«سرکار ما خیلی تشنه هستیم؛ من و فرزان.»
«یه ذره تحمل کنید! اونجا تانکر هست که به اندازه یه گله شتر آب داره.»
«گرسنه هم هستیم؛ من و فرزان.»
«بعدازظهر که برسیم پادگان ناهارتون آمادهس.»
«تا برگردیم پادگان میمیریم؛ من و...»
«تو و فرزان زهرمار بخورید و بمیرید! و به درک که میمیرید! به جهنم که میمیرید! من خیلی خوشحال میشم که مرده شما رو به پادگان برگردونم، اما متأسفانه به بوفهدار گفتیم با وانت یه مشت زهرمار ببره میدون تیر تا شماها بلمبید؛ تو و فرزان.»
پیش خودم حساب کردم و معادلهای ساختم: آب فراوان... بوفه... زهرمار. شرایط آرمانی برای یک عیش عمیق.
«اطلاع دارید که پفک هم داره؟»
«شاید. نمیدونم. هر آشغالی تو بوفه میخورید، اونجا هم میاره لابد. این چه سؤالیه وسط کوه و بیابون؟»
دو دقیقه بعد من در رأس مقدم صف بودم که به سمت میدان تیر یورتمه میرفتم در حالیکه مچ فرزان را گرفته بودم و او را به دنبال خودم میکشیدم: «بدو فرزان، بدو!»
وقتی رسیدم هیچکس آنجا نبود بهجز چند سگ ولگرد. به محض اینکه چشمشان به ما افتاد غیب شدند. سربازها را خوب میشناختند. جانوران اگر اندک خردی داشته باشند، باید از دو دسته انسان حداکثر فاصله را رعایت کنند: کودکان و سربازان. این دو صنف، به دلیل دوری از هنجارهای اجتماعی مدرن، سرشت انسانی اصلیشان صحیح و سالم مانده است. به عبارت دیگر، کاملا وحشی هستند. یک گنجشک به دست کودکی معصوم بدهید تا فطرت اصیل انسان را به شما نشان دهد.
کل محوطه وسیع و خالی را سرچ کردم و تانکر آب را دیدم. من و فرزان به سوی آن دویدیم و دل و رودهها را به آب بستیم. بعد هم کلاههایمان را پر از آب کردیم و روی سرمان گذاشتیم. ده بار این کار را کردیم. آبشاری از سر ما تا مچ پاهایمان جاری شد در حالی که همراه با آب، بلاهت نیز از سر و روی ما میبارید. سربازی لذتهای خاص خودش را دارد؛ لذتهایی که ریشه در رنجها و نکبتهای زیستهای دارند که نه در بیرون تجربه میشوند و نه از بیرون معنایی دارند.
بوفه را هم یافتم. فروشنده گفت خوردن و حتی خریدن پفک قدغن است مگر بعد از تیراندازی. دیگر کاری نداشتیم جز اینکه منتظر باشیم تا بقیه هم برسند. گروهبان همه ما در گوشهای نزدیک یک اتاقک کوتاه و کوچک جمع کرد که با چند بلوک سیمانی درست شده بود. در نداشت و داخل آن تاریک بود و چیزی معلوم نبود. روی زمین نشستیم و توضیحات گروهبان درباره تفنگ ژ3 شروع شد. ما هم گوش نمیکردیم؛ زیرا قبلا در کلاسهای اسلحهشناسی همین حرفها را به ما گفته بودند که همان زمان هم گوش نمیکردیم. کدام انسان به کدام حرفی گوش کرده که ما چنین کنیم؟ انسان جانوری است که حرف گوش نمیکند، فقط حرف خودش را میزند و تنها حرف زور سرش میشود؛ زور کسی، چیزی، واقعهای، مصیبتی، بلایی.
گروهبان تئوریها را تمام کرد و دست به اسلحه برد تا عملی نشانمان دهد. سه فشنگ جنگی در خشاب گذاشت و خشاب را در ته اسلحه نهاد. گلنگدن سفت آن را کشید و در شکاف مخصوص قرار داد. دوباره توضیحات را از سر گرفت؛ اینکه باید قنداق آن را محکم به شانه بچسبانیم تا لگد محکم آن والاحضرت به دهان ما آسیب نرساند. بعد با کف دست محکم به زبانه گلنگدن کوبید و مثل برق رها شد. تیر در جان لوله فرو رفت و ژ3 مسلح شد. تو بگو اژدهای خفته بیدار شد. رنگ از روی گروهبان پرید. پای راستش را عقب گذاشت تا تکیهگاه بدنش باشد. دودستی تفنگ را محکم گرفته بود و به سمت کوه نشانه رفته بود. چند ثانیه مکث. سکوت. و نفسها شنیده میشد. گروهبان، اما نفسش را گرفته بود تا دموبازدم و حرکات سینه، نشانهگیری را منحرف نکند. همه نگاهها قفل شده روی اسلحه... عاقبت شلیک... سه بار شلیک پیاپی...
تمام خاکهای اطراف گروهبان از روی زمین به هوا برخاست. چه اسلحه ترسناکی! چه قدرت مرگباری! چه صدای عجیبی: «قیژژژ... قیژژژ...قیژژژ» بعدها که با کلاشینکف تیراندازی کردیم، صدای آن هم در گوشم حک شد: «کَو... کَو... کَو» این در حالت تکتیر. اما وقتی به صورت رگباری شلیک کند، حرف آخر آن کمرنگ میشود. در لحظه تیراندازی اسلحه زبان باز میکند. دهانه لوله هر اسلحه دهانی میشود که زبانی در آن به حرف میآید. با توجه به کارکرد این دو نوع اسلحه، احتمالا کلاشینکف فقط فحش رکیک میدهد و ژ3 تهدید به مرگ میکند. این آلمانیهای ایدهآلیست چه واقعیتهای هولناکی میسازند!
ناگهان سایهای از در کلبه روی زمین خزید و پهن شد. همه سرها به سمت چپ چرخید، اما خورشید چشمان ما را میزد و خوب نمیدیدیم. سایه دقیقا شبیه به سایه یک کابوی بود. کلاهی لبه پهن بر سر داشت. چند قدم به جلو برداشت و از سایه بیرون آمد و مقابل ما ایستاد. مقابل ما نصفه سیگاری روی زمین پرتاب شد. بعد از آن زیر یک توده آب دهان غرق شد و فوری پنجه پوتین وارد کادر صحنه شد و هر دو را زیر گرفت و دفن کرد.
چوبی دراز در دست داشت که آن را مثل عصا عمودی گرفته بود. نیممتر از او بلندتر بود. نگاهم از پایین به نوک چوب آویخت و آرام آرام از آن بالا رفت تا او را خوب تماشا کنم. بندهای پویتن کاملا باز بود و زبانه آن مثل زبان سگ آویزان بود. شلوارش خاکی و گردآلود بود اما محکم بسته شده بود. دکمههای پیراهن باز بود و زیرپیراهنی زنگ زده بود و سرشار از سوراخهای کوچک و بزرگ بود. اگر آنچه را از سوراخها بیرون زده بود، به عنوان بته در نظر بگیریم، یقه او بیشهزاری تمامعیار بود. هشت ستاره روی شانههایش داشت که با توجه به چین و چروک پیراهن به یک صورتفلکی میمانست. سیب گلویش بالا و پایین میرفت. پوست صورت، کهنه و آفتابسوخته و چروکیده، به رنگ چهره بزرگان قبائل سرخپوستی بود. میشد او را شبح ایستاده در سایه نامید. دهانش میجنبید و دندانهای زردش یکی در میان افتاده بود و لثهاش شده بود شبیه به یک شنکش. چشمهای تنگ و باریکش را به ما دوخت و مو بر تنمان سیخ شد. فرزان بازویم را محکم گرفت. زیر لب مادرش را صدا میزد و من سه لیتر آب دهان قورت دادم. صدای ژ3 هیولا را بیدار کرده بود.
ادامه دارد...