تألمات و تأملات سربازی (7)
سرآغازهای آشنایی من با فلسفه به دوران کودکی بازمیگردد؛ آن وقتی که گفتند فلسفه خطوط پیشانی این است که جریان پرشور عرق را به دو منتهیالیه پیشانی هدایت کنند تا روی حدقه چشمها سرریز نکند و آنها را نسوزاند. هر چه سنم بالاتر میرفت، دوست داشتم این فلسفه پایینتر برود، اما دریغ! یک میلیمتر از ابروها تنزل نمیکرد. فلسفهای بود معطوف به تعالی و عوالم بالا. تهی از خرد ارسطویی.
ما ایرانیان کهنهافلاطونی هستیم. ما و جهان نیچهای؟ همهاش حرف مفت. نیچه از یک فیلسوف حالش به هم بخورد، آن یک نفر افلاطون است. دستهای نیچه تا زانو به خون مثل افلاطونی آغشته است و ما تا خرخره غرق در عوالم مثالی.
آن فلسفه نیز از همان ابتدا با تجربه زیسته من در تضاد بود. کافی بود پا به زیستجهان سرکوچه بگذارم تا کل آن ابطال شود. بله، این فلسفه هم مثل دیگر فلسفهها باطل از آب درآمد. قبلا در کودکی و اینبار بهخاطر سربازی در شرایط سخت و گرم.
هوا هنوز در حد خر گرم است و ما مثل اسب در پادگان یورتمه میرویم و عرق میکنیم. کافی است دو سانتیمتر بدوم تا قطرات عرق، از وسط پیشانی، صاف برود در اعماق مردمک چشمان بریزد و تهنشین شود. گویی که غدد عرقریز با شلنگ به ته کاسه چشمانم متصل شدهاند. حضرت گروهبان هم با همان غدد دستبهیکی کرده تا عرق بیشتری به چشمانمان تزریق شود. هر بار بهشکلی.
روز اول یک جارو به دستم داد که روبهروی آسایشگاه را بروبم. جاروی بسیار کلاسیکی بود، دقیقا از آن نوع که اگر خال زگیلی به اندازه سیبزمینی روی بینی داشتی و جادوگر پیری بودی میتوانستی سوارش بشوی و پرواز کنی. پیش بهسوی آزادی منفی! واقعا آزادی ما، افسانهای در همین حد است. حقیقتا این جارو هم فقط بهدرد همان کار میخورد؛ زیرا با هر تکان، یک خرمن چوب خشک از آن میبارید. برای جمع کردن آنها باز یک خرمن دیگر اضافه میشد. و به همین شکل به صورت تصاعد حسابی چوب خشک تولید میکرد. باد هم آن را در منطقه عادلانه توزیع میکرد. بدین ترتیب دهان من بهطور کامل آسیب دید. همان روز اول داد گروهبان درآمد.
«چیکار میکنی خیارشور؟»
به همه سربازها میگفت خیارشور. اولا بهخاطر لباس سربازی و از همه مهمتر به این دلیل که نمیتوانست همه اسامی گروهان را حفظ کند.
این گروهبان موجودی بود ساخته شده از داد و نعره. هستی او جیغ فشرده بود. حرف زدن عادی او فریاد بود. وقتی که صدایش را بلند میکرد، دیوار صوتی را میشکست. قدکوتاه بود و کچل و لاغر. با چشانی ریز به اندازه نوک سوزن تهگرد. حدس میزنم همه ما را به صورت نقطه میدید. در واقع بهجای خیارشور بهشکل نخودفرنگی برای او مجسم میشدیم. آدم ساده و خوبی بود، اما میخواست خود را جدی و مقتدر نشان دهد و همین باعث میشد کمتر نتیجه بگیرد.
با چهرهای مچاله از خشم و خروش، جارو را از دستم کشید:
«اینطوری جارو میکنن.»
و آن را در هوا معلق نگه داشت و بهصورت نامحسوسی تکان داد.
«گروهبان، میخواید اصلا جارو رو ثابت نگه دارم و خودم در اطراش بلرزم؟»
دهان گشود و زمین به لرزه درآمد. اما او واکنش معرفتی هم داشت. همیشه هر بلایی میخواهد سرمان میآورد و در پایان میفرماید: «در عوض، این سختیها براتون خاطره میشه.»
گیریم بشود؟ خب که چی؟ اگر نخواهم خاطره داشته باشم، چی؟ من اصلا خاطره دوست ندارم. من یک مولکول واقعیت مطبوع را به خروارها خاطره شیرین ترجیح میدهم. این جفنگیات دیگر چیست. با اینطور حرفها میخواهند دقیقا چه کاری با ذهن و آگاهی ما انجام دهند؟
عرض کنم که ابرفیلسوفانِ بزرگ، هستی خودشان را شکافتند و معقولترین نظریات را بیرون کشیدند، اما با وجود این، درباره نظریاتشان چونوچرا میکنیم. حرفهای گروهبانها که بماند. کنت و کانت و کواین آنقدر اندیشیدند تا همه موهای سرشان ریخت و خط موی پیشانی آنها تا وسط کمرشان عقبنشینی کرد. ولی باز هم از تفلسف دست نکشیدند و ادامه دادند تا عاقبت جمجمه خود را با تفکر سوراخ کردند. نتیجه فقط چند نظریه بود که ما نهتنها زیر بار آنها نمیرویم، بلکه همه تلاش خود را میکنیم تا نشان دهیم اشتباه اساسی کردند. حالا تن به خیال و خاطره بدهم؟!
بله، قبلا متافیزیسین بودم. متعاطی مابعدالطبیعه. یک هستیشناس. و بعدها چهبسا ایدهآلیست. هر ایده و نظریهای را جدی میگرفتم و آن را معقول و واقعی میدانستم. اما حالا من پوزیتیویست هستم؛ یک پوزیتیویست غیرمنطقی. عاشق امور پوزیتیو محسوس هستم که روش تحقیقپذیری آنها غیرعلمی باشد؛ یعنی کیفی و نه کمی. بر این مبنا، یک لقمه نیمرو، دو سیخ کباب و سه قرص فلافل را به هر خاطره شیرین و ماندگاری ترجیح میدهم.
- ۹۷/۰۷/۲۷
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.