تأملات در فلسفه غیراولی

مشخصات بلاگ
تأملات در فلسفه غیراولی

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دیوید هیوم» ثبت شده است

 

در کتاب «تاریخ طبیعی دین»، دیوید هیوم (1711-1776) این ماجرای شیرین را تعریف می‌کند.

جوان مسلمان ساده‌ای به نام مصطفی به تور متألهان دانشگاه «سوربن» پاریس می‌خورد. این عالمان عظیم‌الشأن دینی آستین بالا می‌زنند تا مصطفی را به آیین مسیحیت کاتولیک درآورند. مخ او را به کار می‌گیرند و برای تشویق و ترغیبش به او می‌گویند که در این دنیا می‌تواند شراب خوب فراوان بالا بیندازد، و در آن دنیا هم سر از بهشت درمی‌آورد. بالأخره، به هر ضرب و زوری، مصطفی مسیحی می‌شود، نامش را بندیکت می‌گذارند، اصول دین مسیحی را از بر می‌شود و غسل تعمیدش می‌دهند. برای محکم‌کاری هم کشیشی مأمور می‌شود که هر روز به او تعلیمات دینی تدریس کند. یکی از همان روزها مراسم عشای ربانی را برای او اجرا می‌کنند و نان مقدس را می‌خورد.

فردای آن روز کشیش به سراغ بندیکت (مصطفی) می‌رود و درسش را با سؤالی ساده‌ شروع می‌کند:

«به من بگو چند خدا هست؟»

جوان با خونسردی جواب می‌دهد:

«هیچ.»

نعرۀ کشیش به آسمان می‌رود:

«چه گفتی؟ هیچ؟ چطور هیچ؟»

جوانِ ساده، صادقانه و منطقی، توضیح داد:

«بله؛ هیچ، زیرا شما تا حالا به من می‌گفتید که فقط یک خدا هست. خب، من هم دیروز او را خوردم.»

در ادامه، هیوم با تأسف می‌گوید: «برادران کاتولیک ما چنین دینی دارند. ولی ما به این چیزها آن‌قدر عادت کرده‌ایم که اصلاً از آن‌ها تعجب نمی‌کنیم. هرچند شاید در آینده به‌سختی بتوان انسان‌ها را قانع کرد که روزگاری مخلوقاتی دوپا وجود داشتند که اصول دین‌شان چنین چیزهایی بود. البته این احتمال هم هست که خود آن انسان‌های آینده نیز عقایدی به همان میزان احمقانه داشته باشند که کاملاً هم از آن‌ها راضی باشند.»

ولتر (1694-1778)، معاصر هیوم، خیلی هم پرت نمی‌گفت که « تاریخ فکر مردم عبارت است از گذاشتن افسانه‌ای به جای افسانۀ دیگر».

  • علی غزالی‌فر


و این را هم پرسید که چه کسی بهتر از دیگران مسائل دیوید هیوم را پاسخ داد؟ یعنی پرسش‌هایی که به صورت اشکال و شبهه به‌جا ماندند از سوی چه کسانی جواب‌های موفقی گرفتند؟


عرض می‌کنم که هیچ‌کس؛ زیرا هیوم، از نظر خودش، اصلا مسئله و اشکال و شبهه‌ای مطرح نکرده بود که برای آن دنبال پاسخ باشد. آن‌چه فیلسوفان بعدی از هیوم فهمیدند با مقصود خود او اختلاف فاحشی داشت. هیوم شکاکیت خود را مسئله‌ نمی‌دانست و آن را پرسش‌هایی به‌شمار نمی‌آورد که باید پاسخ داده شوند. از نظر او شکاکیت حد غایی شناخت و مرزهای معرفت آدمی است. به باور او از آن پس باید یاد بگیریم که چگونه با همان شکاکیت سازگار شویم و زندگی کنیم. به همین دلیل، پس از آن مباحث، پای هیچ فلسفه نظری دیگری از جنس معرفت‌شناسی را پیش نمی‌کشد، بلکه به اخلاق می‌پردازد؛ اخلاق در عامترین معنایش که چگونگی زیستن باشد.

اما فیلسوفان بعدی عکس این راه را پیمودند؛ همگی به دنبال معرفت‌شناسی تازه‌ای رفتند. هر فیلسوفی که به سراغ هیوم رفت، در نهایت او را در پارادیم جدیدی جای داد و تصویر جدیدی از او ساخت؛ تصویری که نقش‌های اصلی فلسفه خودش را مخدوش نکند. به‌طور کلی، در بیشتر موارد فیلسوفان همدیگر را نه از درون، بلکه از بیرون فهم می‌کنند. هر فیلسوفی، فلسفه‌ی فیلسوف دیگر را ابژه‌ای برای فلسفه‌ورزی خود قرار می‌دهد؛ ابژه‌ای که خود از درون در اصل یک سوبژکتیویته بنیادی است. فیلسوف غالبا دغدغه اعوجاج فلسفه دیگران را ندارد، او فقط به پرورش فلسفه خود می‌اندیشد.

آیا فیلسوفان یکدیگر را بهتر می‌فهمند؟ خیر؛ و اساسا دغدغه فهم بهتر یکدیگر را هم ندارند.

  • علی غزالی‌فر