تأملات در فلسفه غیراولی

مشخصات بلاگ
تأملات در فلسفه غیراولی

رمان ابتدایی؛ رمان خیلی واقعی

شنبه, ۱۶ بهمن ۱۳۹۵، ۰۷:۱۰ ب.ظ

 

زنگ پایان به صدا درآمد و مدرسه منفجر شد.

انگار که در لانه مورچه‌ها آب ریخته باشند، چند صد دانش‌آموز ابتدایی مثل گله‌ی ملخ‌های وحشی به خیابان و کوچه‌های اطراف ریختند. نعره می‌زدند و می‌دویدند. در و دیوار دبستان‌های آن زمان از شدت تراکم دانش‌آموزان در حال فروپاشی بود؛ مثل سقف‌ها که به‌خاطر کهنگی بر سر ما گچ می‌باریدند. از سرویس خبری نبود. این چیزها هنوز باب نشده بود. البته جمعیت به‌قدری زیاد بود که همه تاکسی‌های شهر نیز کافی نبودند. والدین هم به دنبال فرزندانشان نمی‌آمدند. همه رها به امان خدا. انبوه جمعیت غالبا پیاده تا منزل راهپیمایی می‌کردند. دوران انفجار جمعیت نسل دهه شصت بود؛ نسلی که برای شهادت تولید شده بود، اما زنده ماند و به مرگ تدریجی دچار شد.

گوشی و تبلت و... در کار نبود. یکی لنگه کفشی را در گوش دوستش فشار می‌داد. آن یکی دستش را تا زانو در حلق هم‌کلاسیش فرو کرده بود. دیگری چشم کسی را گاز می‌گرفت. بقیه نیز هر کدام مشغول عضو دیگری بودند. رسم بود کسی سالم و دست‌نخورده به منزل نرسد. یا پفک می‌خوردند یا کتک. آخر دانش‌آموز فقط می‌توانست با دو چیز مشغول باشد: خوراکی و آدم. آدم‌ها نیز یا دوست بودند و یا دشمن. بچه‌ها با دوستان می‌گفتند و می‌خندیدند، یا با دشمنان می‌جنگیدند و در خاک می‌غلتیدند. برای همین، برخی لباس یکدیگر را می‌دریدند و بعضی همدیگر را می‌شکافتند. آن روزها قمقمه‌ها نیز هم‌عرض کیف و کتاب‌ بود و یکی از ضروریات آموزشی. باری بود. سنگین بود و باید خالی به خانه می‌رسید. هر کسی برای آب‌های باقی‌مانده فکری می‌کرد تا بهترین استفاده را از آن بکند. بر دوست بریزند و بخندند یا بر دشمن بپاشند و دلشان را خنک کنند. عده‌ای هم با ابتکار فراوان محصولات پیچیده‌ای از آب و خاک و آشغال تهیه می‌کردند. در آن غوغای محشر یک نفر خندان و خرامان کتابی در دست داشت؛ یکی از دوستان هم‌کلاسی‌ام. به طرفم آمد و کتاب را بدون هیچ توضیحی صاف در دستم گذاشت.

چشمانم یک ذراع از حدقه بیرون آمد و با تعجب پرسیدم: "این چیه"؟

در حالی که سرش مثل پاندول ساعت چپ و راسد میشد، آرواره‌اش را یک و نیم متر جلو آورد و آهسته و جویده و بریده خرناس کشید: "تو درست خوبه. کتاب‌م دوست داری. این کتاب مال تو. من که نه کتاب می‌خونم و نه از این خوشم میاد. فکر کنم کتاب داستانه".

گفت و رفت و غیب شد. خانه‌اش نزدیک مدرسه بود؛ خیلی نزدیک. در همان کوچه. همه به او حسرت می‌خوردند که دیرتر از همه از خانه بیرون می‌آید و زودتر از همه به منزل می‌رسد. چقدر خوشبخت بود! آن روزها سعادتی از این بالاتر برای یک دانش‌آموز قابل تصور نبود.

مجالی نبود تا کتاب را خوب را برانداز کنم. فقط نگاهی انداختم. چه کتاب بی‌ریختی! آن را در کیفم چپاندم و در سیل جمعیت حل شدم.

در خانه یورش بردم به این کتاب جدید، این کتاب عجیب. چه اسم بدی داشت. حتی نمی‌شد آن را خواند: خانواده پاس....کو....ال.... بقیه‌اش را حتی نمی‌توانستم تلفظ کنم. اسم نویسنده هم ناخوانا بود. خیلی خارجی بود. اما زیرش نوشته بود: برنده جایزه نمی‌دانم چی چی ادبیات 1989. این عدد دیگر چیست؟ 1989 بار جایزه در ادبیات برده است؟! فکر نکنم؛ آخر خیلی زیاد است. شاید هم باشد. نمی‌دانم. از مترجم هم فقط اسم کوچکش آشنا بود: حسن. اما فامیلش طوری بود که مطمئن نبودم تلفظ آن را درست می‌دانم یا نه.

کتاب را تورقی کردم. هیچ عکس و تصویری در آن نبود. موضوعش هم در مورد آدم‌ها بود. من عاشق ماجراهای حیوانات بودم؛ ماجراهای جالب و عجیب جانوران گوناگون جنگل؛ فریب، نقشه، نجات و... . آدم‌ها که جالب نیستند. خودم که آدمم. اطرافم نیز آدم زیاد هست. آدم‌ها ماجرای جالبی ندارند. همه‌اش تکرار و تقلید است. زندگی آدم‌ها وقتی جالب می‌شود که با حیوانات مواجه می‌شوند. خودم در کتاب‌ها خوانده بودم که چه حکایات جالبی از درگیرشدن آدم‌ها با حیوانات پیش آمده است. تنها چیز جالبی که در زندگی من بود، خواندن حکایات جانوران بود. بقیه‌اش ملال بود و رنج و خستگی. برای همین اصلا خوشم نیامد. یعنی اصلا نفهمیدم چیست. آن را کناری انداختم. مدتی بر سطح اشیاء شناور بود و عاقبت گم‌وگور شد و از یاد رفت. بهتر! به دردم نمی‌خورد. من عاشق کتاب‌های مصور حیوانات بودم. عکس روی جلد کتاب زشت و زمخت بود؛ نقاشی ساده و ناهنجار یک جغد. همین مرا فریب داد و به این گمان انداخت که این کتاب حکایت حیوانات است. بیست سال بعد بود که فهمیدم چرا جغد.


******************************

 

تابستان بود و علافی و بیکاری. دانشگاه تازه تعطیل شده بود. دو سه ماهی بیشتر از پایان ترم نمی‌گذشت. چشم مادر را دور دیدم و از فرصت استفاده کردم. خانه را بی‌هدف شخم زدم. مادر بدون دلیل موجه اجازه گشتن نمی‌دهد؛ زیرا این حرکت بزرگترین خطر برای نظم و نظافت منزل است. لابه‌لای کارتن‌های قدیمی می‌گشتم که اتفاقی دوباره آن کتاب بی‌ریخت را دیدم. به همین شکار قانع شدم. به آشیانه همیشگی برگشتم. گوشه‌ای کز کردم. به آن نگاهی انداختم؛ بالا و پایین و چپ و راستش کردم. و عاقبت شکار را شکافتم...

ابتدا مقدمه مفصل را به‌دقت خواندم و علاقمند شدم. یک نکته جالب هم داشت. مترجم فقید اثر، آقای حسن پستا (1312-1380)، در پایان مقدمه می‌گوید که در حال ترجمه رمان بود که باخبر می‌شود کس دیگری نیز آن را ترجمه کرده و به‌زودی چاپ و منتشر خواهد شد. او هم ناامید می‌شود و دست از کار می‌کشد. پس از مدتی یکی از دوستان و همکارانش او را قانع می‌سازد کار را ادامه دهد و به پایان برساند، با این استدلال: فوقش این است که این ترجمه را با تیراژ سه یا چهار هزار نسخه چاپ می‌کنیم و این مقدار که روی دست ناشر نمی‌ماند! عاقبت، در سال 1369 چاپ اول "خانواده پاسکوآل دوآرته" اثر ماندگار نویسنده اسپانیائی، کامیلو خوزه سلا (1916-2002)، با تیراژ 3100 نسخه منتشر می‌شود. این در حالی است که امروزه هیچ ناشری، هیچ کتابی را با چنین تیراژی منتشر نمی‌کند. البته می‌دانم کم‌بودن تیراژ کتاب‌ها علل دیگری هم دارد. به هر حال بازار است! اما در هر صورت آن تیراژ از این منظر جالب توجه است.

اما بعد از بیست سال چگونه بود؟ رمانی شگفت‌انگیز با آغازی وسوسه‌انگیز و پایانی مسحورکننده! ماجرای تلخ و جذابِ یک جوان کارگر فقیر دهاتی بی‌فرهنگ به نام پاسکوآل دوآرته. شخصیتی که فقط به صدای جغد اهمیت می‌دهد. نه از آدم‌ها خوشش می‌آید و نه از طبیعت. زیبایی‌های طبیعی و غیرطبیعی هم به هیچ وجه او را جذب نمی‌کنند. اما "لولا" را زانوزده در تشییع جنازه برادرش کنار قبر می‌بیند. سفیدی ران او به قدری جذبش می‌کند که اعتراف می‌کند "من از گفتن آن‌چه که باید بگویم شرم می‌کنم، و شاید خداوند عنایت کند که به قیمت رستگاری روحم بتوانم آن را بگویم، چون حقیقت این است که در آن لحظه خوشحال بودم که برادرم مرده...". همین اتفاق جزیی ماجراهای بعدی را رقم ‌می‌زند و مسیر سرنوشت را تغییر داد. در مواجهه با آن دختر معصوم شهوت و غضب او در گورستان هر دو به اوج می‌رسند و با یکدیگر می‌آمیزند و او را می‌درند. در پایان نیز مادر خود را به طرزی فجیع به قتل می‌رساند. البته نمی‌توان گفت پایان؛ زیرا پایان این رمان یا بگوییم پایان حکایت پاسکوآل دوآرته نامشخص است.

رمان حکایت یک خانواده مفلوک و سراسر نکبت است. نه آغاز این نکبت و فلاکت معلوم است و نه پایان آن مشخص. پدر، مادر و دو فرزند پسر و دختر آنها، همگی آدم‌هایی سیاه و تباه هستند. هر کدام از آنها در باتلاقی گیر کرده و جریان زندگی فقط ماجرای بیشتر فرورفتن آنها در باتلاق است. نه خود می‌توانند از این وضعیت خارج شوند و نه کسی می‌تواند آنها را بیرون بکشد. این رمان توده متراکمی از فساد، تباهی، قتل، خیانت، تجاوز، نفرت، جهل، ظلم، درد و رنج و چیزهای تلخ بسیاری است. انسان فقط می‌تواند تماشا کند و مبهوت شود. و در آخر با حیرت بپرسد به‌راستی انسان و جهان به کجا رهسپارند؟


******************************

 

در باب این رمان می‌توان سخن‌ها گفت، و گفته‌اند. اما در اینجا، به اقتضای حوزه فعالیتم، از منظر فلسفه نکته کوتاهی بیان می‌کنم: "این رمان بسیار بسیار واقعی است".

توضیح می‌دهم.

کسی که می‌خواهد در مورد زندگی فهم عمیق و فلسفی معتبری داشته باشد، نمی‌تواند بدون تجربه زیسته به نتایج درست و موجهی برسد. برای فهم فلسفی، مثلا، زنجیرهای دوزخی آداب و رسوم جامعه، اثر عمیق نفرت بر قلب انسان و... نمی‌توان بدون لحاظ موقعیت‌های انضمامی سخن قابل قبولی گفت. غنای پیچیده زندگی به نحو پیشینی در ذهن قابل درک نیست. این در حالی است که ما نمی‌توانیم بیش از یک زندگی را تجربه کنیم و فرصت نداریم که ده‌ها زندگی را خوب بررسی کنیم و کامل بشناسیم. پس آیا در این صورت دیگر هیچ راهی نداریم؟ خوشبختانه روزنه‌ای برای درک غنای پیچیده زندگی وجود دارد. دقیقا در همین نقطه است که اهمیت چنین اثری آشکار می‌شود. مطالعه این رمان آن کمبود را جبران می‌کند.

این رمان، و همانند آن، نسبت وثیقی با واقعیت زندگی و زندگی واقعی دارد. البته نه اینکه کل این داستان یک‌جا در یک جا رخ داده باشد. اگر هم چنین باشد، به دلیل استثنابودن چنین ماجرایی اهمیت زیادی نخواهد داشت. ربط این رمان با واقعیت از آن‌جا ناشی می‌شود که اجزاء آن قطعا رخ داده و رخ می‌دهند. تکه‌های این داستان در بین زندگی‌های زیادی، این‌جا و آن‌جا، پراکنده شده است. هنر نویسنده آن است که همه اجزاء واقعی را یک‌جا گردآوری کرده است و با داستانی که ساخته است عصاره زندگی‌های بسیاری را به‌صورت فشرده در کام ما می‌ریزد و ما را مبهوت و تلخ‌کام می‌کند و در نهایت آگاه؛ بسیار آگاه. فهم این رمان فهم بسیاری در مورد زندگی‌های بسیاری است. چنین دستاوردی افق بسیار گسترده‌ای برای تاملات فلسفی فراوانی واقع می‌شود.

امروزه حتی نمی‌توانیم برای خودمان زندگی متفاوتی بسازیم و فقط می‌توانیم زندگی متفاوتی را تماشا کنیم یا متفاوت به زندگی بیندیشیم. در این زمین و زمانه چنین رمان‌هایی چه بسا تنها فرصت مواجهه با غنای زندگی باشند. مطالعه رمان فرصت درک ابعاد پنهان و فراوان زندگی انسانی را فراهم می‌آورد. امکانات هر زندگی امکانات زندگی خود ماست و آشناشدن با هر زندگی متفاوت، آشناشدن با ابعاد و لایه‌های پنهان و گوناگون زندگی آشنای خودمان است. در آینه زندگی دیگری، چهره دیگری از زندگی خود را به تماشا می‌نشینیم.

نظرات  (۱)

بسیار عالی

ارسال نظر

کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">