم چیزی را که زندگی نیست بزیم. می‌خواهم عمیق زندگی کنم و تمامی مغز استخوان حیات را بمکم. چنان استوار و ساده سر کنم که هر آن‌چه را زندگی نیست از پا درآورم... و من تا مغز استخوانم به سرنوشتم عشق می‌ورزم". حقیقت انسان در این جهان حرکت و کثرت متلاشی می‌شود و از هم فرومی‌پاشد، مگر این‌که تا خرخره در باطن عالم فرو رود.

مصیبت بعدی ما نادیده‌گرفتن جزئیات زندگی است؛ با سرعت و بدون تأمل، گذشتن از کنار همه آن‌ها. اما زندگی مگر چیزی غیر از این جزئیات ساده و کوچک است؟! صدای غرش موج‌های بزرگ دریا چیست، به‌جز مجموع صدای ریز و ناچیز قطرات کوچک آب؟! ثورو در این اثر خویش نه تنها نسبت به زندگی، بلکه بصیرت‌هایی بس عمیق و خیره‌کننده نسبت به جز‌ئیات، ظاهرا، پیش‌افتاده زندگی به ما عرضه می‌کند: خوراک، پوشاک، آشپزی، آبتنی، آزادی، تنهایی، ذرت و سیب‌زمینی، گیاهان، جانوران، آدمیان، پخت نان، زمین و آسمان، کار، پول و ثروت، فقر، فرش، خانه، مطالعه، طبیعت، روزها و شب‌ها، آب و هوا، لوبیا، فصول سال، وسائل و ابزار، تمدن، تکنولوژی، شهر، روستا و بسیاری چیزهای کوچک و بزرگ دیگر؛ مثل کوه‌ها و مورچه‌ها.

این اثر کتابی در میان دیگر کتاب‌ها نیست. محصولی مصنوعی نیست که به‌صورت گلخانه‌ای در کتابخانه‌ای نوشته شده باشد. این متن از دل خود زندگی روییده است؛ محصولی کاملا طبیعی با طعمی خاص و بس ممتاز. از آن نوع کتاب‌هایی است که "برایمان جنبه‌ای جدید به چهره اشیا می‌افزایند. چه بسیار انسان‌ها که با خواندن یک کتاب عصری نو را در زندگی خویش آغاز کردند! چه بسا برای ما کتابی وجود داشته باشد که معجزه رویداده در زندگی‌مان را بیان کند و تازه‌هایی از معجزه را برای ما آشکار سازد". "والدن" را هم باید مصداق همین سخن ثورو تلقی کرد و در رجوع به آن تعلل نکنیم. خود نویسنده در این‌باره هشدار می‌دهد: "در ابتدا بهترین کتاب‌ها را مطالعه کنید! در غیر این صورت، ممکن است هرگز این فرصت را پیدا نکنید که آن‌ها را بخوانید".

خواندن این آثار آغاز بی‌پایانی دارد. یک کتاب خوب هیچ‌گاه تمام نمی‌شود؛ نه آن‌که بارها خوانده شود – که می‌شود – بلکه به این معنا که در جان انسان کاشته می‌شود، ریشه می‌زند، رشد می‌کند، می‌بالد و محصول می‌دهد. کتاب خوب دروازه بی‌کرانی رو به یک افق نامتناهی است و خواندن آن تنها یکی از شیوه‌هایی است که می‌توان در آن حضور داشت. این نوع آثار آدم را بسیار پرتوقع بار می‌آورند. کسی که چنین نوشته‌ای را فقط بچشد، دیگر میلی به سایر نوشته‌ها نخواهد داشت؛ نه میلی به خواندن نوشته‌ای دیگر و نه میلی به نوشتنی طور دیگر. البته همه کسانی که کتاب می‌خوانند، نمی‌توانند کتاب بنویسند، اما می‌توانند در مورد کتاب‌هایی که خوانده‌اند مطلبی بنویسند. کتاب خوب باعث ترشح حس و حال عمیق خواننده است. و او هم اندکی از ترشحات حس و حال خود را که به شکل قطرات واژگان متبلور شده است روی کاغذ می‌پاشد. کتاب خوب خوانندگانش را مجبور می‌کند که در موردش چیزی بنویسند. کسی که نمی‌تواند کتاب خوب بنویسد، می‌تواند در مورد کتاب‌های خوب قلم بزند و نوشتن در مورد کتاب‌های خوب، بخشی از خود آن‌هاست و مشارکت در افقی است که بر ما طلوع کرده است. این‌گونه است که آن دروازه بیکران به روی ما گشوده باقی می‌ماند.

  • علی غزالی‌فر