دیشب مثل هر شب هیچ کاری نداشتم. تصمیم گرفتم بروم در کوچه دور خودم بچرخم. ماسک جدیدم را زدم و پا به حیاط گذاشتم. قبل از خروج، خودم را در آینه دیدم. خیره شدم به صحنهای که برای اولینبار میدیدم. چشم تنگ کردم و خوب نگریستم و پس از چند ثانیه کل جهان به محاق رفت...
چقدر زیبا و باشکوه! چه جلال و جبروتی! چه قدرت و شجاعتی!
من یک نینجا شده بودم؛ یک نینجا با احساس عمیقی که از قلب من فوران میکرد و بر اطراف من میریخت و همه چیز را میپوشاند و آنها را تبدیل میکرد به طعمهای برای ضربات تیغ. اما تنها چیزی که در آشپرخانه یافت میشد یک چاقوی مُضَرَّس میوهخوری بود. ولی من دلم میخواست با شمشیری آویخته بر کمر در خیابانهای شهر قدم بزنم و تمام خندههای شیطانی را با یک ضربه خاموش کنم؛ و نیز قهقههی جوانان مزلّف و حتی کسانی را که ماسک به صورت ندارند، از وسط دو شقه کنم. دوست داشتم از تیغهی شمشیرم خون گرم و تازه بچکد و رد آن بر زمین بماند و من در نهایت آرامش اجسادی دونیمشده را پشت سر خود به جا بگذارم، فرورفته در حسی ژرف از تائو که از میان قلبم میگذرد و زندگی مرا دیگرگون میکند. بله، سامورایی یک فلسفه زندگیست و به یاد آوردم که اوچیمورا کانزو گفته بود:
«من در میان فرزندانی که نسب سامورایی دارند کمترینام، اما آن سامورایی که در خودِ کنونی من ساکن است از اینکه نادیده گرفته شود یا ناچیز شمرده شود رنج نخواهد برد. آنچه مرا به مثابهی پسر یک سامورایی سزاست تنها احترام به خود و استقلال است. سزاست که من به مثابهی پسر یک سامورایی از هرگونه دغا و دغل و نامردی بیزار باشم. قانون بوشیدو به ما میگوید: زر ریشهی هر شری است.»
پینوشت1: تعجب میکنم چرا مردم دوست ندارند ماسک بزنند تا به همین راحتی شبیه به یک نینجای واقعی شوند.
پینوشت2: چرا همراه با ماسک، شمشیر سامورایی نمیفروشند؟ این ماسک بدون آن شمشیر به دل آدم نمیچسبد. ای کاش دستاندرکاران پیگیری کنند! منظورم مسئولین نیست. آنها در حد این حرفها نیستند. دستفروشان را میگویم که هم نبض بازار دستشان است و هم توانائی تأمین هر چیزی را دارند.