تأملات در فلسفه غیراولی

مشخصات بلاگ
تأملات در فلسفه غیراولی

۲ مطلب در آبان ۱۳۹۸ ثبت شده است


چند بار و هر چند روز یک‌بار از من می‌خواست کتاب‌هایی را به او معرفی کنم. واقعا از زیر این کار شانه خالی می‌کردم؛ چون با توجه به وسواسی که در این زمینه دارم برایم کار طاقت‌فرسایی بود. از آن‌جایی‌که اصرار او پایانی نداشت، عاقبت پذیرفتم.


یک روز، درست مثل رابطه پزشک و بیمار، او را روبه‌روی خودم نشاندم و حدود پنجاه سؤال پرسیدم؛ از گذشته و سابقه کتاب‌خوانی‌اش، وضعیت فعلی‌اش، مشکل و خواسته و اهدافش و... . یک معاینه تمام‌عیار، یک چکاپ کامل ذهنی.
«حالا چی داری می‌خونی؟»
کتابی از بقچه‌اش بیرون کشید و روی میز، زیر چشم من گذاشت. «صد سال تنهایی».
«اینو از جلوی چشم من بردار!»
«کتاب بدیه؟»
«کتاب خوبیه، اما این ترجمش آشغاله. از بین بیست سی ترجمه فقط یک ترجمه خوب داره. این ترجمه‌ش که اصلا فیکه. تقلبیه.»
«تو که حتی لاشو باز نکردی»
«این اصلا ارزش نداره حتی بش دست بزنی. می‌تونی پاره‌ش کنی و بندازیش جلوی سگ.»
«مگه مترجم­شو می­شناسی؟»
«خیر!»
«پس مشکل از خودته.»
این دیگر رسما فحش رکیک بود.
«اگر مترجمی رو نشناسم، این مشکل اونه و نه عیب من!»
«یعنی چی؟»
«بی­خیال. هنوز زوده این چیزا رو متوجه بشی.»
به یاد یکی از ترجمه‌های جدید افتادم: شاخ شمشاد! آخه شاخ شمشماد؟! ای خدا!
«خب غیر از این زباله تا حالا چندتا کتاب خوندی؟» «کتاب‌هایی که خوشت اومده چی بودن؟» «کتاب‌هایی که خوشت نیومد؟» «کتاب‌هایی که مفید بودن؟» «کتاب‌های غیرمفید؟» «کتاب‌هایی که هم خوشت اومد و هم مفید بودن؟» «کتاب‌هایی که مطالبشون هنوز یادت موندن؟» «چه کتاب‌هایی خوندی که ازشون سردرنیوردی؟» با سوال‌ها او را دفن کردم و پدرش را درآوردم تا دیگر موی دماغم نشود.
«خب؟»
«یک هفته، ده روز دیگه یک فهرست برات آماده می‌کنم.»
و تا یک ماه آماده نشد.
«پس چی شد؟»
«چیزی که تو می‌خوای یک چیز ترکیبیه: تاریخ و سیاست و ادبیات و قصه و چه و چه. باید صبر کنی!»
دو ماه بعد از آن ویزیت کذائی، یک برگ بزرگ را گذاشتم کف دستش. در سکوت و تحیر بزرگترین نسخه ممکن را برانداز کرد. سپس به چند دقیقه‌توضیح که ضمیمه آن بود، گوش داد. سوال اول و آخرش این بود که از بین این بیست کتاب کدامیک در اولویت است تا همان روز آن را بخرد؟ به فهرست خیره شدم و نگاهم دوسه باری از بالا تا پایین و بالعکس رفت‌وآمد ‌کرد. با نوک انگشت روی شماره 14 سه چهار بار ضربه زدم.
«این!»
«ماه عسل ایرانی؟»
«ماه عسل ایرانی.»


بعد از آن نقش‌مان عوض شد. حالا من بودم که مرتب از او سؤال می‌کردم. می‌خواستم تأثیر نسخه‌ام را ببینم.
«چطور بود؟»
«وقت نشد بگیرمش. لوله‌کش آورده بودم که آبگرمکن‌و چک کنه. لوله‌های شوفاژو هم درست کرد و برای همین طول کشید.»
فردا.
«چی شد؟»
«از شهرستان مهمون داشتیم. بعد هم رفتیم برای خانمم کیف بخریم. کیف چرم نداره برای همین گاهی که یه جای رسمی می‌ریم معذب میشه.»
پس فردا.
«گرفتی؟»
«پسر باجناقم چشم دخترمو ناکار کرد. کلا گیر چشم‌پزشک و دوا درمون بودم.»
«چطور؟ چشمشو گاز گرفت؟»
«هه‌هه‌هه! نه. چشمو چطور گاز می‌گیرن آخه؟ هه‌هه‌هه‌! با مداد زد تو چشمش.»
«یعنی چشمشو سوراخ کرد؟ چشمشو گاز می‌گرفت که بهتر بود.»
«هه‌هه‌هه! باز می‌گه چشمشو گاز گرفت. با نوک مداد نزد. با قسمت پاک‌کن مداد کوبید رو چشمش کمی فشار اومد بهش.»
«چند سال دیگه بزرگ می‌شن همین چشماشون یجور دیگه می‌بینه و روابطشون رمانتیک‌تر می‌شه.»


روزهای بعد و هفته جدید و اول ماه و ماه‌ها سپری شد. نه سوال‌های من تمام می‌شد و نه بهانه‌های او.
کتاب‌خوانی برای او هم مثل عموم آدم‌ها اولویتی نداشت. برای همین منتظر یک شرایط آرمانی بود که هیچ مسئله و مشکلی در کار نباشد تا با خیال راحت و آسوده کتابی بخواند. البته که احتمال وجود چنان شرایطی اندک است و اگر هم حاصل شود، انسان‌ها با انواع دردسرهایی که برای خود می‌تراشند آن را ضایع می‌کنند.
کسی که می‌خواهد کتاب‌خوان شود، باید بیاموزد که موازی با کارهای دیگر و در دل هر شرایطی مطالعه کند. کتاب‌خوانی نباید مشروط به هیچ وضعیتی باشد. برعکس، باید تمام وضعیت‌ها مشروط به کتاب‌خوانی لحاظ شوند. اگر کسی واقعا می‌خواهد کتاب بخواند، می‌تواند در ترافیک، مطب پزشک، شعبه بانک، کنار لوله‌کش و در هر صف و جایگاه و ایستگاهی مطالعه کند. منتظر شرایط ایدئال شدن نتیجه‌ای ندارد جز ازدست رفتن فرصت‌ها و هدررفتن عمر و پشیمانی و پشیمانی و پشیمانی. او نیز پس از چند ماه ذهنش در شلوغی زندگی روزمره گیر گرد و گم شد. 


یک سال بعد از روی شوخی به او گفتم:
«از ماه عسل‌ت چه خبر؟»
با تعجب پرسید:
«چی؟ ماه عسل؟ کدوم ماه عسل؟»


نسخه گم شده بود و همه چیز را فراموش کرده بود و کتاب‌ها از او انتقام گرفته بودند. این هم عاقبتِ بی‌تفاوتی نسبت به خوبی‌هایی که در زندگی بر ما آشکار می‌شوند...

  • علی غزالی‌فر

 

واقعا از سازوکارهای بازار اجناس مصرفی سردرنمی‌آورم. البته به من هم هیچ ربطی ندارد. وظیفه ما خرید و خوردن است و بس. فقط می‌خواهم بگویم در محله ما تعداد فروشگاه‌های زنجیره‌ای هایپر از تعداد بقالی‌ها بیشتر است. هر روز هم بر تعداد آنها افزوده می‌شود.

هفته گذشته مراسم افتتاحیه یکی از آنها بود. یک بیلبورد پهناور به گستردگی نظام هستی وسط چهارراه کاشته بودند که اعلام می‌کرد به مناسبت این افتتاح فرخنده تخفیف ویژه در نظر گرفته‌اند. صد البته من به این چیزها اندک وقعی نمی‌نهم. ولی چشمم خورد به برگه‌هایی که اجناس تخفیفی را فهرست کرده بود. آب دهانم را قورت دادم: شکلات مارک بونگو بونگو با 60 درصد تخفیف. این بود که تمام وقعم را نهادم.

داخل فروشگاه را آذین بسته بودند با نخ و پرچم و زرورق و نور و سروصدا و کاغذرنگی و موسیقی مغزخراش. فقط از کلاه بوقی خبری نبود. از میان آن همه ازدحام اشخاص و اشیاء راهم را پیدا کردم و قفسه‌های شکلات را یافتم؛ همیشه بغل بسته‌های بزرگ بیسکوئیت قرار دارند.

یک پاره‌آجر سیاه و سفت و سخت. آخ جون من شکلات گنده دوست دارم! به اندازه یک مقاله روی آن توضیحات منتشر شده بود. انتظار داشتم گفته باشند که گوشه آن را به دندان نگیرید، بلکه با چاقوی تیز و تمیز یک لایه از آن را جدا کنید و نوش جان نمائید! ولی در عوض فرموده بودند: «قالب را به صورت تکه‌های ریز خرد کنید. سپس آن را در ظرفی که اندکی گرم شده قرار دهید و آب گرم با دمای 65 درجه سانتیگراد روی آن بریزید. شکلات را به آرامی هم‌زده تا کاملا ذوب شود. سپس آن را به مدت نیم قرن کنار بگذارید تا سرد شود. قالب را در ظرف دیگری بگذارید و تکه تکه کنید

به پهنای صورتم اشک ریختم. بار پروردگارااااااا... من یقین دارم که این تولیدکنندگان سادیسم دارند. قصدشان فقط آزار مصرف‌کنندگان است، وگرنه این فرآیند چه معنای دیگری دارد؟! ما به شما پول می‌دهیم که خودتان این کارها را برای ما بکنید آقای کارخانه! آب درجه گرم 65 سانتیگراد؟! من که دماسنج ندارم. کتری ما هم ندارد. برند بونگو بونگو آشپزخانه را با آزمایشگاه شرکت‌های داروئی اشتباه گرفته. ما اگر دماسنج داشتیم که تا حالا دوای سرطان ستون فقرات را اختراع کرده بودیم. این درحالی‌ست که پیشرفته‌ترین و پیچیده‌ترین فناوری تولید مواد غذایی که در منزل ما یافت می‌شود، قالب فلافل طلایی‌رنگ است که دچار فنای فنر شده و لذا در هنگام بهره‌برداری از آن، انگشت شصت عملکرد آن را به عهده می‌گیرد تا پدرجد صاحب مفاصلش دربیاید.

رفتم سراغ شکلات تخفیفی بعدی؛ شکلات تلخ 99%. روحم استفراغ کرد و دلم می‌خواست کل بدنم را بالا بیاورم. فکر می‌کنم آن یک درصد باقی‌مانده یکی دو اتم کاغذ و مقوای بسته‌بندی باشد که به ساختارهای مولکولی شکلات نفوذ کرده‌اند. می‌خواهید بگویید شکلات شما خیلی خالص است؟ اینکه مزیتی نیست. چنین شکلاتی مثل نفت خام است که به هیچ دردی نمی‌خورد.

دو سه سال پیش حاج پیمان گفت شکلات شادی‌آور است. از او پرسیدم:

«اینو از کجا می‌گی حاجی؟»

«یه دانشجوی فلسفه‌ی هنر در گوگل‌پلاس به من گفت

حاج پیمان با نظریاتش قصدی ندارد جز تعجیل در مرگ اخترامی این‌جانب! من نظریات زیست‌شناسان و کنفوسیوس و شیخ صنعان را در بریتانیکا به چیزی نمی‌گیرم، آن وقت او به حرف‌های دانشجویان کافی‌شاپی استناد می‌کند، آن هم در یک شبکه فراماسونری. حاج پیمان مستأجر شبکه‌های اجتماعی است و هر سال به یک شبکه جدید اسباب‌کشی می‌کند با همه پست‌ها و یادداشت‌های خفنش کلهم اجمعین. اما دو سالی در گوگل‌پلاس پَلاس بود و شد آنچه شد.

برخلاف نظریه حاج پیمان، به نظرم فقط کسانی از شکلات تلخ لذت می‌برند که مازوخیست باشند؛ خودویران‌گران؛ سِلف‌تِرمیناتورز! من واقعا نمی‌فهمم چطور یک انسان سالم می‌تواند از یک قالب زهرمار سیاه لذت ببرد؟! من از شکلات تلخ صفر درصد لذت می‌برم و اگر امکانش باشد، ترجیحاً منفی هشتادوهفت درصد. مهم نیست که من از آن جِرم چندش‌ناک متنفرم، اما آخر مگر «شکلات تلخ» یک مفهوم خودمتناقض نیست؟! پس چطور در عالم واقع محقق شده؟! پس ما برای چه سال‌های سال جمجمه خود را با فلسفه سوراخ کردیم؟!

بی‌خیال خوردنی‌ها شدم و ناامید با دلی سرشار از یأس پوچی فلسفی به سمت در خروجی خزیدم. در مسیر برگشت، چشمم به میزی افتاد که روی آن کتاب چیده بودند...

به چپ، چپ! قدم رو! با دستان صاف و سیخ و کشیده به سوی کتاب‌ها رژه رفتم.

دیدم مردم از آن چیزها - می‌گویم چیزها؛ چون ابا دارم که آنها را کتاب بنامم - می‌خریدند، صرفا به‌خاطر اینکه ارزان و خوش‌برورو بودند. ولی بنا نیست هر چیزی را که کتاب می‌نامند، حقیقتا کتاب باشد. در واقع بیشتر کتاب‌ها به همین صورت هستند؛ به‌دردنخور، زباله خالص، میکرب مکتوب. کتاب خوب درصد بسیار کمی از کل کتاب‌ها را تشکیل می‌دهد. به همین دلیل، شناخت کتاب مهم است. کسی که بدون شناخت، کتاب بخرد، به احتمال 99 درصد آشغال کتاب نصیبش می‌شود؛ مثل این می‌ماند که شخصی به قصد خرید گوشت بره به قصابی برود و به او سُم گوساله چرخ‌کرده بدهند. کتاب‌های بد نیز به همان اندازه مهوع هستند. باور ندارید؟ یک کتاب خوب بخوانید تا متوجه تفاوت طعم خوب و بد کتاب‌ها شوید.

  • علی غزالی‌فر