تأملات در فلسفه غیراولی

مشخصات بلاگ
تأملات در فلسفه غیراولی

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «اینستاگرام» ثبت شده است

 

کتاب‌فروشی‌ها نیز در اینستاگرام صفحه و استوری راه انداخته‌اند، به‌ویژه اگر کتاب‌های‌شان رمان‌های آشغال و روان‌شناسی‌های موفقیت زباله باشد. در آن صفحات، علاوه بر کلیپس‌های هذلولی‌شکل، استکیرهای باب اسفنجی، آبرنگ هندوانه‌ای، مداد شمعی و کلاه‌بوقی‌های جشن تولد، گاهی از کتاب‌ها هم عکس می‌گیرند: «شب‌های روشن»، «روزهای خاموش»، «طلوع خفقان»، «غروب عشق و عاطفه و فین». این کتاب‌ها یا محتوایی ندارند یا کسی کاری به محتوای‌شان ندارد؛ زیرا اساساً بنا نیست خوانده شوند. از این رو، عکس‌ها شامل معتنابهی افزودنی‌های مجاز هستند تا چشم‌نواز باشند. یکی از تکنیک‌های ملوس این است که دخترکی تین‌ایج و آستین‌بالازده کتاب را در پنجۀ دست چپ می‌کارد و با دست راست عکس می‌گیرد. بدین ترتیب، ساعد و مخلفاتش هم دیده می‌شود. این عکس‌ها مثلاً طبیعی و زنده به نظر می‌رسند.

دیشب دیدم صفحۀ یک کتاب‌فروش شهرستانی هم این رویه را در پیش گرفته است؛ با این تفاوت که عکس‌های مزبور سخت باعث دلپیچۀ ناظران می‌شوند.

عکاس گمان کرده که صِرف ساعد شرط لازم و کافی برای آن کار کذائی است. او نمی‌داند که منظور آن دخترکان در اصل این است که تتوی توت‌فرنگی، بند بنفش ساعت، ناخن‌های نارنجی و، یحتمل، اپیلاسیون اخیر را به رخ بکشند. (آدم که نباید ظاهربین باشد.) بقیه نیز نه کتاب، که آن ساعد صاف و سفید و ظریف را مطالعه می‌کنند. کتاب که سهل است:

شربت قند رها کن، که از آن ساعد و دست

اگرم زهر دهی، بر دل من نوش آید

عکاس-کتاب‌فروش یادشده بی‌خبر از ظرایف کار و روزگار، با ساعدی به رنگ قیر و قبرستان و به ضخامت گردن کرگدن، کتاب را به دست گرفته بود. البته من به صورت غیرمستقیم و با یک استنتاج منطقی فهمیدم که آن حجم هولناک مهوّع ساعد است. یعنی اگر آن بند چرمی مچ دستش نبود، خیال می‌کردم کتاب در بوته‌های خار یا لابه‌لای سیم‌های خاردار قرار دارد. پشم و پیل این هوا! درصدی چشمگیر از فرهای وزوزی جهان را به خود اختصاص داده بود. کلۀ من آن‌قدر مو ندارد که ساعد وی داشت. حالم داشت به هم می‌خورد که چشمم به کتاب افتاد و حالی‌به‌حالی شدم. انصافاً کتاب خیلی خوبی بود. اگر آن را نداشتم محال بود حتی لایکش کنم. می‌ترسیدم لایک من مثل رأی انتخابات اثری جدی و سرنوشت‌ساز داشته باشد و باعث شود همگان به آن کتاب هجوم ببرند و قبل از این‌که به دستم افتد تمام شود. بله؛ چنین فوبیایی هم هست. ولی حالا که داشتمش با خیال راحت دربارۀ کتاب کامنت گذاشتم: «به‌به؛ واقعاً خوشا به حال کسی که این کتاب را بخواند

اما دربارۀ آن عکاس-فروشندۀ ناشی باید عرض کنم هیچ حرفی نداشتم جز این‌که او را متذکر این بیت سعدی کنم:

پنجه با ساعد سیمین که نیندازی بِه

با توانای مُعربد نکنی بازی بِه 

  • علی غزالی‌فر

 

1- من که دیگر نمی‌توانم چهره اشخاص را بدون ماسک تشخیص دهم. افراد باید ماسک به صورت بزنند تا آنها را بشناسم. برای من بدون ماسک همه شبیه هم هستند و یک‌سان غریبه جلوه می‌کنند. ولی خب آدم تصویر پروفایل دوست ده‌ساله خود را بدون ماسک هم به جا می‌آورد؛ کسی همچون «س. ش».

2- سال پیش با تقلب از روی دست کتابی فلسفی، مطلبی نوشتم و در پیج زاغارت اینستاگرام خویش گذاشتم. دو سه رفیق ناقابلی که دارم از باب رودربایستی لایک کردند. فردای آن روز هم دیدم خانم غریبه‌ای آن را لایک نمود. لابد موقع پایین کشیدن تصاویر، نتش یک لحظه سکته کرده و انگشت شصتش دوبار روی تصویر خورده و... قلب. من هم از باب فضولی رفتم پیج او را ببینم. سه هزار فالور داشت و تعداد پست‌هایی که گذاشته بود عدد صفر بود. حقیقتاً سوالی برایم پیش آمد: آن سه هزار نفر دقیقاً چه چیزی را دنبال می‌کردند؟ تصویر پروفایل یا سوراخ عدد صفر را آیا؟ یا چیز دیگر را آیا؟ چیزی به ذهنم نرسید، ولی پیش خودم گفتم لابد سرّی در کار است. من هم از شما چه پنهان فالو کردم و مثل نذری‌خواهان خودم را در آن صف سه هزار نفری چپاندم. کی به کیه؟!

3- چند ماه پیش دیدم آن بانو به عنوان اولین پستش همان مطلب کذایی مرا قاپیده و به اسم خودش جا زده است. همه کاربران اینستاگرام واقع در منطقه خاورمیانه آن را لایک کرده بودند و تعداد کامنت‌ها شده بود طوماری آن سرش ناپیدا. یکی از لایک‌کنندگان، با علم به این‌که نویسنده اصلی کیست، رفیق ده‌ساله خودم همان س. ش سابق‌الذکر بود و همو بود که یکی از اولین کامنت‌ها را در تعریف و تمجید و تحسین نگاشته بود: «دست مریزاد به این قلم استوار و مانا! حالا می‌بینم که ارزش داشت چند ماه صبر کنم تا این مطلب فاخر را بخوانم. آری؛ دانایی پاداش صبوران است». ای ملعون!

علیامخدره هم با نهایت فروتنی فقط تشکر می‌کرد: «تشکر از عزیزان»، «ممنونم دوستان»، «مرسی که می‌خونید» و... . من؟! ما هیچ، ما هویج.

4- بنده از همین تریبون به جنابعالی اعلام می‌کنم: «حاجی، دنبال چی هستی؟ به خودم بگو شاید بتونم واست کاری کنم! در ضمن، یک‌بار دیگه از این لاشی‌بازیا دربیاری، رسوات می‌کنم. عکستو میزنم همین‌جا و زندگی‌نامه‌تو زیرنویس می‌کنم. خاطره او بعدازظهر پاییزی رو هم تعریف می‌کنم که گفتی بریم قهوه‌خونه حاج اِبرام املت هندی بزنیم. البته برای این‌که خیلی آبروریزی نشه، چهره تو رو بدون ماسک میذارم که خوب شناخته نشی».

  • علی غزالی‌فر