تأملات در فلسفه غیراولی

مشخصات بلاگ
تأملات در فلسفه غیراولی

۳ مطلب در دی ۱۳۹۷ ثبت شده است


«سرکار ما خیلی تشنه هستیم؛ من و فرزان.»

«یه ذره تحمل کنید! اونجا تانکر هست که به اندازه یه گله شتر آب داره.»

«گرسنه هم هستیم؛ من و فرزان.»

«بعدازظهر که برسیم پادگان ناهارتون آماده‌س.»

«تا برگردیم پادگان می‌میریم؛ من و...»

«تو و فرزان زهرمار بخورید و بمیرید! و به درک که می‌میرید! به جهنم که می‌میرید! من خیلی خوشحال می‌شم که مرده شما رو به پادگان برگردونم، اما متأسفانه به بوفه‌دار گفتیم با وانت یه مشت زهرمار ببره میدون تیر تا شماها بلمبید؛ تو و فرزان.»

پیش خودم حساب کردم و معادله‌ای ساختم: آب فراوان... بوفه... زهرمار. شرایط آرمانی برای یک عیش عمیق.

«اطلاع دارید که پفک هم داره؟»

«شاید. نمی‌دونم. هر آشغالی تو بوفه می‌خورید، اونجا هم میاره لابد. این چه سؤالیه وسط کوه و بیابون؟»

دو دقیقه بعد من در رأس مقدم صف بودم که به سمت میدان تیر یورتمه می‌رفتم در حالی‌که مچ فرزان را گرفته بودم و او را به دنبال خودم می‌کشیدم: «بدو فرزان، بدو!»


وقتی رسیدم هیچ‌کس آن‌جا نبود به‌جز چند سگ ولگرد. به محض این‌که چشمشان به ما افتاد غیب شدند. سربازها را خوب می‌شناختند. جانوران اگر اندک خردی داشته باشند، باید از دو دسته انسان حداکثر فاصله را رعایت کنند: کودکان و سربازان. این دو صنف، به دلیل دوری از هنجارهای اجتماعی مدرن، سرشت انسانی اصلی‌شان صحیح و سالم مانده است. به عبارت دیگر، کاملا وحشی هستند. یک گنجشک به دست کودکی معصوم بدهید تا فطرت اصیل انسان را به شما نشان دهد.

کل محوطه وسیع و خالی را سرچ کردم و تانکر آب را دیدم. من و فرزان به سوی آن دویدیم و دل و روده‌ها را به آب بستیم. بعد هم کلاه‌هایمان را پر از آب کردیم و روی سرمان گذاشتیم. ده بار این کار را کردیم. آبشاری از سر ما تا مچ پاهای‌مان جاری شد در حالی که همراه با آب، بلاهت نیز از سر و روی ما می‌بارید. سربازی لذت‌های خاص خودش را دارد؛ لذت‌هایی که ریشه در رنج‌ها و نکبت‌های زیسته‌ای دارند که نه در بیرون تجربه می‌شوند و نه از بیرون معنایی دارند.

بوفه را هم یافتم. فروشنده گفت خوردن و حتی خریدن پفک قدغن است مگر بعد از تیراندازی. دیگر کاری نداشتیم جز این‌که منتظر باشیم تا بقیه هم برسند. گروهبان همه ما در گوشه‌ای نزدیک یک اتاقک کوتاه و کوچک جمع کرد که با چند بلوک سیمانی درست شده بود. در نداشت و داخل آن تاریک بود و چیزی معلوم نبود. روی زمین نشستیم و توضیحات گروهبان درباره تفنگ ژ3 شروع شد. ما هم گوش نمی‌کردیم؛ زیرا قبلا در کلاس‌های اسلحه‌شناسی همین حرف‌ها را به ما گفته بودند که همان زمان هم گوش نمی‌کردیم. کدام انسان به کدام حرفی گوش کرده که ما چنین کنیم؟ انسان جانوری است که حرف گوش نمی‌کند، فقط حرف خودش را می‌زند و تنها حرف زور سرش می‌شود؛ زور کسی، چیزی، واقعه‌ای، مصیبتی، بلایی.


گروهبان تئوری‌ها را تمام کرد و دست به اسلحه برد تا عملی نشان‌مان دهد. سه فشنگ جنگی در خشاب گذاشت و خشاب را در ته اسلحه نهاد. گلنگدن سفت آن را کشید و در شکاف مخصوص قرار داد. دوباره توضیحات را از سر گرفت؛ این‌که باید قنداق آن را محکم به شانه بچسبانیم تا لگد محکم آن والاحضرت به دهان ما آسیب نرساند. بعد با کف دست محکم به زبانه گلنگدن کوبید و مثل برق رها شد. تیر در جان لوله فرو رفت و ژ3 مسلح شد. تو بگو اژدهای خفته بیدار شد. رنگ از روی گروهبان پرید. پای راستش را عقب گذاشت تا تکیه‌گاه بدنش باشد. دودستی تفنگ را محکم گرفته بود و به سمت کوه نشانه رفته بود. چند ثانیه مکث. سکوت. و نفس‌ها شنیده می‌شد. گروهبان، اما نفسش را گرفته بود تا دم‌وبازدم و حرکات سینه، نشانه‌گیری را منحرف نکند. همه نگاه‌ها قفل شده روی اسلحه... عاقبت شلیک... سه بار شلیک پیاپی...

تمام خاک‌های اطراف گروهبان از روی زمین به هوا برخاست. چه اسلحه ترسناکی! چه قدرت مرگ‌باری! چه صدای عجیبی: «قیژژژ... قیژژژ...قیژژژ» بعدها که با کلاشینکف تیراندازی کردیم، صدای آن هم در گوشم حک شد: «کَو... کَو... کَو» این در حالت تک‌تیر. اما وقتی به صورت رگباری شلیک کند، حرف آخر آن کم‌رنگ می‌شود. در لحظه تیراندازی اسلحه زبان باز می‌کند. دهانه لوله هر اسلحه دهانی می‌شود که زبانی در آن به حرف می‌آید. با توجه به کارکرد این دو نوع اسلحه، احتمالا کلاشینکف فقط فحش رکیک می‌دهد و ژ3 تهدید به مرگ می‌کند. این آلمانی‌های ایده‌آلیست چه واقعیت‌های هولناکی می‌سازند!


ناگهان سایه‌ای از در کلبه روی زمین خزید و پهن شد. همه سرها به سمت چپ چرخید، اما خورشید چشمان ما را می‌زد و خوب نمی‌دیدیم. سایه دقیقا شبیه به سایه یک کابوی بود. کلاهی لبه پهن بر سر داشت. چند قدم به جلو برداشت و از سایه بیرون آمد و مقابل ما ایستاد. مقابل ما نصفه سیگاری روی زمین پرتاب شد. بعد از آن زیر یک توده آب دهان غرق شد و فوری پنجه پوتین وارد کادر صحنه شد و هر دو را زیر گرفت و دفن کرد.

چوبی دراز در دست داشت که آن را مثل عصا عمودی گرفته بود. نیم‌متر از او بلندتر بود. نگاهم از پایین به نوک چوب آویخت و آرام آرام از آن بالا رفت تا او را خوب تماشا کنم. بندهای پویتن کاملا باز بود و زبانه آن مثل زبان سگ آویزان بود. شلوارش خاکی و گردآلود بود اما محکم بسته شده بود. دکمه‌های پیراهن باز بود و زیرپیراهنی زنگ زده بود و سرشار از سوراخ‌های کوچک و بزرگ بود. اگر آن‌چه را از سوراخ‌ها بیرون زده بود، به عنوان بته در نظر بگیریم، یقه او بیشه‌زاری تمام‌عیار بود. هشت ستاره روی شانه‌هایش داشت که با توجه به چین و چروک پیراهن به یک صورت‌فلکی می‌مانست. سیب گلویش بالا و پایین می‌رفت. پوست صورت، کهنه و آفتاب‌سوخته و چروکیده، به رنگ چهره بزرگان قبائل سرخ‌پوستی بود. می‌شد او را شبح ایستاده در سایه نامید. دهانش می‌جنبید و دندان‌های زردش یکی در میان افتاده بود و لثه‌اش شده بود شبیه به یک شن‌کش. چشم‌های تنگ و باریکش را به ما دوخت و مو بر تنمان سیخ شد. فرزان بازویم را محکم گرفت. زیر لب مادرش را صدا می‌زد و من سه لیتر آب دهان قورت دادم. صدای ژ3 هیولا را بیدار کرده بود. 

 

ادامه دارد...

  • علی غزالی‌فر

تنظیمات


می‌گویند گدایی که چهل سال گدایی کرده باشد، شب جمعه را به‌خوبی می‌شناسد. اگرچه کتاب و شب جمعه از دو مقوله کاملا متفاوت هستند، اما حال‌وروز کتاب‌خوانی با گدایی فرق چندانی ندارد.

خوره‌ی کتابی مثل او که من نامش را شهاب می‌گذارم نیز بعد از یک عمر فلاکت، کتاب خوب را خوب می‌شناسد. اما "وجدان زنو" کار را ساده کرده. شهاب برای شناخت یک کتاب بخشی را از نظر می‌گذراند، اما با خواندن اولین صفحه این رمان مبهوت شد. مثل روز روشن بود که شاهکاری عظیم و بی‌نظیر در دستانش گرفته است. این کتاب مثل هیچ کتابی نبود و لذا مواجهه او با آن نیز بی‌سابقه بود. کتاب به‌قدری خوب بود که حتی دلش نمی‌آمد آن را شروع کند. خواندن آن را مرتب به تعویق می‌انداخت . هر چه دیرتر بهتر. آخر به این فکر می‌کرد که پس از آن چه کند و چه بخواند. پاسخی که همان موقع در ناخودآگاه او می‌خلید این بود: هیچ. دقیقا هیچ.

شهاب روز اول کتاب را مرتب به دست می‌گرفت و زمین می‌گذاشت. باز و بسته می‌کرد. دو سه صفحه می‌خواند و دوباره می‌بست و باز از اول شروع می‌کرد. دور کتاب می‌چرخید و افکارش در اطراف آن شکل می‌گرفت.

ابتدا که می‌خواست آن را بخرد به این فکر می‌کرد که آیا بهتر نیست به جای این رمان گران، چند رمان ارزان بخرد؟ حالا در دل می‌گوید نه بهتر نیست. گران است؟ خب به‌درک! این پول بی‌ارزشی که روزبه‌روز بی‌ارزش‌تر می‌شود، همان بهتر که برای این نوع کتاب‌ها بر باد رود. گران است؟ باشد چه اشکالی دارد؟ هزینه کردن برای چنین کتاب‌هایی در واقع سرمایه‌گذاری است. منظور پیامدهایش در دیگر حوزه‌های زندگی نیست، اگرچه آن هم درست است. مقصود این است که هزینه کردن برای این نوع کتاب‌ها باعث می‌شود که بعد از آن، انسان از بسیاری کتاب‌ها بی‌نیاز شود.

اصلا علت خریدن آن رمان‌های متوسط این است که آدم رمان ممتاز نمی‌خواند. اگر کسی رمان‌هایی در این سطح عالی بخواند، هیچ‌گاه به سوی آن نوشته‌ها دست دراز نمی‌کند. خیلی خیلی بهتر است که به‌جای خواندن صد رمان معمولی، این اثر ممتاز صدبار خوانده شود. شهاب نیز همین‌که آن را تمام کرد، دور دوم را شروع کرد. احتمالا سومین بازخوانی متوالی هم در راه باشد. چرا؟

در ابتدا گفتم که اولین صفحه رمان شهاب را مبهوت کرد، اما باید اضافه کنم که هر صفحه آن به همان اندازه برای او جذاب بود. او کتاب‌های خوب را یک‌جرعه سر می‌کشد، اما این یکی را قطره قطره می‌نوشد. نمی‌خواهد حتی یک جمله، یک کلمه، آن را از دست بدهد.

خب این رمان درباره چیست؟ اگر بخواهیم در یک کلمه پاسخ دهیم، باید بگوییم: زندگی؛ زندگی متوسط و آدم‌های نادان و بی‌نوایش آن‌گونه که هستند. شش بخش آن هم به این مسائل زندگی می‌پردازد: انتخاب، مرگ، ازدواج، عشق، کار و روانکاوی. همه این‌ها نیز همان‌گونه بررسی می‌شوند که در زندگی واقعی جریان دارند؛ یعنی غیرمستقیم و درهم‌تنیده و در دل رخدادهای ریز و جزیی.

با این کتاب عالی در سبک و ساختار و محتوا و مضمون، شهاب به این نتیجه رسیده کسانی که خوره کتاب هستند، تنها درمانی که برای آنها قابل تصور است، همین است؛ یعنی خواندن شاهکارهایی که آنها را از صدها کتاب دیگر زده کند. او هم تصمیم گرفته کتاب‌هایی بخواند که او را از کتاب‌خوانی افراطی بازدارد.

شهاب این روزها حالی شبیه به سقراط دارد. نقل کرده‌اند که سقراط هر روز در بازار می‌گشت بدون این‌که چیزی بخرد. روزی کسی علت این رفتار را از او پرسید. جواب داد: «می‌روم ببینم که چقدر چیزهایی زیادی وجود دارد که از آنها بی‌نیازم.» حالا شهاب نیز به کتاب‌فروشی‌ها می‌رود و کتاب‌ها را تماشا می‌کند و نمی‌خرد. می‌بیند چقدر کتاب‌های زیادی هست که به آنها احتیاجی ندارد. او قبلا وقتی در خانه بود، فکرش در کتاب‌فروشی‌ها می‌گشت. حالا برعکس، به کتاب‌فروشی‌ها می‌رود و ذهنش در خانه است. از کنار همه کتاب‌ها می‌گذرد با دستانی در جیب و وجدانی آسوده، مثل وجدان زنو. 

  • علی غزالی‌فر


بالاخره روز موعود فرارسید؛ آخرالزمان... میدان تیر. از همان ابتدا همه چیز برخلاف انتظار بود. وقتی رفتیم اسلحه تحویل بگیریم، گفتند باید به آن یکی اسلحه‌خانه برویم؛ چون باید با ژ3 تیراندازی کنیم و نه کلاش. غرزدن سربازها را دیدم که مثل بخار از میان جمعیت بلند می‌شد و بالا می‌آمد و به هوا برمی‌خاست:

«ای بابا... خب چه فرقی می‌کنه؟»

بعدا معلوم شد که تفاوت میان ژ3 و کلاش به اندازه فاصله میان آن دو اسلحه‌خانه است. بعدا که می‌گویم خیلی طول نکشید. همین‌که آن را به‌دست گرفتم حالم عوض شد. شوری عجیب به جانم افتاد و حس جنگی پیدا کردم. احساس قدرت می‌کردم. فقط من نبودم. همه جنون گرفته بودند. انگار ژ3 متافیزیکی داشت که وارد هستی ما شده بود.

گروهبان بیرون پادگان ما را به صف کرد. مرتب دستور می‌داد و فریاد می‌زد. در واقع این دو برای او مساوق هم بودند. مرتب نعره می‌زد: «خبر... دااااااار». در آن شلوغی و همهمه و داد و فریاد بدطور به هیجان آمده بودم. من و فرزان و دیگران و گروهبان همه فریاد می‌کشیدیم. قیامتی بود.

«گروهان، آماده‌اید؟»

«بله سرکار.»

«کسی خسته‌س؟»

«نه، سرکار.»

«کی خسته‌س؟»

«هیشکی.»

«احمقا، بگید دشمن.»

«دشمن.»

«کی خسته‌س؟»

«دشمن. دشمن سرکار.»

«این‌جوری نه. همه با هم. محکم و یک‌صدا. فهمیدید؟»

«بله.»

«خیله خب! دوباره از اول. همه با هم، محکم، یک‌صدا، بلند، با همه قدرت. بلند بگید کی خسته‌س؟»

«بع بع»

«خفه شو بزغاله!»

«مععع مععع»

«کی بود؟»

«عمه بغل‌دستیم»

«صبر کن! پیدات می‌کنم و چیزی به اسم صدا در وجودت باقی نمی‌ذارم. حنجره‌تو از چشمات بیرون می‌کشم... از نو. همه با هم، محکم، یک‌صدا، بلند، با همه قدرت، دو ضرب همراه با کوبیدن پا بگید دشمن.»

غوغایی به همراه گردوخاک به افلاک رفت:

«دش من... دش من... دش من...»

از هیجان می‌لرزیدم. داشتم منفجر می‌شدم. چیزی نه کمتر از یک جنگ تمام‌عیار فقط می‌توانست آن احساس را ارضا کند. در دلم فریاد می‌زدم:

«ترامپ، کجایی لعنتی؟ ای الدنگ معکوس، ای کثافت متراکم، بیا این‌جا تا لوله اسلحه را در پوزه پلیدت فشار بدم و پودرت کنم.»

«گروهاااننن، آماده! آماده برای قدم‌رو!»

پاهایم می‌خواستند پوتین‌ها را بدرند. سر تا پا قدرت و هیجان و شور بودم.

«بشمار یک...بشمار دو... بشمار... قدم... ‌رو!»

پای راستم را نود درجه بالا آوردم و محکم بر زمین کوبیدم و در اولین گام دست چپم و اسلحه‌ی در دست راست از دو طرف آویزان شدند و  پایین افتادند و به دنبالم بر زمین کشیده ‌شدند. در گام دوم نیم‌متر زبان آویخته، که به چپ و راست تاب می‌خورد، نیز به این مجموعه پیوست. در ادامه شانه‌هایی افتاده، کمری قوز‌کرده و سری روبه‌پایین هم اضافه شدند.


من یک افتضاح نظامی بودم؟ نه، قبول ندارم. من یک آگاهی پیش‌رس بودم که آن‌چه را بعدا رخ داد، پیشاپیش حس کردم؛ چون در ادامه همه گروهان به آن حال‌وروز افتاد. گروهان که در ابتدا ده ستون در شانزده ردیف منظم بود، تبدیل به یک صف باریک کج‌وکوله شد که روی زمین می‌خزید. من آخرین نفر نبودم. فرزان بود که پشت سر من می‌آمد؛ آن بورژوای سوسول دوست‌داشتنی. وی چنگ در فانسقه من زده بود و خودش را جلو می‌کشید و من را به عقب.

میدان تیر در دل کوه‌ها بود و برای همین در یک جاده کوهستانی خاکی و پر از سنگریزه قدم می‌زدیم. گام می‌زدیم و از خاک کام می‌گرفتیم. با هر گامی، کامی. بعد از پنج دقیقه خاک خوردن از نفس افتادم. جای شکرش باقیست که سنگ‌ها مثل گردوخاک از زمین بلند نمی‌شوند تا در اعماق شش‌های ما نفوذ کنند.

خستگی آن‌قدر مرا شجاع کرده بود که گروهبان را صدا زدم و  پرسیدم:

«سرکار چند دقیقه دیگه می‌رسیم؟»

«یک‌ ساعت و نیم دیگه.»

خنده‌ام گرفت. تبسمی به پهنای اقیانوس آرام بر چهره‌ام نشست.

«شوخی می‌کنید؟»

پژواکی مهیب در کوهستان پیچید:

«مگه‌گه‌گه‌گه‌گه‌...من‌من‌من‌من‌من‌...باتوتوتوتوتو...شوخی‌خی‌خی‌خی‌خی‌...دارم‌رم‌رم‌رم‌رم‌...خیارشورشورشورشورشورشور؟»

او تروفرز مرتب از آخر به اول صف می‌رفت و برمی‌گشت. عملا کل مسیر را چند برابر ما طی می‌کرد، اما دریغ از این‌که یک درجه صدای او کم شود. و درست می‌گفت. میدان تیر در نه کیلومتری پادگان بود، اما در آن شرایط بسیار بیش از این‌ها می‌نمود. در آن آفتاب داغ و زمین تفتیده کف پای‌‌مان کباب شد و تاول زد. تاول‌ها در پوتین‌ها می‌ترکید و جوراب‌هایمان خیس می‌شد. عرق هم بر زخم‌ها نمک می‌پاشید. بله بیابان نبود. کوهستان تفاوت بزرگی با آن داشت. بیابان افقی است و آن کوهستان برهوت عمودی بود. سنگ بود و سنگ. انگار موزائیک‌های حیاط خانه ما را روی هم تلنبار کرده باشند. یک کف دست علف به چشم نمی‌خورد. فقط سنگ و خاک و کلوخ. البته در کنار جاده، این‌جا و آن‌جا، گیاهانی بود به رنگ کاه. ابتدا خیال کردم شاخه‌های خشک شده است. بعدا فهمیدم یک نوع گل صحرایی است. آنها را با نوک پوتین شوت می‌کردم تا زودتر به غایت هستی‌شان برسند. اما گروهبان به من تذکر جدی داد که این کار را نکنم چون خارهای خشک و تیز آنها از چرم پوتین رد می‌شود و پدر جد پا را در می‌آورد. از ساقه تا گل‌برگ‌ها تیغ خالص بودند. ای خاک بر سر طبیعت با این محصولاتش! تنها سرگرمی ممکن را هم از دست دادم. در آن جاده‌ای که هیچ بزی سم به زمین نمی‌گذاشت، می‌لولیدیم و می‌نالیدیم.

در آن شرایط به این فکر می‌کردم که دویست فیلسوف و ششصد میلیون نویسنده در کتاب‌های‌شان نوشته‌اند:

«سعادت در رسیدن به قله نیست، بلکه در پیمودن مسیر است.»

دلم می‌خواست تک‌تک آنها را همان‌جا بیاورم و با قنداق اسلحه استخوان‌های فک و آرواره، و در ادامه ستون فقرات آنها را از سه جا منهدم کنم. معلوم بود که هیچ‌گاه با یک تفنگ پنج‌کیلویی از میان کوه‌ها به میدان تیر نرفته‌اند.

 

ادامه دارد...

  • علی غزالی‌فر