تأملات در فلسفه غیراولی

مشخصات بلاگ
تأملات در فلسفه غیراولی

۵ مطلب در مهر ۱۳۹۷ ثبت شده است


سرآغازهای آشنایی من با فلسفه به دوران کودکی بازمی‌گردد؛ آن وقتی که گفتند فلسفه خطوط پیشانی این است که جریان پرشور عرق را به دو منتهی‌الیه پیشانی هدایت کنند تا روی حدقه چشم‌ها سرریز نکند و آنها را نسوزاند. هر چه سنم بالاتر می‌رفت، دوست داشتم این فلسفه پایین‌تر برود، اما دریغ! یک میلی‌متر از ابروها تنزل نمی‌کرد. فلسفه‌ای بود معطوف به تعالی و عوالم بالا. تهی از خرد ارسطویی.

ما ایرانیان کهنه‌افلاطونی هستیم. ما و جهان نیچه‌ای؟ همه‌اش حرف مفت. نیچه از یک فیلسوف حالش به هم بخورد، آن یک نفر افلاطون است. دست‌های نیچه تا زانو به خون مثل افلاطونی آغشته است و ما تا خرخره غرق در عوالم مثالی.

آن فلسفه نیز از همان ابتدا با تجربه زیسته من در تضاد بود. کافی بود پا به زیست‌جهان سرکوچه بگذارم تا کل آن ابطال شود. بله، این فلسفه هم مثل دیگر فلسفه‌ها باطل از آب درآمد. قبلا در کودکی و این‌بار به‌خاطر سربازی در شرایط سخت و گرم.

هوا هنوز در حد خر گرم است و ما مثل اسب در پادگان یورتمه می‌رویم و عرق می‌کنیم. کافی است دو سانتی‌متر بدوم تا قطرات عرق، از وسط پیشانی، صاف برود در اعماق مردمک چشمان بریزد و ته‌نشین شود. گویی که غدد عرق‌ریز با شلنگ به ته کاسه چشمانم متصل شده‌اند. حضرت گروهبان هم با همان غدد دست‌به‌یکی کرده تا عرق بیشتری به چشمانمان تزریق شود. هر بار به‌شکلی.

روز اول یک جارو به دستم داد که روبه‌روی آسایشگاه را بروبم. جاروی بسیار کلاسیکی بود، دقیقا از آن نوع که اگر خال زگیلی به اندازه سیب‌زمینی روی بینی داشتی و جادوگر پیری بودی می‌توانستی سوارش بشوی و پرواز کنی. پیش به‌سوی آزادی منفی! واقعا آزادی ما، افسانه‌ای در همین حد است. حقیقتا این جارو هم فقط به‌درد همان کار می‌خورد؛ زیرا با هر تکان، یک خرمن چوب خشک از آن می‌بارید. برای جمع کردن آنها باز یک خرمن دیگر اضافه می‌شد. و به همین شکل به صورت تصاعد حسابی چوب خشک تولید می‌کرد. باد هم آن را در منطقه عادلانه توزیع می‌کرد. بدین ترتیب دهان من به‌طور کامل آسیب دید. همان روز اول داد گروهبان درآمد.

«چیکار می‌کنی خیارشور؟»

به همه سربازها می‌گفت خیارشور. اولا به‌خاطر لباس سربازی و از همه‌ مهمتر به این دلیل که نمی‌توانست همه اسامی گروهان را حفظ کند.

این گروهبان موجودی بود ساخته شده از داد و نعره. هستی او جیغ فشرده بود. حرف زدن عادی او فریاد بود. وقتی که صدایش را بلند می‌کرد، دیوار صوتی را می‌شکست. قدکوتاه بود و کچل و لاغر. با چشانی ریز به اندازه نوک سوزن ته‌گرد. حدس می‌زنم همه ما را به صورت نقطه می‌دید. در واقع به‌جای خیارشور به‌شکل نخودفرنگی برای او مجسم می‌شدیم. آدم ساده و خوبی بود، اما می‌خواست خود را جدی و مقتدر نشان دهد و همین باعث می‌شد کمتر نتیجه بگیرد.

با چهره‌ای مچاله از خشم و خروش، جارو را از دستم کشید:

«این‌طوری جارو می‌کنن.»

و آن را در هوا معلق نگه داشت و به‌صورت نامحسوسی تکان داد.

«گروهبان، می‌خواید اصلا جارو رو ثابت نگه دارم و خودم در اطراش بلرزم؟»

دهان گشود و زمین به لرزه درآمد. اما او واکنش معرفتی هم داشت. همیشه هر بلایی می‌خواهد سرمان می‌آورد و در پایان می‌فرماید: «در عوض، این سختی‌ها براتون خاطره میشه.»

گیریم بشود؟ خب که چی؟ اگر نخواهم خاطره داشته باشم، چی؟ من اصلا خاطره دوست ندارم. من یک مولکول واقعیت مطبوع را به خروارها خاطره شیرین ترجیح می‌دهم. این جفنگیات دیگر چیست. با این‌طور حرف‌ها می‌خواهند دقیقا چه کاری با ذهن و آگاهی ما انجام دهند؟

عرض کنم که ابرفیلسوفانِ بزرگ، هستی خودشان را شکافتند و معقول‌ترین نظریات را بیرون کشیدند، اما با وجود این، درباره نظریات‌شان چون‌وچرا می‌کنیم. حرف‌های گروهبان‌ها که بماند. کنت و کانت و کواین آن‌قدر اندیشیدند تا همه موهای سرشان ریخت و خط موی پیشانی آنها تا وسط کمرشان عقب‌نشینی کرد. ولی باز هم از تفلسف دست نکشیدند و ادامه دادند تا عاقبت جمجمه‌ خود را با تفکر سوراخ کردند. نتیجه فقط چند نظریه بود که ما نه‌تنها زیر بار آنها نمی‌رویم، بلکه همه تلاش خود را می‌کنیم تا نشان دهیم اشتباه اساسی کردند. حالا تن به خیال و خاطره بدهم؟!

بله، قبلا متافیزیسین بودم. متعاطی مابعدالطبیعه. یک هستی‌شناس. و بعدها چه‌بسا ایده‌آلیست. هر ایده و نظریه‌ای را جدی می‌گرفتم و آن را معقول و واقعی می‌دانستم. اما حالا من پوزیتیویست هستم؛ یک پوزیتیویست غیرمنطقی. عاشق امور پوزیتیو محسوس هستم که روش تحقیق‌پذیری آنها غیرعلمی باشد؛ یعنی کیفی و نه کمی. بر این مبنا، یک لقمه نیمرو، دو سیخ کباب و سه قرص فلافل را به هر خاطره شیرین و ماندگاری ترجیح می‌دهم. 

  • علی غزالی‌فر


کتاب‌خانه کوچکم را جمع کردم و آن را همانند هستی خویش به دوش کشیدم و بدوبدو خودم را به بقیه رساندم. به ما گفتند به هر چهارراه که رسیدیم، به سمت راست بپیچیم تا به گردان برسیم. سه بار پیچیدیم و رسیدیم. وقتی چشمم به اولین ساختمان افتاد، حافظه‌ام به سال‌های دور پرتاب شد. دوران کودکی. حسی فوق نوستالژیک از دیدن آنجا به من دست داد. کل صحنه از گذشته‌های دور کاملا آشنا بود. اصلا خودم آنجا را طراحی کرده بودم. ساختمانی با یک در و دو پنجره و سقفی مثلثی شکل. درخت عریان و لرزانی هم در کنارش. از همان‌ها بود که در کودکی می‌کشیدم. معماری از جهت زیست‌محیطی نیز کاملا متناسب با فصول سال بود؛ در تابستان‌ها گرم و زمستان‌ها تگری.

ما را به صف کردند تا صبحانه بدهند که عبارت بود از یک قالب کره به اندازه یک بند انگشت و یک حجم هندسی نافرم به اندازه مچ دست به اسم شیر پاکتی. این‌ها را سربازان به ما می‌دادند، اما یک جناب سروان هم ایستاده بود که مرتب می‌گفت ما همه برادر و برابریم و نان لواش می‌داد. با توجه به ابعاد نان و سوختگی یک طرف آن، می‌شد آن را برگ یک‌رو سفید هم به‌شمار آورد. گوشه خوش و خالی و خلوتی زیر درختی نشستم. کل کره رفت لای یک لقمه و هنگامی که داشتم با لپ بادکرده مثل موش‌خرمایی آن را می‌جویدم، متوقف شدم. روی بسته نوشته شده بود: 80% روغن پالم. احتمالا 20درصد باقی‌مانده هم سیانور غنی‌شده بود. برای نفله کردن سرباز روش‌های سالم‌تری هم هست؛ مثلا شلیک به ساقه مغز با آر پی جی.

آن را از لای دندان‌ها بیرون کشیدم و انداختم در سطل زباله وسط سفره باکتری‌ها. رفتم سراغ شیر. روی پاکت نوشته شده بود: "سایه". شیر سایه. چه اسمی! این عنوان برای فیلم‌های سامورایی ژاپنی مناسب است یا فیلم‌های پلیسی هالیوودی، خصوصا با معادل انگلیسی‌اش: "ذِ شادو". اما نه لبنیات. اطراف آن می‌چرخیدم و هیچ منفذی پیدا نمی‌کردم. چیزی بود اسرارآمیز و مطلقا نفوذناپذیر. با آن شکل و قیافه از نسل اهرام مصر بود. «صبر کن ببینم!» یک لحظه درنگ کردم. سایه، مثلث، هرم، شیر، احتمالا شیر بز، شاخ، برادری و برابری. چشم‌هایم را تنگ و باریک کردم. فهمیدم: فراماسونری.

به اطراف نگاهی انداختم و مهلت ندادم. با چنگ و دندان و استخوان سوراخش کردم. اما هرچه مکیدم، چیزی نصیبم نشد، تو بگو یک مولکلول شیر! چیزی که انتظار داشتم در پایان رخ دهد، همان اول کار اتفاق افتاد. با اولین مکش، صدای نیهیلیستی فرت و فورتش بلند شد. خلأ مطلق بود. پوچی پاکتی. من کسی نیستم که از خیر آخرین قطره هم بگذرم. لذا چشمم را چسباندم به سوراخ تا ببینم دقیقا چه چیزی در پاکت ریخته بودند که عنوان شیر را روی آن چسبانده بودند؟ هر چه نگاه کردم چیزی جز این به ذهنم نرسید: پاکت را با مفهوم شیر پر کرده بودند. با "بِگریف". لابد از نظر صاحبان شرکت، مفهوم، همه غنای ابژه را دارد. بله، شیر بود، اما به حمل اولی ذاتی.

حالا فقط نان داشتم که آن هم خشک شده بود. این مشکل تا پایان دوره با ما بود. نان‌های آن‌جا در کسری از ثانیه چنان خشک می‌شدند که انگار به‌جای آرد در آنها پودر گچ می‌ریختند. تبدیل می‌شدند به بیسکوئیت. البته بیسکوئیت با مزه چوب‌پنبه. بیسکوئیت در ابعاد آچار (A4). حالم جداً بد شد.

نه، من آدم ماتریالیستی نیستم. واقعا دغدغه معنا دارم. اما معنا برای من چیزی گسسته از زندگی نیست. معنا برای من امری انضمامی است. درهم‌تنیده با جزئیات. بر همین مبنا، معنای زندگی هم برای من در هر روز وابسته به غذایی است که همان روز می‌خورم. معنای زندگی من روزشمار است. از این روی‌، به ناهار فکر می‌کردم و در برزخ میان معنا و پوچی به آن امید بسته بودم. بر لبه پرتگاه پوچی، ناگاه دستی شانه‌ام را لمس کرد. تو گویی مرا بالا کشید. سرم را به راست چرخاندم و لبخندی دیدم که به‌صورت انسان مجسم شده بود. تمام افکارم بسیج شد تا زبانی پیدا کنم که احساس من و معنای آن رخداد را آشکار کند. یک‌باره همه "گتسبی بزرگ" در ذهنم تداعی شد و این کلماتی که هزار بار آنها را در درونم تکرار کرده بودم، برای اولین‌بار، در بیرون، برای من، تحقق عینی پیدا کردند:

«با حالت تفاهم لبخند زد... با حالتی خیلی بالاتر از حالت تفاهم. لبخندش یکی از آن لبخندهای کمیاب بود، همراه با نوعی اطمینان خاطر که آدم شاید چهار یا پنج بار در عمرش به آن بربخورد. این لبخند در یک لحظه به کل دنیای بیکران زده می‌شد یا به نظر می‌رسید زده می‌شد و بعد متمرکز می‌شد روی تو، آن هم با طرفداری جانانه‌ای از تو درکت می‌کرد تا جایی که می‌خواستی درک بشوی، باورت می‌کرد آن‌طور که خودت می‌خواستی خودت را باور داشته باشی، و به تو اطمینان می‌داد که دقیقا همان تصوری را از تو دارد که تو در بهترین حالت می‌خواستی داشته باشد.»


ادامه دارد...

  • علی غزالی‌فر


چشم‌هایش بسته و لب‌ها را به هم فشرده بود. لابد برای این‌که خوشحالی‌اش خارج نشود. کتاب را دودستی گرفته بود و از خوشحالی آن را به‌طرف خود کج کرده بود. لبه آن را روی سیب گلوی خود گذاشته بود و هیچ واژه‌ای پیدا نمی‌کرد که احساسش را بگوید. من هم حرفی نداشتم که بزنم. هر چه می‌گفتم دروغ بود و حقیقت هم که گفتن ندارد، مثل بقیه موارد. سکوت کردم، اما با طمأنینه‌ای در حد آرامش بودا، فنجان را در نعلبکی گذاشتم و به همین بسنده کردم که دستم را روی ملتقای کتف و شانه و بازوی او بگذارم و چند ضربه خودمانی بزنم. بگذار خودش هر معنایی می‌خواهد برداشت کند. این‌بار مثل بودا تبسمی عمیق کرده بودم.

فیلم بازی نمی‌کردم. واقعا شاد بودم. شادی ربطی به قهقهه ندارد. وقتی کسی به ما هدیه‌ای می‌دهد، بسیار شاد می‌شویم، اما قهقهه نمی‌زنیم. هر چه شادی عمیق‌تر باشد، خنده رقیق‌تر می‌شود و در نهایت فقط ردی از تبسم به‌جا می‌گذارد. تبسم؟ جریان عظیم شادی که از اعماق هستی برمی‌آید و روی سطح کالبد آدمی موج برمی‌دارد. آنان که از خنده غرش می‌کنند، شادی عمیقی ندارند. آنها با کوچکترین تلنگری از شدت ناراحتی نعره می‌زنند.

در آن لحظه نیز حاج پیمان شاد بود. من شاد بودم. جهان شاد بود. بیشتر فیلسوفان می‌گویند جهان در آگاهی ما تقویم می‌شود. من می‌گویم در احساسات و عواطف. کی به کیه! می‌فرمایید برای خودم می‌گویم؟ خب معلومه. قطعا همین‌ را می‌خواهم یا اصلا همین‌طور هم باید باشد. در آن جهان خودم، شادمانه کیک‌های شکلاتی را در چای تیلیت می‌کردم و تیلیت‌ها را در نعلبکی می‌ریختم و نعلبکی را در معده خالی می‌کردم. جویباری از شادی و شکلات در من جاری بود. غوطه‌ور در یک بهجت ژرف و شگرف. سرویس چای و کیک‌ها و کل بسکبیت‌ها را حاج پیمان حساب کرده بود.‌ آدم یا با همین چیزهای کوچک خوشبخت می‌شود، یا خوشبختی او برای همیشه به تعویق خواهد افتاد. خوشبختی یا همین حالا و یا هیچوقت. انتخاب با خودمان.

دلیل دیگر من برای شادی این بود که می‌دانستم حاج پیمان در برابر این هدیه، ده‌تا کتاب درجه یک به من خواهد داد. خیلی پسر نازنینی است! یک‌پارچه دوست. بیش از اندازه خوب است و به همین دلیل بعدها به خاک سیاه نشست. این سرنوشت همه کسانی است که در خوب بودن حد نگه نمی‌دارند.

وقتی بلند شدم دیگر از ناشر هیچ دلخور نبودم، اما بعد از آن، به همه ادیان الهی قسم خوردم که دیگر هیچ رمانی از آن انتشارات نخرم. مجانی هم بدهند، قبول نمی‌کنم. نه، این مورد اخیر جزو قسم نبود. اگر مجانی بدهند، می‌گیرم. به‌خاطر طمع و خودخواهی نیست. جداً می‌گویم. برای حاج پیمان می‌خواهم.

 

ادامه دارد...

  • علی غزالی‌فر


آن سه‌تا را قبلا هم خوانده بودم؛ چندبار. اما این شاهکارها باز هم ارزش دوباره‌خوانی داشتند. برخلاف کلام عادی که زود به‌فنا می‌رود و گفته می‌شود که تمام شود، ادبیات آن سخنی است که از تکرارش حظ می‌بریم و می‌خواهیم ماندگار باشد؛ مثلا می‌توان "سفر به انتهای شب" را یک میلیون بار خواند و حظ کرد. علاوه بر این، باید هم اثر ادبی را بسیار در بسیار خواند؛ زیرا فقط با تکرار پیوسته است که آن شیوه گفتار در زبان ما سرریز می‌کند. باید در زبان‌مان ریخته و حل ‌شود تا بتوانیم مثل آن حرف بزنیم، بیندیشیم، بنویسیم و بفهمیم. ثانیا مطالعه برخی از آثار در شرایط گوناگون منجر به درک و فهم‌های گوناگون می‌شود. بعضی کتاب‌ها در طبیعت معنای دیگری دارند. خواندن این رمان‌های ضدجنگ در وضعیت سربازی خیلی فرق می‌کند با خواندن آنها در خانه، لمیده بر کاناپه.

از همه مهمتر و بدتر این‌که من باید همه رمان‌هایی را که با چاپ انتشارات علمی و فرهنگی خوانده‌ام، دوباره از نو بخوانم. درباره "در غرب خبری نیست" همین مشکل پیش آمد. فریب قاب و قیمت آن را خوردم؛ زیبا و ارزان بود. بعدها فهمیدم ناشر محترم اصلا کتاب را تحریف کرده؛ تحریف به حذف. ده‌ها مورد را حذف کرده است. قبلا "ناطور دشت" را هم بدطور دست‌کاری کرده بود، اما برای من درس عبرتی نشد. همین مرا بیشتر عصبانی کرد.

آخر به چه حقی شاهکارهای ادبی جهان را تخریب می‌کنید؟ تصور می‌کنید نویسنده هرزه بود که آن چیزها را نوشته؟ نکند فکر می‌کنید کتاب‌خوانان آن‌قدر آدم‌های نیکو و سالم و پسندیده‌ای هستند که با چند واژه و گزاره هرزه می‌شوند؟ لابد خیال می‌کنند این جماعت وقتی از دست ناشری خشمگین می‌شوند در دل‌شان این‌طور ناسزا می‌گویند: «ای ناشر خطاکار، ازین کارا دس بردار!» درست است که نویسنده و مترجم هر دو به مولکلول‌های‌شان تجزیه شده‌اند، اما کسانی هستند که حواسشان به متن باشد؛ آن هم تغییرات ناشیانه چند کارمند که سبک اثر را کلا از ریخت می‌اندازند. ما از میان همه کسبه دنیا فقط با ناشران و کتاب‌فروشی‌ها سروکار داریم و با همین‌ها نیز یک دنیا مشکل داریم؛ این یکی گران می‌فروشد، آن یکی نسخه پاره می‌دهد، دیگری پس نمی‌گیرد، یکی دیگر سایت ندارد، آخری به‌موقع منتشر نمی‌کند و... .

وقتی آن ضربه روحی را خوردم، معطل نکردم. رفتم سراغ بایگانی کاغذکادو. کادوها را شاید به سطل زباله بسپارم، اما کاغذکادوها را خیر. با مهارت آن را پیچیدم و پارگی‌هایش را پوشاندم. بار اولم که نبود. من یک "نظریه شخصیت" شخصی دارم. طبق آن، آدم‌ها دو دسته هستند: کسانی که کاغذکادو را دور می‌اندازند و آنهایی که آن را نگه می‌دارند. من؟ تا مولکول آخر آنها را نگه می‌دارم. بله، نظریه‌ای بسیار ساده، اما بی‌نهایت پراکتیکال. قبول کنید!

فردا بعدازظهر در کافه‌ای روبه‌روی هم بودیم. من در دست راستم فنجان و کتاب در دستان حاج پیمان. با خوشحالی یادداشت یادگاری را می‌خواند: «تقدیم به ح. پ؛ همو ‌که طوفانی دوستش دارم، از عمق استخوان».

 

ادامه دارد...

  • علی غزالی‌فر


تضادها را ببین! کتاب‌های شریعتی برای سرباز ممنوع است اما آن فیلم‌های لوسِ لبریز از لاس و لیس مجوز می‌گیرند و راحت و مجانی برای سربازها پخش می‌شوند.

تأخر فکری-فرهنگی را ببین! حداکثر تا شریعتی پیش آمده‌اند. لابد او را اوج تفکر انتقادی می‌دانند. خبر ندارند پس از او چه کسانی ظهور کرده و چه‌ها گفته‌اند. اگر می‌دانستند شریعتی در زمانه فعلی چه کارکردی دارد، یقه هر سرباز را می‌گرفتند و مجانی یک دور مجموعه آثار او را به‌زور در معده‌اش فرو می‌کردند. اما خب، بعضی‌ها متوجه نسبت‌ها نمی‌شوند. زمانه‌ای بود که گوش دادن به آواز استاد شجریان لهو و لعب و سبکی و هرزگی به‌شمار می‌آمد، اما حالا اگر جوانی چنین کند، بی‌تردید باید او را جوانی سالم و متین و سنگین و فرهیخته و تحصیل‌کرده دانست. چرا؟ چون خوانندگانی ظاهر شده‌اند و عربده‌هایی سر داده‌اند که مرزهای هرزگی را جابجا کرده‌اند. آواز شجریان در نسبت با دیگر آوازها ارزش‌گذاری می‌شود.

حالا هم اگر کسی شریعتی بخواند، باید او را سالم و صالح دانست، در حدی که می‌خواهد همه کهکشان راه‌شیری را بجوشاند و پاستوریزه کند. شریعتی کسی است که هزاران مورد جلوی پای آدم می‌گذارد تا جانش را به پای آنها بریزد. بله، این‌قدر جدی بود. بخشی از جریان جدی پرالتهاب روزگار خود بود. ریشه در دهه شصت میلادی و محصول دهه هفتاد. انسان را حیوانی می‌دانست که فصل ممیزش ایدئولوژی است؛ باید با ایدئولوژی زندگی کند و برای همان هم بمیرد. امروز؟ انسان حیوانی است که باید بیش از بقیه مصرف کند و لذت ببرد. تا حالا در سربازی صدها جوان را از نزدیک دیده‌ام. حتی یک نفر هم دغدغه‌ای جز حداکثر رفاه با حداقل تلاش ندارد.

برای همین، نسل امروز از اساس با چنان حال و هوایی بیگانه است. سهل است، حتی حاضر نیست برای چیزی خودش را به زحمت بیندازد، چه رسد به جان‌فشانی برای عقاید. اما مشکل من با شریعتی چیز دیگری است. من اساسا با جدیت مشکل دارم. از هر چه جدیت است، فراری هستم. جدیت چه می‌کند جز مضاعف کردن درد و رنج بشریت؟! هیتلر و استالین و صدام جدی‌ترین آدم‌های قرن بیستم بودند، اما وقتی می‌خواستند جلوی دوربین‌ها نشان دهند که چه آدم‌های خوبی هستند، با سرباز‌ها شوخی‌های بی‌مزه می‌کردند و خودشان هم تبسم می‌کردند. به قبر پدران‌شان تبسم کنند! جدیت در 99 درصد موارد سر از خشونت درمی‌آورد؛ زیرا میان این دو مرز بسیار بسیار باریکی هست که بیشتر افراد آن را نمی‌بینند و پای‌شان روی آن می لغزد، حتی استادان فکور و فرهیخته دانشگاه.

فقط خدا و همکلاسی‌‌ام، حاج پیمان، می‌دانند این حضرات با جدیت‌شان در مفاهیم هشلهف چند پشت از اجداد ما بیرون کشیدند. مثلا با تمایز وجود از موجود دمار از روزگار ما درآوردند. در عربی یک طور؛ در فارسی جور دیگر. انگلیسی که هیچ. بینگ با حرف کَپیتال... بینگ با حرف غیرکَپیتال... بونگ با حرف کاف‌دار. حالا عربی: الوجود... الموجود... الزهرمار. به‌خاطر این بازی‌های زبانی چوب خوردیم و درون‌مان به‌هم ریخت و حالمان را بد کردند. باور می‌کنید؟ تازه، همه این‌ها را هم که می‌فهمیدیم آخر سر می‌گفتند تازه بدفهمی مطلق شروع شده؛ زیرا در زبان یونانی چیز دیگری است. به قول آنها تنها زبان فکر و فرهنگ و فلسفه و اندیشه. مسخره! از نظر من؟ آن زبان هرزه سرشار از فحش رکیک که هر وقت سر کلاس...    

«این کتابا چی‌ین؟»

سه تا برداشتم و جلوی او بالا گرفتم:

«هیچ کتابی از شریعتی ندارم. اینا فقط کتابای قصه هستن.» و بودند، مثل همه کتاب‌های دیگر.

"تبصره 22"، "در غرب خبری نیست" و "سفر به انتهای شب"؛ سه رب‌النوع رمان‌های ضدجنگ.

 

ادامه دارد...

  • علی غزالی‌فر