تأملات در فلسفه غیراولی

مشخصات بلاگ
تأملات در فلسفه غیراولی

۶ مطلب در خرداد ۱۳۹۶ ثبت شده است


گاهی برخی از اهل فلسفه این مطلب را قاطعانه رواج می‌دهند که فلسفه را باید چنین و چنان خواند و هر کس راه دیگری در پیش بگیرد، بیراهه رفته است و به جایی نمی‌رسد. آن روش واحد نیز در اختیار آنها یا گروه آنان یا دانشگاه‌شان است. همگان هم باید به آن‌جا یا آنان رجوع کنند. در غیر این صورت، خشت بر دریا می‌زنند و آب در هاون می‌کوبند.

چنین دیدگاهی مبتنی بر پیش‌فرضی است. آن پیش‌فرض این است که در فلسفه معرفت ایدئال و منظر مطلق وجود دارد و برای رسیدن به آن نظرگاه مطلق راه و روش کاملا مشخصی وجود دارد. اما واقعیت آن است که هیچ روشی وجود ندارد که انسان را به یک منظر مطلق در فلسفه برساند. هر گونه مواجهه خاص با فلسفه، چیزی از فلسفه را منکشف می‌کند که در سایر رویکردها نیست. در هر برخوردی وجوهی از فلسفه آشکار می‌شود و امکاناتی از آن شکوفا می‌گردد. مثلا حتی شلختگی علمی و آکادمیک ایران هم دانشجو را به فهمی از فلسفه می‌رساند که با دقیق‌ترین و حساب‌شده‌ترین روش‌های آکادمیکِ بهترین دانشگاه‌های جهان هم به‌دست نمی‌آید. حتی دانشجویی که آشفته و شلخته با ترجمه‌های دست‌چندم راه فلسفه را در پیش می‌گیرد، چیزی می‌فهمد که استادان فلسفه در بهترین دانشگاه‌های جهان هم از آن بی‌بهره هستند. آری، به احتمال زیاد آن استادان بزرگ خیلی بیشتر و بهتر از این شخص فلسفه می‌دانند، اما این شخص هم چیزی می‌فهمد که آنان از آن محروم‌اند. عالم معنا بی‌کران است و هر کسی حظ خاص خودش را دارد و بی‌نصیب نمی‌ماند. فهم ایدئال و منظر مطلق نسبت به فلسفه هم افسانه‌ای بیش نیست و این افسانه را کسانی جدی مطرح می‌کنند که با تفرعن و تبختر موضع خود را مصداق آن می‌دانند. حتی بزرگترین فیلسوفان هم که هستی و زندگی خود را بر سر فلسفه گذاشتند و در آن غرق شدند، وجهی از فلسفه را یافتند، چه رسد به فلسفه‌دانان دانشگاهی که در ناز و نعمت غوطه‌ور هستند.

عجیب است که اهل فلسفه به‌جای این‌که کمک کنند همگان فلسفه را تجربه کنند، انحصارگرا می‌شوند و راه بر همگان می‌بندند یا آن را تنگ می‌کنند. انحصارگرایی مختص به مقوله ادیان نیست و یک رویکرد بشری به همه چیز است. هر گروهی که بخواهد در زمینه‌ای رهبر و مرجع و مقتدر باشد، انحصارگرا می‌شود؛ حتی در فلسفه و اخلاق و عرفان و فوتبال و آشپزی و رانندگی و سایر دانش‌ها و حرفه‌ها. برخی از زنان خانه‌دار در زمینه گردگیری هم انحصارگرا هستند.

اما در فلسفه، مهم استمرار است همراه با فروتنی عاشقانه. کسی که در ماراتن بی‌پایان فلسفه خود را همیشه دانشجو بداند و نخواهد که سخنگوی فلسفه باشد رشد می‌کند. انسان آن‌جایی متوقف می‌شود که خود را استاد بداند یا در سودای آن باشد.

این سخنان نتیجه عملی هم دارد: در هر شرایطی هستی، عاشقانه و فروتنانه به فلسفه خواندن ادامه بده؛ بخوان، بیندیش و بنویس و باز هم بخوان و بیندیش؛ به قصد فهمیدن و یادگرفتن با دیگران گفتگو کن و خوب گوش بده، و حسرت هیچ دانشگاه و استادی را نخور! 

  • علی غزالی‌فر


در جامعه ما، همه چیز برای زندگی انسان یعنی نه گفتن و نفی کردن؛ مثلا دین یعنی نه و نفی. پیامد این امر نیز آن است که زندگی انسانی به هر سویی برود و در هر جهتی بسط پیدا کند با سرکوب مواجه می‌شود.

افراد نیز تجسم همین حقیقت شده‌اند. والدین در نگاه نخست به مثابه یک "نه" برای فرزندان پدیدار می‌شوند. رهبران سیاسی برای شهروندان، رهبران دینی برای دینداران، و به‌طور کلی بالادستان برای زیردستان به همین صورت جلوه می‌کنند. آنان فقط به مثابه نفیِ امکان‌های زندگی اینان زندگی می‌کنند. آنان هیچ‌گونه تأیید مثبتی بر جنبه‌های منحصربه‌فرد اینان نمی‌گذارند. آری‌گویی آنان به هستی و زندگی فقط در نه گفتن به هستی و زندگی اینان قرار دارد. به همین دلیل در هر جایگاهی که قرار داشته باشند، با قدرت خود زندگی زیردستان خود را در یک "نه" بزرگ خلاصه می‌کنند و جلوی هر گونه خلاقیت فکری و عملی را می‌گیرند. آینده و سرنوشت زیردستان، در آن زمینه خاص، از پیش معلوم است و فقط باید اجرا شود. هیچ اندیشه و عمل غیرمنتظره‌ای نباید رخ دهد. مرگ بر هر گونه دگرباشی!

اما آنان انسانیت خود و دیگران را نابود می‌کنند؛ زیرا انسانیت هر کسی در میزان کمکی است که به تعالی و از خود فراروی دیگران می‌کند. انسان آری‌گویِ به انسانیت دیگری است.

  • علی غزالی‌فر

"انسان باز هم به دین، دو هزار قرن دیگر فرصت نخواهد داد تا خود را از نو بیازماید و وقت بشر را ضایع کند. مهلت آن تمام شده است و آزمایشش به پایان رسیده است. کارنامه خودش آن را پایان داده است. بشر نمی‌تواند اعصار متمادی را تا ابد برای آزمایش نظام‌های بی‌اعتبار تلف کند". این سخنان را موریسن ایساک سویفت (1856-1946)، آنارشیست پر جوش و خروش آمریکایی، درباره ماجرایی گفته است. می‌توان سخن او را به سایر چیزها نیز تعمیم داد و نتیجه‌گیری کلی کرد. مسئله این است که در برابر مشکلات، به‌طور کلی، چه راهی را باید در پیش گرفت؟

معمولا در هر ملت و جامعه‌ای، در هر زمینه‌ای، دست‌کم دو جریان رقیب بزرگ وجود دارد. وقتی که مشکلاتی در زندگی انسان‌ها رخ می‌دهد، واکنش آنها دو گونه است. جریان (الف) می‌گوید که آموزه‌هایش به‌طور کامل یا به درستی عملی نشده و به همین دلیل مشکلاتی به‌وجود آمده است. راه‌حل این است که آن آموزه‌ها بیشتر و شدیدتر اجرا شود تا در آینده مشکل برطرف گردد. اما جریان (ب) بر این باور است که سرشت آن آموزه‌ها باطل و مشکل‌ساز است و باید همین حالا از اساس آن‌ها را کنار گذاشت.

برای مثال طرفداران مارکسیسم می‌گفتند که آموزه‌های مارکسیستی به‌درستی جامه عمل نپوشیده است وگرنه در کشورهای کمونیستی آن فجایع رخ نمی‌داد. آنان راه‌حل را در بازسازی مارکسیسم می‌دانستند. لیبرال‌ها اصل مارکسیسم را باطل قلمداد می‌کردند و راه‌ نجات را کنار گذاشتن آن می‌دانستند. در یک جامعه دینی، طرفداران دین مسبب مشکلات را سستی در دینداری معرفی می‌کنند و راه‌حل واقعی مشکلات را در پافشاری بر انجام بیشتر و بهتر دستورات دینی می‌دانند، اما مخالفان می‌گویند راه‌حل واقعی کنار گذاشتن آن است. دعوای جناح چپ و راست، جریان فلان و بهمان و... نیز به همین منوال است. 

 چنین دیدگاهی ابطال‌ناپذیر است و می‌تواند تا ابد ادامه پیدا کند. همیشه می‌توان ادعا کرد که فلان آموزه درست و کامل اجرا نشده است. و صد البته سخن نادرستی نیست؛ زیرا هیچ نظریه‌ای در این جهان نمی‌تواند به نحو ایدئال محقق شود؛ دست‌کم تاکنون چنین چیزی اتفاق نیفتاده است. پس راه‌حل و ملاک داوری چیست؟

محکی وجود دارد: {هر آموزه‌ای باید به همان اندازه که عملی می‌شود، نتایج نیک به بار آورد}. اینکه کسی ادعا کند اگر فلان آموزه یا مکتب به نحو کامل و کاملا درست عملی شود، آن‌گاه در آینده مشکلات حل می‌شود، فقط زمینه سواستفاده‌های عظیم را فراهم آورده است. اگر ایده‌ای ادعا کند می‌تواند وضع بشر را بهبود بخشد، باید نقدا چنین کند. زندگی انسان کوتاه‌تر از آن است که با او نسیه حساب کنند.

  • علی غزالی‌فر


از یک منظر، به‌طور کلی، می‌توان دو گونه مواجهه با هر فلسفه‌ای داشت: اندیشیدن به آن فلسفه، و اندیشیدن با آن فلسفه.

معمولا نوع اول رواج دارد؛ زیرا ساده‌تر و بی‌خطرتر است. ساده‌تر است؛ زیرا نیازی به نوآوری جدی ندارد و دشوارترین کاری که نیاز دارد، تتبع است. بی‌خطر است؛ چون با هیچ چیزی اصطکاک پیدا نمی‌کند.

اما نتیجه این رویکرد چیزی نیست که به درد عموم انسان‌ها و فرهنگ عمومی بخورد. این نوع کار فلسفی فقط برای حلقه کوچک متخصصان معنادار است؛ زیرا هیچ‌کدام از مسائل و پاسخ‌ها با فکر و فرهنگ و زندگی رایجِ زمانه نسبتی ندارد. محصول نهایی هم فقط شکل‌گیری یک سنت مَدرَسی در حاشیه جامعه است که گفتمان خاص معدودی از نخبگان است.

اما شرط این‌که فلسفه‌ای معاصر باشد، آن است که به مسائل زمانه خودش ربط پیدا کند. یک مشکل اساسی فلسفه اسلامی این است که اهلش فقط به آن می‌اندیشند، اما با آن به چیزی نمی‌اندیشند. در اندیشیدن به آن هم راه اصلی را درپیش نمی‌گیرند؛ زیرا در اندیشیدن به فلسفه‌ای از همه مهمتر اندیشیدن به سرشت و کلیت آن است و نه اندیشیدن به مسائل جزیی آن. اصحاب فلسفه اسلامی فقط به مسائل آن می‌اندیشند و نه به سرشت و کلیت آن. آنها، برای مثال، به اختلاف‌نظر در مورد مسئله حدوث و قدم جهان سرگرم‌ هستند، اما هیچ‌گاه از این مسئله بحث نمی‌شود که مؤلفه‌های عقلانیت فلسفه اسلامی کدام است؟ و طبق این مطلب با کدام‌یک از صورت‌های عقلانیت معاصر قرابت بیشتری دارد (تا در پرتو آن بسط پیدا کند)؟ و این عقلانیت از پس غلبه بر کدام‌یک از امور نامعقول زمانه فعلی بر می‌آید؟

راهی که در پیش باید گرفت آن است که به سرشت و کلیت فلسفه اسلامی اهتمام بیشتری شود. سپس اندیشیدن با آن به مسائل معاصر آغاز شود. در غیر این صورت فاصله نجومی میان فلسفه اسلامی و مسائل زمانه بیشتر و بیشتر خواهد شد.

 

نکته: به‌نظر می‌رسد هر فلسفه جدیدی در پرتو اندیشیدن با فلسفه‌های پیشین به چیزهای جدید شکل گرفته است.

  • علی غزالی‌فر

 

"وقتی مرا می‌فهمید که حدود مرا ببینید. خودم نمی‌توانم آن‌ها را ببینم".

این سخن را روزی هایدگر (1889-1976) خطاب به جمعی از پیروان خود گفته است. البته این مطلب محدود به فلسفه خودش نیست و شامل فلسفه‌های دیگر نیز می‌شود. از نظر او هر فلسفه اصیلی محدودیت ذاتی و اساسی دارد و یک فیلسوف بزرگ را هنگامی می‌توانیم خوب درک کنیم که مرزهای اندیشه فلسفی او را خوب ببینیم.

ما نیز در مواجهه با فلسفه‌های بومی خودمان، یعنی فلسفه‌های اسلامی، باید این دغدغه را داشته باشیم که حد و مرزهای هر کدام را کشف کنیم و با فراروی از آن حد و مرزها اندیشه‌های فلسفی جدیدی شکل بگیرد. فیلسوفان بزرگ مسلمان نیز دقیقا چنین کاری کردند. سهروردی در مواجهه با ابن‌سینا می‌گوید: "من فلسفه‌ خودم را از آن‌جایی آغاز می‌کنم که ابن‌سینا به پایان رساند". این سخن به معنای آن است که سهروردی مرزهای فلسفه ابن‌سینا را یافت و توانست از آن‌ها فراتر برود. ملاصدرا نیز نسبت به فیلسوفان پیش از خود همین رویکرد را در پیش گرفت.

اما امروزه کسانی که به فلسفه‌های اسلامی مشغول‌اند، تلاش می‌کنند نشان دهند که این فلسفه‌ها بی‌کران و نامحدود‌ هستند و می‌خواهند این مطلب را اثبات کنند که اندیشه‌ای بهتر و برتر از آن‌چه گفته‌اند، نیست. ما هم کاری نداریم جز آن‌که همه عمر خود را بر سر فهمیدن و فهماندن آن‌چه گفته‌اند، صرف کنیم و خوشه‌چین خرمن آن فیلسوفان باشیم. اما، با در پیش گرفتن چنین رویکردی، عاقبت چه خواهد شد؟

آگوست کنت (1798-1857) که اساسا با چنین فلسفه‌هایی بیگانه بود و کاملا طور دیگری می‌اندیشید، چنین گفته است: "فلسفه یونان، در واقع، با ارسطو به پایان می‌رسد؛ زیرا کسانی که پیرو او شدند فقط سخن‌وران محض یا مفسران ساده او بودند که هیچ چیزی به آن فلسفه نیفزودند". 

  • علی غزالی‌فر


هانا آرنت (1906-1975) شایسته هر عنوانی است که نشان‌دهنده اوج تفکر و خردمندی باشد. در هر تاریخ معاصری نیز او را در زمره فیلسوفان و روشنفکران ممتاز قرن بیستم جای می‌دهند. اما خود او از دو لقب "فیلسوف" و "روشنفکر" متنفر بود. او بارها به وضوح گفت و تصریح کرد که به هیچ وجه فیلسوف نیست و اگر چه تحصیلات او در زمینه فلسفه بود، اما برای همیشه با آن وداع کرده است. و در مورد بیزاری خود از جریان روشنفکری می‌گفت: "دوباره هرگز! من دیگر در هیچ امر روشنفکری درگیر نخواهم شد. نمی‌خواهم با این جماعت کاری داشته باشم". حتی وقتی به او گفته می‌شد که به هر حال اندیشه‌هایش مربوط به فلسفه سیاسی است، باز هم این اصطلاح را خوش نداشت و کار خودش را مربوط به حوزه "نظریه سیاسی" (Political Theory) می‌دانست و نه "فلسفه" سیاسی. او می‌گفت: "می‌خواهم با چشمانی به سیاست بنگرم که فلسفه آنها را تیره و تار نکرده باشد".

دلیل بیزاری آرنت از این دو واژه آن است که از نظر او فیلسوفان و روشنفکران همیشه مشغول "بافتن" و "سر هم کردن" هستند. برای همین وقتی که هیتلر در آلمان ظاهر شد، فیلسوفان و روشنفکران آلمانی درباره هیتلر ایده‌هایی بافتند و چیزهایی سر هم کردند و در پایان به او پیوستند. از نظر آرنت این "سر هم کردن ایده‌ها" و "بافتن درباره هر چیز" مقتضای خود فلسفه و روشنفکری است.

آرنت در این مورد بیش از حد اغراق کرده است. البته بخاطر مصیبت‌های هولناکی که بر سر او و دیگران نازل شد، می‌توان او را درک کرد و تا حدی به او حق داد. در بعضی شرایط نیز بهتر می‌توان معنای سخن او را فهمید. مثلا نمونه بارزی از این سخن آرنت را در ایام انتخابات اخیر می‌شد به خوبی دید. برخی از اصحاب حوزه فلسفه و فلسفه حوزه بیانیه‌هایی صادر کردند که واقعا از منظر فلسفی شرم‌آور بود و به تعبیر هگل (1770-1831) نشان می‌داد که "اندیشه از واقعیت عقب افتاده است". نمی‌گویم حمایت از نامزد خاصی نامعقول است؛ ابدا چنین نیست.

"هیچ‌کس را نمی‌توان و نباید بخاطر حمایت از نامزد خاصی محکوم کرد".

اما، و هزار اما، دلایل حمایت مهم است. این‌که کسی بیانیه‌ای بنویسد یا امضا کند، که برای سایر افراد موافق مقبول باشد، هنری نیست. اتفاقا هر چه یک بیانیه افراطی‌تر باشد، موافقان را بیشتر خوش می‌آید. هنر آن است که انسان سخنان فاخری بگوید و دلایلی ارائه کند که حتی مخالفان نیز نتوانند آن را به سخره بگیرند و، در عین مخالفت، به آن احترام بگذارند. متاسفانه برخی از متولیان فلسفه چیزهایی منتشر کردند که یا مایه تمسخر بود یا باعث تأسف.

کسانی که مو را از ماست بیرون می‌کشند و ظریفترین صورت نظریات را به درشت‌ترین شکل نقد می‌کنند، چرا مواضع سیاسی و اجتماعی خود را، پیش از اعلام، نقادانه بررسی نمی‌کنند؟! چرا، از منظر یک مخالف و منتقد سخت‌گیر، سخنان خود را بازخوانی نمی‌کنند؟!

واقعیت آن است که تفکر انتقادی هنگامی حقیقتا جدی است که اولا متوجه خود "من" باشد و نه دیگران. کسی که در عرصه فلسفه حتی یک سوزن هم به باورهای خود نمی‌زند، همه چیز هست الا فیلسوف.

  • علی غزالی‌فر