پشت کتابها
پشت قفسهها
بودم و کسی را نمیدیدم. فقط صداها را میشنیدم:
- نه اینو نمیخرم. آخه خیلی کتابِ نخونده دارم.
- خب اینو هم بخر بذار کنار بقیه و نخونش!
- چی میگی آی سالمی؟!
- والا... خب یک کتاب به کتابای نخوندهت اضافه بشه. چی میشه؟
- آخه من تازگیا یه مشکلی دارم.
- من از بچگی مشکل داشتم و هر روزم یه مشکل جدید میاد سراغم.
مشکلات من از این کتابا هم بیشتره. ربطی نداره.
- مشکل من یه چیز دیگس. چطور بگم. دلشوره دارم که نکنه ویل دورانتو
نخونم. حتی شبا خود ویل دورانت میاد به خوابم. باور میکنی؟ انگار توقع داره
کتابشو کامل بخونم. باور کن اگر همهشو بخونم دیگه هیچی از زندگی نمیخوام. راحت
سرمو میذارم زمین و میمیرم.
- عالیه! دورهشو برات میارم.
- نه بابا. خیلی وقته اونو دارم. چطور بگم. منکه بچه ندارم.
تنهام. همه زندگیم کتاباس. "تاریخ تمدن" هم حکم بچههای منو داره.
- خب باشه. کتابای دیگهشو برات میارم. تازگیا چنتا کتاب جدید ازش
ترجمه شده.
- عاشقشم. زندگی با همچین نویسندهای خیلی باارزشه.
- آره، چنتا کتاب درباره زندگی هم نوشته. بذار الان برات پیدا میکنم.
- مگه بچه چیه؟ ها؟ یه جور سرگرمیه که آدم با خودش تنها نمونه. خب
کتابا هم همین کارو میکنن دیگه. منکه اصلا احساس تنهایی نمیکنم... باور کن... جدی
میگم. هیچ کمبودی هم ندارم. حتی – آی سالمی من میرم – دلم هم براشون تنگ میشه. وقتی میام بیرون – آی سالمی خدافظ – فکرم پیش اوناس. الانم یادم افتاد که تو خونه...
تَلَق. در
بسته شد. فروشنده در حال گشتن کنار من آمد. به من زل زد:
- پیداش نمیکنم. شما کتابای ویل دورانتو لابهلای این کتابای دستدوم
ندیدی؟
گفتم
ندیدم، اما همچنان به من خیره بود:
- آقا من یه چیزی میدونم. میخواید به شما بگم؟
بدون اینکه
منتظر پاسخ من باشد، ادامه داد:
- آدمایی که کتاب میخونن هر کدوم یه جورن. مشتریهای من هیچکدوم
مث هم نیستن. من نمیدونم اینکتابا با آدما چیکار میکنن!
- خود شما کتاب میخونید چه حسی دارید؟ چه اتفاقی براتون میوفته؟
- هیچی. منکه نمیخونم... اما...
سرش را
پایین انداخت و دوباره به من نگاه کرد. دستهایش را از آرنج و مچ بهشدت تکان میداد،
انگار که آنها را میتکاند، دنباله حرفش را گرفت:
- خب، البته کتابا رو خیلی دوست دارم، اما نمیخونم. یعنی نمیشه
بخونم. آخه نمیدونم کدومو بخونم. چطوری از بین چند هزار کتاب یکیو انتخاب کنم؟
- مشتریها چطوری انتخاب میکنن؟
- اونا چیز خاصی میخوان. اما همه کتابها برای من مساوی هستن. هیچکدوم
مهمتر از بقیه نیست. هست؟
کتاب کهنهای
را از زیر یک ستون مجله کشیدم و برانداز کردم. به طرفش گرفتم و پرسیدم:
- اینو چند میدین؟
- این کتاب بیشتر از بیست ساله که تو بازار نایاب شده. الان چاپ
بشه کمتر از سیوپنج تومن نیست، اما من میدم بیستوپنج تومن.
- شما که اینا رو نمیخونید، چطوری اونها رو میشناسید؟
- بیشتر مشتریا خودشون میدونن چی میخوان. بعضی وقتام با بعضیا
صحبت میکنم و ماجرای بعضی کتابا رو متوجه میشم.
- پس برای این کار هم لازم نیست اونا رو بخونید؟
- مگه سوپری و داروفروش همه جنساشونو خودشون امتحان میکنن؟ ما هم
مثل همونا هستیم. اگر یه دکتر همه داروها رو خودش بخوره که میمیره. منم همه این
کتابا رو بخونم نفله میشم. این همه کتاب متنوع و عجیبغریب بره تو ذهن آدم، چه
بلایی سرش میاد؟ پاک دیوونه میشه. خلاص.
با هم
رفتیم که حسابکتاب کنیم. وقتی کارت بانکی را به طرفم گرفت، باز هم به من خیره شد:
- البته اینم بگم. آدم کتابا رو هم نخونه، همینکه اطرافش باشن و
با اونا سروکله بزنه، یه چیزیش میشه. آدم از دست کتابا قسر در نمیره.
کارت را
گرفتم و سری تکان دادم. از در مغازه که بیرون میرفتم، زن میانسالِ فربهای
تلوتلوخوران از کنارم گذشت و داخل شد:
- آی سالمی راسی یادم رفت. تازگیا رمان "ابله"...
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.