تأملات در فلسفه غیراولی

مشخصات بلاگ
تأملات در فلسفه غیراولی

۱ مطلب در آبان ۱۳۹۵ ثبت شده است

 

من رمان‌خوان نیستم، هیچوقت هم نبودم و در آینده نیز نخواهم شد. با کمال احترام و در نهایت ادب، هر گونه لقب، عنوان و برچسب را در باب خواندن رد می‌کنم و آن را به اهلش می‌سپارم. من خواننده حرفه‌ای هیچ زمینه و حوزه و دانشی نیستم و نمی‌خواهم باشم. من تنها یک کتابخوان تنها هستم. البته هرگز کتابی را نمی‌خوانم که لازم باشد برای خواندنش برنامه‌ریزی کنم و خودم را با هزار حیله و ترفند و تکنیک مجبور سازم که آن را به سرانجام برسانم. من فقط و فقط کتاب‌های خیلی خیلی خوب را مطالعه می‌کنم، با هر موضوعی و مربوط به هر حوزه‌ای. حتی به کتاب معمولی هم دست نمی‌زنم؛ زیرا از نظر من کتاب معمولی با کتاب بد فرقی ندارد. هر دو از یک قماش‌اند؛ زیرا هیچ ضرورتی برای خواندن آن‌ها وجود ندارد. کتاب خوب چیزی نیست که بتوان آن را خواند. کتاب خوب چیزی است که نتوان آن را نخواند. چنین کتابی دیگر نیاز به خلاصه‌کردن و نکته‌برداری ندارد و مستقیما بدون هیچ نیازی به عملکرد جهاز هاضمه ذهن، جذب روح می‌شود و برای همیشه کام انسان را شیرین و حال و هوای او را معطر می‌سازد. حال هر کتابی که بتواند همچون آهن‌ربا من آدم‌آهنی را به خود بچسباند، قطعا مورد توجه خاص من خواهد بود. حتی اگر کتابی در زمینه کوارک‌ها و سیاهچاله‌ها، گسل‌های زیرزمینی، فرهنگ اقوام بدوی آمریکای لاتین، ادبیات آفریقا، معماری حمام، تاریخچه زباله و... بتواند مرا جذب کند، بدون هیچ دریغ و مقاومتی آن را با کمال میل مطالعه می‌کنم. در مقابل، بسیاری از کتاب‌های بزرگ، مشهور و تاریخی را به‌راحتی کنار گذاشته‌ام؛ تنها به این علت که مرا جذب نکردند. دلیلی ندارد تابع ذوق و پسند دیگران باشم. وانگهی، زندگی بسیار مهمتر و ارزشمندتر از آن است که صرف خواندن کتاب‌هایی شود که خواندن‌شان با مشقت و ریاضت همراه باشد، هر چند اندک و ناچیز. سوم اینکه با وجود این همه کتاب چه نیازی به خواندن چنین کتاب‌هایی هست؟! کتاب؟! برای من فراوان‌ترین و متنوع‌ترین جنس در جهان کتاب است. اصلا من جهان را به مثابه ظرف کتاب می‌بینم؛ جهان یعنی محل کتاب و زندگی یعنی فرصت کتاب خواندن.

البته تا اینجا یک طرف جهان من بود. نیمه دیگر نوشتن است. در باب نوشتن هم ماجرا از همین قرار است. فقط چیزی را می‌نویسم که از نوشتنش نهایت لذت را ببرم؛ چه نوشتن یک مقاله فلسفی باشد، چه ترجمه یک متن خارجی، چه سرودن شعر، چه نوشتن یک مطلب کوچک و چه – مثل این روزها – نوشتن یک داستان کوتاه – خیلی کوتاه. دوست دارم چیزی را بنویسم که نوشتنش همه وجودم را بسیج کند و حالم را دگرگون سازد؛ یعنی حالم عمیقا خوب شود. حال آدم که خوب باشد، همه جهان خوب به‌نظر می‌آید. گویی جهان به انسان می‌نگرد.

باری، چنین نیست که خواندن و نوشتن برای من یک فعل خاص یا فعالیت جزیی در دل زندگی باشد، بلکه یک سبک زندگی، شیوه زیستن و نحوه بودن است. ادوارد سعید فقید هم زمانی گفته بود انسانی که هیچ وطنی ندارد، نوشتن را وطنی برای خود می‌سازد و در آن ساکن می‌شود. خواندن هم می‌تواند این‌گونه باشد.

همیشه مشغول خواندن کتاب‌های خیلی خیلی خوب هستم تا اینکه سروکله ایده‌ای پیدا شود. در این حالت دامی از کاغذ پهن می‌کنم و با قلم به شکار آن می‌روم و آن را در نوشتن به بند می‌کشم. همه چیز باید به‌طور طبیعی رخ دهد تا به سرانجام نیکویی برسد. به علاوه، این راه و روش با طبع تنبل و طبیعت ولنگار من بسیار همخوان و مناسب است. همیشه با خواندن و نوشتن خطوطی چند، دماغ را تر می‌کنم.

همین مطلبی که مشغول نوشتن آن هستم از این‌گونه است. اما ایده نوشتن آن از کجا سرچشمه می‌گیرد؟ علتش پیداشدن یک آهن‌ربای جدید است. در یک جمع سه‌نفره، لابه‌لای بحث از گستره بلاهت و ژرفای حماقت برخی کسان و ناکسان، دوست عزیزی از رمانی نام برد و آن را مثال زد. باز هم یکی از آن کتاب‌هایی را پیدا کردم که نه تنها آدم‌آهنی را جذب خود کرد، بلکه او را بلعید. این‌بار یک رمان کمیک – جدی از آب درآمده است با چاشنی فلسفه؛ "اتحادیه ابلهان" نوشته جوان نابغه ناکام جان کندی تول (1937-1969). کتابی عجیب با سبکی غریب. مثلا وسط ماجرا، در میان جدی‌ترین حرف‌ها یکباره خواننده از شدت انفجار خنده تا سرحدات متلاشی شدن امعا و احشا پیش می‌رود و برمی‌گردد. آدم مدام شوکه می‌شود. نمی‌داند هر آن ممکن است چه اتفاقی بیفتد و چه بر سر او بیاید.

خواندن "اتحادیه ابلهان" نیز مثل سایر کتاب‌هایی از این دست با شیرینی و نگرانی همراه است. این گونه آثار را در کمال آهستگی و با آرامش زیاد و بسیار کند می‌خوانم. نگرانم و می‌ترسم از تمام شدن آن. دست‌کم دوست ندارم زود تمام شود و می‌خواهم تا جایی که امکان دارد کش پیدا کند و طولانی‌تر گردد. برای همین در مسیر خواندن این نوع متون با دنده سنگین حرکت می‌کنم. جمله جمله آن را می‌چشم و گاهی که برای خواندنش دراز کشیده‌ام، سینه خیز جلو می‌روم تا هر چه دیرتر به پایان برسم. هر چند بعد از اینکه تمام شد دوباره برمی‌گردم و چندبار آن را می‌خوانم. در آن می‌پیچم و غوطه‌ور می‌شوم. با آن زندگی می‌کنم، در شیوه زیستنم جذب می‌شود و طعم زندگی و حتی جهان را تغییر می‌دهد. کتاب تا مغز استخوان‌های روحم فرو می‌رود من دیگر آن انسان سابق نخواهم بود. در چنین وضعیتی حالم به‌قدری خوب می‌شود که نمی‌توانم جلوی تراوش آن را بگیرم و از وجود من سرریز می‌کند و لذا گاهی مجبور می‌شوم که در باب آن چیزی بنویسم؛ چیزی مثل این.

  • علی غزالی‌فر