پیچیده در تودهای لباس پاره و پوسیده همینکه پا به کلاس گذاشت، دانشجویان او را بیرون انداختند. این اولینبار نبود. در کلاسهای دیگر نیز چنین رفتاری با او داشتند. تصورشان این بود که گداست. درهای دانشگاه سوربن در آن زمان به روی همگان باز بود و گاهی گدایان پاریس وارد آنجا میشدند. اما او گدا نبود، بلکه با کارگری در یک رختشورخانه امرار معاش میکرد. نامش لوسین بود.
پنجاه سال پس از آن دوران، نهتنها مردم عادی، بلکه حتی دانشجویان هم دهها بهانه برای درس نخواندن میتراشند. یکی از علمیترین آنها توسل به هرم مزلو است. آبراهام مزلو (1908-1970) نیازهای آدمی را به هرمی تشبیه میکند که انواع مادی آن قاعدهاش را شکل میدهند و امور ذهنی، روحی و معنوی در قله آن جای میگیرند. بین این دو سطح نیز انواع گوناگونی از امور بینابینی وجود دارد؛ مثل دوستی، احترام و شخصیت.
اما معلوم نیست معنای دقیق و درست این نظریه چیست. آن را قانونی عام بهشمار آورده، دربارهاش اغراق کرده، یکجانبه نگریسته و برداشتهای دلبخواهانه از آن به عمل آوردهاند. به نظر میرسد تفسیرهای مختلفی میتوان از آن داشت. عجیب است که دادههای تجربی و تاریخی را نادیده گرفتهاند. آنها خلاف فهم رایج از آن را نشان میدهند؛ زیرا اکثریت قریب به اتفاق کسانی که به امور قله آن هرم دست پیدا کردهاند، از قاعده هرم محروم بودهاند. منظورم عارفان و شخصیتهای معنوی نیست، بلکه اندیشمندان و هنرمندان بزرگ نیز در فقر و تلخی و ناکامی شاهکارهای خود را خلق کردند. سمفونیهای شگفتانگیز، تابلوهای نقاشی حیرتانگیز، رمانهای ادبی سترگ، نظامهای فلسفی بزرگ، هندسههای نااقلیدسی شگرف و... محصول کسانی هستند که در سختترین شرایط زندگی کردهاند. جالب است که فروید (1856-1939) عکس آن نظریه را میگوید. وی بر این باور است که چنان دستاوردهایی فقط در سایه محرومیت از نیازهای اساسی پدید میآیند. لذا برای چنان ابداعاتی مهار امیال و تصعید آنها لازم است.
عرضم این است که دانشجویان بهجای جمع کردن چنان بهانههایی برای نشستن به انتظار شرایط آرمانی رشد علمی – شرایطی که هیچگاه محقق نخواهد شد – تلاش کنند بیاموزند که چگونه در شرایطی که هستند راهی برای حرکت روبهجلو پیدا کنند. گذشتگان برای رشد خود سقف فلک را میشکافتند، بدون ادعا. امروزیان در رفاه و تنبلی غوطهورند و قدم از قدم برنمیدارند، اما ادعاهایشان...؛ آه ادعاهایشان!
اگر بتهون (1770-1827)، هگل (1770-1831)، لوباچفسکی (1792-1856)، ون گوک (1853-1890) و داستایفسکی (1821-1881) به انتظار شرایط آرمانی مینشستند، هیچ دستاوردی نمیداشتند و حتی نامونشانی هم از آنها نمیماند. نودونه درصد شاهکارهای هنری و آثار علمی و فلسفی ریشه در رنج دارند. رنج خاک حاصلخیزی است که شکوه و زیبایی انسان در آن ریشه دارد. کسی که از رنج فرار کند، روحش تهیدست میماند؛ زیرا تمام عمر و توانش صرف فرار از رنج خواهد شد.
میگویید پس، برای مثال، دستاوردهای فراوان دانشگاههای ثروتمند و مرفه چیست؟ راستش من دستاورد عمیقی نمیبینم. آنها را دیده و خواندهام. دانش عمیقی در آنها نیافتهام. آنها محصولات گلخانهای یک نظام بروکراتیک هستند؛ غیراصیل و وابسته به پول و بودجه و یک نظام بروکراسی. خواندن یا ندانستن آنها هیچکدام تأثیر عمیقی بر زندگی ندارد. اگر غیر از این باشد، خب همان یک درصد استثنا است، اگرچه در آن صورت هم احتمالا متناسب با خود از رنجی روییدهاند.
اگر مته به خشخاش بگذاریم، معلوم نیست معنای هنجاری نظریه مزلو چیست. از این روی، قابلیت تفسیرهای مختلف را دارد. آنچه من از نظریه مزلو میفهمم این است که انسان تا تکلیف خود را با نیازهای مادی روشن نکند، بالا نمیرود. این امر منحصر به ارضای کامل و آرمانی و بیچونوچرای آنها نیست. یک راه هم این است که انسان قید آنها را بزند تا دیگر برای او دغدغه خاطر و مسئله ذهنی نباشند. همان کاری که لوسین کرد؛ لوسین گلدمن (1913-1970) بزرگترین و نامدارترین شاگرد جورج لوکاچ (1885-1971) و یکی از نستوهترین فیلسوفان نئومارکسیست قرن بیستم با آثاری دشوار و درخشان. وی در فلاکت عجیبی زیست، اما متوقف نشد و رشد کرد. بیشتر انسانها در رنج میآموزند و عدهای کمی هم از رنج میآموزند.