تأملات در فلسفه غیراولی

مشخصات بلاگ
تأملات در فلسفه غیراولی

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مرگ» ثبت شده است

ضربه آرنج بغل‌دستی‌ام مرا از اعماق آگاهی بیرون کشید.

-چه با خیال راحت نشستی کتاب می‌خونی!

-چطور مگه؟

-من خودم راننده ماشین سنگینم. این جاده‌ها و اتوبوسا وحشتناکن. جون آدم در خطره. از من می‌شنوی فقط با قطار سفر کن. من بلیط گیرم نیومد و مجبور شدم سوار این ارابه مرگ بشم.


**********

نمی‌توانست آرام بنشیند. می‌رفت و می‌آمد. عاقبت کنار در ایستاد و به من خیره شد.

-من در راه‌آهن مدیرکلم. آقا هیچ اعتمادی به این قطارا نیست. همه ریل‌ها غیراستانداردن. هر لحظه امکان داره بمیریم. البته تا بمیریم صدبار می‌میرم و زنده می‌شم. حالا من هیچ؛ زن و بچمو هم اوردم.

سرش را مثل جغد چرخانده بود و انگار با نگرانی منتظر عزرائیل بود که از پشت سر بیاید و دست بر شانه‌اش بساید. وقتی مطمئن شد کسی نیست دوباره سرش را به حالت اول بازگرداند و به من زل زد:

-شاید باور نکنی، اما من‌که مدیرکل راه‌آهن هستم اولین‌باره که به‌جای هواپیما سوار قطار می‌شم.


**********

بسته غذا را روبه‌رویم گرفت.

-بسه دیگه! بگیر یه چیزی بخور!

هر دو بسته را که مثل طالبی گرفته بود جلوی صورتم تکان داد.

-نگا کن! جون‌مونو همین‌جوری گرفتیم کف دست‌مون که سوار هواپیما شدیم.

-چرا؟

-چرا؟! واقعا نمی‌دونی؟!

من واقعا نمی‌دانستم. اگر هم چیزی بدانم، از کجا بفهمم درست است یا دروغ و فریب و وعده و وعید. خودش ادامه داد:

-همه هواپیماها در حالت اضطراری قرار دارن. چطور بگم؟! همه‌شون با یه جور چراغ چک پرواز می‌کنن. هر هواپیمایی که بلند می‌شه هر لحظه احتمال داره سقوط کنه... هواپیما کارمه.

بسته را روی میزم گذاشت.

-خب پس پیاده و پابرهنه سفر کنیم؟

-ماشین، اتوبوس، قطار و ازین جور چیزا. اصلا چرا سفر کنیم؟ ها؟ آدم باید تو این کشور یه سوراخی، حفره‌ای پیدا کنه و بره توش قایم شه تا آخر عمر و فقط برای کارهای ضروری بیاد بیرون.

ساندویچ که لای آروارهایش رفت، ساکت شد. من هم نی را به دندان گرفتم و به درون حفره خودم برگشتم. اگرچه صدای بلند موتورهای هواپیما اجازه نمی‌داد خوب مطالعه کنم، اما با خیال راحت تا آخرین مولکول آب انار را هورت کشیدم.

  • علی غزالی‌فر


"مریم میرزایی ایدز گرفت. از هموطنانم صمیمانه می‌خواهم دعا کنند". گوشی را دوباره در جیبم گذاشتم. محمد از این چیزها زیاد می‌فرستاد؛ زیرا روحیه لطیف انسان‌دوستانه او شامل صغیر و کبیر و بعید و قریب و عدو و حبیب و همه کس و همه چیز می‌شد.

طی آن روز و فردا، اخبار از در و دیوار و درخت و زیر بوته و از هر سوراخ و روزنه‌ای باریدن گرفت و من از ماجرا باخبر شدم. دو روز بعد به یاد پیامک افتادم و دوباره آن را خواندم:"مریم میرزاخانی فیلدز گرفت. به هموطنانم صمیمانه تبریک می‌گویم". باز هم اشتباه خواندم چون نه او را می‌شناختم و نه می‌دانستم فیلدز چیست. البته خوشحالم بودم که اشتباه فهمیدم؛ "ای بهتر از هزار یقین اشتباه من".

اما امروز خبر هولناک مرگ ناگهانی این دانشمند بزرگ و جوان به گوشم رسید و... . و چه کنم؟! "چه کنم بازی ایام مرا غافل کرد".

 

چنین مرگی به وضعیت ذهنی انسان خلل وارد می‌سازد و تعادل او را به هم می‌ریزد. اندوهی غریب بر انسان سایه می‌افکند و غمی عمیق در جان او چنگ می‌اندازد، همچون از دست دادن آشنایی نزدیک. بی‌جهت نیست؛ زیرا دانش‌دوستان با دانشمندان خویشاوندان روحی و معنوی هستند و زندگی را به نوعی با آنان سر می‌کنند. بدون آن فرزانگان، زندگی ظرف ملال و میان‌مایگی خواهد بود. اما "چه توان کرد که عمر است و شتابی دارد". فقط باید روزها بگذرد و زمان جلو رود تا از تیررس چنین غمی خارج شویم، اما غم جان‌کاه از دست‌رفتن چنین انسان‌هایی برد زیادی دارد و زخمی عمیق به‌جای می‌گذارد. مرگ هر دانشمندی خلئی بزرگ و دردناک در حیات روحی و معنوی اهل فکر و فرهنگ به جای می‌گذارد که با هیچ چیزی جبران نمی‌شود؛ زیرا هر متفکر اصیلی روزنه‌ای منحصر به فرد به سوی حقیقت و جهان معناست. حقیقت و معنای جدید از طریق چنین انسان‌هایی ظهور می‌کند و به ما می‌رسد.

پایان یک هستی و آگاهیِ روبه‌گسترش یک تراژدی وجودی است و انهدام ناگهانی چنین امر مهمی بخشی از ما را نیز ویران می‌کند. لذا این شعر جان دان (1527-1631) هم بیش از همه در مورد فرزانگان صادق است:

"مرگ هر انسانی جان مرا می‌کاهد

که من در بشریت درآمیخته‌ام

پس کس مفرست تا بدانی ناقوس مرگ که به صدا در آمده است

این ناقوس مرگ توست".

  • علی غزالی‌فر


اگر پیش از این، کسی از من می‌پرسید که در مرگ آقای هاشمی رفسنجانی چه واکنشی نشان خواهم داد، قطعا می‌گفتم هیچ. به هر حال این پایان کار همگان است. بیهقی (385-470) در تاریخش از قول حسنک وزیر گفته است: "جهان خوردم و کارها راندم و عاقبت کار آدمی مرگ است". اما وضعیت خاص خود من هم در میان بود؛ همانند بسیاری از دوستانم و هم‌نسلان فراوانم راکد و خاموش و بیکار هستم. از مسیر زندگی طبیعی خارج شده‌ام و فرسنگ‌ها از آدم‌ها دور افتاده‌ام. من در منتهی الیه جامعه زندگی می‌کنم. در سکوت و خلوت و تنهایی تحمیلی خود روزگار می‌گذرانم. تو گوئی در یک خلأ معلق مانده‌ام. امکان‌های پیشاروی من اندک و روزبه‌روز کمتر می‌شود. دلیلی ندارد زندگی محدود خودم را بی‌جهت شلوغ کنم. لذا عجیب نیست که پیگیر سیاست نیستم و دنبال سیاست‌مداران نمی‌روم. نه تلویزیون می‌بینم، نه به رادیو گوش می دهم و نه سایت‌های خبری را دنبال می‌کنم. نه به طرف چپ می‌روم و نه به سوی راست؛ نه بیست و سی و نه بی. بی. سی.

چو هر خبر که شنیدم، رهی به حسرت داشت

ازین سپس من و رندی و وضع بی‌خبری.

اما علی رغم این وضعیت، وقتی خبر مرگ ناگهانی آن مرد را شنیدم، بی‌اختیار منقلب شدم؛ زیر و رو شدم. در جمع بودم و نتوانستم خودم را جمع کنم. وارفتم و تعادلم را از دست دادم. ناراحت شدم و مدام این ناراحتی بیشتر و شدیدتر می‌شد. اندوه در نیمه‌شب به اوج رسید. دلم شکست و... . تو گویی کسی را از دست داده‌ام که در نزدیکی من می‌زیست. چاره‌ای نداشتم جز این‌که با نوشتن خودم را تسکین دهم و ذهنم را آرام کنم.


مثل همیشه ابتذال با صداوسیما آغاز شد. عمیق‌ترین و حقیقی‌ترین رخداد خرج سطحی‌ترین و اعتباری‌ترین امور شد. مرگ برای جناح‌بازی هزینه می‌شد. با مرگ بازی شد. پس از آن نوبت به بیانه‌های آبکی و شعارهای تقلیدی و سخنان تکراری رسید. مردان سیاسی همچون کودکان دبستانی انشاء می‌نوشتند. دریغ از ذره‌ای تأمل جدی و اندیشه اصیل! انگار نه انگار که یکی از بزرگترین و مهمترین و موثرترین کنشگران سیاسی کشور یکباره صحنه را ترک کرده است. از آن‌جایی که مرده خطری ندارد، طبیعی است که معلوم شود همه او را دوست داشتند و او نیز همه را دوست داشت. هر کسی او را منتسب به چیزی، کسی، انقلابی، جنگی و جریانی می‌کرد. اما کسی نگفت که آخر او هم برای خودش کسی بود. این‌ها و بسیاری واکنش‌های ناپسند دیگر انسان را اندوهگین می‌کرد. البته مسئله فقط تراوش عواطف انسانی نیست، بلکه یک وضعیت انسانی به خطر افتاده است.

آن اندوه وجهه معقول داشت. معقول بود؛ زیرا به من مربوط بود. به چه چیز من ارتباط داشت؟ به امکان‌ها؛ امکان‌های پیشِ رو. همین امر باعث می‌شود که مرگ او به مرگ من مربوط باشد. مگر مرگ چیست؟ ویژگی آن چیست؟ هنگامی که انسان می‌میرد، همه امکان‌های او از بین می‌رود. مرگ یعنی محوشدن همه آن‌‌چه می توانست در پیشِ رویش واقع شود و به سوی آن برود و به آن برسد. مرگ ازدست‌دادن امکانات پیشِ رو است. اما نکته کلیدی آن است که برخی امکان‌ها توسط "دیگری" ایجاد می‌شود و برخی افراد برای دیگران امکان‌هایی را فراپیش می‌نهند. مرگ آنها به از بین رفتن امکان‌های حیاتی زندگی برخی انسان‌ها منجر می‌شود و این‌گونه است که مرگ آنها به نوعی مرگ آن آدمیان هم به‌شمار می‌آید. مرگ برخی افراد امکانات گشوده به روی انسان را کم می‌کند و لذا بخشی از مرگ خود او هستند. این‌که مرگ برخی افراد باعث اندوه عمیق انسان می‌شود، به این دلیل است که ناشی از احساس حرمان و فقدانی بزرگ است. گویی که شخص بخشی از خود را از دست داده است. علت شادی انسان در مرگ برخی افراد نیز همین گونه است. مرگ آنها بر امکانات آدمی می‌افزاید. اما مسئله فقط به فرد ختم نمی‌شود. پای جامعه و یک ملت بزرگ هم در میان است.

جامعه ما به دلایل گوناگون از امکانات زیادی برخوردار نیست. راه‌های اندک و باریکی در برابر آن قرار دارد. جامعه ما یک جامعه باز نیست. البته بسته هم نیست. نیمه‌باز است و باز و بسته می‌شود. این گشودگی اندک نیز ناشی از قوانین و نهادها و رویه‌ها و سنت‌ها نیست، بلکه ناشی از وجود کسانی است که به‌خاطر جایگاه و موقعیتی که دارند می‌توانند روزنه‌ها و شکاف‌هایی در دیوار بتنی این جامعه ایجاد کنند. بزرگی او در این بود که می‌توانست امکان‌هایی برای یک ملت بزرگ ایجاد کند. امکان‌های او امکان‌های من و بسیاری دیگر بود. او رفت و بسیاری از امکان‌های نیمه‌جان هم دفن شد. مرگ او از دست دادن امکان‌های مهم و حیاتی بود. اینک او زیر خاک تیره خفته است، ولی ما هم که روی خاک ایستاده‌ایم، چندان وضعیت روشنی نداریم. افق آینده تیره‌تر و راه آینده تنگ‌تر شده است. حال، مائیم و روزگار فروبسته.

خلاصه آن‌که مرگ برخی افراد به‌نوعی مرگ من است و می‌توان مرگ "دیگری" را مرگ دیگری برای خود به‌شمار آورد.

شاعر فرزانه انگلیسی، جان دان (1572-1631)، می‌گوید:

مرگ هر انسانی جان مرا می‌کاهد

که من در بشریت درآمیخته‌ام

پس کس مفرست تا بدانی ناقوس مرگ که به صدا درآمده است

این ناقوس مرگ توست.

  • علی غزالی‌فر