تأملات در فلسفه غیراولی

مشخصات بلاگ
تأملات در فلسفه غیراولی

 

Mmbb:

سلوووم آلبالوی خوشکل من

 

علی غزالی‌فر:

سلام علیکم حاج مم‌باقر بلوبری.

امروز چی زدی که انقد شنگولی؟

 

Mmbb:

اصل جنسِ اصلی ناب. میگم «گاس» یعنی چی؟

مثلاً این جمله: گاس رفته باشه.

 

علی غزالی‌فر:

«گاس» یعنی «شاید»، «ممکنه»، «احتمالاً».

 

Mmbb:

آها. درسته.

 

علی غزالی‌فر:

این کلمه خیلی سال قبل در کتاب‌ها رایج بود، اما الان کسی استفاده نمی‌کنه.

 

Mmbb:

نه، من اینو در یک رمان جدید خوندم.

 

علی غزالی‌فر:

چی؟

 

Mmbb:

فیل در تاریکی

 

علی غزالی‌فر:

وای! وای!

 

 Mmbb:

چی شد؟

 

علی غزالی‌فر:

انتشارات هرمس؟

 

Mmbb:

آره.

 

علی غزالی‌فر:

بهت تبریک میگم. با موفقیت پول‌هاتو دور ریختی.

 

Mmbb:

چرا؟ مگه کتاب بدیه؟

 

علی غزالی‌فر:

برعکس، خیلیم عالیه. اما این چاپش سانسور شده. این کتاب مال دهۀ پنجاهه.

 

Mmbb:

نگو تو رو قرآن. پس رفت تو پاچم.

 

علی غزالی‌فر:

نه، نسخۀ پی‌دی‌افش همه جا هست. بگیر اونو بخون و بعد مقایسه کن. ارزش داره چندبار بخونی. رمان بلندی نیست.

 

Mmbb:

آره، یه ضرب خوندمش. عصر شروع کردم تا شب تمامش کردم. فقط اون آخرا چشمام داشتن به من فحش رکیک می‌دادن.

 

علی غزالی‌فر:

واقعیت اعماقتو می‌گفتن.

 

Mmbb:

رمان خوبیه مگه نه؟

 

علی غزالی‌فر:

شاهکاره. هر کی گفت رمان ایرانی طراز اول نداریم، این کتابو بکوب تو صورتش، بگو پس این چیه ها؟ دِ جواب بده دِ! دِ بگو لامصب!

 

Mmbb:

بله منم خیلی باهاش حال کردم. اصن یجوری شدم. هم ماجراش خیلی جالبه هم توصیفاتش.

 

علی غزالی‌فر:

بله، همه‌جوره کار تمیزیه. کم هست اینجور کتابا.

 

Mmbb:

یه جاش برام خیلی جالب بود. یعنی تا حالا ندیده بودم. وسط اون همه فساد و فحشا و قتل و دزدی و کلاهبرداری، جلال امین تارک الصلات از سر بیچارگی میره مسجد و همینجوری نماز میخونه. اون پاراگرافی که نویسنده توصیف میکنه واقعاً بدیعه.

 

علی غزالی‌فر:

بله، خوب به دل داستان نشسته. کلاً چفت و بست محکمی داره داستانش.

قاسم هاشمی‌نژاد نویسندۀ فاضل و درجه‌یکی بود. اون پاراگرافو بعداً واسم بفرست. کارش دارم.

 

Mmbb:

باشدا... لطف نمودیا

 

Mmbb:

این مسجد را همیشه دوست می‌داشت. نقلی و نجیب و مأنوس بود. مثل خانۀ خود آدم. خانۀ خدا به این مهربانی و رأفت سراغ نداشت. آن درخت‌ها. آن حوض کوچک پرآب که در جنبش ماهی‌های آن وضو می‌گرفتی. آن بالاخانه‌ها. آن کفترهای دست‌آموز. آن صحن تسلی‌بخش. آن محراب کوچک متواضع که ملکوت در آن‌جا لانه داشت. دلش از شور لرزید. کنار حوض کفش‌ها را کند. جوراب‌ها را کند. کتش را کند. آستین‌ها را بالا زد. وضو گرفت. بعد، همان‌طور تر از طهارت، وارد صحن خالی شد و در بوی کیمیایی تربت دلش قرار گرفت. کت را کنارش تا کرد. مهری مقابلش گذاشت، قامت بست و به نماز ایستاد. زانو زد. پیشانی بر مهر گذاشت. سال‌ها بود که دیگر نماز نمی‌خواند. چندبار حاجی عوض‌پور و پدرش برایش پیغام داده بودند که پسرجان اصول دین نماز است، نمازت ترک نشود. اما او نشنیده گرفته بود. بعد از آن‌همه تأخیر و غفلت، حالا غرقه در جلال خداوندش بود. حضور قلبش با خدای خودش هیچوقت این‌قدر از سر صدق و شور نبود. این همه با وقوف و وحدت همراه نبود. بدون کلام اما با همدلی. دیری در آن حال ماند. وقتی سربرداشت، چشم‌هایش از سوز دل تر بود و گرمی مهر، مثل یک ماه‌گرفتگی محو روی پیشانی‌اش داغ بلا گذاشته بود.

جلال امین وقتی از حیاط مسجد قدم به خیابان گذاشت، در شعاع کج نوری بود که آفتاب از میان پارگی ابر می‌تابید. حس کرد حالش حالا بهتر است. دلش تازه و سبک بود. صاف.

  • علی غزالی‌فر

 

دکتر قاسم غنی (1272-1331 ه.ش) پزشک، ادیب، نویسنده، حافظ‌شناس، عرفان‌پژوه و دیپلمات بلندپایۀ ایران معاصر است. بیشتر افراد او را با تصحیحش از دیوان حافظ می‌شناسند. او در طول زندگانی نه‌چندان طولانی‌اش، یادداشت‌های روزانۀ بسیاری نوشت. این یادداشت‌ها منتشر شده‌اند و چند جلد کتاب هستند. در یکی از آن‌ها می‌خوانیم:

 

«یک قسمت دنیا هم منطبق بر هیچ‌کدام از سه اصل کاپیتالیسم و لیبرالیسم و سوسیالیسم نیست و سرخوداند، مثل ایران خودمان و آمریکای لاتین. ایرانی وظیفه‌شناس نیست. تن و دل به کار نمی‌دهد. جنساً مسخره و هزل است. بسیار پرتوقع و کله‌خر و طماع و مادی و فاسد شده. روح از میان رفته است. با اعضای سایر ممالک که مقایسه کنیم خیلی پَس‌اند، مخصوصاً طبقۀ پارازیت نوکرمآب. من نادراً ایرانی دیده‌ام که مرکب از این سه چیز نباشد: دروغ‌گویی، دزدی، گدائی، به غیر از موارد استثناء. این‌ها هم لاشی به دست آورده‌اند و زمینۀ خرج‌تراشی و حقه‌بازی به مناسبت ورود شاه دایر است. تف به گور پدر هر چه ایرانی است. 99 درصد امروز مردمانی دزد، پلید، خبیث، شرّ، بدنیت، فاحشه‌صفت، بیسواد، احمق و همه‌چیز بدند. فکر کردن به این‌ها خاطر را آزرده می‌سازد تا چه رسد دیدن‌شان. و از همه بالاتر، بی‌نزاکت، بی‌ادب، پست، دلقک، مسخره، غیرجدی.»

  • علی غزالی‌فر

 

به‌تازگی مطلبی حدیثی در فضای مجازی دارد دست‌به‌دست می‌چرخد. متن کاملش این است:

«وقتی خداوند بر امتی خشم می‌گیرد... کاری می‌کند که قیمت کالاها بالا رود، عمرهایشان کوتاه شود، تاجرانشان سود نکنند و درختانشان رشد نکند. در این هنگام رودهایشان پرآب نمی‌شود و آنان از باران محروم می‌شوند و اشرارشان بر آنان مسلط می‌شوند. این‌ها را پیامبران فرمود. الکافی، ج5، ص317»

ظاهراً گوینده می‌خواهد نتیجه بگیرد که مشکلات یادشده، که در کشور ما نیز وجود دارند، به‌علت خشم خداوند از مردم است.

ولی به این سادگی نمی‌توان از این روایت، یا هر روایت دیگری، چنین مطلبی، یا هر مطلب دیگری، را نتیجه گرفت. هر روایت را باید جداگانه بررسی انتقادی کرد. اجازه دهید روایت یادشده را کمی با دقت بررسی کنیم.

متن کامل روایت این است:

«أَبُو عَلِیٍّ الْأَشْعَرِیُّ   عَنِ   الْحَسَنِ بْنِ عَلِیٍّ الْکُوفِیِّ    عَنِ    الْعَبَّاسِ بْنِ مَعْرُوفٍ    عَنْ    "رَجُلٍ"    عَنْ    مَنْدَلِ بْنِ عَلِیٍّ الْعَنَزِیِّ    عَنْ    "مُحَمَّدِ بْنِ مُطَرِّفٍ"    عَنْ    مِسْمَعٍ    عَنِ    الْأَصْبَغِ بْنِ نُبَاتَةَ قَالَ: قَالَ أَمِیرُ الْمُؤْمِنِینَ (ع): قَالَ رَسُولُ اللَّهِ (ص‌): إِذَا غَضِبَ اللَّهُ عَلَى أُمَّةٍ وَ لَمْ یُنْزِلْ بِهَا الْعَذَابَ غَلَتْ أَسْعَارُهَا وَ قَصُرَتْ أَعْمَارُهَا وَ لَمْ تَرْبَحْ تُجَّارُهَا وَ لَمْ تَزْکُ ثِمَارُهَا وَ لَمْ تَغْزُرْ أَنْهَارُهَا وَ حُبِسَ عَنْهَا أَمْطَارُهَا وَ سُلِّطَ عَلَیْهَا شِرَارُهَا.»

دربارۀ این روایت، دو چیز را بررسی می‌کنیم: سند و دلالت.

الف) سند روایت

این روایت از جهت سند دو مشکل اساسی دارد؛ اول اینکه، در سلسلۀ روایان حدیث «محمد بن مطرف» قرار دارد. این شخص ناشناخته است؛ یعنی عالمان شیعه و متخصصان علم رجال او را نمی‌شناسند. در نتیجه، به روایت‌هایی که نقل می‌کند، نمی‌توان استناد کرد. دوم اینکه، از آن بدتر، «عباس بن معروف» از «شخصی (رجل)» این روایت را نقل کرده که حتی نامش را هم نمی‌دانیم؛ یعنی مجهول مطلق است.

ب) معنای روایت

ادعا شده که «این‌ها را پیامبرمان فرمود». فرض می‌کنیم که چنین باشد و عین این عبارت را پیامبر فرموده باشند. اما «سخن» یک چیز است و «معنای سخن» چیزی دیگر. گفته‌ها را باید درست فهمید. «درست فهمیدن» نیز مستلزم «دقت» است. بنابراین برای فهم گفتۀ پیامبر باید دقت کرد.

روایت می‌گوید اگر خدا از امتی خشمگین باشد، آن‌گاه چنین و چنان می‌شود. این عبارت یک جملۀ شرطیه است و استنباط از این نوع جملات، منطق خاص خود را دارد. در چنین جملاتی اگر شرط محقق شود، جواب شرط هم اتفاق می‌افتد (به اصطلاح از وضع مقدم، وضع تالی نتیجه می‌شود). ولی اگر جواب شرط اتفاق بیفتد نمی‌توان نتیجه گرفت که حتماً شرط اتفاق افتاده است (به اصطلاح از وضع تالی، وضع مقدم نتیجه نمی‌شود). مثالی بزنم.

این جملۀ شرطیه را در نظر بگیرید: «اگر باران ببارد، باغچۀ منزل خیس می‌شود.» اگر دیشب باران باریده باشد، قطعاً صبح باغچه هم خیس خواهد بود. ولی اگر ببینیم باغچه خیس است، نمی‌توانیم نتیجه بگیریم که حتماً شب قبل باران باریده است. ممکن است کسی باغچه را آب داده باشد، یا لوله شکسته باشد، یا... یا... .

در باب این روایت نیز وضع به همین صورت است. بله؛ اگر خداوند از امتی خشمگین شود، گرفتار مشکلات اقتصادی می‌شوند. اما اگر گرفتار مشکلات اقتصادی شوند، نمی‌توان نتیجه گرفت که حتماً خداوند از آنان خشمگین است. ممکن است علت مشکلات، رانت یا سوءمدیریت یا بی‌کفایتی یا منفعت‌طلبی یا چیزهای دیگر باشد.

به طور کلی، استنباط از روایات، روشی خاص دارد که دقیق، سخت‌گیرانه و تخصصی است. افراد عادی نمی‌توانند به این راحتی از روایت‌ها به قواعد کلی دست پیدا کنند و سپس دربارۀ مردم و ملت و امت و کشور و انسان و جهان حکم صادر کنند.

  • علی غزالی‌فر

 

کلی فکر کردم تا این عنوان به ذهنم رسید. قشنگ و خوش‌آهنگ است. لااقل بهتر از این است که بگویم «آب خر است». البته آب خر نیست، ولی خب، چیز خوبی هم نیست. یعنی آب بد است. حالا ممکن است بپرسید که پس چرا عده‌ای اعتراض می‌کنند که آب ندارند یا آب‌شان را می‌دزدند.

دلیلش روشن است. علت اعتراض‌شان جهل و بی‌خبری است. این افراد علم و حقیقت نمی‌دانند. اگر آن‌ها دربارۀ آب دو کتاب خوب می‌خواندند، می‌دیدند که آب چه مایع خطرناکی است. برای مثال، در کتاب‌ها می‌خوانیم:

«1- این ماده هر ساله باعث مرگ عده‌ای می‌شود. 2- این ماده بسیار اعتیارآور است و ترک آن می‌تواند در عرض چند روز فرد را از پا درآورد. 3- استفاده از مقدار زیادی از این ماده می‌تواند فرد را مسموم کند و منجر به مرگش شود. 4- این ماده در حالت گازی می‌تواند منجر به سوختگی شدید شود. 5- این ماده در اغلب تومورهای سرطانی یافت می‌شود. 6- این ماده یکی از اجزای اصلی باران‌های اسیدی است. 7- این ماده سبب فرسایش خاک و اثر گلخانه‌ای می‌شود. ماده‌ای با این‌همه عوارض و تأثیرات خطرناک آشکارا باید تحت نظارت شدید مورد استفاده قرار گیرد یا استفاده از آن منع شود. به همین دلیل، بسیاری از افراد طومارهایی امضا کرده‌اند که استفاده از آن ممنوع شود.»

خب حالا چرا آب این‌قدر خطرناک است؟ پاسخ این است که نام علمی آب «دی‌هیدروژن مونوکسید» است و به دلیل وجود هیدروژن و اکسیژن این ماده در واقع اسید است. اسمش هم «اسید ئیدروکسیلیک» است. بله؛ از نظر علم شیمی آب نوعی اسید است. آیا آدم عاقل اعتراض می‌کند که به ما و گاومیش‌هایمان اسید بدهید بخوریم؟

اسید را که نمی‌خورند. اسید را باید به اصفهان منتقل کرد و آن را پاشید بر صورت دخترکان تا قیافه‌شان اوراق شود. چهرۀ انسان که نباید این‌شکلی باشد! انسان باید قیافۀ انسان را تغییر دهد و جهان را شخم بزند تا قشنگ خراب شود. اصولاً رسالت انسان بر زمین این است که از خلأ درون جمجمه‌اش شر و بدی و زشتی به عالم بیرون پمپاژ کند. برگردیم به آب.

دلیل دوم برای کنار گذاشتن آب این است که دو سوم بدن مدیران و مسئولانِ فاسد از آب تشکیل شده است. لذا اگر کسی آب نخورد، دو سوم با آن جماعت فرق دارد. البته یک سوم باقی‌مانده گوشت است که آن هم از دسترس خارج شده است. بنابراین اگر کسی اهل حقیقت و علم باشد، به‌جای اعتراض، می‌گوید: «ای مفسدان گنده، تشکر تشکر!»

  • علی غزالی‌فر

 

در کتاب «تاریخ طبیعی دین»، دیوید هیوم (1711-1776) این ماجرای شیرین را تعریف می‌کند.

جوان مسلمان ساده‌ای به نام مصطفی به تور متألهان دانشگاه «سوربن» پاریس می‌خورد. این عالمان عظیم‌الشأن دینی آستین بالا می‌زنند تا مصطفی را به آیین مسیحیت کاتولیک درآورند. مخ او را به کار می‌گیرند و برای تشویق و ترغیبش به او می‌گویند که در این دنیا می‌تواند شراب خوب فراوان بالا بیندازد، و در آن دنیا هم سر از بهشت درمی‌آورد. بالأخره، به هر ضرب و زوری، مصطفی مسیحی می‌شود، نامش را بندیکت می‌گذارند، اصول دین مسیحی را از بر می‌شود و غسل تعمیدش می‌دهند. برای محکم‌کاری هم کشیشی مأمور می‌شود که هر روز به او تعلیمات دینی تدریس کند. یکی از همان روزها مراسم عشای ربانی را برای او اجرا می‌کنند و نان مقدس را می‌خورد.

فردای آن روز کشیش به سراغ بندیکت (مصطفی) می‌رود و درسش را با سؤالی ساده‌ شروع می‌کند:

«به من بگو چند خدا هست؟»

جوان با خونسردی جواب می‌دهد:

«هیچ.»

نعرۀ کشیش به آسمان می‌رود:

«چه گفتی؟ هیچ؟ چطور هیچ؟»

جوانِ ساده، صادقانه و منطقی، توضیح داد:

«بله؛ هیچ، زیرا شما تا حالا به من می‌گفتید که فقط یک خدا هست. خب، من هم دیروز او را خوردم.»

در ادامه، هیوم با تأسف می‌گوید: «برادران کاتولیک ما چنین دینی دارند. ولی ما به این چیزها آن‌قدر عادت کرده‌ایم که اصلاً از آن‌ها تعجب نمی‌کنیم. هرچند شاید در آینده به‌سختی بتوان انسان‌ها را قانع کرد که روزگاری مخلوقاتی دوپا وجود داشتند که اصول دین‌شان چنین چیزهایی بود. البته این احتمال هم هست که خود آن انسان‌های آینده نیز عقایدی به همان میزان احمقانه داشته باشند که کاملاً هم از آن‌ها راضی باشند.»

ولتر (1694-1778)، معاصر هیوم، خیلی هم پرت نمی‌گفت که « تاریخ فکر مردم عبارت است از گذاشتن افسانه‌ای به جای افسانۀ دیگر».

  • علی غزالی‌فر

 

من یه دونه کوچولو کانال دارم توی تلگرام. دربارۀ کتاب. نه از اینا که میگن برید کتاب بخونید. نه؛ اون‌قدر توهم نزدم که به کسی بگم برو فصل آخرِ آخرِ کتاب «لِویاتان» توماس هابز رو بخون و عشق کن. با اینکه آدم از اون فصل کلی چیزمیز یاد می‌گیره و غش‌‌غش می‌خنده. به قیافه‌ش نمیاد، ولی هابز هم شیطونی بوده ناقلا.

قصدم فقط اینه که به مردم نشون بدم یه چیزی به اسم کتاب هست. «آهای ملت غیور در صحنه و صندوق، به یاد آر کتاب را.» راستش این ملت در همین حد هم کتاب رو تحمل نمی‌کنن. هر مطلبی که می‌ذارم، دو سه نفر لفت میدن. حساب کردم اگه چیزی نگم، مردم بهتر گوش میدن. ولی خب، آدم که نمی‌تونه جلوی دهنشو بگیره، وِر نزنه. نه اینکه خیال کنید من نگران خودم هستم. اصلاً. من می‌ترسم جهان منهدم بشه. می‌ترسم همین‌جوری بخوام فعالیت کنم آخرش تعداد اعضای گروه بشه منفی هجده نفر. اون‌وقت می‌دونید چی میشه؟ کل جهان نابود میشه، چون کافیه یکی از قوانین ریاضی نقض بشه تا همه چیز در آن واحد معدوم بشه. دانشمندا این‌طور میگن. ولی نه نگران نباشید. ما در اون حد نیستیم که با علم و دانشمند نابود بشیم. ما با جهل‌مون دخل خودمون رو میاریم. ما قبل از اینا نابود می‌شیم. چطور؟ با یک اینترنت احمقانه.

اینترنت چیست؟ اینترنت اقیانوسی است از امواج نامرئی که وقتی به کشور ما می‌رسد تبدیل می‌شود به آب‌باریکه‌ای نامرئی. جوبی از مولکول‌های سایبرنتیک. خودم لوله‌های رنگی باریکش رو دیدم که وصل میشه به پشت وای‌فای خونمون. وای‌فای ما البته مزدور حکومته و اجامر دولت. پولش رو ما میدیم ولی به نفع اونا کار میکنه. کارش قطع کردن همون آب‌باریکه هستش. یعنی همون یه ذره اینترنت که از فیلترینگ قسر درمیره، به وای‌فای که میرسه شروع میکنه به قطع و وصل. چراغ وای‌فای در بهترین حالت مثل چراغ راهنمای کمپرسی مرتب خاموش و روشن میشه. بیشتر وقتا هم کلاً ظلماته. یعنی ما داریم برای فیلتر کردن نِتِ خودمون پول میدیم. باور می‌کنید؟

واسه همین وقتی می‌خوام یه چیکه مطلب توی کانال بذارم جونم به لبم میرسه. یه دونه عکس کتاب می‌خوام بچپونم داخلش، هی قطع میشه، هی قطع میشه. دو ساعت طول میکشه. خسته میشم. دمارم درمیاد. انگار که دارم با قاشق یه‌بارمصرف باغچه رو بیل میزنم. نه از اون قاشق خوبای حسابی. نه، از اونا نه. از این قاشق جدیدا الکیا که وقتی دارید باهاش شله‌زرد می‌ندازید بالا دسته‌ش قشنگ از انتها چیک  می‌شکنه.

حالا اینا به کنار. اصلاً نخواستیم. کی کتاب خواست. بهتر. دو سه سابسکرایبر به نفع من. اعصاب من از یه چیز دیگه آش‌ولاشه. بدبختی من اساسی‌تر از این حرفاس. مشکل من اینه که وقتی دارم انگری بردز آنلاین بازی می‌کنم، الکی‌الکی نابود میشم.

فکرشو بکن توی مراحل آخر ورژن ریو باشی، وسط جنگلا، لای درخت‌مرختا و بوته‌ها، اون‌وقت تو حساب کردی روی تخم ماتیلدا و همون لحظه و نقطه‌ای که باید تخمشو بندازی و خودشو بکوبی به ساختمون چوبی، یه‌هو می‌بینی اِک نت قطع شده و همۀ بازیت، همه چیزت، همۀ زندگیت به فنا رفته و خوک‌ها دارن بهت می‌خندن.

اون لحظه‌س که دلم می‌خواد یقۀ همۀ اعضای وزرات‌خونۀ انقطاعات رو دونه‌دونه بگیرم و تو صورت‌شون فریاد بزنم شما می‌دونید بعد از ده دوازده سال سابقه و تجربه، خوک‌ها و میمون‌ها بهتون بخندن یعنی چی؟ بمب حالا به کنار. اون کافیه درست نشونه‌گیری کنی. خودش به‌ موقه‌ش منفجر میشه. ولی شما کلهم اجمعین قدر همون یه دونه تخم ماتیلدا رو می‌دونید؟ نه؛ معلومه که نمی‌دونید؛ مطمئنم که نمی‌دونید؛ قسم می‌خورم که نمی‌دونید؛ به جون خودم نمی‌دونید. چون شما ارزش هیچی رو نمی‌دونید.

  • علی غزالی‌فر

 

کتاب‌فروشی‌ها نیز در اینستاگرام صفحه و استوری راه انداخته‌اند، به‌ویژه اگر کتاب‌های‌شان رمان‌های آشغال و روان‌شناسی‌های موفقیت زباله باشد. در آن صفحات، علاوه بر کلیپس‌های هذلولی‌شکل، استکیرهای باب اسفنجی، آبرنگ هندوانه‌ای، مداد شمعی و کلاه‌بوقی‌های جشن تولد، گاهی از کتاب‌ها هم عکس می‌گیرند: «شب‌های روشن»، «روزهای خاموش»، «طلوع خفقان»، «غروب عشق و عاطفه و فین». این کتاب‌ها یا محتوایی ندارند یا کسی کاری به محتوای‌شان ندارد؛ زیرا اساساً بنا نیست خوانده شوند. از این رو، عکس‌ها شامل معتنابهی افزودنی‌های مجاز هستند تا چشم‌نواز باشند. یکی از تکنیک‌های ملوس این است که دخترکی تین‌ایج و آستین‌بالازده کتاب را در پنجۀ دست چپ می‌کارد و با دست راست عکس می‌گیرد. بدین ترتیب، ساعد و مخلفاتش هم دیده می‌شود. این عکس‌ها مثلاً طبیعی و زنده به نظر می‌رسند.

دیشب دیدم صفحۀ یک کتاب‌فروش شهرستانی هم این رویه را در پیش گرفته است؛ با این تفاوت که عکس‌های مزبور سخت باعث دلپیچۀ ناظران می‌شوند.

عکاس گمان کرده که صِرف ساعد شرط لازم و کافی برای آن کار کذائی است. او نمی‌داند که منظور آن دخترکان در اصل این است که تتوی توت‌فرنگی، بند بنفش ساعت، ناخن‌های نارنجی و، یحتمل، اپیلاسیون اخیر را به رخ بکشند. (آدم که نباید ظاهربین باشد.) بقیه نیز نه کتاب، که آن ساعد صاف و سفید و ظریف را مطالعه می‌کنند. کتاب که سهل است:

شربت قند رها کن، که از آن ساعد و دست

اگرم زهر دهی، بر دل من نوش آید

عکاس-کتاب‌فروش یادشده بی‌خبر از ظرایف کار و روزگار، با ساعدی به رنگ قیر و قبرستان و به ضخامت گردن کرگدن، کتاب را به دست گرفته بود. البته من به صورت غیرمستقیم و با یک استنتاج منطقی فهمیدم که آن حجم هولناک مهوّع ساعد است. یعنی اگر آن بند چرمی مچ دستش نبود، خیال می‌کردم کتاب در بوته‌های خار یا لابه‌لای سیم‌های خاردار قرار دارد. پشم و پیل این هوا! درصدی چشمگیر از فرهای وزوزی جهان را به خود اختصاص داده بود. کلۀ من آن‌قدر مو ندارد که ساعد وی داشت. حالم داشت به هم می‌خورد که چشمم به کتاب افتاد و حالی‌به‌حالی شدم. انصافاً کتاب خیلی خوبی بود. اگر آن را نداشتم محال بود حتی لایکش کنم. می‌ترسیدم لایک من مثل رأی انتخابات اثری جدی و سرنوشت‌ساز داشته باشد و باعث شود همگان به آن کتاب هجوم ببرند و قبل از این‌که به دستم افتد تمام شود. بله؛ چنین فوبیایی هم هست. ولی حالا که داشتمش با خیال راحت دربارۀ کتاب کامنت گذاشتم: «به‌به؛ واقعاً خوشا به حال کسی که این کتاب را بخواند

اما دربارۀ آن عکاس-فروشندۀ ناشی باید عرض کنم هیچ حرفی نداشتم جز این‌که او را متذکر این بیت سعدی کنم:

پنجه با ساعد سیمین که نیندازی بِه

با توانای مُعربد نکنی بازی بِه 

  • علی غزالی‌فر

 

این روزها، روشنفکران هیچ‌کارۀ غرغرو، مرتب از مرگ جمهوری مویه می‌کنند. مغز ما را تیلیت کردند با نک‌وناله‌های‌شان. آدم خیال می‌کند جمهوری یکی از اقوام نزدیک‌شان است. به شما چه؟! جوری ضجه می‌زنند که انگار برای اولین بار در طول تاریخ در این نقطه از کهکشان، جمهوریت دارد به فنا می‌رود.

اصلاً این‌طور نیست. از وقتی نطفۀ جمهوری در مغز فیلسوفان سیاسی بسته شد، دل‌شان برای سرنوشت جمهوری مثل سیروسرکه می‌جوشد. لازم نیست راه دوری برویم. می‌توانیم از شارل دو سکوندا بارون دو لابرِد اِ دو مونتسکیو (1689-1755) شروع کنیم.

اصلاً از اسمش نترسید. قسمت ترسناک ماجرا کتابش است: «روووح القوانین». این کتاب هولناک قرن هجدهمی از رمان‌های قرن‌نوزدهمی هم کت‌وکلفت‌تر است. واضح است که در این کتاب غول‌پیکر هر جنسی پیدا می‌شود، از جمله جمهوری و مخلفاتش. از نظر مونتسکیو سرنوشت جمهوری در گرو فضیلت شهروندان است. برای پایداری جمهوری، شهروندان باید نفع شخصی‌شان را برای خیر عمومی قربانی کنند.

خب همان‌طور که می‌بینید کار از همان ابتدا خیلی سخت شد و بیخ پیدا کرد. پنجاه سال بعد ایمانوئل کانت (1724-1804)، در رسالۀ خیالی «صلح پایدار»، به مخالفت با مونتسکیو برخاست. او که از سیاست تقریباً هیچی بارش نبود اعلام کرد که جمهوری حتی برای «ملتی از شیاطین» هم امکان‌پذیر است. (یعنی به‌جز انسان‌ها اجنّه هم می‌توانند جمهوری داشته باشند و نامزد شوند و پتۀ فسق و فجور و فساد همدیگر را روی آب بیندازند و پای صندوق‌های رأی حاضر شوند؟) کانت در معرفت‌شناسی‌اش اجازه نمی‌دهد کسی میز و گلدان و فلفل را بشناسد، اما در اخلاق و سیاست مرتب از ملکوت و فرشتگان و شیاطین دم می‌زند. باری؛ دلیل کانت برای آن مدعای فوق موهوم این است که مردم حتی اگر فقط به فکر منافع شخصی خود باشند، باز هم تن به جمهوری می‌دهند؛ زیرا فقط قانون اساسی جمهوری‌خواهانه است که تضمین می‌کند هر کسی می‌تواند نفع شخصی‌اش را دنبال کند. به عبارت دیگر، حتی اگر افراد فقط به دنبال حداکثر نفع شخصی باشند، باز هم عاقلانه این است که چارچنگولی بچسبند به جمهوری.

این حرف کانت داد رمانتیک‌های قرن نوزدهمی را درآورد. شلگل و داداشش و دارودستۀ رفقا نعره‌شان به آسمان رفت که «وجداناً این چه شعری بود که سراییدی حاجی!» اما شعری هم که خودشان سرودند اوضاع را چندبرابر بدتر کرد.

نقد رمانتیک‌ها به نظریۀ کانت این بود که نفع شخصی همگان در سطح کلان انسجام ندارد و به نزاعی گسترده می‌انجامد. به‌علاوه، هر کسی بتواند خود را از قوانین جمهوری‌خواهانه استثناء کند، سنگ تمام خواهد گذاشت؛ که گذاشتند و می‌گذارند. لذا رمانتیک‌ها هم فضیلت مردم را شرط جمهوری می‌دانستند و علاوه بر قربانی کردن نفع شخصی در پای خیر عمومی، این فضائل را هم افزودند: مهار نفس، مسئولیت‌پذیری، اندیشه‌های روشن، مشارکت در امور عمومی، شناخت منافع راستین و آگاهی از دولت به‌مثابۀ کل. برای تحقق این امور هم نوعی تعلیم و تربیت بسیار خفن را پیشنهاد کردند.

منتقدان قرن بیستم در اعتراض به این نظریۀ فانتزی جیغ کشیدند. آنان گفتند حضرات رمانتیک شهروندان را با ترکیبی از هگل و آکویناس اشتباه گرفته‌اند. اگر بنا باشد مردم چنان شخصیت‌های خفنی باشند و آن کارها را انجام دهند، پس اصلاً کِی زندگی کنند؟ نتیجه این شد که آقایان معاصر به دنبال شرط و شروط‌های راحت‌تری رفتند؛ نوعی جمهوری لایت و مامانی.

ولی کسانی که یک جو عقل داشتند بالأخره دوزاری‌شان افتاد. این جماعت خردمند نکتۀ بسیار مهمی را دریافتند: دموکراسی ضددموکراسی است یا، به عبارت دیگر، دموکراسی نطفۀ نابودی خودش را در درون خودش حمل می‌کند. این امر چگونه ممکن است؟

این مطلب مسلم است که به هر حال جمهوری از جهت نظری نیاز به آگاهی و از جهت عملی نیاز به کنشگری فعالانۀ همیشگی دارد. این درحالی‌ست که دموکراسی شرایط ضد اینها را فراهم می‌کند؛ یعنی دموکراسی در نهایت منجر به نوعی سبک زندگی سطحی و مرفه می‌شود که شهروندان را از جهت نظری ابله و احمق، و از جهت عملی تنبل و راحت‌طلب می‌سازد. در نهایت، جهل و رخوت عموم شهروندان جوامع دموکراتیک باعث می‌شود که افرادی مستبد و قدرت‌طلب با عوام‌فریبی جمهوری را به دست بگیرند و حکومتی غیردموکراتیک مستقر سازند.

علاوه بر این، آقایان متوجه شدند که در اوج موفقیت جمهوریت، مردم اساساً نه خوششان می‌آید و نه حال و حوصلۀ این بازی‌ها را دارند. عموم مردم نه از جمهوری چیزی می‌دانند و نه نگران جهل خود هستند و نه می‌خواهند جهل خود را برطرف کنند. آنها فقط و فقط ثمرات شیرین آن را می‌خواهند و حاضر نیستند تن به فرآیند طولانی و دشوار آن بدهند.

نتیجه این‌که اگر فرضاً جمهوری در این‌جا به خطر افتاده، به این علت است که به اوج خود رسیده است. این ناراحتی دارد؟ باید کرکر بخندیم.

  • علی غزالی‌فر

 

1- من که دیگر نمی‌توانم چهره اشخاص را بدون ماسک تشخیص دهم. افراد باید ماسک به صورت بزنند تا آنها را بشناسم. برای من بدون ماسک همه شبیه هم هستند و یک‌سان غریبه جلوه می‌کنند. ولی خب آدم تصویر پروفایل دوست ده‌ساله خود را بدون ماسک هم به جا می‌آورد؛ کسی همچون «س. ش».

2- سال پیش با تقلب از روی دست کتابی فلسفی، مطلبی نوشتم و در پیج زاغارت اینستاگرام خویش گذاشتم. دو سه رفیق ناقابلی که دارم از باب رودربایستی لایک کردند. فردای آن روز هم دیدم خانم غریبه‌ای آن را لایک نمود. لابد موقع پایین کشیدن تصاویر، نتش یک لحظه سکته کرده و انگشت شصتش دوبار روی تصویر خورده و... قلب. من هم از باب فضولی رفتم پیج او را ببینم. سه هزار فالور داشت و تعداد پست‌هایی که گذاشته بود عدد صفر بود. حقیقتاً سوالی برایم پیش آمد: آن سه هزار نفر دقیقاً چه چیزی را دنبال می‌کردند؟ تصویر پروفایل یا سوراخ عدد صفر را آیا؟ یا چیز دیگر را آیا؟ چیزی به ذهنم نرسید، ولی پیش خودم گفتم لابد سرّی در کار است. من هم از شما چه پنهان فالو کردم و مثل نذری‌خواهان خودم را در آن صف سه هزار نفری چپاندم. کی به کیه؟!

3- چند ماه پیش دیدم آن بانو به عنوان اولین پستش همان مطلب کذایی مرا قاپیده و به اسم خودش جا زده است. همه کاربران اینستاگرام واقع در منطقه خاورمیانه آن را لایک کرده بودند و تعداد کامنت‌ها شده بود طوماری آن سرش ناپیدا. یکی از لایک‌کنندگان، با علم به این‌که نویسنده اصلی کیست، رفیق ده‌ساله خودم همان س. ش سابق‌الذکر بود و همو بود که یکی از اولین کامنت‌ها را در تعریف و تمجید و تحسین نگاشته بود: «دست مریزاد به این قلم استوار و مانا! حالا می‌بینم که ارزش داشت چند ماه صبر کنم تا این مطلب فاخر را بخوانم. آری؛ دانایی پاداش صبوران است». ای ملعون!

علیامخدره هم با نهایت فروتنی فقط تشکر می‌کرد: «تشکر از عزیزان»، «ممنونم دوستان»، «مرسی که می‌خونید» و... . من؟! ما هیچ، ما هویج.

4- بنده از همین تریبون به جنابعالی اعلام می‌کنم: «حاجی، دنبال چی هستی؟ به خودم بگو شاید بتونم واست کاری کنم! در ضمن، یک‌بار دیگه از این لاشی‌بازیا دربیاری، رسوات می‌کنم. عکستو میزنم همین‌جا و زندگی‌نامه‌تو زیرنویس می‌کنم. خاطره او بعدازظهر پاییزی رو هم تعریف می‌کنم که گفتی بریم قهوه‌خونه حاج اِبرام املت هندی بزنیم. البته برای این‌که خیلی آبروریزی نشه، چهره تو رو بدون ماسک میذارم که خوب شناخته نشی».

  • علی غزالی‌فر

(به مناسبت 24 آبان‌ماه، روز کتاب و کتاب‌خوانی)

 

خدائیش امروز دیگه حالم داره به هم می‌خوره از چای و دم‌ودسگاش. هر سوراخ سمبه‌ای رو می‌ری نگا می‌کنی، می‌بینی طرف جنازه‌ی یه کتاب قزمیت رو دمر انداخته کف اتاق و یه فنجون چایی هم بسته به دمبش و... دِ عکس بگیر. یعنی شما چیز دیگه‌ای نمی‌خورید احیاناً؟! شیرقهوه چشه یا نخودچی کیشمیش؟! یکم خلاقیت داشته باشید خو! مغز ما رو منهدم کردید با این عکسای ستم‌تون. یه بار... دو بار. بسه دیگه جان مادرتون!

اَقَلَّکَن وقتی می‌خواید بغل «جنایت و مکافات» لیوان چای بذارید، یه ذره طرحش سنگین‌رنگین باشه که، نمی‌گم به محتوای کتاب، ولی به ریش و قیافه‌ی اون باباهه، نویسنده‌ش، بیاد؛ نه این‌که عکس باب اسفنجی روش باشه با یه متر لبخند شبیه فک شِرِک. رحم کنید، تو رو خدا، به روح نویسنده‌ها و این‌قد عذاب‌شون ندید!

البته از حق نگذریم؛ بعضی نویسنده‌ها خودشون کم مایه‌ی عذاب نیستن. بله دیگه؛ اونام جورواجورن. نوع شایع نویسنده‌ها اونایی هستن که تعداد کتابایی که می‌نویسن بیشتر از کتابایی هستش که خوندن، حتی اگه تعداد کتابایی که نوشتن عدد یک باشه. البته این جماعت اگه هیچ کتابی هم ننویسن بازم مشمول اون قاعده هستن. خیال‌تون تخت!

یکی از همین جماعت هِی کلیپ می‌‌سازه؛ هِی کلیپ می‌سازه. از اینا که بشون میگن پاتکس ولی بیشتر بشون میاد دابسمش باشن. و برای معرفی هر کتابی که به لعنت خدام نمی‌ارزه، یکی دو گیگ از وای‌فای شما رو حروم می‌کنه. اونم امروز یه لیوان چای گذاشته بود بغل‌دسش و درباره رمان «کلبه عمو تُم» رفته بود منبر و روضه‌ی سیاه‌پوستا رو می‌خوند. آخرش گفت این کتاب مهمو از دست ندید، خصوصندش که کتاب خیلی باریکیه و خوندنش دو سه ساعت بیشتر وقت‌تونو نمی‌گیره. خب این یاروهه مث همه‌ی بقیه دچار سندورم کارشناسی کتاب شده.

والّا بِلّا نویسندگی دیگه ربطی به قیافه نداره ها. آدم با دماغ عملی و گونه‌های صورتی و گوشواره‌های قدِّ نعلبکی نمی‌نویسه که هِی اونا رو به رخ فالوورا می‌کشید. این همه فیلم و سریال ایرانی واسه چیه پس؟! برید تو یکی از اونا موهاتونو بندازید بیرون از شال و یه بسته لنز رنگی بریزید داخل چشاتون و همش سیگار بکشید و برا کارگردان سوسه بیاید که بِده قسمت آخر، دخل شما رو با یه گلوله مامانی بیارن تا مشهور بشید. جهت احتیاط خونه‌تونم یه واحد پنتآوس باشه بالای نوک آنتن برج میلاد. خلاصش این‌که بازیگری از کتاب نوشتن راحت‌تره و بهتر جواب میده. به سروگوش و جنگوله‌ها‌تونم بیشتر میاد.

در نقد اون مطلب هم عرض کنم اون چیز اون عموهه یه ذره ضخیم‌تر از این حرفاس و یه خورده خیلی بیشتر از دو سه ساعت کار می‌بره. احتمالاً آبجی‌مون یه خلاصه‌شو خونده ببخشید، دیده که برا بچه‌های مهدکودک تهیه کردن که صفحاتش یکی در میون نقاشی دارن. وگرنه رمانای قرن نوزدهم مگه می‌شه باریک باشن؟! یه چی می‌گینا! اصلاً این قرن تو همه چی دوره‌ی شاخای کت‌وکلفته. اما درباره سندورم کارشناسی رمان می‌خوام یه فوت کوزه‌گری یادتون بدم که مو لا درزش نمی‌ره جان خودم. صددرصد تضمینی. این محصول تولیدی برند خودمه، ولی مجانی می‌دَمِش به شماها. همه جام به‌کارتون میاد خیلی.

«هر کتابی رو که در نظر بگیرید، منتقدای مربوطه اونو بهترین و مهمترین رمان می‌دونن». خلاص! البته اینم بگم که تا حالا هیش‌کدوم از این آقایونو ندیدما. ولی فهمیدم این منتقدا خودشون دو دسته میشن. بعضیا میگن فلان رمان مهمترین رمان قرن بیستمه یا قرن نوزدهم یا حالا هر چی؛ بعضیام میگن اون رمانه بهترین و مهمترین رمان کل تاریخه؛ یا هر دو. فرقی‌ام نمی‌کنه «آنا کارنینا» باشه یا «کوسه‌های عشق» یا «مدفون زیر ماسه‌های قلب و حمام». قرن بیست‌ویکم؟ اون‌که مسلّمه. هر کتابی که درمیاد، با خیال راحت بگید یکی از مهمترین کتابای این قرن جدیده. البته برا این‌که حرفتون همچین یه نَمه پرملاط از آب دربیاد، بگید منتقدا نظرشون این هستش که فلان و بهمان و بیسار. منظورم اینه که رو کلمه «منتقدا» درست‌وحسابی تأکید کنید. با حرکات دست و کله هم باشه که چه بهتر! این‌طوری هم اعتبار حرفتون بالا می‌ره هم اعتبار شخصیت خودتون؛ چون نشون میده شما یه سری توی سرها دارید و کُمپِلِت از جیک‌وپیک نظرات منتقدا باخبرید. یعنی این‌که خیلی روی فضای تخصصی کتاب چِت کردین.

ولی حالا خودمونیما؛ من احساسم می‌گه که هدف از تولید کتابا نخوندن اوناس، یا لااقل برای خوندن ساخته نمی‌شن قطعاً. کلاً با اهدافی غیر از خوندن منتشر می‌شن کتابا، وگرنه چرا باس این همه کتاب وجود داشته باشه؟ با یه حساب سرانگشتی هم می‌شه فهمید بیشتر اونا رو نمی‌شه خوند. پس چرا باید باشن اصن؟ هر کسی خیلی هنر کنه، در طول عمرش بتونه کله‌ش رو در بیس سی‌تا کتاب فرو کنه. آخرشم هیچی. بیشتر اونا رو فراموش می‌کنه. چندتایی هم که باقی می‌مونن فقط بخشی از اونا یادش می‌مونه. من شرط می‌بندم از خوندن بزرگ‌ترین رمانای تاریخ در نهایت بیشتر از چند خط تو ذهن خواننده جا نمی‌مونه. بله، از تکوندن یه کتاب قطور حداکثر چند جمله‌ی قشنگ کف دست آدم میفته. قبول. اما انسان عاقل برا چند جمله، پونصد صفحه کتاب می‌خونه؟ آخه آدم عاقل برا شکستن تخمه، از این سر تا اون سر خونه، سفره پهن می‌کنه؟ ثانیاً اصلاً اون چند جمله چه فایده‌ای براش دارن؟ به درد کجاش می‌خورن آخه؟ این تازه فرض بگیریم به درداش چیزی اضافه نکنن. حالا اگه هم یه چیزی تو حافظش ماسید، تو مخش با چیزای دیگه قاطی می‌شه. اگه هم قاطی نشه، با تفسیرا و نظرات خودش مخلوط می‌شه. کتابی رو هزار نفر بخونن، تو مغزشون هزار معنای مختلف به‌وجود میاد. می‌دونید چی می‌خوام بگم؟ آدم هر چقد کتاب بخونه تهش خیلی شیرفهم نمی‌شه و بیشتر همه چی واسش شیرتوشیر می‌شه. اصلاً کتاب چی هست؟!

  • علی غزالی‌فر