تأملات در فلسفه غیراولی

مشخصات بلاگ
تأملات در فلسفه غیراولی

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «ادبیات» ثبت شده است


کتاب‌خانه خوبی داشت. چوبی و کاهی‌رنگ و براق. پنج شش ردیف دراز از کتاب‌های رنگارنگ که هر کدام شده بود شبیه یک جعبه مدادرنگی. از آن‌جایی‌که عمق کتاب‌خانه زیاد بود، جلوی کتاب‌ها را حسابی شلوغ کرده بودند. تمام اشیاء تزئینی عالم آنجا نماینده داشتند؛ مجسمه جن آفریقایی، گلدان کاکتوس‌های مثلثی، اسطوره‌های سِلتی، قاب عکس‌های سیاه‌وسفید، صلیب و تسبیح و گوشواره، خوشنویسی‌های اعلا و غیرخوانا، کوه آتش‌فشان، نقاشی‌های درِپیت و انواع سنگ و کلوخ. نمی‌شد هیچ کتابی را دید. از همه بزرگتر یک اسب سفید شیهه‌کش نجیب بود که دو نفر نانجیب روی زین مشغول کار خیر بودند. مجسمه‌ی یک فیلم ترکی بود. معادل سنگی ابتذال و کثافت. توانستم از لای پاهای بسیاری که آنجا در هم رفته بودند، دو حرف آخر عنوان کتاب یا اسم نویسنده یا نام خانوادگی مترجمی را ببینم: «قی». یعنی چه بود؟! باقی؟ بوقی؟ قرقی؟ طوقی؟ فندقی؟

بدبختی اعظم دسترسی به خود کتاب‌ها بود. با آن وضعیت، برای بیرون کشیدن کتابی باید یک اسباب‌کشی کامل انجام می‌دادم. ناامید از دست یافتن به هر گونه مطلوبی، دست‌هایم در دو طرف بدنم آویزان شدند. یک‌باره، در گوشه‌ی سمت چپِ پایین‌ترین ردیف، دیدم جایِ دستی هست و کتابی که اندکی سر بلند کرده است.

راستش را بخواهید من دوست دارم در شرایط غیرمنتظره کتابی فکرنشده را بی‌محابا باز کنم و بدون هیچ قصدی چند خطی از آن را بخوانم. مثل این می‌ماند که جلوی آقایِ خب، جلوی خانم‌ها را که نمی‌شود گرفت آقایِ فرهیخته‌ای را در خیابان بگیرم و بی‌مقدمه به او بگویم: «شما، یک نکته به من بگید! هر چی باشه، هر چی که دوست دارید.» برای همین شیرجه زدم.

با دستی صاف و کشیده، مثل جیب‌برها، کتاب باریکی را، با دو انکشت وسط و اشاره، آرام آرام بیرون کشیدم. «اوه!» آن آقا، صادق هدایت از آب درآمد. مجموعه داستان کوتاه "سگ ولگرد" بود که داستانی با عنوان "تاریک‌خانه" دارد. شاید برای دهمین بار آن را خواندم. صحبت‌های طولانی «مردی که شبانه سر راه خوانسار سوار اتومبیل» شد، جذاب‌ترین قسمت ماجرا بود:

«... اشخاصِ تازه‌به‌دورون‌رسیده‌ی ‌متجدد فقط میتونن به قولِ خودشون توی ﺍین محیط عرض‌اندﺍم بکنن، جامعه‌یی که مطابق سلیقه و حرص و شهوتِ خودشون درس کردن و در کوچکترین وظایف زندگی باید قوﺍنینِ جبری و تعبدِ ﺍونا رو مثه کپسول قورت داد! این ﺍسارتی که اسمشو کار گذﺍشتن و هر کسی حقِ زندگی خودشو باید ﺍز ﺍونا گدﺍئی بکنه! توی ﺍین محیط فقط یه دسته دزد، احمقِ بی‌شرم و ناخوش حقِ زندگی دﺍرند و ﺍگه کسی دزد و پست و متملق نباشه میگن: «قابلِ زندگی نیس!» دردهایی که من دﺍشتم، بارِ موروثی که زیرش خمیده شده بودم اونا نمیتونن بفهمن! خستگیِ پدرﺍنم در من باقی مونده بود و نستالژیِ ﺍین گذشته رو در خود حس میکردم.

میخوﺍستم مثه جونورﺍی زمستونی تو سوﻻخی فرو برم، تو تاریکیِ خودم غوطه‌ور بشم و در خودم قوﺍم بیام. چون همونطوری که تو تاریکخونه عکس روی شیشه ظاهر میشه، اون چیزهایی که در انسون لطیف و مخفیس در ﺍثر دوندگی زندگی و جار و جنجال و روشنائی خفه میشه و میمیره، فقط توی تاریکی و سکوته که به انسون جلوه میکنه. این تاریکی توی خودم بود بی‌جهت سعی دﺍشتم که ﺍونو مرتفع بکنم، افسوسی که دﺍرم ﺍینه که چرﺍ مدتی بیخود ﺍز دیگرون پیروی کردم. حاﻻ پی بردم که پرﺍرزش‌ترین قسمت من همین تاریکی، همین سکوت بوده...».

  • علی غزالی‌فر

تنظیمات


می‌گویند گدایی که چهل سال گدایی کرده باشد، شب جمعه را به‌خوبی می‌شناسد. اگرچه کتاب و شب جمعه از دو مقوله کاملا متفاوت هستند، اما حال‌وروز کتاب‌خوانی با گدایی فرق چندانی ندارد.

خوره‌ی کتابی مثل او که من نامش را شهاب می‌گذارم نیز بعد از یک عمر فلاکت، کتاب خوب را خوب می‌شناسد. اما "وجدان زنو" کار را ساده کرده. شهاب برای شناخت یک کتاب بخشی را از نظر می‌گذراند، اما با خواندن اولین صفحه این رمان مبهوت شد. مثل روز روشن بود که شاهکاری عظیم و بی‌نظیر در دستانش گرفته است. این کتاب مثل هیچ کتابی نبود و لذا مواجهه او با آن نیز بی‌سابقه بود. کتاب به‌قدری خوب بود که حتی دلش نمی‌آمد آن را شروع کند. خواندن آن را مرتب به تعویق می‌انداخت . هر چه دیرتر بهتر. آخر به این فکر می‌کرد که پس از آن چه کند و چه بخواند. پاسخی که همان موقع در ناخودآگاه او می‌خلید این بود: هیچ. دقیقا هیچ.

شهاب روز اول کتاب را مرتب به دست می‌گرفت و زمین می‌گذاشت. باز و بسته می‌کرد. دو سه صفحه می‌خواند و دوباره می‌بست و باز از اول شروع می‌کرد. دور کتاب می‌چرخید و افکارش در اطراف آن شکل می‌گرفت.

ابتدا که می‌خواست آن را بخرد به این فکر می‌کرد که آیا بهتر نیست به جای این رمان گران، چند رمان ارزان بخرد؟ حالا در دل می‌گوید نه بهتر نیست. گران است؟ خب به‌درک! این پول بی‌ارزشی که روزبه‌روز بی‌ارزش‌تر می‌شود، همان بهتر که برای این نوع کتاب‌ها بر باد رود. گران است؟ باشد چه اشکالی دارد؟ هزینه کردن برای چنین کتاب‌هایی در واقع سرمایه‌گذاری است. منظور پیامدهایش در دیگر حوزه‌های زندگی نیست، اگرچه آن هم درست است. مقصود این است که هزینه کردن برای این نوع کتاب‌ها باعث می‌شود که بعد از آن، انسان از بسیاری کتاب‌ها بی‌نیاز شود.

اصلا علت خریدن آن رمان‌های متوسط این است که آدم رمان ممتاز نمی‌خواند. اگر کسی رمان‌هایی در این سطح عالی بخواند، هیچ‌گاه به سوی آن نوشته‌ها دست دراز نمی‌کند. خیلی خیلی بهتر است که به‌جای خواندن صد رمان معمولی، این اثر ممتاز صدبار خوانده شود. شهاب نیز همین‌که آن را تمام کرد، دور دوم را شروع کرد. احتمالا سومین بازخوانی متوالی هم در راه باشد. چرا؟

در ابتدا گفتم که اولین صفحه رمان شهاب را مبهوت کرد، اما باید اضافه کنم که هر صفحه آن به همان اندازه برای او جذاب بود. او کتاب‌های خوب را یک‌جرعه سر می‌کشد، اما این یکی را قطره قطره می‌نوشد. نمی‌خواهد حتی یک جمله، یک کلمه، آن را از دست بدهد.

خب این رمان درباره چیست؟ اگر بخواهیم در یک کلمه پاسخ دهیم، باید بگوییم: زندگی؛ زندگی متوسط و آدم‌های نادان و بی‌نوایش آن‌گونه که هستند. شش بخش آن هم به این مسائل زندگی می‌پردازد: انتخاب، مرگ، ازدواج، عشق، کار و روانکاوی. همه این‌ها نیز همان‌گونه بررسی می‌شوند که در زندگی واقعی جریان دارند؛ یعنی غیرمستقیم و درهم‌تنیده و در دل رخدادهای ریز و جزیی.

با این کتاب عالی در سبک و ساختار و محتوا و مضمون، شهاب به این نتیجه رسیده کسانی که خوره کتاب هستند، تنها درمانی که برای آنها قابل تصور است، همین است؛ یعنی خواندن شاهکارهایی که آنها را از صدها کتاب دیگر زده کند. او هم تصمیم گرفته کتاب‌هایی بخواند که او را از کتاب‌خوانی افراطی بازدارد.

شهاب این روزها حالی شبیه به سقراط دارد. نقل کرده‌اند که سقراط هر روز در بازار می‌گشت بدون این‌که چیزی بخرد. روزی کسی علت این رفتار را از او پرسید. جواب داد: «می‌روم ببینم که چقدر چیزهایی زیادی وجود دارد که از آنها بی‌نیازم.» حالا شهاب نیز به کتاب‌فروشی‌ها می‌رود و کتاب‌ها را تماشا می‌کند و نمی‌خرد. می‌بیند چقدر کتاب‌های زیادی هست که به آنها احتیاجی ندارد. او قبلا وقتی در خانه بود، فکرش در کتاب‌فروشی‌ها می‌گشت. حالا برعکس، به کتاب‌فروشی‌ها می‌رود و ذهنش در خانه است. از کنار همه کتاب‌ها می‌گذرد با دستانی در جیب و وجدانی آسوده، مثل وجدان زنو. 

  • علی غزالی‌فر