تأملات در فلسفه غیراولی

مشخصات بلاگ
تأملات در فلسفه غیراولی

۳ مطلب در مرداد ۱۳۹۸ ثبت شده است

 

در یادداشت قبلی به کتاب "بائودولینو" اشاره کردم. پس بگذارید حالا ماجرایی را برای شما نقل کنم درباره یکی دیگر از رمان‌های امبرتو اکو؛ "گورستان پراگ".

من از خیلی قبل‌ترها می‌دانستم که بالاخره روزی باید حتما "گورستان پراگ" را بخوانم. بارها در کتاب‌فروشی‌های مختلف جلوی چشمم آمد، اما در خریدنش دست‌دست می‌کردم. در نهایت هم چوبش را خوردم.

شبی بی‌خوابی عجیبی به سرم زد و یک‌باره به‌طرز فجیعی هوس کردم آن را بخوانم. حالا نصف شب از کدام قبرستانی "گورستان پراگ" پیدا کنم؟! دست به دامن وای‌فای و امواج اینترنت شدم و اعتراف می‌کنم در وبلاگ‌ها و سایت‌های زیرزمینی به دنبال نسخه‌های غیرمجاز آن گشتم. اما هیچ احد‌الناسی آن را اسکن نکرده بود. تنها چیزی که نصیبم شد، چند مقاله و یادداشت در تعریف و تمجید آن بود. سه چهار مورد را خواندم و دردم بیشتر شد. سری هم به سایت گودریدز زدم و از سر بیکاری خوانندگان اجنبی را برّوبرّ نگاه کردم. یکی از آنها پنج ستاره امتیاز داده بود و در نوشته‌اش کلی خط و نشان گذاشته بود که نشان می‌داد خیلی خوشش آمده. کنجکاو شدم بدانم چه گفته. متن‌اش را در گوگل ترانسلیت انداختم و خروجی گرفتم:

«من آمد خوب قصه دوتا: 1- علم گرفت از حقیقت و بی حقیقت که آن هست ابهام...»

بله، نوعی هایکوی پست‌مدرن کافی‌شاپی. سایت گوگل یک کف دست صفحه صاف و سفید هم ما را از جهت واژگانی تحریم کرده است. یادش به‌خیر! قبل از این سال‌های نه چندان دور ما دچار تهاجم فرهنگی بودیم، اما حالا تحریم فرهنگی شده‌ایم. آن زمان محصولات فرهنگی غرب مثل تگرگ بر سرمان می‌بارید، و ما احساس تمدن می‌کردیم. الان دو کلمه حسابی هم نم پس نمی‌دهند. «چه خبرتونه بابا»! این هم از گردش چرخ روزگار. حقیقتا دنیا گرد است. گردِ گرد هم که نه. دانشمندان جغرافیا می‌گویند بیضوی است. بله، اما نه خیلی.

به هر حال، صبح که شد خوابم برد و بعدازظهر هم گرفتار بودم و دو روز خماری کشیدم تا عاقبت آن را خریدم و مستقیما زیر پوست تزریق کردم تا آرام شدم.

غرض از نقل حکایت این است که اگر کسی با کتاب خوبی آشنا شد و به این نتیجه رسید که عاقبت آن را خواهد خواند، باید در اولین فرصت آن را تهیه کند و در کتاب‌خانه‌اش بگذارد. به دو دلیل: اولا که بنا نیست آن کتاب ارزان‌تر شود و مثل روز روشن است که در چاپ‌های بعدی با درصد قابل توجهی گران‌تر خواهد شد. ثانیا معلوم نیست شخص دقیقا کِی ویار آن کتاب را خواهد گرفت. کسی که می‌داند دِماغش درد خواهد گرفت یا دَماغش چکه خواهد کرد، قطعا همیشه یخچال‌اش را تا خرخره با استامینوفن و آنتی‌هیستامین پر می‌کند. منطقی است؛ زیرا معلوم نیست آن ناخوشی دقیقا چه زمانی بر کله‌ی مبارک نازل می‌شود. حکایت کتاب‌ها نیز به همین صورت است. انسان یک‌باره با همه وجود احساس می‌کند که فلان کتاب را باید همین حالا بخواند. بعد مغزش شروع می‌کند به خارش و به‌تدریج هر چه بیشتر به آن فکر کند، بیشتر می‌خارد؛ دقیقا مثل خاریدن جای نیش پشه. کتاب خوب دست از سر آدم برنمی‌دارد.

این را از سر تجربه می‌گویم. تا حالا دو سه بار سرم آمده و همین مقدار دلیل موجهی است که این نکته را خاطرنشان کنم. بار دوم نیز همین نوع خارش درباره "گفتارها"ی ماکیاولی سرم آمد. بار سومی هم بود که الان به‌یاد نمی‌آورم درباره کدام کتاب بود.    

  • علی غزالی‌فر

 

می‌دانم کتاب‌‌خوان‌های حرفه‌ای با خواندن سه صفحه اول رمان بائودولینو دهان‌شان آب می‌افتد. حق دارند. علاوه بر این، حالا می‌خواهم بیشتر بدجنسی کنم و دل‌شان را هم آب کنم.

قیمت چاپ فعلی این کتاب 672 صفحه‌ای با ترجمه عالی رضا علیزاده 89500 تومان است. ولی چاپ قدیم آن را در یک کتاب‌فروشی شهرستانی دیدم. 29500 تومان. من به این قیمت البته قانع نشدم و آن را نشان کردم. چند روز بعد در هفته طرح تابستانه خرید کتاب با 15درصد تخفیف به قیمت 25075 تومان خریدم؛ همراه با یک عالمه گردوخاک مامانی. انگار که از زیرزمین یک صومعه قرون‌وسطایی بیرون آمده باشد. فروشنده هم با خوشحالی خیلی تشکر کرد که او را از شر این کتاب اجق‌وجق خلاص کرده‌ام؛ زیرا:

«از تابسّونه 92 وختی این کتاب‌فروشی راه افتاد، این کتاب این‌جاس. لاکردار حتی یه نفرم بش دس نزده.»

«شما خودتون نخوندینش؟»

«من؟ چراااا...» و الف را حسابی کشید «چن‌بار بازش کردم و نیگا انداختم. ولی خب.... راستیّتش خوشم نیومد. یعنی حالیم نشد چی میخات بگه.»

«بله این کتاب یه مقدار خاصه.»

سری به علامت تأیید تکان داد و یک کیسه پلاستیکی به طرفم گرفت. تشکر کردم و گفتم لازم نیست و کتاب را در کیفم گذاشتم. داشتم زیپ کیف را می‌بستم که انگار چیزی یادش آمده باشد، پرسید:

«راسّی، اصن موضوعش چی هس؟»

توضیحاتی دادم.

«آه‌ها... پس بدک نیس.»

بعد انگار که دوباره به‌یاد چیزی افتاده باشد، با سوءظن پرسید:

«صب کن، ببینم! شما که نخوندیش، از کجا میدونی خوبه؟ ها؟!»

چه سوال خوبی! کمی فکر کردم و گفتم:

«شما اهل فوتبال هستید؟»

بدون این‌که برگردد، دست راستش را دوبار به دیوار پشت سرش کوبید و گفت:

«مگه پوسترو نمی‌بینی؟ خرابه بارسام.»

«خب فرض کن امشب بارسلونا و منچستر یونانتد بازی مهمی دارن؛ مثلا فینال جام جهانی دنیا. این بازی که قبلا انجام نشده، اما شما میدونی بازی خوبیه. مگه نه؟»

خندید:

«گرفتم.»

و انگشتان هر دو دستش را مثل پنجه‌های عقاب باز کرد و روبه‌روی هم گرفت؛ انگار که یک خربزه مشهدی کوچک را گرفته باشد. بعد یک‌باره آن خربزه را سریع به سمتم چرخاند:

«یعنی تو فضاش هسّی.»

«احسنت!»

و راه افتادم.

«حالا این مثّه بارسا هست یا منچستر؟ شبیه کدومه؟»

بدون این‌که برگردم با صدای بلند گفتم:

«بولونیا.»

«چی؟ »

«بولونیا.»

و در را کشیدم.

  • علی غزالی‌فر


کتاب‌خانه خوبی داشت. چوبی و کاهی‌رنگ و براق. پنج شش ردیف دراز از کتاب‌های رنگارنگ که هر کدام شده بود شبیه یک جعبه مدادرنگی. از آن‌جایی‌که عمق کتاب‌خانه زیاد بود، جلوی کتاب‌ها را حسابی شلوغ کرده بودند. تمام اشیاء تزئینی عالم آنجا نماینده داشتند؛ مجسمه جن آفریقایی، گلدان کاکتوس‌های مثلثی، اسطوره‌های سِلتی، قاب عکس‌های سیاه‌وسفید، صلیب و تسبیح و گوشواره، خوشنویسی‌های اعلا و غیرخوانا، کوه آتش‌فشان، نقاشی‌های درِپیت و انواع سنگ و کلوخ. نمی‌شد هیچ کتابی را دید. از همه بزرگتر یک اسب سفید شیهه‌کش نجیب بود که دو نفر نانجیب روی زین مشغول کار خیر بودند. مجسمه‌ی یک فیلم ترکی بود. معادل سنگی ابتذال و کثافت. توانستم از لای پاهای بسیاری که آنجا در هم رفته بودند، دو حرف آخر عنوان کتاب یا اسم نویسنده یا نام خانوادگی مترجمی را ببینم: «قی». یعنی چه بود؟! باقی؟ بوقی؟ قرقی؟ طوقی؟ فندقی؟

بدبختی اعظم دسترسی به خود کتاب‌ها بود. با آن وضعیت، برای بیرون کشیدن کتابی باید یک اسباب‌کشی کامل انجام می‌دادم. ناامید از دست یافتن به هر گونه مطلوبی، دست‌هایم در دو طرف بدنم آویزان شدند. یک‌باره، در گوشه‌ی سمت چپِ پایین‌ترین ردیف، دیدم جایِ دستی هست و کتابی که اندکی سر بلند کرده است.

راستش را بخواهید من دوست دارم در شرایط غیرمنتظره کتابی فکرنشده را بی‌محابا باز کنم و بدون هیچ قصدی چند خطی از آن را بخوانم. مثل این می‌ماند که جلوی آقایِ خب، جلوی خانم‌ها را که نمی‌شود گرفت آقایِ فرهیخته‌ای را در خیابان بگیرم و بی‌مقدمه به او بگویم: «شما، یک نکته به من بگید! هر چی باشه، هر چی که دوست دارید.» برای همین شیرجه زدم.

با دستی صاف و کشیده، مثل جیب‌برها، کتاب باریکی را، با دو انکشت وسط و اشاره، آرام آرام بیرون کشیدم. «اوه!» آن آقا، صادق هدایت از آب درآمد. مجموعه داستان کوتاه "سگ ولگرد" بود که داستانی با عنوان "تاریک‌خانه" دارد. شاید برای دهمین بار آن را خواندم. صحبت‌های طولانی «مردی که شبانه سر راه خوانسار سوار اتومبیل» شد، جذاب‌ترین قسمت ماجرا بود:

«... اشخاصِ تازه‌به‌دورون‌رسیده‌ی ‌متجدد فقط میتونن به قولِ خودشون توی ﺍین محیط عرض‌اندﺍم بکنن، جامعه‌یی که مطابق سلیقه و حرص و شهوتِ خودشون درس کردن و در کوچکترین وظایف زندگی باید قوﺍنینِ جبری و تعبدِ ﺍونا رو مثه کپسول قورت داد! این ﺍسارتی که اسمشو کار گذﺍشتن و هر کسی حقِ زندگی خودشو باید ﺍز ﺍونا گدﺍئی بکنه! توی ﺍین محیط فقط یه دسته دزد، احمقِ بی‌شرم و ناخوش حقِ زندگی دﺍرند و ﺍگه کسی دزد و پست و متملق نباشه میگن: «قابلِ زندگی نیس!» دردهایی که من دﺍشتم، بارِ موروثی که زیرش خمیده شده بودم اونا نمیتونن بفهمن! خستگیِ پدرﺍنم در من باقی مونده بود و نستالژیِ ﺍین گذشته رو در خود حس میکردم.

میخوﺍستم مثه جونورﺍی زمستونی تو سوﻻخی فرو برم، تو تاریکیِ خودم غوطه‌ور بشم و در خودم قوﺍم بیام. چون همونطوری که تو تاریکخونه عکس روی شیشه ظاهر میشه، اون چیزهایی که در انسون لطیف و مخفیس در ﺍثر دوندگی زندگی و جار و جنجال و روشنائی خفه میشه و میمیره، فقط توی تاریکی و سکوته که به انسون جلوه میکنه. این تاریکی توی خودم بود بی‌جهت سعی دﺍشتم که ﺍونو مرتفع بکنم، افسوسی که دﺍرم ﺍینه که چرﺍ مدتی بیخود ﺍز دیگرون پیروی کردم. حاﻻ پی بردم که پرﺍرزش‌ترین قسمت من همین تاریکی، همین سکوت بوده...».

  • علی غزالی‌فر