تأملات در فلسفه غیراولی

مشخصات بلاگ
تأملات در فلسفه غیراولی

تألمات و تأملات سربازی (6)

جمعه, ۲۰ مهر ۱۳۹۷، ۱۲:۴۸ ب.ظ


کتاب‌خانه کوچکم را جمع کردم و آن را همانند هستی خویش به دوش کشیدم و بدوبدو خودم را به بقیه رساندم. به ما گفتند به هر چهارراه که رسیدیم، به سمت راست بپیچیم تا به گردان برسیم. سه بار پیچیدیم و رسیدیم. وقتی چشمم به اولین ساختمان افتاد، حافظه‌ام به سال‌های دور پرتاب شد. دوران کودکی. حسی فوق نوستالژیک از دیدن آنجا به من دست داد. کل صحنه از گذشته‌های دور کاملا آشنا بود. اصلا خودم آنجا را طراحی کرده بودم. ساختمانی با یک در و دو پنجره و سقفی مثلثی شکل. درخت عریان و لرزانی هم در کنارش. از همان‌ها بود که در کودکی می‌کشیدم. معماری از جهت زیست‌محیطی نیز کاملا متناسب با فصول سال بود؛ در تابستان‌ها گرم و زمستان‌ها تگری.

ما را به صف کردند تا صبحانه بدهند که عبارت بود از یک قالب کره به اندازه یک بند انگشت و یک حجم هندسی نافرم به اندازه مچ دست به اسم شیر پاکتی. این‌ها را سربازان به ما می‌دادند، اما یک جناب سروان هم ایستاده بود که مرتب می‌گفت ما همه برادر و برابریم و نان لواش می‌داد. با توجه به ابعاد نان و سوختگی یک طرف آن، می‌شد آن را برگ یک‌رو سفید هم به‌شمار آورد. گوشه خوش و خالی و خلوتی زیر درختی نشستم. کل کره رفت لای یک لقمه و هنگامی که داشتم با لپ بادکرده مثل موش‌خرمایی آن را می‌جویدم، متوقف شدم. روی بسته نوشته شده بود: 80% روغن پالم. احتمالا 20درصد باقی‌مانده هم سیانور غنی‌شده بود. برای نفله کردن سرباز روش‌های سالم‌تری هم هست؛ مثلا شلیک به ساقه مغز با آر پی جی.

آن را از لای دندان‌ها بیرون کشیدم و انداختم در سطل زباله وسط سفره باکتری‌ها. رفتم سراغ شیر. روی پاکت نوشته شده بود: "سایه". شیر سایه. چه اسمی! این عنوان برای فیلم‌های سامورایی ژاپنی مناسب است یا فیلم‌های پلیسی هالیوودی، خصوصا با معادل انگلیسی‌اش: "ذِ شادو". اما نه لبنیات. اطراف آن می‌چرخیدم و هیچ منفذی پیدا نمی‌کردم. چیزی بود اسرارآمیز و مطلقا نفوذناپذیر. با آن شکل و قیافه از نسل اهرام مصر بود. «صبر کن ببینم!» یک لحظه درنگ کردم. سایه، مثلث، هرم، شیر، احتمالا شیر بز، شاخ، برادری و برابری. چشم‌هایم را تنگ و باریک کردم. فهمیدم: فراماسونری.

به اطراف نگاهی انداختم و مهلت ندادم. با چنگ و دندان و استخوان سوراخش کردم. اما هرچه مکیدم، چیزی نصیبم نشد، تو بگو یک مولکلول شیر! چیزی که انتظار داشتم در پایان رخ دهد، همان اول کار اتفاق افتاد. با اولین مکش، صدای نیهیلیستی فرت و فورتش بلند شد. خلأ مطلق بود. پوچی پاکتی. من کسی نیستم که از خیر آخرین قطره هم بگذرم. لذا چشمم را چسباندم به سوراخ تا ببینم دقیقا چه چیزی در پاکت ریخته بودند که عنوان شیر را روی آن چسبانده بودند؟ هر چه نگاه کردم چیزی جز این به ذهنم نرسید: پاکت را با مفهوم شیر پر کرده بودند. با "بِگریف". لابد از نظر صاحبان شرکت، مفهوم، همه غنای ابژه را دارد. بله، شیر بود، اما به حمل اولی ذاتی.

حالا فقط نان داشتم که آن هم خشک شده بود. این مشکل تا پایان دوره با ما بود. نان‌های آن‌جا در کسری از ثانیه چنان خشک می‌شدند که انگار به‌جای آرد در آنها پودر گچ می‌ریختند. تبدیل می‌شدند به بیسکوئیت. البته بیسکوئیت با مزه چوب‌پنبه. بیسکوئیت در ابعاد آچار (A4). حالم جداً بد شد.

نه، من آدم ماتریالیستی نیستم. واقعا دغدغه معنا دارم. اما معنا برای من چیزی گسسته از زندگی نیست. معنا برای من امری انضمامی است. درهم‌تنیده با جزئیات. بر همین مبنا، معنای زندگی هم برای من در هر روز وابسته به غذایی است که همان روز می‌خورم. معنای زندگی من روزشمار است. از این روی‌، به ناهار فکر می‌کردم و در برزخ میان معنا و پوچی به آن امید بسته بودم. بر لبه پرتگاه پوچی، ناگاه دستی شانه‌ام را لمس کرد. تو گویی مرا بالا کشید. سرم را به راست چرخاندم و لبخندی دیدم که به‌صورت انسان مجسم شده بود. تمام افکارم بسیج شد تا زبانی پیدا کنم که احساس من و معنای آن رخداد را آشکار کند. یک‌باره همه "گتسبی بزرگ" در ذهنم تداعی شد و این کلماتی که هزار بار آنها را در درونم تکرار کرده بودم، برای اولین‌بار، در بیرون، برای من، تحقق عینی پیدا کردند:

«با حالت تفاهم لبخند زد... با حالتی خیلی بالاتر از حالت تفاهم. لبخندش یکی از آن لبخندهای کمیاب بود، همراه با نوعی اطمینان خاطر که آدم شاید چهار یا پنج بار در عمرش به آن بربخورد. این لبخند در یک لحظه به کل دنیای بیکران زده می‌شد یا به نظر می‌رسید زده می‌شد و بعد متمرکز می‌شد روی تو، آن هم با طرفداری جانانه‌ای از تو درکت می‌کرد تا جایی که می‌خواستی درک بشوی، باورت می‌کرد آن‌طور که خودت می‌خواستی خودت را باور داشته باشی، و به تو اطمینان می‌داد که دقیقا همان تصوری را از تو دارد که تو در بهترین حالت می‌خواستی داشته باشد.»


ادامه دارد...

  • علی غزالی‌فر

نظرات  (۲)

سلام.
از میون همه‌ش، شیوه‌ای که با اون آغاز کردی تا ساختمونه را توصیف کنی، از نوستالژی کودکی تا سقف سه‌گوشش برام هیجان‌انگیز و دوست‌داشتنی‌تر بود!

اگه می‌شه از بخش تنظیمات، درخواست کد برای ارسال نظر را غیرفعال کن، ما چشمامون خوب نمی‌بینه تا این عددای کج‌ومعوج را بخونیم. متأسفانه بیان هم هیچی به فکر نابیناها نیست. نگران نظرات هرز نباش، خیلی زیاد نیست و می‌تونی مدیریتشون کنی.

سپاس فراوون علی آقا.
پاسخ:
سلام
خیلی ممنون از توجه شما
چشم انجام میدم.
اینو بلد نبودم وگرنه زودتر غیرفعالش میکردم که مطالب هرز و هرزه بریزن اینجا.
* در پنل مدیریت وبلاگ > سمت راست > تنظیمات > تنظیمات ساده > ستون وسط، مربوط به نظراته که شما گذاشتید روی «همهٔ نظرات بدون تأیید نشان داده شوند» فکر کنم! بنظرم بهتره روی گزینهٔ «نظر کسانی که ثبت‌نام نکرده‌اند پس از تأیید نشان داده شود» (یا شایدم این بود: «فقط نظر کسانی که ثبت‌نام کرده‌اند بدون تأیید نشان داده شود»)، بگذارید و بعد تیک گزینهٔ زیرش را بردارید (که برای جلوگیری از نظرات هرز گذاشته شده). اون موقع یه باری که به سربازی شما اضافه می‌شه اینه که نظر کسانی مثل من را موقع پاسخ‌دادن تأیید کنید! ولی می‌ارزه به اینکه عددای رنگی رنگی و کج‌وچوله به خواننده تحمیل بشه، اونم کم‌بینا و نابینا!

* یکی گفت بهم «خوش به حالت معاف شدی»، گفتم «آره، از سربازی، از دیدن زیبایی‌ها، از دوچرخه و موتور و ماشین‌ روندن (!)، از کار، از زندگی، از … معافم»! والا با این بحثاشون! :) دخترا بشینن خونه و همه‌ش تو ناز و نعمت بزرگ بشن و کارهاشون را هم ماشین‌آلات انجام بدند و حالا هم که برن درس بخونن و کار کنن و خرج تفریحشون کنند و آخرش ما پسرا را مجبور کنند خرجشون را بدیم و مهریه هم برای امنیتشون بالا ببرند! امنیت پسرا هم به فنا! کاش منقرض می‌شدیم! :)
پاسخ:
همونطور که گفتید عمل کردم. امیدوارم دیگه اون اعداد را نبینید

ارسال نظر

کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">