تأملات در فلسفه غیراولی

مشخصات بلاگ
تأملات در فلسفه غیراولی

۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «فلسفه زندگی» ثبت شده است


از زاویه‌ای عکس گرفته بود که معلوم باشد در چه رستوران شیک و شکیلی نشسته است. پنجاه سیخ رنگارنگ طوری در دست راستش بود که انگار یک دسته گل خواستگاری را گرفته است. محتویات اسیاخ هم عبارت بودند از اندام‌های خارجی مرغ و اعضای داخلی گوسفند؛ بال و کتف و گردن و جگر و انواع لوله و شاید هم یک جفت دنبلان یا چیزی نزدیک به آن. کتابش هم روی میز در تصویر دیده می‌شد. اعتراف می‌کنم: کتاب بسیار خوبی است. تأملات امپراطور مارکوس اورلیوس. انسان‌های زیادی در خلال این همه قرون حکمت زندگی را از این فیلسوف-شاه آموخته‌اند.


این‌طور نیست که فقط عکسش را دیده باشم. پژمان را می‌گویم. دورادور او را می‌شناسم. اگر در بنگاه معاملات خودرو مشغول خیرات نباشد، یا در کافه و رستوران است یا در حال سفر به مناطق آبدار جهت شنا و عکاسی و نشان دادن ماهیچه‌های پف‌کرده. این گولاخ بن گولاخ هر سال در جست‌وجوی جزائر خوب و ناشناخته به سمت غرب پیش‌روی می‌کند. آرزوی غائی‌اش این است که در جزیره‌ای دور و خلوت به زندگی ادامه دهد؛ جائی سرشار از خرچنگ و نارگیل و مارماهی. ظاهرا از نظر او خوشبختی را فقط روی شن‌های ساحل ریخته‌اند و انسان با دمر خوابیدن و مالیدن شکم و پر کردن حفره ناف از ماسه‌ها، سعادت را از آن خویش می‌سازد. در این راستا از تهیه دو سه کتاب در سال هم غافل نیست.


من با کمیت کتاب‌هایش هیچ مشکلی ندارم. انسان سالی سه چهار کتاب خوب را خوب بخواند، زندگی خوبی خواهد داشت. مشکل نگاه ابزاری چنین افرادی به کتاب است.
این‌گونه افراد که تا خرخره در مصرف‌گرایی مبتذل فرو رفته‌اند، در زندگی فقط در پی خوشی‌ها و خوش‌گذرانی‌های افراطی هستند و نه هیچ خیری یا کار خوبی. در این میان ناخوشی‌هایی نیز به آنها نیش می‌زنند؛ مثلا شکست در کلاهبرداری یا نفروختن خودروی خارجی با سی درصد سود. در این راستا کتاب‌هایی را تهیه می‌کنند که گوشه‌ها و حاشیه‌های زندگی تجملاتی­شان را سمباده بکشند تا لبه‌های تیزشان کند شود. از کتاب‌های خوب به عنوان سوهانی باکیفیت برای صاف کردن ناخوشی‌های استفاده می‌کنند که این‌جا و آن‌جا نوک زده‌اند. 
کتاب‌های خوب اما برای چنین مقاصدی نیستند. از آنها باید برای اصلاح اصل زندگی و بهبود کلیت حیات انسانی استفاده کرد. همان مارکوس اورلویس نهیب می‌زند:


«در کارها سست، در گفتار بی‌روش، و در اندیشه هرزه‌گرد مباش!
مگذار در روانت ستیزه درون و نمود برون باشد!
در زندگی چنان مشغول مباش که هیچ فراغت نداری!
پندار مردمان بکشندت، شرحه شرحه‌ات کنند، نفرینت کنند. این چیزها، چگونه توانند تو را از پاک و خردمند و هوشیار و دادگر بودن باز دارند؟ چه اگر کسی بر چشمه‌ای آب زلال بایستد و آن را نفرین کند، در چشمه‌ همچنان آب  گوارا رود و اگر کس در آن کلوخ یا چیز ناپاک ریزد، زود آن کلوخ و پلیدی بپراکند و بشوید و هیچ آلوده نگردد. پس چگونه  چشمه‌ای دائمی خواهی داشت نه تنها چاهی آب؟ باید که هر ساعت، آزاده، خشنود، ساده و فروتن باشی.»

 

  • علی غزالی‌فر


کتاب‌خانه خوبی داشت. چوبی و کاهی‌رنگ و براق. پنج شش ردیف دراز از کتاب‌های رنگارنگ که هر کدام شده بود شبیه یک جعبه مدادرنگی. از آن‌جایی‌که عمق کتاب‌خانه زیاد بود، جلوی کتاب‌ها را حسابی شلوغ کرده بودند. تمام اشیاء تزئینی عالم آنجا نماینده داشتند؛ مجسمه جن آفریقایی، گلدان کاکتوس‌های مثلثی، اسطوره‌های سِلتی، قاب عکس‌های سیاه‌وسفید، صلیب و تسبیح و گوشواره، خوشنویسی‌های اعلا و غیرخوانا، کوه آتش‌فشان، نقاشی‌های درِپیت و انواع سنگ و کلوخ. نمی‌شد هیچ کتابی را دید. از همه بزرگتر یک اسب سفید شیهه‌کش نجیب بود که دو نفر نانجیب روی زین مشغول کار خیر بودند. مجسمه‌ی یک فیلم ترکی بود. معادل سنگی ابتذال و کثافت. توانستم از لای پاهای بسیاری که آنجا در هم رفته بودند، دو حرف آخر عنوان کتاب یا اسم نویسنده یا نام خانوادگی مترجمی را ببینم: «قی». یعنی چه بود؟! باقی؟ بوقی؟ قرقی؟ طوقی؟ فندقی؟

بدبختی اعظم دسترسی به خود کتاب‌ها بود. با آن وضعیت، برای بیرون کشیدن کتابی باید یک اسباب‌کشی کامل انجام می‌دادم. ناامید از دست یافتن به هر گونه مطلوبی، دست‌هایم در دو طرف بدنم آویزان شدند. یک‌باره، در گوشه‌ی سمت چپِ پایین‌ترین ردیف، دیدم جایِ دستی هست و کتابی که اندکی سر بلند کرده است.

راستش را بخواهید من دوست دارم در شرایط غیرمنتظره کتابی فکرنشده را بی‌محابا باز کنم و بدون هیچ قصدی چند خطی از آن را بخوانم. مثل این می‌ماند که جلوی آقایِ خب، جلوی خانم‌ها را که نمی‌شود گرفت آقایِ فرهیخته‌ای را در خیابان بگیرم و بی‌مقدمه به او بگویم: «شما، یک نکته به من بگید! هر چی باشه، هر چی که دوست دارید.» برای همین شیرجه زدم.

با دستی صاف و کشیده، مثل جیب‌برها، کتاب باریکی را، با دو انکشت وسط و اشاره، آرام آرام بیرون کشیدم. «اوه!» آن آقا، صادق هدایت از آب درآمد. مجموعه داستان کوتاه "سگ ولگرد" بود که داستانی با عنوان "تاریک‌خانه" دارد. شاید برای دهمین بار آن را خواندم. صحبت‌های طولانی «مردی که شبانه سر راه خوانسار سوار اتومبیل» شد، جذاب‌ترین قسمت ماجرا بود:

«... اشخاصِ تازه‌به‌دورون‌رسیده‌ی ‌متجدد فقط میتونن به قولِ خودشون توی ﺍین محیط عرض‌اندﺍم بکنن، جامعه‌یی که مطابق سلیقه و حرص و شهوتِ خودشون درس کردن و در کوچکترین وظایف زندگی باید قوﺍنینِ جبری و تعبدِ ﺍونا رو مثه کپسول قورت داد! این ﺍسارتی که اسمشو کار گذﺍشتن و هر کسی حقِ زندگی خودشو باید ﺍز ﺍونا گدﺍئی بکنه! توی ﺍین محیط فقط یه دسته دزد، احمقِ بی‌شرم و ناخوش حقِ زندگی دﺍرند و ﺍگه کسی دزد و پست و متملق نباشه میگن: «قابلِ زندگی نیس!» دردهایی که من دﺍشتم، بارِ موروثی که زیرش خمیده شده بودم اونا نمیتونن بفهمن! خستگیِ پدرﺍنم در من باقی مونده بود و نستالژیِ ﺍین گذشته رو در خود حس میکردم.

میخوﺍستم مثه جونورﺍی زمستونی تو سوﻻخی فرو برم، تو تاریکیِ خودم غوطه‌ور بشم و در خودم قوﺍم بیام. چون همونطوری که تو تاریکخونه عکس روی شیشه ظاهر میشه، اون چیزهایی که در انسون لطیف و مخفیس در ﺍثر دوندگی زندگی و جار و جنجال و روشنائی خفه میشه و میمیره، فقط توی تاریکی و سکوته که به انسون جلوه میکنه. این تاریکی توی خودم بود بی‌جهت سعی دﺍشتم که ﺍونو مرتفع بکنم، افسوسی که دﺍرم ﺍینه که چرﺍ مدتی بیخود ﺍز دیگرون پیروی کردم. حاﻻ پی بردم که پرﺍرزش‌ترین قسمت من همین تاریکی، همین سکوت بوده...».

  • علی غزالی‌فر


دوستی دارم به اسم وحید. او با حمید دوست است که برادرش سعید است. وحید آدمی است که اطرافش با افراد گوناگون شلوغ و به‌هم‌ریخته است. حمید نیز برای کارهای ناهنجارش حسابی نکوهش می‌شود و سعید، تنها و پاکدامن، از نظر من بدبخت عالم است. تضاد میان نام و حال هر کدام از آنها حکایت جداگانه‌ای دارد. فعلا مورد سعید برای من جالب‌تر است.

اولین روزی که او را دیدم واژه gloomy را به‌خوبی برای من شرح داد. البته من نیز بعدها به همان خوبی آن را فراموش کردم، اما خاطرم هست که می‌گفت امروزه چه معنایی دارد و شکسپیر آن را در چه معنایی به‌کار برده و از آن زمان تاکنون چه بلاهایی سر این واژه آورده‌اند. اما درباره سعید این خود واژه‌های انگلیسی بودند که دمار از روزگارش درآورده بودند.

این پسر نزدیک به ده سال است که تا خرخره در انگلیسی فرورفته است. کلاس و مؤسسه‌ای نیست که در آن ثبت‌نام نکرده باشد. یا سیم در گوش‌هایش فرو رفته یا چشم‌هایش را در چیزی فرو کرده. آواهایی گوش می‌دهد و فیلم می‌بیند و انگلیسی بلغور می‌کند. هرچه جدی‌تر کار می‌کند، بیشتر رنج می‌کشد و خود را بدتر عذاب می‌دهد. مشکل این‌جاست که او اساسا از زبان انگلیسی متنفر است، اما عشقِ رفتن به کانادا دارد. آرزویش اقامت در آن کشور است و آن‌طور که می‌گفت شرطش رسیدن به سطح بالایی در زبان انگلیسی و قبولی در آزمون تافلس یا همچو چیزی است.

من تصویر وضعیت همه انسان‌های امروزی را در او می‌بینم. انسان‌هایی که عاشق هدفی هستند، اما از ابزار و راه رسیدن به آن متنفرند. عاشق پول‌اند اما از شغلشان بیزارند. عاشق کسی هستند، اما از زندگی با او هراسان. می‌خواهند وکیل و پزشک و مهندس شوند، اما از درس و کتاب و دانش بدشان می‌آید.

این وضع کاملا در تقابل با آن حالت آرمانی یک زندگی خوب و سازنده است. زندگی شایسته انسانی این است که فرد هدفی در دوردست‌ها ندارد و به آن‌چه اکنون انجام می‌دهد خرسند است و از حال خود رضایت عمیقی دارد. به راهی که در آن پیش می‌رود عشق می‌ورزد و منتظر هیچ نتیجه‌ای نیست. خرسندی‌اش حالت منتظره‌ای ندارد و خوشی او به تعویق نمی‌افتد؛ زیرا با اولین گامی که در راه می‌گذارد، در واقع اولین گام را در مقصد گذاشته است. راه و مقصد او بر هم منطبق‌اند.

بدبختی بزرگتر آدم‌های امروزی این است که رنجشان تمامی ندارد و مرتب افزوده می‌شود. هدف دورتر می‌رود؛ موانع بیشتر می‌شوند و رسیدن را دشوارتر می‌کنند. راهِ طولانی تبدیل به ابزار شکنجه‌های دردناک‌تر می‌شود؛ گویی که با تنی سراسر زخمی بر جاده‌ای از خار و تیغ و تیشه و شیشه کشیده می‌شوند، مثل همین سعید.

آخرین باری که او را دیدم حالش اصلا خوش نبود. چشم‌هایش تنگ بود و سویی نداشت. خواست چیزی بگوید، اما لب‌هایش می‌لرزید. بعد از خاموشی سردی گفت:

«بعضی از قسمتای کانادا فرانسوی‌زبان هستن. طبق کاری که می‌خوام بکنم، باید برای اقامت در اونجاها اقدام کنم.»

«خب؟»

«باید یادگیری زبان فرانسه رو هم شروع کنم.»

به زمین نگاه می‌کرد و من به او و اولین دیدار به یادم آمد و کلمه gloomy را دیدم که در او آویخته بود.

  • علی غزالی‌فر


یکی از اعضای هیئت‌علمی دانشگاه‌های خاورمیانه کتاب‌های فلسفی می‌خرد و از فلسفه زبان هم چیزهایی می‌داند. چند جا هم حسابی سرش گرم است، به عنوان مسئول و مدیر و مجری و مشاور و همه چیز. همسرش نیز علاوه بر این‌که همانند خودش هیئت‌علمی است، مطب هم دارد. پزشک لثه و دندان و مسواک است. این زوج خوشبخت دست در دست هم با تخصص‌های‌شان تمام فضای دهان انسان را پوشش می‌دهند.


روزی یکی از دانشجویان نزدیک آن استاد از او پرسید ماهانه چقدر درآمد دارند. وی با صداقت گفت خیلی زیاد نیست؛ هر دو با هم، ماهانه، حدود سی چهل تومن. و این یعنی ماهانه حداقل چهل پنجاه میلیون تومان پول به این خانه سرریز می‌شود. طبیعی است کسی که پشتوانه‌اش یک ثروت عظیم باشد، اعتمادبه‌نفسی دارد در حد اعتمادبه‌نفس واجب‌الوجود بالذات. غنی بالذات است. اما ایشان اصلا مادی‌گرا نیست و همیشه برای دانشجویان از اهمیت، ارزش و اولویت زندگی معنوی سخن می‌گوید. البته ایشان اهل فلسفه است و از جهت نظری قائل به زیست‌جهان هم هست. فلسفه را زیست‌جهان مقید درونی می‌داند و سیاست را زیست‌جهان مقید بیرونی که هر دو ذیل زیست‌جهان معنویت حقیقی مطلق قرار می‌گیرند. علاوه بر مطلق و مقید، از عام و خاص هم استفاده می‌کند. یک چیزهایی عام است و چیزهای دیگری خاص، که فراموش کردم چه بودند. اما یادم هست که در آخر همه آنها در نور مطلق معنوی حل می‌شوند؛ همچون حل شدن بستنی در آب‌هویج و نه همچون قاطی شدن تکه‌های چیپس در چای؛ یا یک همچو چیزی. همیشه‌ی خدا هم در پایان خاطرنشان می‌کند که انسان نور است. خدا نور است. جهان نور است. همه چیز نور است، فقط چشم‌ها را باید سمباده کشید. گاهی با فروتنی بسیار نسخه‌های معنوی هم برای دانشجویان می‌پیچد. اعتمادبه‌نفس مالی گاهی در معرفت و معنویت ظهور می‌کند.


اما ایشان بهتر است این حرف‌های لوکس و لوس را در مجالس آریستوکراتیک خود سر میز شام بگذارند. کسی که با شغل و فعالیت‌های جانبی، گاهی ماهی یک میلیارد ریال هم روزی‌اش می‌شود، باید هم عالم و آدم و اشیاء را نور ببیند. خدای چنین کسی هم قطعا یا نور است یا پول. چنین کسی اگر میکروسکوپ به صورتش بچسباند، همه مولکول‌های اجسام را هم به‌صورت الماس خواهد دید. اما کسی که نیازهای اولیه‌اش تأمین نمی‌شود، حق دارد حس کند جهان به تنگی گور است.


دانشجویان مجرد و بیکاری که بالاترین لذت زندگی‌شان خوردن در خیابان و خوابیدن در خوابگاه است، با چهره‌ای از عالم مواجه می‌شوند که آن عالی‌جناب نه درکی از آن دارد و نه حتی می‌تواند آن را بفهمد. آن بینوایان زندگی‌شان را در ساحت نکبتی می‌گذرانند که امثال آن خوش‌تیپ هرگز حتی یک لحظه به آن‌جا گام ننهاده‌اند. لذا او به هیچ‌وجه صلاحیت ندارد به آنان راه و روش عمیق زیست اخلاقی و حیات معنوی را بیاموزد. می‌خواهد به آنها کمک کند؟ به آنان پول بدهد. بدون شک اسکناس‌هایش از نسخه‌های معنوی‌اش بیشتر بر ارواح دانشجویان اثر شفابخش می‌گذارند. اما ایشان در عوض، در جدیدترین نسخه خود سفارش اکید کرده که دانشجویان، حتما پول خود را ایثار کنند. احتمالا برای این‌که شمعی باشند در تاریکی عالم و بدین وسیله در بسط نور در جهان ظلمات به نورالانوار یاری برسانند.


این دیگر در این شرایط نکبت قابل‌تحمل نیست. کسی که با حرف زدن مثل سیل و ریگ پول به حساب بانکی‌اش سرازیر می‌شود، حق ندارد به کسانی که با جان کندن مثل قطره‌چکان پول درمی‌آورند بگوید با پول‌های‌شان چه کنند. سرشت حقیقی اخلاق و معنویت هارت‌وپورت قلمبه‌سلمبه نیست، بلکه نحوه وجود و شیوه زیستن است، بدون حرف اضافه. البته شاید آن استاد انسان معنوی نیکی باشد، اما او فقط می‌تواند امثال خود را به نیکی دعوت کند؛ آن هم سر میز شام... در رستوران. راهنمای معنوی زندگی هر کسی از جنس خود اوست؛ یعنی کسی که دردها، رنج‌ها، مصائب، کمبودها و به‌طور کلی، بدی‌ها و شرور آن نحوه زندگی را بی‌واسطه تجربه کرده و توانسته از آن تاریکی به نوری برسد. چنین کسی در حد خودش می‌تواند به افرادی همچون خود کمک کند. 

  • علی غزالی‌فر


پشت قفسه‌ها بودم و کسی را نمی‌دیدم. فقط صداها را می‌شنیدم:

- نه اینو نمی‌خرم. آخه خیلی کتابِ نخونده دارم.

- خب اینو هم بخر بذار کنار بقیه و نخونش!

- چی می‌گی آی سالمی؟!

- والا... خب یک کتاب به کتابای نخونده‌ت اضافه بشه. چی میشه؟

- آخه من تازگیا یه مشکلی دارم.

- من از بچگی مشکل داشتم و هر روزم یه مشکل جدید میاد سراغم. مشکلات من از این کتابا هم بیشتره. ربطی نداره.

- مشکل من یه چیز دیگس. چطور بگم. دلشوره دارم که نکنه ویل دورانتو نخونم. حتی شبا خود ویل دورانت میاد به خوابم. باور می‌کنی؟ انگار توقع داره کتابشو کامل بخونم. باور کن اگر همه‌شو بخونم دیگه هیچی از زندگی نمی‌خوام. راحت سرمو میذارم زمین و می‌میرم.

- عالیه! دوره‌شو برات میارم.

- نه بابا. خیلی وقته اونو دارم. چطور بگم. من‌که بچه ندارم. تنهام. همه زندگیم کتاباس. "تاریخ تمدن" هم حکم بچه‌های منو داره.

- خب باشه. کتابای دیگه‌شو برات میارم. تازگیا چنتا کتاب جدید ازش ترجمه شده.

- عاشقشم. زندگی با همچین نویسنده‌ای خیلی باارزشه.

- آره، چنتا کتاب درباره زندگی هم نوشته. بذار الان برات پیدا می‌کنم.

- مگه بچه چیه؟ ها؟ یه جور سرگرمیه که آدم با خودش تنها نمونه. خب کتابا هم همین کارو میکنن دیگه. منکه اصلا احساس تنهایی نمی‌کنم... باور کن... جدی می‌گم. هیچ کمبودی هم ندارم. حتی آی سالمی من میرم دلم هم براشون تنگ می‌شه. وقتی میام بیرون آی سالمی خدافظ فکرم پیش اوناس. الانم یادم افتاد که تو خونه...


تَلَق. در بسته شد. فروشنده در حال گشتن کنار من آمد. به من زل زد:

- پیداش نمی‌کنم. شما کتابای ویل دورانتو لابه‌لای این کتابای دست‌دوم ندیدی؟


گفتم ندیدم، اما همچنان به من خیره بود:

- آقا من یه چیزی می‌دونم. می‌خواید به شما بگم؟


بدون این‌که منتظر پاسخ من باشد، ادامه داد:

- آدمایی که کتاب می‌خونن هر کدوم یه جورن. مشتری‌های من هیچ‌کدوم مث هم نیستن. من نمی‌دونم این‌کتابا با آدما چیکار می‌کنن!

- خود شما کتاب می‌خونید چه حسی دارید؟ چه اتفاقی براتون میوفته؟

- هیچی. منکه نمی‌خونم... اما...


سرش را پایین انداخت و دوباره به من نگاه کرد. دست‌هایش را از آرنج و مچ به‌شدت تکان می‌داد، انگار که آنها را می‌تکاند، دنباله حرفش را گرفت:

- خب، البته کتابا رو خیلی دوست دارم، اما نمی‌خونم. یعنی نمیشه بخونم. آخه نمی‌دونم کدومو بخونم. چطوری از بین چند هزار کتاب یکیو انتخاب کنم؟

- مشتری‌ها چطوری انتخاب می‌کنن؟

- اونا چیز خاصی می‌خوان. اما همه کتابها برای من مساوی هستن. هیچ‌کدوم مهمتر از بقیه نیست. هست؟


کتاب کهنه‌ای را از زیر یک ستون مجله کشیدم و برانداز کردم. به طرفش گرفتم و پرسیدم:

- اینو چند میدین؟

- این کتاب بیشتر از بیست ساله که تو بازار نایاب شده. الان چاپ بشه کمتر از سی‌وپنج تومن نیست، اما من میدم بیست‌وپنج تومن.

- شما که اینا رو نمی‌خونید، چطوری اونها رو می‌شناسید؟

- بیشتر مشتریا خودشون می‌دونن چی می‌خوان. بعضی وقتام با بعضیا صحبت می‌کنم و ماجرای بعضی کتابا رو متوجه می‌شم.

- پس برای این کار هم لازم نیست اونا رو بخونید؟

- مگه سوپری و داروفروش همه جنساشونو خودشون امتحان می‌کنن؟ ما هم مثل همونا هستیم. اگر یه دکتر همه داروها رو خودش بخوره که می‌میره. منم همه این کتابا رو بخونم نفله می‌شم. این همه کتاب متنوع و عجیب‌غریب بره تو ذهن آدم، چه بلایی سرش میاد؟ پاک دیوونه می‌شه. خلاص.


با هم رفتیم که حساب‌کتاب کنیم. وقتی کارت بانکی را به طرفم گرفت، باز هم به من خیره شد:

- البته اینم بگم. آدم کتابا رو هم نخونه، همین‌که اطرافش باشن و با اونا سروکله بزنه، یه چیزیش میشه. آدم از دست کتابا قسر در نمی‌ره.


کارت را گرفتم و سری تکان دادم. از در مغازه که بیرون می‌رفتم، زن میانسالِ فربه‌ای تلوتلوخوران از کنارم گذشت و داخل شد:


- آی سالمی راسی یادم رفت. تازگیا رمان "ابله"...

  • علی غزالی‌فر


بحث حقوق زنان در ایران به‌قدری پیچیده و حساس است که شبیه میدان مین شده. گویی همه چیز روشن و بدیهی است و فقط باید با اراده‌ای جدی آن را اجرا کرد. هر گونه چون‌وچرایی هم عواقب وخیمی دارد. هر سخنی باعث رنجش و دلخوری عده زیادی می‌شود و هر کلمه‌ای، همچون چکاندن ماشه‌ای، میلیون‌ها نفر را منفجر می‌کند. در این شرایط پرتنش انسان جرأت نمی‌کند چیزی بگوید. من هم که اول ترسوی عالم. از این روی، فقط به ذکر یک نکته کلی و سربسته اکتفا می‌کنم.

هر حقوقی برای زنان باید ملازم با حقوقی برای مردان باشد. جنبش حقوق زنان نباید به قیمت زیر پا گذاشتن حقوق مردان تمام شود؛ زیرا در این صورت در بلند‌مدت به زیان زنان خواهد بود. حقوقی که عملی نشود، چه فایده‌ای دارد؟ حقوق زنان باید، همه‌جانبه، معقول و مقبول باشد و نه این‌که فقط خوشایند آنان باشد. به هر حال آقایان هم در کاسه سر خود مقداری مغز دارند که با آن برای آینده خاکستری‌شان حساب‌وکتاب می‌کنند.

فراموش نکنیم سوژه انسانی در مواجهه با جنس مخالف همه عقلانیت ابزاری خود را فرامی‌خواند. سوژه مدرن با بسیج همه عقلانیت ابزاری خویش به مصاف جنس مخالف می‌رود. 

  • علی غزالی‌فر


ندیده‌ام که در فهرست مغالطات آمده باشد. باشد یا نباشد هم اهمیتی ندارد. مهم آن است که این مورد در زندگی افراد بسیار رواج دارد.

آن‌چه که بیشتر افراد به عنوان علت برای توجیه کارهای خود مطرح می‌کنند، در واقع چیزی نیست مگر تفسیری از یک وضعیت. نکته مهم نیز این است که آن تفسیر، حتی اگر هم نادرست نباشد، تنها تفسیر ممکن نیست و می‌توان تفسیرهای دیگری نیز از آن وضعیت داشت. می‌توان صورت کلی مغالطه را به این صورت نشان داد: از کسی می‌پرسیم چرا کار "الف" را انجام می‌دهی؟ پاسخ می‌دهد به این علت که در گذشته فلان رخداد باعث شد "ب" به سرم بیاید. در حالی که "ب" چیزی نیست، مگر حداکثر یکی از بسیار تفسیرهایی که می‌توان از آن رخداد داشت. برای مثال به کسی اعتراض می‌کنیم چرا دیگران را آزار می‌دهی؟ می‌گوید چون در گذشته با من کاری کردند که تحقیر شوم. اما تحقیر فقط تفسیری از آن ماجراست.
این مطلب نه فقط در چیزهای جزیی، بلکه در امور کلی و کلان نیز صادق است. به عنوان نمونه دیوید سداریس یکی از پرآوازه‌ترین طنزنویسان حال حاضر آمریکای شمالی است. کتاب‌های شیرین او، علاوه بر تیراژ میلیونی، جوایز بسیاری را برای او به ارمغان آورده است. تقریبا همه داستان‌های طنز او ریشه در اتفاقات تلخ زندگی او دارد. او با هنرمندی از دل وقایع بد، زشت، اندوهناک و گاه تراژیک زندگی خود تصویری رسم کرده است که تبسمی عمیق بر جان هر خواننده‌ای می‌نشاند. در حالی که او می‌توانست به‌خاطر آن رویدادها داستان‌های تلخ و تراژیک بنویسد و ظاهرا این شیوه طبیعی‌تر و مقبول‌تر است. اما فقط ظاهرا؛ زیرا هیچ ضرورتی ندارد که این‌گونه باشد و می‌توان تفسیری کمیک از وقایع تراژیک داشت.

اما فایده این مغالطه چیست؟ کارکرد این مغالطه رفع مسئولیت است. در مقابل، اگر علتی در کار نباشد، هر کاری که انسان می‌کند، خواست و انتخاب خود اوست و نه این‌که شرایط خاصی، به عنوان علت بیرونی، دست‌زدن به چنان کاری را ضروری ساخته باشد.

به‌طور کلی، رابطه با گذشته و تاریخ همیشه دچار چنین مشکلی بوده است. بیشتر افراد، در بیشتر موارد، بیش از آن‌که بر اساس گذشته خود، امروزشان را بسازند، بر اساس وضعیت امروز، گذشته خود را تفسیر می‌کنند؛ تفسیری که بیشترین سازگاری را با خواست فعلی داشته باشد.
  • علی غزالی‌فر


- امروزه در فلسفه پرداختن به زندگی و مسائل آن رونق گرفته است. کتاب‌های زیادی با موضوع فلسفه زندگی منتشر می‌شود. از طرفی ما فلسفه نداریم و در واقع فلسفه‌ها داریم. حال به نظر شما کدامیک از فلسفه‌ها را می‌توان فلسفه زندگی به‌شمار آورد؟

- همه. هر فلسفه‌ای فلسفه زندگی است.


- چگونه هر فلسفه‌ای می‌تواند یک فلسفه زندگی باشد؟ به‌نظر می‌رسد فقط برخی از فلسفه‌ها چنین قابلیتی دارند؛ مثلا فلسفه‌های رواقی و اگزیستانسیالیسم.

- فلسفه زندگی در هیچ فلسفه‌ای زیربنا نیست، بلکه روبناست؛ حتی در فلسفه‌های رواقی و اگزیستانسالیسم. در بعضی فلسفه‌ها این روبنا ظاهر شده است و در برخی دیگر ظاهر نشده.


- یعنی می‌توان فلسفه‌ای زیربنایی داشت که هیچ روبنایی را مطرح نکرده باشد؟

- غیرممکن نیست، اما دقت کنید که فلسفه زندگی فقط یکی از روبناهای هر فلسفه‌ای است. همه فلسفه‌ها روبناهایی داشته‌اند، اما آن روبنا لزوما فلسفه زندگی نبوده است.


- بسیار خوب، فلسفه زندگی به عنوان یک روبنا چگونه از آن زیربنا به‌دست می‌آید؟

- ببینید در زیربنای هر فلسفه‌ای شما مجموعه‌ای از ایده‌ها و روش‌های فکری را می‌یابید که می‌تواند بعدا در زندگی به شما کمک قابل توجهی بکند.


- این امر چگونه اتفاق می‌افتد؟ یعنی نسبت میان این امور زیربنایی فلسفه که به نوعی ذهنی هستند با زندگی که یک امر عینی و خارجی است، به چه صورت است؟

- ببینید اصل زندگی آن فهمی است که از آن داریم. زندگی یک جنبه نرم‌افزاری دارد که همان فهم و مفهوم آن است. خب آن ایده‌ها و روش‌ها می‌توانند در فهم ما از زندگی نقش محوری ایفا کنند. بر این اساس هر فلسفه‌ای نوعی فلسفه زندگی را به بار می‌آورد.


- حتی انتزاعی‌ترین فلسفه‌ها؟ مثلا حتی فلسفه هگل؟

- چرا می‌گویید حتی فلسفه هگل؟! قطعا فلسفه هگل. ببینید این حرف من نیست. موریس مرلوپونتی، که با هر معیاری یکی از فیلسوفان طراز اول قرن بیستم است، می‌گوید کتاب "پدیدارشناسی روح" هگل در واقع طرح یک سبک زندگی است. حرف مرلوپونتی درست است، اگرچه هر کسی نمی‌تواند چنین چیزی را در آن کتاب ببیند.


- اما چنین نگاهی رواج ندارد و بسیاری گمان می‌کنند که فقط فلسفه‌های خاصی چنین هستند. وقتی به خود فیلسوفان نیز رجوع می‌کنیم می‌بیینم که همین‌طور بوده‌اند. شما نظر دیگری دارید؟

- خب حرف شما کاملا غلط نیست، اما فقط توصیف آن چیزی است که رخ داده و نه اینکه می‌تواند انجام شود. من هم قبول دارم که فقط از برخی فلسفه‌ها این نوع بهره‌برداری صورت گرفته است، حال چه توسط خود فیلسوفان و چه توسط دیگران.


- خب برای این کار چه باید کرد؟ چگونه می‌توان از فلسفه‌ای یک فلسفه زندگی استخراج کرد؟

- سوال شما خیلی کلی است و ناچارم پاسخ کلی بدهم. پاسخ کلی من این است که ایده‌ها، روش‌ها و نتایج فلسفه‌ها را به خارج از خود آن‌ها بکشانید و مسائل زندگی را به محک آنها بزنید و ببینید چگونه باعث تغییر در زندگی می‌شوند. محافظه‌کارترین فلسفه‌ نیز بسیار رادیکال است؛ چون هیچ چیز را دست‌نخورده باقی نمی‌گذارد و قطعا آن را تغییر می‌دهد.


- متشکرم!

- اجازه می‌دهید یک نکته دیگر عرض کنم؟


- بله، خواهش می‌کنم بفرمایید!

- ما در زندگی تلاش می‌کنیم امور تحمل‌ناپذیر را به چیزی پذیرفتنی تبدیل کنیم؛ مثلا می‌خواهیم رنج‌ها را معنادار کنیم. خب یکی از بهترین راه‌های ممکن این است که اگر چه نتوانیم خود امور را تغییر دهیم، اما معنای امور را تغییر دهیم. شاید هم تغییر امور چیزی جز تغییر معنای آن‌ها نباشد. در هر صورت، ما با معنادهی یا تغییر معنای امور توسط فلسفه‌ها می‌توانیم چنین کنیم. دقت کنید که ما هیچ‌گاه با حقیقت عینی هیچ چیزی تماس مستقیم و بی‌واسطه نداریم. همیشه چیزی از جنس معنا و مفهوم میان ما و امور زندگی واسطه می‌شود. تمامی فلسفه‌ها هم از این امکان بسیار قدرتمند برخوردارند که به امور گوناگون زندگی معنای تازه‌ای ببخشند. لذا هر فلسفه‌ای خلق یک زندگی جدید است. 

  • علی غزالی‌فر