تأملات در فلسفه غیراولی

مشخصات بلاگ
تأملات در فلسفه غیراولی

۲ مطلب در آذر ۱۳۹۴ ثبت شده است


ساعت از 3 بامداد گذشته بود. من دو دستی به مطالعه چسبیده بودم. با صدای تلفن همراه از اعماق کتاب کنده شدم و از جهانم بیرون آمدم. یکی از دوستان بود؛ در خیابان بود؛ در خیابان زیر برف بود. از لحنش حس کردم خسته و دل شکسته و غمگین و افسرده است. چند جمله ای گفت و بغضش ترکید و گریه کرد. بی مهری و بدعهدی معشوق او را در این موقع از روز به این روز انداخته بود؛ گرفتار کرده بود. خیس و خسته قصه ها گفت و حکایت، درددل کرد و شکایت. من هم فقط گوش دادم و تایید کردم. گاهی بزرگترین کمکی که می توان به کسی کرد این است که فقط به حرفهایش گوش کنیم و اجازه دهیم هر چه می خواهد و هر چقدر می خواهد بگوید. او پسر خیلی خوبی بود؛ آنقدر خوب بود که خیلی خوب بود. ظاهرا طرف مقابلش هم آدم خوبی بود اما معشوق خوبی نبود.

 

فرهنگ ما بدجور به عشق آغشته شده است. البته سخن غالبا بر سر عاشقی است و نه معشوقی. همگان فقط نقش عاشق را بازی می کنند یا دوست دارند بازی کنند. من تاکنون شعری-حتی یک بیت- ندیده ام که در آن معشوق نقشی ایفا کند و برای عاشقش شعری گفته باشد. همگان عاشق هستند یا اینکه می خواهند عاشق باشند. هیچ کس معشوق نیست یا نمی خواهد باشد. به همین دلیل هیچ کس بلد نیست یا نمی تواند معشوق باشد. اما همانطور که عاشقی فوت و فن و مهارت و بلدی میخواهد، معشوقی نیز چنین است. یکی از اشتباهات بزرگ در عشق این است که همه چیز بر سر عاشق فرو می آید و همه امور فقط متوجه اوست و فقط اوست که باید بار سنگین عشق را به دوش بکشد، اما معشوق کلا معاف از هر کار و مسئولیتی است. عشق یعنی همه بار و ثقل و سنگینی بر دوش عاشق باشد و معشوق کاملا بیرون و برکنار از جریان آن قرار گیرد. به همین دلیل است که می بینیم عشق همه اش ناکامی و دشواری است؛ زیرا همه این عشق ها بدون معشوق است؛ بدون معشوق خوب. فقط بحث از وظایف و تکالیف عاشق است. فقط صحبت از عاشق خوب، عاشق صادق، عاشق واقعی و... است. هیچ کس هیچ معشوقی را مواخذه و بازخواست نمی کند. هیچ کس از معشوق خوب، معشوق واقعی، معشوق صادق و...سخن نمی گوید. نتیجه همین می شود که می بینیم. آیا این درست است؟ آیا براستی معشوق در برابر عاشق وظیفه و تکلیفی ندارد؟ آیا معشوق در قبال عاشق مسئولیت اخلاقی دارد یا خیر؟ اگر دارد، چیست و چگونه باید انجام شود؟

 

در فرهنگ ما به دلیل همین غفلت از اخلاق، عشق ملازم شده است با ذلت و خفت و خواری و مظلومیت عاشق و، در مقابل، غرور و تکبر و تجبر و ظلم و ستم معشوق. شعر و شعور ما نیز سرشار و پربار از چنین شعارهایی است و مرتب به چنین دیدگاهی دامن می زند به حدی که عاشق با افتخار جان عزیزش را به پای معشوقش قربانی میکند؛ البته اگر معشوق قابل بداند. اینگونه امور در شعر و ادبیات بد نیست و چه بسا صورتهای خیال انگیز زیبایی به تصویر بکشد، اما محقق شدن آنها در عالم واقع و جامعه انسانی منجر به فاجعه و بحران می شود که شده است. برخی شعر را با واقعیت و زندگی و واقعیت زندگی اشتباه می گیرند. استیو تولتز در شاهکار خود، رمان جزء از کل، می گوید: { عشق به کسی که پاسخ احساست را نمی دهد، ممکن است در کتابها هیجان انگیز باشد، ولی در واقعیت به شکل غیرقابل تحملی خسته کننده و زجرآور است. هیچ چیز جالب و خوبی در عشق یک طرفه وجود ندارد}. یکی از انواع عشق های یک طرفه نیز عشقی است که معشوق غیراخلاقی عمل می کند.

 

اخلاق مقوله ای نیست که حد و مرزی داشته باشد. اخلاق همه حوزه ها را در می نوردد و همگان را در بر می گیرد. به عبارتی هیچ کس فراسوی نیک و بد نیست وهمگان باید به اخلاق تمکین کنند. به همین دلیل هیچکس مطلقا نمی تواند از زیر بار مسئولیت اخلاقی شانه خالی کند. معشوق نیز به هیچ وجه از مسئولیت اخلاقی مستثنا نیست. این منصفانه نیست که عاشق برترین فضائل اخلاقی را به عالی ترین صورت بجا آورد، اما معشوق هیچ مسئولیت اخلاقی را به گردن نگیرد. معشوق هم باید تن به اخلاق دهد و در چارچوب اخلاق با عاشق خود رفتار کند. عجیب است که مسئله ای به این سادگی، به این سادگی نادیده گرفته می شود.

 

اگر انسانی و اخلاقی به عشق نگاه کنیم، معشوق هم نقشی، تکلیفی و مسئولیتی دارد؛ زیرا همانطور که عشق برای عاشق مزایا، منافع، سود و لذت هایی دارد، برای معشوق نیز همین گونه است. معشوق نیز از اینکه چنین موقعیتی را یافته بسیار مسرور و خرسند است، بویژه آنکه این موقعیت را بدون هیچ تلاش و زحمت و کوششی بدست آورده است. دوما معشوق در برابر عاشق خود، مسئولیت اخلاقی دارد؛ زیرا انتخاب ها و کنش های او اثرات بسیار تند و شدیدی بر هستی و در زندگی عاشق وارد می سازد. معشوق می تواند سبب رنج و درد فراوان او شود. هیچ انسانی نباید در برابر تبعات و نتایج کارهای خود بی تفاوت باشد. معشوق مگر کیست؟! او نیز انسانی بیش نیست.

 

اما متاسفانه در فرهنگ ما عشق هنجارهای اخلاقی را در هم میشکند و کرامت و ارزش های انسانی را نادیده می گیرد. همه اینها بخاطر عملکرد بد و بی مسئولیتی اخلاقی معشوق است. این در حالی است که هیچ دلیل موجهی برای استثنا کردن معشوق از وظایف و مسئولیت های اخلاقی وجود ندارد. به همین دلیل معشوق حق ندارد -برای نمونه- رنج غیرضروری بر عاشق وارد سازد. معشوق حق ندارد نسبت به عاشق بدعهدی و بی وفایی کند؛ به او دروغ بگوید؛ او را فریب دهد؛ و از همه مهمتر حق ندارد به او نگاه ابزاری داشته باشد و او را وسیله ای برای اهداف و خواسته های خود در نظر بگیرد. البته عاشق نیز در این میان بی تقصیر نیست؛ زیرا تن به خواست های غیراخلاقی و ناموجه معشوق می دهد. همانطور که انجام فعل غیراخلاقی با خواست و اختیار خود، بد و نادرست است، با خواست و اختیار خود، موضوع یا ابزار فعل غیراخلاقی شدن نیز بد و نادرست است. لذا عاشق نیز اخلاقا وظیفه دارد تن به خواست های غیراخلاقی معشوق ندهد و خود را ابزار تحقق اهداف غیراخلاقی او نسازد. همانگونه که استفاده ابزاری از عاشق برای معشوق کاملا غلط و غیراخلاقی است، اینکه عاشق خود را به عنوان ابزار در اختیار معشوق قرار دهد نیز کاملا غلط و غیراخلاقی است. به تعبیر زیبای کانت: { چنان رفتار کن تا انسانیت را چه در شخص خودت و چه در شخص دیگری همیشه به عنوان یک غایت بشمار آوری، و نه هرگز تنها همچون وسیله ای }.

 

خلاصه آنکه یکی از ویژگی های عشق خوب این است که اخلاقی باشد. یکی از ارکان اخلاقی بودن عشق نیز این است که معشوق پایبند به هنجارهای اخلاقی باشد و برای خود در برابر عاشق وظیفه و مسئولیت اخلاقی در نظر بگیرد. نکته آخر اینکه علاوه بر تکالیف اخلاقی متعارف، معشوق وظایف و مسئولیت های اخلاقی ویژه و خاصی نیز در قبال عاشق دارد؛ زیرا نقش و جایگاه متفاوتی نسبت به او دارد و این باعث میشود مسئولیت نقش (Role Responsibility) متوجه معشوق شود. اینکه آنها دقیقا چیستند، صد البته در این مجال و مقال نمی گنجد. اما نباید از این مطلب غافل شد که هیچ کس با نادیده گرفتن اخلاق در عشق به سرانجام نیکی نمی رسد، چه عاشق و چه معشوق. اساسا هر چیزی در چارچوب اخلاق خوب است و هیچ چیزی خارج از این چارچوب خوب نخواهد بود مطلقا.

  • علی غزالی‌فر


میزدیم.

قدم میزدیم؛ با دوستم در خیابان انقلاب. با هم جدی هم حرف هم میزدیم.

نرسیده به میدان، در یکی از فرعی ها ازدحام شده بود. با گوشه چشم نیم نگاهی کردم و دیدم دعوایی برپاست. پس از اندکی غوغایی برخاست. جوانی سی و پنج ساله با پیرمردی هفتاد ساله سخت مشغول زد و خورد و فحاشی بودند! بر سر و صورت هم مشت می کوبیدند و سیلی میزدند. زبان دریده رکیک ترین فحشهای عالم را با نعره نثار خانواده های یکدیگر می کردند. همسر مرد جوان نیز گوشه ای ایستاده بود؛ جیغ می زد و گریه می کرد. ملت غیور همیشه در صحنه نیز حاضر و آماده گرم تماشا بود. من، من خجالتی و ضعیف، من کم رو و نحیف، سیل جمعیت را شکافتم و آنها را از هم جدا کردم و سرشان داد زدم تا برمند. یکی دو نفری هم آمدند و کمک کردند دعوا تمام شود و بروند. من هم دست در جیب و خنده بر لب به مسیر اصلی برگشتم، همراه با یک خرسندی عظیم از درک حضور هستی و درک حضور در هستی.

 

من عمیق ترین تجربه های وجودی و ژرف ترین آرامشی را که در زندگی خود تجربه کرده ام در چنین موقعیت هایی بود. حضور جدی و مسئولانه در چنین موقعیت هایی به من آموخت که نباید در جهان بی کنش باشم و نیز نباید بی تفاوت از کنار انسان ها بگذرم. آلبرکامو می گوید: "همواره زمانى فرا مى رسد که باید میان تماشاگر بودن و عمل کردن یکى را برگزید، این معیار انسان شدن است". اگر انسان از سنخ شدن است، پس مواجه و درگیری جدی با عالم و آدم انسان ساز است. انسان یک حقیقت کامل و تمام شده نیست که در پس کنش های خود قرار گرفته باشد و در لایه و سطحی متاخر از ذات و حقیقت خود دست به عمل بزند. حقیقت انسان در چنین موقعیت هایی ساخته می شود و به تبع، همه چیز انسان در این موقعیت ها شکل می گیرد. مثلا انسان به نحو پیشینی شجاع نیست. شجاعت با حضور شجاعانه در چنین موقعیت هایی حاصل می شود. کنار کشیدن از عالم و بی تفاوت بودن نسبت به انسان ها رابطه انسان را با هستی قطع می کند و باعث می شود در یک توهم عمیق و هولناک فرو رود. آرامش در دل طوفان نهفته است. رسیدن به وحدت فقط از طریق کثرت ممکن می شود.

- زلف آشفته او موجب جمعیت ماست

چون چنین است، پس آشفته ترش باید کرد.


همچنین اصلاح روابط انسانی به هر نحوی، گفتاری و رفتاری، چه بسا مهمترین وظیفه و مسئولیت اخلاقی و حتی وجودی ما باشد. شاید به این دلیل که بزرگترین شرور عالم که بر سر انسانها می بارد، منشئی جز خود انسانها ندارد. مسئله شر، متوجه انسان است و نه طبیعت بی زبان و مهربان. خداوند نیز در اینباره می فرماید: ( و اصلحوا ذات بینکم ). انجام اوامر الهی غایتی ندارد جز درک حضور حقیقت مطلق در فعل اخلاقی؛ نوعی تجربه وجودی و باطنی؛ ( و خدایی که همین نزدیکیست...).

 

بسیاری از مسائل و مشکلات نظری و عملی با اتخاذ چنین رویکردی حل یا منحل می شوند؛ زیرا علاوه بر اینکه ریشه در یک وضعیت وجودی خراب و ویران و نابسامان دارند، ناشی از جداافتادگی انسان از جهان و دیگران دارد. بدون دیگران انسان به هیچ چیزی نمی رسد. اصلا بدون دیگران انسان به هیچ می رسد. غمگین و افسرده و پژمرده ای و می خواهی شاد باشی؟ دیگران را شاد کن! احساس بدبختی می کنی؟ به خوشبخت شدن دیگران کمک کن! در پی فرار از پوچی هستی؟ معنابخش زندگی دیگران باش! هر چه را که نداری و می خواهی داشته باشی، به دیگران عطا کن تا نصیبت شود. فقط مواظب باش بند ارتباطت با جهان نگسلد؛ چرا که هر کس از عالم کنار بکشد و در گوشه ای بخزد، خود خویشتن خویش را از دست خواهد داد. آخر من و دیگران همچون گوی ها و اتم های پراکنده و بی ربطی نیستیم که در صفحه جهان بی ارتباط با هم پخش و پراکنده شده باشیم. من، جهان و دیگران تنگاتنک درهم تنیده شده ایم؛ با هم ساخته می شویم و با هم ویران می گردیم. و البته این رابطه "من" با جهان و دیگران یک رابطه بیرونی نیست؛ درونی است. "من" از درون با جهان و دیگران نسبت برقرار می کند. به همین دلیل بی تفاوتی نسبت به جهان و دیگران یعنی از دست دادن خود و متوقف شدن فرآیند ساخته شدن "من"؛ یعنی از دست دادن و باختن خود.

 

و در آخر اینکه به نظرم زندگی هیچ نیست مگر فرصتی برای خوب بودن، و خوب بودن بدون خوبی کردن به دیگران محقق نمی شود.


نظامی هم شاید همین را می گوید:


جهان آن کسی راست کو در جهان
خورد توشهٔ راه با همرهان
.

  • علی غزالی‌فر