تأملات در فلسفه غیراولی

مشخصات بلاگ
تأملات در فلسفه غیراولی

۳ مطلب در بهمن ۱۳۹۵ ثبت شده است


همین که در باز شد، بر زمین افتاد؛ پخش و پلا، این‌جا و آن‌جا. واقعا نمی‌شد کاری کرد. از دست من کاری ساخته نبود. با یک دستم کیف را گرفته بودم و با دست دیگر کلید را می‌چرخاندم. حالا دیگر کار از کار گذشته بود. تنها کاری که می‌توانستم بکنم این بود که بر آن پا نگذارم. رفتم کیف را گذاشتم. لباسی را کندم و چیزی بر تن کردم. دست و رویم را شستم و مشغول درست‌کردن دم‌نوشی شدم. آماده که شد، لیوانی ریختم و رفتم لم دادم که بنوشم. جرعه اول را که هورت سرکشیدم، سوختم؛ آتش گرفتم. باید صبر می‌کردم کمی خنک شود. نگاهم را به زمین دوختم و به آن خیره شدم. بلند شدم و رفتم آن را جمع کردم و سر جای اولم برگشتم. یک بروشور تبلیغاتی بود با تعدادی کارت و صفحات دیگر. شروع کردم به ورق زدن.

چیزی که نظر مرا جلب کرد این بود که بیشترین و بزرگترین و زیباترین تبلیغات به سالن‌های آرایشی زنان اختصاص داشت. یکی از سالن‌ها برای نوعی آرایش عروس تخفیف ویژه می‌داد؛ فقط یک میلیون و هشتصد هزار تومان؛ فقط !!! به فکر فرو رفتم: چنین مبلغی را همچون منی چگونه به‌دست می‌آورد و چگونه خرج می‌کند؟ برای به‌دست آوردن چنین مبلغی باید یک سال تدریس کنم تا دانشگاه یک سال بعد حق‌الزحمه مرا بدهد. با این مبلغ چه مقدار میوه، تخمه، پسته، قهوه، دفترچه، کتاب و کتاب و کتاب می‌توان خرید! زنان چه مبالغ گزافی را برای آرایش هزینه می‌کنند! چرا؟


"چرا"؛ در این‌جا بود که با طنین این واژه، آگاهی ناگهان به درون خزید. آگاهی لابه‌لای اشیاء خارجی پرسه می‌زند و یکباره غیب می‌شود و سر از درون درمی‌آورد و جهان بیرونی ناپدید می‌گردد. حالا به‌جای واقعیت‌ها، مفاهیم آشکار شده‌اند. سر و کله مفاهیم پشت سر یکدیگر ظاهر می‌شود. هیچ مفهوم مستقل و منفردی وجود ندارد. مفاهیم درهم تنیده هستند. مفاهیم شبیه و نزدیک و مرتبط یکدیگر را فرامی‌خوانند و تبدیل به سلسله بلندی می‌شوند و جریان سیال ذهن به راه می‌افتد.  

زن زیباست؛ یعنی باید زیبا باشد. زیبایی برای زن ضروی است. اما این زیبایی همانند زیبایی طبیعی گل نیست، بلکه فرهنگی و غیرطبیعی است. این نوع زیبایی یک چیز فی‌نفسه یا درخود نیست، بلکه یک چیز لغیره یا برای‌دیگری است. زیبایی زن همیشه برای "دیگری" است. زیبایی یعنی زیبایی برای "دیگری". زیبایی معطوف به "دیگری" است. "دیگری" باید زیبایی را به رسمیت بشناسد. زیبایی در آگاهی "دیگری" تقوم پیدا می‌کند و ارزشمند و معتبر می‌شود.

اما این "دیگری" کیست؟ "دیگری" شخص متعین و خاصی نیست. دوست یا همسر یا عاشق یا... مشخصی در کار نیست. "دیگری" دیگران است؛ همگان است. "دیگری" هیچ تعین و تشخصی ندارد. پخش و گسترده است. به همین دلیل زن همیشه و همه جا و برای همه کس باید زیبا باشد. اما چرا امروزه "دیگری" این چنین شده است؟

روابط انسانی وثیق و عمیق روزبه‌روز کمتر دست‌یافتنی‌ می‌شود. این‌که کسی، مثلا یک زن، بتواند رابطه پایدار و عمیقی با مرد مشخصی داشته باشد، روزبه‌روز دشوارتر می‌شود. آن‌چه که باید در آن رابطه تنگاتنگ به‌صورت غلیظ و غنی و فشرده وجود داشته باشد، اکنون خفیف و منبسط و رقیق شده و به‌صورت پخش و گسترده همه جا احساس می‌شود. متناسب با این فرآیند، آرایش زنان هم روزبه‌روز بیشتر و متنوع‌تر می‌شود.

البته "دیگری" فقط مردان نیست و سایر زنان نیز در همین زمره جای می‌گیرند. یک زن برای این‌که زیبا باشد، باید نسبت به زنان دیگر هم زیباتر باشد. چه بهتر که آنان نیز زیبایی او را به رسمیت بشناسند. اگر آنان چنین نکنند، دست‌کم مردان باید تفاوت چشمگیر او را با سایر زنان به رسمیت بشناسند. امر زیبا باید متفاوت از سایر هم‌جنس‌های خود باشد و نسبت به آن‌ها برجسته و برتر. در غیر این صورت، زیبایی ‌معنا و ارزشی ندارد؛ چون زیبایی یعنی برتری.

همین است که این بازار رونق بسیاری دارد. البته در این‌جا مزیت ویژه‌ای برای این بازار هست؛ رقابت میان مصرف‌کنندگان. این بازار از معدود بازارهایی است که رقابت میان مصرف‌کنندگان باعث رونق و سودآوری عرضه‌کننده‌هاست و نه لزوما رقابت میان خود عرضه‌کنندگان. دیگر عرضه‌کنندگان چنین موقعیتی ندارند. کسانی که خوردنی و نوشیدنی تولید می‌کنند، چنین امتیازی ندارند. شرکت‌های سازنده اشیاء وضعیت دیگری دارند؛ سازندگان چینی، استیل، قاشق، چنگال، کاسه، بشقاب، لیوان... لیوان...


آگاهی از مفاهیم روی برمی‌گرداند و معطوف به اشیاء می‌شود. آگاهی یک‌باره به‌صورت انفجاری به بیرون پرتاب می‌شود و کل جهان عینی در یک آن به‌طور کامل پدیدار می‌گردد. گویی دوباره از عدم خلق شده است. همه چیز سرجای اولش است؛ دست نخورده. آگاهی بیرون می‌رود و معطوف به لیوان می‌شود. به آن می‌پیچد. آن را در بر می‌گیرد. حسش می‌کند و معلوم می‌شود که سرد شده است. بلند شدم که لیوان دیگری بریزم. دوباره نقش بر زمین شد. روی آن پاگذاشتم و رد شدم. بوی مطبوع دارچین فضای خانه را پر کرده بود.

  • علی غزالی‌فر

 

زنگ پایان به صدا درآمد و مدرسه منفجر شد.

انگار که در لانه مورچه‌ها آب ریخته باشند، چند صد دانش‌آموز ابتدایی مثل گله‌ی ملخ‌های وحشی به خیابان و کوچه‌های اطراف ریختند. نعره می‌زدند و می‌دویدند. در و دیوار دبستان‌های آن زمان از شدت تراکم دانش‌آموزان در حال فروپاشی بود؛ مثل سقف‌ها که به‌خاطر کهنگی بر سر ما گچ می‌باریدند. از سرویس خبری نبود. این چیزها هنوز باب نشده بود. البته جمعیت به‌قدری زیاد بود که همه تاکسی‌های شهر نیز کافی نبودند. والدین هم به دنبال فرزندانشان نمی‌آمدند. همه رها به امان خدا. انبوه جمعیت غالبا پیاده تا منزل راهپیمایی می‌کردند. دوران انفجار جمعیت نسل دهه شصت بود؛ نسلی که برای شهادت تولید شده بود، اما زنده ماند و به مرگ تدریجی دچار شد.

گوشی و تبلت و... در کار نبود. یکی لنگه کفشی را در گوش دوستش فشار می‌داد. آن یکی دستش را تا زانو در حلق هم‌کلاسیش فرو کرده بود. دیگری چشم کسی را گاز می‌گرفت. بقیه نیز هر کدام مشغول عضو دیگری بودند. رسم بود کسی سالم و دست‌نخورده به منزل نرسد. یا پفک می‌خوردند یا کتک. آخر دانش‌آموز فقط می‌توانست با دو چیز مشغول باشد: خوراکی و آدم. آدم‌ها نیز یا دوست بودند و یا دشمن. بچه‌ها با دوستان می‌گفتند و می‌خندیدند، یا با دشمنان می‌جنگیدند و در خاک می‌غلتیدند. برای همین، برخی لباس یکدیگر را می‌دریدند و بعضی همدیگر را می‌شکافتند. آن روزها قمقمه‌ها نیز هم‌عرض کیف و کتاب‌ بود و یکی از ضروریات آموزشی. باری بود. سنگین بود و باید خالی به خانه می‌رسید. هر کسی برای آب‌های باقی‌مانده فکری می‌کرد تا بهترین استفاده را از آن بکند. بر دوست بریزند و بخندند یا بر دشمن بپاشند و دلشان را خنک کنند. عده‌ای هم با ابتکار فراوان محصولات پیچیده‌ای از آب و خاک و آشغال تهیه می‌کردند. در آن غوغای محشر یک نفر خندان و خرامان کتابی در دست داشت؛ یکی از دوستان هم‌کلاسی‌ام. به طرفم آمد و کتاب را بدون هیچ توضیحی صاف در دستم گذاشت.

چشمانم یک ذراع از حدقه بیرون آمد و با تعجب پرسیدم: "این چیه"؟

در حالی که سرش مثل پاندول ساعت چپ و راسد میشد، آرواره‌اش را یک و نیم متر جلو آورد و آهسته و جویده و بریده خرناس کشید: "تو درست خوبه. کتاب‌م دوست داری. این کتاب مال تو. من که نه کتاب می‌خونم و نه از این خوشم میاد. فکر کنم کتاب داستانه".

گفت و رفت و غیب شد. خانه‌اش نزدیک مدرسه بود؛ خیلی نزدیک. در همان کوچه. همه به او حسرت می‌خوردند که دیرتر از همه از خانه بیرون می‌آید و زودتر از همه به منزل می‌رسد. چقدر خوشبخت بود! آن روزها سعادتی از این بالاتر برای یک دانش‌آموز قابل تصور نبود.

مجالی نبود تا کتاب را خوب را برانداز کنم. فقط نگاهی انداختم. چه کتاب بی‌ریختی! آن را در کیفم چپاندم و در سیل جمعیت حل شدم.

در خانه یورش بردم به این کتاب جدید، این کتاب عجیب. چه اسم بدی داشت. حتی نمی‌شد آن را خواند: خانواده پاس....کو....ال.... بقیه‌اش را حتی نمی‌توانستم تلفظ کنم. اسم نویسنده هم ناخوانا بود. خیلی خارجی بود. اما زیرش نوشته بود: برنده جایزه نمی‌دانم چی چی ادبیات 1989. این عدد دیگر چیست؟ 1989 بار جایزه در ادبیات برده است؟! فکر نکنم؛ آخر خیلی زیاد است. شاید هم باشد. نمی‌دانم. از مترجم هم فقط اسم کوچکش آشنا بود: حسن. اما فامیلش طوری بود که مطمئن نبودم تلفظ آن را درست می‌دانم یا نه.

کتاب را تورقی کردم. هیچ عکس و تصویری در آن نبود. موضوعش هم در مورد آدم‌ها بود. من عاشق ماجراهای حیوانات بودم؛ ماجراهای جالب و عجیب جانوران گوناگون جنگل؛ فریب، نقشه، نجات و... . آدم‌ها که جالب نیستند. خودم که آدمم. اطرافم نیز آدم زیاد هست. آدم‌ها ماجرای جالبی ندارند. همه‌اش تکرار و تقلید است. زندگی آدم‌ها وقتی جالب می‌شود که با حیوانات مواجه می‌شوند. خودم در کتاب‌ها خوانده بودم که چه حکایات جالبی از درگیرشدن آدم‌ها با حیوانات پیش آمده است. تنها چیز جالبی که در زندگی من بود، خواندن حکایات جانوران بود. بقیه‌اش ملال بود و رنج و خستگی. برای همین اصلا خوشم نیامد. یعنی اصلا نفهمیدم چیست. آن را کناری انداختم. مدتی بر سطح اشیاء شناور بود و عاقبت گم‌وگور شد و از یاد رفت. بهتر! به دردم نمی‌خورد. من عاشق کتاب‌های مصور حیوانات بودم. عکس روی جلد کتاب زشت و زمخت بود؛ نقاشی ساده و ناهنجار یک جغد. همین مرا فریب داد و به این گمان انداخت که این کتاب حکایت حیوانات است. بیست سال بعد بود که فهمیدم چرا جغد.


******************************

 

تابستان بود و علافی و بیکاری. دانشگاه تازه تعطیل شده بود. دو سه ماهی بیشتر از پایان ترم نمی‌گذشت. چشم مادر را دور دیدم و از فرصت استفاده کردم. خانه را بی‌هدف شخم زدم. مادر بدون دلیل موجه اجازه گشتن نمی‌دهد؛ زیرا این حرکت بزرگترین خطر برای نظم و نظافت منزل است. لابه‌لای کارتن‌های قدیمی می‌گشتم که اتفاقی دوباره آن کتاب بی‌ریخت را دیدم. به همین شکار قانع شدم. به آشیانه همیشگی برگشتم. گوشه‌ای کز کردم. به آن نگاهی انداختم؛ بالا و پایین و چپ و راستش کردم. و عاقبت شکار را شکافتم...

ابتدا مقدمه مفصل را به‌دقت خواندم و علاقمند شدم. یک نکته جالب هم داشت. مترجم فقید اثر، آقای حسن پستا (1312-1380)، در پایان مقدمه می‌گوید که در حال ترجمه رمان بود که باخبر می‌شود کس دیگری نیز آن را ترجمه کرده و به‌زودی چاپ و منتشر خواهد شد. او هم ناامید می‌شود و دست از کار می‌کشد. پس از مدتی یکی از دوستان و همکارانش او را قانع می‌سازد کار را ادامه دهد و به پایان برساند، با این استدلال: فوقش این است که این ترجمه را با تیراژ سه یا چهار هزار نسخه چاپ می‌کنیم و این مقدار که روی دست ناشر نمی‌ماند! عاقبت، در سال 1369 چاپ اول "خانواده پاسکوآل دوآرته" اثر ماندگار نویسنده اسپانیائی، کامیلو خوزه سلا (1916-2002)، با تیراژ 3100 نسخه منتشر می‌شود. این در حالی است که امروزه هیچ ناشری، هیچ کتابی را با چنین تیراژی منتشر نمی‌کند. البته می‌دانم کم‌بودن تیراژ کتاب‌ها علل دیگری هم دارد. به هر حال بازار است! اما در هر صورت آن تیراژ از این منظر جالب توجه است.

اما بعد از بیست سال چگونه بود؟ رمانی شگفت‌انگیز با آغازی وسوسه‌انگیز و پایانی مسحورکننده! ماجرای تلخ و جذابِ یک جوان کارگر فقیر دهاتی بی‌فرهنگ به نام پاسکوآل دوآرته. شخصیتی که فقط به صدای جغد اهمیت می‌دهد. نه از آدم‌ها خوشش می‌آید و نه از طبیعت. زیبایی‌های طبیعی و غیرطبیعی هم به هیچ وجه او را جذب نمی‌کنند. اما "لولا" را زانوزده در تشییع جنازه برادرش کنار قبر می‌بیند. سفیدی ران او به قدری جذبش می‌کند که اعتراف می‌کند "من از گفتن آن‌چه که باید بگویم شرم می‌کنم، و شاید خداوند عنایت کند که به قیمت رستگاری روحم بتوانم آن را بگویم، چون حقیقت این است که در آن لحظه خوشحال بودم که برادرم مرده...". همین اتفاق جزیی ماجراهای بعدی را رقم ‌می‌زند و مسیر سرنوشت را تغییر داد. در مواجهه با آن دختر معصوم شهوت و غضب او در گورستان هر دو به اوج می‌رسند و با یکدیگر می‌آمیزند و او را می‌درند. در پایان نیز مادر خود را به طرزی فجیع به قتل می‌رساند. البته نمی‌توان گفت پایان؛ زیرا پایان این رمان یا بگوییم پایان حکایت پاسکوآل دوآرته نامشخص است.

رمان حکایت یک خانواده مفلوک و سراسر نکبت است. نه آغاز این نکبت و فلاکت معلوم است و نه پایان آن مشخص. پدر، مادر و دو فرزند پسر و دختر آنها، همگی آدم‌هایی سیاه و تباه هستند. هر کدام از آنها در باتلاقی گیر کرده و جریان زندگی فقط ماجرای بیشتر فرورفتن آنها در باتلاق است. نه خود می‌توانند از این وضعیت خارج شوند و نه کسی می‌تواند آنها را بیرون بکشد. این رمان توده متراکمی از فساد، تباهی، قتل، خیانت، تجاوز، نفرت، جهل، ظلم، درد و رنج و چیزهای تلخ بسیاری است. انسان فقط می‌تواند تماشا کند و مبهوت شود. و در آخر با حیرت بپرسد به‌راستی انسان و جهان به کجا رهسپارند؟


******************************

 

در باب این رمان می‌توان سخن‌ها گفت، و گفته‌اند. اما در اینجا، به اقتضای حوزه فعالیتم، از منظر فلسفه نکته کوتاهی بیان می‌کنم: "این رمان بسیار بسیار واقعی است".

توضیح می‌دهم.

کسی که می‌خواهد در مورد زندگی فهم عمیق و فلسفی معتبری داشته باشد، نمی‌تواند بدون تجربه زیسته به نتایج درست و موجهی برسد. برای فهم فلسفی، مثلا، زنجیرهای دوزخی آداب و رسوم جامعه، اثر عمیق نفرت بر قلب انسان و... نمی‌توان بدون لحاظ موقعیت‌های انضمامی سخن قابل قبولی گفت. غنای پیچیده زندگی به نحو پیشینی در ذهن قابل درک نیست. این در حالی است که ما نمی‌توانیم بیش از یک زندگی را تجربه کنیم و فرصت نداریم که ده‌ها زندگی را خوب بررسی کنیم و کامل بشناسیم. پس آیا در این صورت دیگر هیچ راهی نداریم؟ خوشبختانه روزنه‌ای برای درک غنای پیچیده زندگی وجود دارد. دقیقا در همین نقطه است که اهمیت چنین اثری آشکار می‌شود. مطالعه این رمان آن کمبود را جبران می‌کند.

این رمان، و همانند آن، نسبت وثیقی با واقعیت زندگی و زندگی واقعی دارد. البته نه اینکه کل این داستان یک‌جا در یک جا رخ داده باشد. اگر هم چنین باشد، به دلیل استثنابودن چنین ماجرایی اهمیت زیادی نخواهد داشت. ربط این رمان با واقعیت از آن‌جا ناشی می‌شود که اجزاء آن قطعا رخ داده و رخ می‌دهند. تکه‌های این داستان در بین زندگی‌های زیادی، این‌جا و آن‌جا، پراکنده شده است. هنر نویسنده آن است که همه اجزاء واقعی را یک‌جا گردآوری کرده است و با داستانی که ساخته است عصاره زندگی‌های بسیاری را به‌صورت فشرده در کام ما می‌ریزد و ما را مبهوت و تلخ‌کام می‌کند و در نهایت آگاه؛ بسیار آگاه. فهم این رمان فهم بسیاری در مورد زندگی‌های بسیاری است. چنین دستاوردی افق بسیار گسترده‌ای برای تاملات فلسفی فراوانی واقع می‌شود.

امروزه حتی نمی‌توانیم برای خودمان زندگی متفاوتی بسازیم و فقط می‌توانیم زندگی متفاوتی را تماشا کنیم یا متفاوت به زندگی بیندیشیم. در این زمین و زمانه چنین رمان‌هایی چه بسا تنها فرصت مواجهه با غنای زندگی باشند. مطالعه رمان فرصت درک ابعاد پنهان و فراوان زندگی انسانی را فراهم می‌آورد. امکانات هر زندگی امکانات زندگی خود ماست و آشناشدن با هر زندگی متفاوت، آشناشدن با ابعاد و لایه‌های پنهان و گوناگون زندگی آشنای خودمان است. در آینه زندگی دیگری، چهره دیگری از زندگی خود را به تماشا می‌نشینیم.

  • علی غزالی‌فر

 

پیش از آن‌که وارد شوم، با سلامی گرم غافلگیر شدم. پشت در ایستاده بود. با لبخندی حک شده بر چهره ادامه داد: بفرمایید! خیلی خوش آمدید!

آن لبخند برای من نبود؛ به همه تقدیم می‌شد. لبخندی که برای همه باشد، برای من نیست و لبخندی که برای من باشد، نمی‌تواند مال همه باشد. من، البته، سلام را با سلام و لبخند را با لبخند جواب دادم. اما آن لبخند، لبخند من نبود، بخشی از لبخند همه بود.

رفتم و جایی در آن میان نشستم. به اطرافیان زیرچشمی نگاهی انداختم. یک‌باره، پیش از ما، نعره‌ای به آسمان رفت:

-          هواپیما سالم به مقصد برسه، صلوات بلند ختم کن!

-          الآآآآآآآآآآآآآ....هممممممَه.....


پیش از این، در چنین موقعیت‌هایی، صلوات به یک جمله ناقصه و فعل ناتمام تبدیل می‌شد. اما احساس می‌کنم که این اواخر به صورت چند حرف نامفهوم از آب در می‌آید.

بیشتر افراد ساکت و بی‌توجه‌اند؛ زیرا در حال آماده‌سازی خود هستند. در ابتدا گوشی‌ها را تا مرکز جمجمه هل داده و پیش می‌برند. سپس کله‌های خود را تا ناف در صفحه تلفن همراه فرو می‌کنند. پس از آن مشغول تماشای انواع کلیپ‌های قتل و کمیک می‌شوند. فقط دیدن. همه چیز نیز یکسان می‌شود. تصاویر قتل‌های هولناک در کنار تصاویر خنده‌دار کودکان قرار می‌گیرد. آخر همه چیز تصویر است و تصاویر نیز تفاوت جوهری با یکدیگر ندارند. بی‌وجه نیست که هایدگر می‌گفت:"رخداد بنیادین دوران مدرن، تسخیر جهان در قالب تصویر است".

فقط مسافران این هواپیما نیستند که همیشه با تصاویری مشغول هستند. افراد بیرون از اینجا نیز مطلبی نمی‌خوانند و به طریق اولی چیزی نمی‌نگارند. انفعال محض در برابر پدیدارهای حسی. حتی در بعد تخیل نیز فعال نیستند. فناوری‌های پیشرفته رسانه‌ای وظیفه تخیل انسان‌ها را به دوش می‌کشد و آنها را از این کار هم معاف کرده است. به یاد دارم یکی از دوستانم بعد از تأهل به دنبال فیلم‌های عاشقانه و رمانتیک می‌گشت. علت را که جویا شدم، گفت که می‌خواهد شکل‌های مختلف عشق‌ورزی را بیاموزد. چه باید گفت و شنید؛ چگونه باید گرفت و کشید؛ لمس کرد و چشید... ؟

پس تخیل و خلاقیت خود آدمی چه می‌شود؟! آیا انسان نباید در چنین وضعیت‌هایی با خلاقیت خود، کنش‌های فردی و خصوصی خود را بیافریند؟ یکی از خوبی‌های شعر عاشقانه کهن آن است که نه تنها جانشین خیال نمی‌شود، بلکه آن را فعال‌تر می‌کند تا انسان آن‌چه را گفته می‌شود، در خیال خود بازسازی کند و آن را طبق خلاقیت خود بیافریند. مثلا این دو بیت نظامی:

-          در آغوش آن چنان گیرم تنت را / که نبود آگهی پیراهنت را.

-          پس آورد آن‌گهی شه را در آغوش / لبش بر لب نهاد و دوش بر دوش.

یا این بیت مولانا که تصورش به هیچ وجه ساده و آسان نیست:

-          باده فراوان و یکی جام، نی / بوسه پیاپی شد و لب ناپدید.

از شدت و کثرت بوسه، لب ناپدید شود و فقط بوسه باقی بماند!

 

از اهمیت، ضرورت و اثر عمیق مطالعه خوب چیزی نمی‌گویم. نوشتن هم به عنوان یک فرهنگ عمومی رو به انقراض است. اما در این زمینه فقط به یک نکته اشاره می‌کنم. نوشتن فعلی است که انسان می‌تواند با آن و در آن همه قوای ادراکی خود را فعال سازد. هنگام نوشتن، حواس، خیال و اندیشه، همه با هم، به نحو خلاقانه‌ای فعال شده و به کار می‌افتند. کسی که می‌نویسد همه جنبه‌های ادراکی و آگاهی او به جنبش در می‌آید. البته اگر برخی تکنیک‌ها را هم بلد باشد، می‌تواند بدن خود را هم در امر نوشتن شرکت دهد. در این صورت با تمامی هستی خود خواهد نوشت. چنین نوشته‌ای فرآورده یک نحوه هستی خواهد بود. یک نوشته اصیل آن است که از دل یک نحوه هستی برآمده باشد. هستی انسانی می‌نویسد و هر چه بنویسد، اصیل و دلنشین خواهد بود. هستی انسانی که جدا از بدن نیست. بدن...

-          اگر کارتان تمام شده است، لطفا میز مقابل خود را ببندید و به حالت اولیه برگردید! کم کم داریم می‌رسیم.

در حالی که در افکار نوشتاری خودم غوطه‌ورم سرم را به سمت او می‌چرخانم و به او خیره می‌شوم. اندکی از عطر او به مشامم می‌خورد. چه دلنشین است تقارن آن عطر و چهره! فقط نگاه می‌کنم و عاقبت می‌گوید:

-          بله؟؟!!

-          بله حتما.

-          می‌بخشید! شما دبیر هستید؟

-          من؟! نه.

-          ظاهر شما خیلی به دبیرها می‌خورد و مشغول نوشتن هم که هستید.

-          نه. من دبیر نیستم.

-          چه عالی! اگر دبیر نیستید، پس حتما از دبیر بیشتر هستید.

-          نمیدانم.

-          حالا کارتون کی تمام میشه؟

-          تمام‌شدنی نیست. اما هر وقت بفرمایید جمعش می‌کنم.

-          خیلی ممنون.


او لبخند می‌زند و من نیز. او می‌رود و من هم به نوشته‌ام باز می‌گردم.

آیا واقعا نوشتن کار است؟ یا برعکس، انسان وقتی هیچ کاری نمی‌کند، یا نمی‌تواند بکند، می‌نویسد؟ اگر من کاری داشتم، باز هم می‌نوشتم؟ برخی گفته‌اند: "نویسنده بودن یعنی هیچ کاره بودن". هر چه باشد، این سفر کوتاه با نوشتن مطبوع و دلنشین شد. هواپیما به‌خاطر نوع صندلی و میزش برای نوشتن عالی است؛ زیرا که وقتی انسان مطلبی می‌نویسد، با بدن و در یک وضعیت بدنی این کار را انجام می‌دهد. از طرفی، هر وضعیت بدنی اجازه ظهور هر نوع آگاهی را نمی‌دهد. طرز نشستن در کیفیت نوشتن اثرگذار است. نحوه بیان هم به اندازه اصل زبان مهم و موثر است. این‌که چه می‌نویسیم کافی نیست؛ چگونگی نوشتن نیز به همان اندازه تعیین‌کننده است.

بلیط هواپیما هم بسیار خوب است؛ زیرا پشت آن برگه مشغول نوشتن همین مطلب هستم. حالا اعلام می‌کنند رسیدیم. نقطه پایانی را می‌گذارم، اما بساط نوشتن را جمع نمی‌کنم. بوی عطر از پشت سر به مشام می‌رسد.

  • علی غزالی‌فر