تأملات در فلسفه غیراولی

مشخصات بلاگ
تأملات در فلسفه غیراولی

 

1- ماسک نباید به هیچ وجه سفید یا سیاه ساده باشد. حتماً باید رنگی باشد. طرح‌های پلنگی با میکس رنگین‌کمان گزینه‌های مناسبی به شمار می‌آیند.

 

2- جنس ماسک بسیار مهم است. نباید ماسک‌های پارچه‌ای یا بهداشتی موجود در داروخانه‌ها را به‌کار برد. باید جنس متفاوتی باشد تا چشم‌های بینندگان را از کاسه درآورد. برای این منظور، و با توجه به قاعده قبلی، چرم پوست سرندیپیتی توصیه می‌شود.

 

3- موهای جلوی سر خود را بلند کنید، به طوری که حداقل به کشکک زانوها برسد.

 

4- موهای بلندشده را از قسمت پیاز مو تا نوک بینی به رنگ سبز فسفری درآورید و ادامه ماجرا قرمز جگری یا آبی نفتی باشد.

 

5- ابتدا ماسک را به صورت زده، موهای مربوط به قسمت نیمکره شرقی مغزتان را رها کنید تا جلوی بینایی شما را به طور کامل بگیرد. سپس از روی ماسک رد شده و مثل آبشار نیاگارا فروبریزد. اگر بینی‌تان عملی نیست، علاوه بر چشم راست، آن را هم بپوشانید.

 

6- برای این‌که دنباله موها زیاد تکان نخورد یا زیر پاهایتان گیر نکند و سکندری نخورید، آن را در جوراب خود فرو کنید. اگر از آن دسته دخترکانی هستید که به کلاس زبان می‌روید و تاکنون نام پنج نوع سالاد قزمیت را یاد گرفته‌اید و کلاس بالای‌تان اجازه نمی‌دهد که جوراب داشته باشید، موها را به بند کفش‌تان گره بزنید.

 

7- اینک با موفقیت یک چهره چهارخانه رنگارنگ درست کرده‌اید.

 

8- در این کانتکست ملوّن، مژه مصنوعی جوابگو نیست. با توجه به سرمای هوا می‌توانید روی مژه‌های چشم چپ خود دستکش بکشید.

 

9- برای این‌که دیگران خیال نکنند رژ لب ندارید، آن را اطراف تخم چپ چشم خود بمالید. علاقمندان می‌توانند خوب نگاه کنند و آن نمونه رژ لب را اسکن کنند. سپس در خیال خود ماسک را برداشته و رژ لب را روی لب‌ها فتوشاپ نموده و چهره اصلی را بازسازی نمایند.

 

10- برای این‌که فرهیختگی شما نیز از قلم نیفتد، یکی از کتاب‌های پانزده‌صفحه‌ای نشر برکه را دودستی به پرده دیافراگم خود بچسبانید و قدم بزنید.

 

11- توجه داشته باشید که به دلیل از دست دادن هفتاد درصد بینایی مفید، احتمال سقوط در هر چاله‌چوله‌ای یا برخورد با وسائل نقلیه‌ی عمومی وسائل نقلیه‌ی خصوصی برای شما بوق خواهند زد به همان میزان افزایش یافته است. لذا به هیچ وجه از عرض خیابان عبور نکنید.

 

12- حالا با کدام دست می‌خواهید سلفی بگیرید؟! پس از دوست‌تان بخواهید از شما عکس بگیرد، درحالی‌که کتاب را محکم بغل کرده‌اید و نگاه عمیق فکورتان رو به آسفالت است و دارد آن را سوراخ می‌کند.

 

13- عکس‌تان را در اینستاگرام بارگذاری کرده و این کپشن را هشتگ کنید: من #با_کتاب_کرونا_را_شکست_می‌دهم.

  • علی غزالی‌فر

 

ای کاش فقط یک بحث بی‌سروته بود این مسئله معنای زندگی. این مبحث در واقع یک باتلاق تمام‌عیار است که اگر کسی در آن پا گذاشت، کارش تمام است. شاهدان عینی می‌گویند هیچ معنایی گیرش نمی‌آید و زندگی را هم از دست می‌دهد.

حالا چه شد که یاد این مسئله افتادم؟ حرف وودی آلن به خاطرم آمد و کل نظریات معنای زندگی یکی یکی از جلوی چشمانم رژه رفتند. سخنی به این مضمون: نمی‌شود در آن واحد هم از کم بودن غذا شکایت کرد و هم از بدمزه بودن آن نالید. خب این دو اعتراض متناقض‌اند. حکایت زندگی نیز همین است. معنا ندارد کسی بگوید زندگی بد و مزخرف و بی‌معناست و از آن طرف دودستی به زندگی بچسبد و بخواهد به هر قیمتی شده آن را کش دهد.  

خب چه شد که این جمله به ذهنم متبادر شد؟ علتش نقل یک ماجرا بود. به عبارت دیگر یک فضولی ملون.

بله؛ کل تکنولوژی مدرنیته و اینترنت پست‌مدرن و فضای مجازی و شبکه‌های اجتماعی و فیلترشکن و وای‌فای و دانلود در خدمت نگرش خاله‌زنکی سنتی است؛ تنها میراث ماندگار آباء و اجدادی ما. ایرانیان هر وقت که دست از خاله‌زنک‌بازی‌های خود شستند، آن‌گاه مدرن می‌شوند و جامعه مدنی تشکیل می‌دهند. این است و لا غیر. نظریه‌پردازی‌های فلسفی و گفتمان‌های روشنفکری و علوم انسانی سکولاریسمی همه‌اش حرف مفت است. ببینید این حرف را کِی گفتم! بگذریم.

حاج پیمان تعریف می‌کرد که خانواده ممّد زاپاتا یخچال‌فریزرشان را عوض کرده‌اند و یک «ساید باید ساید» خریده‌اند که پهنای هر کدام از سایدها به اندازه عرض یخچال‌های دیگر است. لذا برای تشریف‌فرمائی معظم‌له به منزل، مجبور شده‌اند درهای آن جناب و لنگه‌های در را با هم از جا بکنند تا بتوانند آن حضرات را از پهلو وارد کنند.

رفاقت آن‌چنانی که نداریم، اما من هم با ممّد زاپاتا سلام‌وعلیکی دارم. آخرین بار موقع لفت‌ولیس بستنی قیفی بود خود حاج پیمان داشت آب کرفس مک می‌زد با نی و برای همین از او فاصله گرفته بودیم  که با هم اختلاط می‌کردیم. زاپاتا به طور ویژه از گرانی گوشت گوسفند می‌نالید و غر می‌زد که پول نداریم، گوشت نداریم، هیچی نمی‌خوریم، داریم می‌میریم و از این قبیل ستم‌دیدگی‌های دوسر ظالمانه.

حالا تعجب من از این بود که دو مورد مذکور اصلا همخوانی ندارند. نمی‌شود آدم هم از نبود گوشت بنالد و هم فریزری بخرد به وسعت سردخانه ده قبرستان به این بهانه که یخچال‌فریزر قبلی به اندازه کافی برای گوشت‌های‌مان جا ندارد. این یک تناقض وجودی ابژکیتو است؛ یک پارادوکس اگزیستانسیالیستیک.

 

خب چرا آپارتمانو داخل یخچال فریزر جدید نکردن؟ بشون میگفتی اسبابکشی کنن داخل ساید باید ساید. با این قیمتا اون سازه عظیم هم باید قیمتش از یک واحد آپارتمان بیشتر باشه دیگه.

bokhoda

تو خودت حاجی اونجا بودی دیدی چی شد؟ اصلا چطوری از راه پله بردندش بالا؟

Nabodam. Man ba asghar felfel rafte bodam bazare ahan milgerd bekharim bara dokore maghazash.

مگه اصغر فلفل نمیگف میخام بزنم تو کار قاچاق آدامس تریدنت؟ پس چی شد حاجی؟ دلمونو خوش کرده بودیم به آدامس مفتکی.

nashod dige. Hala maghaze zade sig va tanbako va moasal mifroshe. Khasti begam bet takhfif bede

منکه حاجی خودت میدونی پاک پاکم. متعادل هم نمیتونم باشم. بخام بکشم یدفه معتاد میشم به کوروکودیل.

Khob chon nakeshidi. Bayad sig bezani va ghelyon bekeshi ta moteadel beshi va na baraks.

خب من زندم به افراط حاجی. البته همه همینطورن. هر کسی با افراط در یه چیزی داره زندگی میکنه.

Chi begam vala

من یا سرم تو درسومشقه یا میرم بزرگترین باند قاچاق انسان منطقه اوراسیا رو تشکیل میدم.

خنده

حتی فکرشو کردم. کارم مزیت رقابتی بین المللی داره. ببین همه باندای قاچاق انسان تکی کار میکنن. یعنی آدمارو دونه ای میفروشن. اما من میخام یک شیوه جدید راه بندازم. خانوادگی کار میکنم. یعنی کل یه خانواده رو یجا میفروشم به طرف. زن و شوهر و دختر و پسر و نوه و نتیجه حتی. همه خانواده رو کلهم اجمعین کنتراتی میفروشم که برن در مجاورت امواج اقیانوس مدیترانه تا هم فیها خالدون زندگی کنن. درسته که قبول نمیکنن بچشونو بفروشم حالا یا چون نگرانشن یا چون حسودیشون میشه یا شایدم دوتاش چون آدما که انگیزه واحد ندارن برا کاراشون. ولی خودشونم باشن حله. خلاصه که اینطوری حتی خود خانواده هام حاضرن با من همکاری کنن تا اونا رو بفروشم به اروپائیا. الان خیلیا حاضرن به هر قیمتی شده برن اروپا. شده مثل قبل. دوران بردگی پیشامدرن. نخوندی کتاب پاتریشا کرون رو مگه؟

Jameehaye maghable sanati? Kodom bakhsh? Yadam nemiyad.

آخه تو چی یادت میاد حاجی. بله همون کتاب. منم حالا دقیق یادم نمیاد کجا بود درباره بردگی خودخاسته خانوادگی توضیح میداد. برم نگا کنم حاجی.

Bashe boro besalamat

فعلا

 

 

  • علی غزالی‌فر

 

دیشب مثل هر شب هیچ کاری نداشتم. تصمیم گرفتم بروم در کوچه دور خودم بچرخم. ماسک جدیدم را زدم و پا به حیاط گذاشتم. قبل از خروج، خودم را در آینه دیدم. خیره شدم به صحنه‌ای که برای اولین‌بار می‌دیدم. چشم تنگ کردم و خوب نگریستم و پس از چند ثانیه کل جهان به محاق رفت...

چقدر زیبا و باشکوه! چه جلال و جبروتی! چه قدرت و شجاعتی!

من یک نینجا شده بودم؛ یک نینجا با احساس عمیقی که از قلب من فوران می‌کرد و بر اطراف من می‌ریخت و همه چیز را می‌پوشاند و آنها را تبدیل می‌کرد به طعمه‌ای برای ضربات تیغ. اما تنها چیزی که در آشپرخانه یافت می‌شد یک چاقوی مُضَرَّس میوه‌خوری بود. ولی من دلم می‌خواست با شمشیری آویخته بر کمر در خیابان‌های شهر قدم بزنم و تمام خنده‌های شیطانی را با یک ضربه خاموش کنم؛ و نیز قهقهه‌ی جوانان مزلّف و حتی کسانی را که ماسک به صورت ندارند، از وسط دو شقه کنم. دوست داشتم از تیغه‌ی شمشیرم خون گرم و تازه بچکد و رد آن بر زمین بماند و من در نهایت آرامش اجسادی دونیم‌شده را پشت سر خود به جا بگذارم، فرورفته در حسی ژرف از تائو که از میان قلبم می‌گذرد و زندگی مرا دیگرگون می‌کند. بله، سامورایی یک فلسفه زندگی‌ست و به یاد آوردم که اوچی‌مورا کان‌زو گفته بود:

«من در میان فرزندانی که نسب سامورایی دارند کمترین‌ام، اما آن سامورایی که در خودِ کنونی من ساکن است از این‌که نادیده گرفته شود یا ناچیز شمرده شود رنج نخواهد برد. آن‌چه مرا به مثابه‌ی پسر یک سامورایی سزاست تنها احترام به خود و استقلال است. سزاست که من به مثابه‌ی پسر یک سامورایی از هرگونه دغا و دغل و نامردی بیزار باشم. قانون بوشی‌دو به ما می‌گوید: زر ریشه‌ی هر شری است.»

 

پی‌نوشت1: تعجب می‌کنم چرا مردم دوست ندارند ماسک بزنند تا به همین راحتی شبیه به یک نینجای واقعی شوند.

پی‌نوشت2: چرا همراه با ماسک، شمشیر سامورایی نمی‌فروشند؟ این ماسک بدون آن شمشیر به دل آدم نمی‌چسبد. ای کاش دست‌اندرکاران پیگیری کنند! منظورم مسئولین نیست. آنها در حد این حرف‌ها نیستند. دست‌فروشان را می‌گویم که هم نبض بازار دست‌شان است و هم توانائی تأمین هر چیزی را دارند.

  • علی غزالی‌فر

 

در این روزها مردم تا خرخره در ماسک و وایتکس فرو رفته‌اند و بر گلوی خود پنجه می‌کشند. تلگرام هم اوضاع خوبی ندارد و چه بسا کرونا گرفته؛ زیرا نفسش درنمی‌آید. احتمالاً نوع الکترونیکی این ویروس را گرفته باشد، وگرنه این حجم از فیلترینگ نوبر است. اصلاً بسیار هم خطرناک است. منظورم برای ما نیست. ما که بمیریم هم خطرناک نیست. برای آن آقایان خطر دارد؛ زیرا آن‌قدر دُز آن را بالا برده‌اند که ممکن است نتیجه‌ی معکوس دهد و کار دست خودشان بدهد. به این صورت که یک‌باره جهتش عوض شود و برگردد در سیم‌های وزارت ارتباطات و برود بالا و کل آن وزرات‌خانه را از کار بیندازد.

 

البته همین حالا هم بهتر است اسم آن‌جا را عوض کنند و بگذارند وزارت انقطاعات. وگرنه ارتباطات که به‌طور طبیعی بین مردم شکل می‌گیرد و انسان‌ها کاری جز آن ندارند. این وزارت‌خانه فقط متکفل قطع و قلع‌وقمع همه کانال‌های ارتباطاتی است.

 

کسی نیست به آنها بگوید پدرجان مردم که دیگر کار و زندگی ندارند؛ فقط در تلگرام کانال و گروه دارند و باید روزانه چند کلیپ دابسمش و استوری برای دوستان و آشنایان خود بفرستند. آنها هم که چیزی نمی‌فرستند باید صبح تا شب فضولی کنند ببینند ملت چه استاتوسی گذاشته‌اند؛ مثلاً «در هر نگاهم عشق دیگر خفته است» که نشان می‌دهد معظم‌له چشمان بیش‌فعالی دارد؛ یا «راجب اونم درمیره جونم» که هزاران معنای ناگفتنی در آن نهفته است.

 

معنای این حرف‌ها نک‌وناله نیست. از جهت مابعدالطبیعی امیدوارم کل این دنیا از همان مبادی عالیه فیلتر شود. به من چه اصلاً. من فقط می‌خواستم این چند خط را برای یک از دوستانم بفرستم که خب همین‌جا می‌گذارم:

 

«به‌خاطر فکری که یک لحظه از ذهنت می‌گذرد، برای دیگران مشکلی به بار نیاور! به‌خاطر آرزویی که یک لحظه بر دلت می‌گذرد، از خیر و درستی دور مشو!»

  • علی غزالی‌فر

 

1-ناظم با نیم متر خط‌کش همانند شوالیه‌های قرون‌وسطی کنار دروازه زنگ‌زده‌ی ورودی دبیرستان می‌ایستاد. با هیبت یک کاردینال و مثل یک اسقف زیر لب ورد می‌خواند تا ما دیر برسیم و  سلاحش را بر منحنی‌های بدن‌مان مماس کند. دیر می‌رسیدیم، کتک می‌خوردیم؛ زود برمی‌گشتیم، کتک می‌خوردیم؛ حرف می‌زدیم، کتک می‌خوردیم؛ جواب نمی‌دادیم، کتک می‌خوردیم. استثناء هم نداشت. هر کاری کم و زیادش کتک داشت. یافتن حد وسط هم از هیچ‌کس برنمی‌آمد. به همین دلیل من در همه مقاطع کتک خوردم؛ از ابتدایی تا دبیرستان. آن زمان مهدکودکی نبود. اگر هم بود، حتم داشتم، آنجا هم حداقل از پس‌گردنی بی‌نصیب نمی‌ماندم. کتک خوردن عادی بود و جزو شرور طبیعی مدرسه به شمار می‌آمد که همگی دیر یا زود به آن راضی می‌شدند. لذا خیلی بد نبود. بدترین چیز کتاب‌های درسی بود که هر سال ترسناک‌تر از سال قبل می‌شدند.

 

2-منظره کتاب ریاضی حسابان 1و2 هنوز جلوی چشمانم است. کتابی کاهی و خاکستری به رنگ مرگ و شبیه یک گورستان متروکه. حقیقتا چیز مخوفی بود و به زبان مبهمی نوشته شده بود که حتی مرحوم گالیله هم از آن سردرنمی‌آورد. اگر خودمان می‌رفتیم ریاضیات و انتگرال را از صفر اختراع می‌کردیم، راحت‌تر بودیم. اینها و دیگر مشکلات و مصائب باعث شد که هیچ‌گاه به پشت سرم نگاه نکنم و کتاب‌های دبیرستان را نبینم. از کابوس‌های شبانه هولناک‌تر بودند.

 

3-چند روز پیش، خیلی اتفاقی کتاب‌های جدید‌ فلسفه 1و2 دبیرستان را دیدم که ظاهرا دو سه سال بیشتر نیست که منتشر شده‌اند. فقط چند صفحه کافی بود که من مبهوت شوم. حقیقتا چندبار چشم‌هایم را مالیدم. این غیرممکن است! آنچه دیدم در یک کلمه این است: بهترین کتاب دنیا برای آشنایی با همه فلسفه جهان. نه برای اینکه باور کنید، بلکه برای اینکه شگفت‌زده شوید، یک نمونه از مطالب آن را در بند بعدی نقل می‌کنم.

 

4- «رمان‌نویس مشهور فرانسوی، آلبر کامو که برخی اندیشه‌های فلسفی نیز دارد، به این حقیقت توجه کرد که انسان در زندگی خود به دنبال نوعی «معنا»ست که مبنای آرمان‌ها و ارزش‌های او قرار گیرد، اما به علت اینکه نتوانست به وجود خدا پی ببرد و پشتوانه‌ای برای معناداری بیابد، گفت که جهان یک سکوت غیرعقلانی و نامعقول دارد. این تناقض درونی به شدت کامو را رنج می‌داد و از همین‌رو، او تلاش می‌کرد در برابر آن بایستد، لذا می‌گفت «انسان نباید تسلیم این پوچی و بی‌معنایی هستی شود». به همین سبب، در عین حال که علاقمند به کرامت انسان و عدالت و آزادی بود و با نظام سرمایه‌داری غرب و نظام کمونیستی شوروری مبارزه می‌کرد، از تبیین فلسفی این رفتار بازمانده بود.

با توجه به توضیحات قبل، به سوال‌های زیر پاسخ دهید.

تناقض درونی آلبرکامو چه بود؟ راه حل این تناقض چیست؟» (فلسفه2، ص 46). باور می‌کنید؟! بله چنین چیزی باورکردنی نیست!

 

5-برخی از ویژگی‌های این دو کتاب به نحو اجمال از این قرار است:

* توجه یکسان به دو جریان فلسفه غرب و فلسفه اسلامی.

* آشنایی با حوزه‌های گوناگون و جذاب فلسفه همچون معنای زندگی و فلسفه اخلاق.

* نقل به‌جای حکایت‌های حکیمانه و پرسش‌های فلسفی خوب که پاسخ به آنها به تأمل و گفتگو نیاز دارد.

* آشنایی با مهمترین آثار فلسفی تاریخ؛ برای مثال کتاب‌های اصلی کانت و دکارت و ارسطو و افلاطون و ابن‌سینا و ملاصدرا.

* استفاده از منابع متنوع ایرانی و غربی؛ مثلا تاریخ فلسفه کاپلستون، کتاب‌های بریان مگی و دنیای سوفی.

* آشنایی با بیشتر فیلسوفان بزرگ تاریخ. علاوه بر معدود فیلسوفان مشهور یونانی و ایرانی، بیشتر فیلسوفان مهم تاریخ معرفی شده‌اند؛ برای مثال: توماس آکوئیناس، فرانسیس بیکن، رنه دکارت، دیوید هیوم، ایمانوئل کانت، آگوست کنت، سورن کرکگور، کارل مارکس، هانری برگسون، ویلیام جیمز، آلبر کامو، برتراند راسل.

* بی‌طرفی: در این دو کتاب هیچ گرایش سفت‌وسخت خاصی دیده نمی‌شود. روح کتاب‌ها خِرد فلسفی است. نه جزم و تعصب و نه شکاکیت. مؤلفان بر هسته سخت فلسفه تمرکز کرده‌اند و مطالب کلی و ارزشمند آن را گرد آورده‌اند.

مجموعه این ویژگی‌ها بدین معناست که این کتاب‌های درسی، کمالات همه کتاب‌های مشابه را در خود جمع کرده‌اند. هر کتابی که برای آشنایی با فلسفه نوشته شده، مزیت خاص و محدودی دارد؛ زیرا نویسنده بر جنبه خاصی تأکید کرده یا فقط همان را می‌دانسته. ولی این دو کتاب درسی با عنایت به همه آنها تألیف شده‌اند. به همین دلیل واجد همه مزایای آنها هستند.

 

6-هدف این نیست که گزارش کاملی از ویژگی‌ها و محتوای کتاب‌ها ارائه کنم. فقط می‌خواهم خوانندگان را متوجه وجود چنین چیزی کنم. بله، در کشور هم گاهی اتفاقات خوبی می‌افتد و باید آنها را قدر دانست و ارج نهاد. حالا اگر خبط و خطایی در کتاب‌های فلسفه دبیرستان رخ می‌داد، تاکنون صدها یادداشت منتشر می‌شد در دفاع از سرشت جاودان فلسفه غرب و شرق جهان و تبهگنی آموزش و پرورش معاصر ایران که باعث تنگیدن در حقیقت فلسفه جهان شده است. باشد، اما کارهای خوب آموزش و پرورش هم لحاظ شود. این کار که بسیار فراتر از خوب است. این کتاب‌ها محصول یک کار گروهی هستند که به‌خوبی می‌توان اثر عقل جمعی اساتید فرهیخته و باتجربه را در آن دید. این نشان می‌دهد که فرهیختگان کشورمان اگر جمع شوند، حقیقتا کارستان می‌کنند و این جای بسی امیدواری است. واقعا آدم می‌تواند به خودش ببالد که در کشورمان چنین کتاب‌های درسی شاهکاری تألیف می‌شود.

 

7- این کتاب‌ها، به‌خاطر زیبایی صوری و غنای محتوایی، طوری هستند که واقعا هوس کردم دوباره دانش‌آموز شوم تا آن کتاب‌ها را بخوانم و در کلاس درباره مطالب‌شان بحث کنیم و آنها را امتحان دهیم. حتی می‌توانم بگویم که تا حدی حس حسادت در من برانگیخته شد. ولی متأسفانه بسیار بعید است که دانش‌آموزان دبیرستان به‌خودی خود قدر این کتاب‌ها را بدانند. فقط کسی ارزش آنها را درک می‌کند که پیرِ پدرجدش در فلسفه درآمده باشد. ولی واقعا امیدوارم حتی دانش‌آموزانی که رشته آنها علوم‌انسانی نیست، باز هم بروند و آن کتاب‌ها را بخوانند و استفاده کنند و چیزهای سودمندی یاد بگیرند. ای کاش قدر این ایام را بدانند و دائما سرشان توی دانلود نباشد. در غیر این صورت، امیدوارم روزگار دخل‌شان را بیاورد، به‌ویژه آنها که کله‌های‌شان شبیه آناناس است.

 

8-این درباره اثر و کارکرد این کتاب‌ها در دبیرستان و برای نوجوانان. اما سود و کارکرد این کتاب‌ها فراتر از کلاس‌های مدرسه است. این دو کتاب برای من هم بسیار راهگشا هستند و فکر مرا راحت کردند. از این به بعد برای آشنایی با فلسفه فقط و فقط همین‌ها را معرفی خواهم کرد.

نه اینکه من کشته‌مرده فلسفه باشم. نه واقعا. اما به‌خاطر چندرغاز فلسفه‌ای که در دانشگاه خوانده‌ام، هر کسی مرا می‌بیند به‌یاد فلسفه می‌افتد و هوس می‌کند فیلسوف می‌شود و لذا می‌پرسد که برای شروع فیلسوف شدن چه کتاب‌هایی را باید خواند. بدبختی اینجاست که تقریبا همه ایرانیان می‌خواهند فیلسوف شوند. لذا چنان علاقه‌ای نشان می‌دهند که من به خودم شک می‌کنم که نکند واقعا فلسفه این‌قدر خوب و خوش است. چیزی که ما دیدیم و خواندیم اصلا چنین احساسی در ما برنمی‌انگیخت. لذا گاهی هوس می‌کنم دوباره بروم به فلسفه نگاهی بیندازم ببینم شاید واقعا خیری در آن باشد که من ندیده‌ام.

در هر صورت برای معرفی منبع مناسب، همیشه‌ی خدا مجبور بودم همه کتاب‌های مقدماتی فلسفه را بخوانم تا بهترین‌ها را پیشنهاد کنم. این کار اصلا راحت نیست و باید همیشه چشم به راه کتاب‌های جدیدالانتشار داشته باشم؛ زیرا بیشتر کتاب‌های فلسفه که ترجمه می‌شوند در همین سطح هستند. حالا با چنین سابقه‌ای به‌راحتی نظر می‌دهم که این دو کتاب روی‌هم‌رفته بهترین منبع برای آشنایی با فلسفه هستند.

 

9- و سخن آخر خطاب به گروه مؤلفان این کتاب‌ها: آقایان کارتان بسیار عااالی بود. گل کاشتید. نه‌فقط لایک، بلکه همه استکیرهای خوب و زیبای حال و آینده تلگرام تقدیم شما باد!

 

  • علی غزالی‌فر

 

نه این‌که این جنس حرف‌ها برایم مهم باشد. نه، واقعا نه، ولی برایم جالب بود که در کتابی خواندم یکی گفته کسی در کتابی دیده یکی از صاحب‌نظران نقل کرده که گفته‌اند بنا بر بعضی پژوهش‌های معتبر برای فرهنگ پانصد تعریف برشمرده‌اند. و نیازی به گفتن نیست که با وجود این هنوز هم هیچ‌کس نمی‌داند فرهنگ چیست؛ زیرا معلوم است که هر چه درباره یک موضوع بیشتر بحث و بررسی کنند و نظریه بدهند، نتیجه‌ای ندارد جز اینکه آن مادرمرده مبهم‌تر شود و این امر نشان می‌دهد آن به اصطلاح علم و معرفت و حقیقت چیزی نیست جز جابه‌جا شدن مرزهای جهل و جفنگ و خرفتی که ایضا درباره فرهنگ هم صادق است.

خب بله، البته که من نمی‌دانم فرهنگ چیست، اما هیچ‌کس دیگر هم واقعا نمی‌داند در زمینه فرهنگ چه خبر است و من حاضرم شرط ببندم که هیچ‌کس هیچی نمی‌داند و البته که هیچ‌کس گوشش به حرف‌های من بدهکار نیست و همه خیال می‌کنند اغراق می‌کنم، ولی واقعیت این است که خودم یک میلیون بار دیده‌ام که وقتی که آن جماعتِ قزمیت شما فرض کنید اعضای هیئت ژوریِ دانشگاهِ گورباباش وارد بحث می‌شوند، سیر بحث چطوری پیش می‌رود و بله که تا ناف واردش می‌شوند و تا تهش را به گند می‌کشند و شما هم این را باور کنید، و من هم حاضرم قسم بخورم، چون‌که بار اولم نیست که می‌بینم چنین افتضاحی را پهن می‌کنند تا جوانان ببینند و دهان‌شان آب بیفتد که وای، چه قدرت ایده و اندیشه و فلسفه‌ای، درحالی‌که بی‌نهایت حفره و سوراخ در آن است که تعداد ایرادهایش سر به جهنم می‌زند و من هم قطعا چیزی نمی‌گویم، چون بدیهی است که کسی نقدِ جدی را جدی نمی‌گیرد و برای همین نه به نقد نظریات اعتقاد دارم و نه به تبلیغ ایده‌ها و پیشنهادم این است نظریه‌پردازانِ دگراندیش هر تحفه‌ای دارند در جیب خودشان نگه دارند؛ چون هر کسی فقط حرف‌های خودش را می‌شنود، حتی اگر از دهان دیگران باشد و برای همین جداً تعجب می‌کنم چرا کله‌ی آدم‌ها این‌شکلی است، چون طبق نظریه فخیم تکامل جای گوش و بینی آدم‌ها باید عوض شود و این یعنی این‌که هر دو گوش گونه‌ی هوموساپینس باید در نزدیک‌ترین فاصله ممکن به دهان خود شخص باشد و تازه این مقدار هم برای این‌که به آن نظریه مفخّم ایمان بیاورم اصلا کافی نیست و لازم است که گوش و دهان آدم‌ها یکی شود یا دست‌کم زبان‌شان از گوش‌های‌شان بزند بیرون.

حالا هم نمی‌دانم و نمی‌خواهم بدانم که چه کسی و چگونه توانسته آن تعداد تعریف را بشمرد. ولی هیچ‌کس و هیچ چیزی نتوانست به من حالی کند که فرهنگ بی‌دروپیکر است و سروتهی ندارد مگر وقتی که در یکی از این تعریف‌ها فرمودند رقص یک فعالیت فرهنگی است و لازمه فرهنگ می‌باشد. نتیجه عملی این حکمت نظری برای ارتقای فرهنگ یک ملت هم نیازی به گفتن ندارد. عده‌ای که این نظریات را مطرح می‌کنند کاملا معذورند، به‌ هرحال کاروکاسبی‌شان همین است، اما دیگران چرا جدی می‌گیرند و تکرار می‌کنند و، از آن بدتر، بحث راه می‌اندازند؟! نه، واقعا چرا؟! صد البته زندگی هر کسی سرمایه خاص خودش است و می‌تواند طبق صلاحدید خود آن را خرج کند، ولی در زمانه کمبود خوراکی و گرانی کالری به‌صرفه این است که آدم انرژی خودش را نه تنها خرج نقد نظریات مخالفان نکند، بلکه حتی برای دفاع از لن‌ترانی‌های خودش نیز وقتی اختصاص ندهد. خیلی خیلی بهتر است که هر کسی فقط با خودش حرف بزند و با سایه‌ی بردیوارگوریده‌اش.

باری، اولین چیزی که پس از این دیدگاه به ذهنم خطور کرد افلاطون و ارسطو و افلوطین بود. آنها را در حال رقص تصور کردم و بالکل از چشمم افتادند. در آن حالت بیشتر اسفه السفهاء العالمین بودند تا فرهیخته، آن‌هم با رقص‌های امروزی که قاعده زیربنایی‌شان آن است که همه اعضای بدن باید تکان حداکثری بخورند. نمی‌دانم چه اصراری دارند که جنب‌وجوش را به نه‌هرچه‌بدترشان سرایت دهند. اگر قسمت‌های خاصی از بدن نلرزد من نقد مبنایی خاصی به رقص نخواهم داشت. البته در این مسئله زن‌ها را مد نظر ندارم. آنها ذاتا بیش‌فعالی دارند و در ویبره‌ی بدن نمی‌توان به آنها خرده گرفت. آقایان چرا این‌قدر جلزوولز می‌کنند؟ به‌ویژه بیشتر از دست آن مزلّفانِ تا بنِ دندان مخنّث دلخورم که نه فقط خودشان بدطور می‌رقصند، بلکه تخصص‌شان آموزش رقص به زنان باردار است. یعنی هیچ راهی نیست که اعضاء و جوارح‌شان چند هفته دندان بر جگر بگذارند و آرام بگیرند؟ خب شاید جنین نپسندد.

تازگی‌ها نیز رقص دیجیتالی حرکت آهسته هم خیلی باب شده؛ رقص ایستا. این‌که دیگر واقعا یک پارادوکس فیزیکالیستی است؛ یک تناقض در بدن. مثل این می‌ماند که ماشین را به زنجیر ببندند و گاز دهند تا حرکت نکند. خب برادر من سر جای خودت بایست و آسمان آبی را تماشا کن. چرا اصرار دارید که این‌قدر به خودتان سخت بگیرید؟! هان؟!

من واقعا هیچ‌یک از بزرگان فرهنگ غرب را نمی‌شناسم که برقصد. آلبرت کبیر، لایب‌نیتز، ماکس وبر، مارتین بوبر؟ حتی نیچه هم که دم از زندگی دیونوسیوسی می‌زند، بعید است بتواند نیم‌چرخی بزند، خصوصا با آن یک بته سبیلی که به‌مثابه مشتی بر دهان وسط صورتش سبز شده. بزرگان فرهنگ شرق هم که ذاتا اسلوموشن هستند. بودا و کنفوسیوس و لائوتسه را تصور کنید. اگر کسی به من ایراد نگیرد، می‌توانم مدعی شوم که مجسمه‌های‌شان از خودشان بیشتر تکان می‌خورند. فی‌الواقع هم فرهنگ در سکون و آرامش رخ می‌دهد که فرآورده‌اش آن حالت ذهنی ناب و پاکیزه‌ای‌ست که خروجی‌اش می‌شود مثلا چنین ادبیاتی:

 

«در هیچ چیز رضایتی نیست، اما هنوز گمان می‌کنیم "اگر چنین‌وچنان شود شادکام خواهیم شد". طلب رضایت، طلب درد است. با درک عمیق این پدیده، رها کردن را می‌آموزیم. تبیین‌های روان‌شناختی همگی درست هستند، اما اگر مطالعه روان‌شناسی به دیدنِ وابستگی‌ها و رهایی از آنها نینجامد، آرامشی در کار نخواهد بود. بدون آرامش سردرگم و ناراحتیم. درک فکری کافی نیست؛ عقل تبیین می‌کند و توضیح می‌دهد، اما مشکلات انباشته می‌شود؛ توضیح و تبیین را پایانی نیست.  

شادی چیز ساده‌ای است: هنگامی که سعی نمی‌کنی شاد باشی، شادی. شادی حقیقی ساخته نمی‌شود، جمع نمی‌شود، و چیزی نیست که تو بتوانی آن را تصاحب کنی. چرا این‌قدر شادم! ذهن است دیگر همواره می‌خواهد بداند چرا.»

 

نمی‌خواهم هِی اصرار کنم هِی اصرار کنم که در نسبت با این سخن، فرهنگی بودن رقص به چیزی نیست. نه، ولی خب به هر حال.

  • علی غزالی‌فر

 

هنوز یک نشده بود و به ساعت من، فردا هنوز دیروز بود و می‌توانستم کم‌خوانی را جبران کنم.

نوک نوار قرمز لای کتاب را گرفتم و آن را باز کردم. شروع فصل هفتم:

«فردای آن روز برای "اِما" روز مصیبت‌باری بود. همه چیز به نظرش غرق در هوای سیاهی آمد که به نحو گنگی روی سطح اشیاء جریان داشت، و اندوه با هوهوی ملایمی درونش را فرامی‌گرفت آن‌چنان که باد در کوشک‌های متروک زوزه می‌کشد. خیالی بود که آدمی درباره چیزی می‌پرورد که دیگر برنمی‌گردد، خستگی و ملالی که بعد از هر عمل انجام‌شده‌ای سر می‌رسد، دردی که از توقف هر حرکتِ عادت‌شده و از قطع ناگهانی نوسانی مداوم ناشی می‌شود.»

چه پاراگرافی! احساسات در بیرون تجسم پیدا می‌کنند و اشیاء بیرونی به درون کشیده می‌شوند. همه چیز هم در نهایت یک‌پارچه شده و چون آواری بر سر شخص می‌ریزد و نتیجه هم می‌شود روزی مصیبت‌بار. انسان به همین راحتی و همین‌قدر الکی خودش را بدبخت می‌کند! کافی است ذهنش را در مسیر افکار گنگ و تیره به جریان بیندازد.

همین کافی‌ست. همان‌جا توقف کردم. کم‌خوانی را با خوب‌خوانی جبران می‌کنم. پس باید از آن چند سطر بیشتر سر درمی‌آوردم، از بس اجزای آن خوب و محکم چفت‌وبست شده‌اند. بی‌جهت نیست که جولین بارنز گفته: «فلوبر نویسنده‌ای است که من هر کلمه‌اش را به‌دقت می‌سنجم. وی درباره نوشتن بیش از هر کس حقیقت را گفته است.»

در اینجا هم ربط درون به بیرون، رفت‌وآمد مداوم میان احساسات درونی و اشیاء بیرونی با ظرافت چیده شده؛ نظر با هوای سیاه، اندوه با باد وزان، خیال با چیزی برگشت‌ناپذیر، خستگی و ملال با عمل انجام‌شده، درد با توقف حرکت و قطع ناگهانی نوسان. حس بد، اشیاء را بد جلوه می‌دهد و بعد همان اشیاءِ بد، احساس را بدتر می‌کنند و این رفت و برگشت میان این دو عرصه آن‌قدر ادامه می‌یابد تا به فاجعه ختم شود. از «به نظر رسیدن موهوم» شروع می‌شود و عاقبت به «درد واقعی» می‌کشد.

دوباره از اول:

« فردای آن روز برای "اِما" روز مصیبت‌باری بود...».

اما حالا دیگر حتی به ساعتم نیز دیروز برای من روز مصیبت‌باری بود. دیروز سرما خوردم. کمی. یعنی یک سرماخوردگی درست‌وحسابی نبود. فقط بعضی از عوارض و دنگ‌وفنگش بود. عطسه و آب‌ریزش بینی و کلی فین‌فین و دو سه دستمال کاغذی مچاله‌شده. بعد هم از حلق تا معده را بستم به چای و قهوه و دم‌نوش بابونه. به داروخانه خانگی هم سری زدم. منظورم جاتخم‌مرغی یخچال است. یک قرص سرماخوردگی تنها پیدا کردم که نصف روکش آلومینیومی آن کش رفته و خوب بیات شده بود. همان را قاچاقی بالا انداختم.

سوروسات و هله‌هوله‌های درمانی جواب داد و آخر شب دماغم بند آمد. همه چیز داشت عادی می‌شد که یک‌باره چند پشه از غیب رسیدند و دست‌هایم را نیش زدند. چپ و راست. آرنج و مچ و حتی انگشت شصت. بعد هم خارش و خاراندن. که البته از صبح بود و فقط جایش عوض شد.

خلاصه‌ی دیروزم به‌صورت پوست‌کنده: انتقال خارش از دو سوراخ بینی به دو دست صابونی و ضدعفونی‌شده و پوست‌کنده.

همین دست‌ها مرا به یاد سطری در چند صفحه قبل انداختند. وارونه برگ زدم:

«... "لئون" دست او را میان انگشتانش حس کرد، به نظرش می‌آمد که همه جوهره وجودش به آن کفِ دست نمناک سرازیر می‌شد ...».

من هم چیزی را کف دست چپم حس کردم. نگاه کردم. یک نقطه‌ی قرمز جدید در قسمت جنوب شرقی سبز شده بود. کتاب را بستم و با گوشه عطفش آن را مالیدم.

  • علی غزالی‌فر

 

دیگر داشتیم ناامید می‌شدیم. ولی انتظار به بار نشست و عاقبت «سرگذشت هکلبری ‌فین» تجدید چاپ شد. اگر بنا باشد فقط یک اثر از «مارک تواین» بخوانیم، همین رمان است، آن هم با ترجمه مثالی نجف دریابندری.

حالا چرا به خیر گذشت؟ زیرا این تأخیر بیست‌ساله داشت حسابی همه ما را نگران می‌کرد. با ترس و لرز منتظر بودیم نشر کارنامه آن را منتشر کند، با قیمتی نزدیک به یک میلیون تومان. هیچ بعید ندانید. این کارنامه، برعکس گذشته، دیگر کارنامه خوبی ندارد. می‌پرسید چطور؟ خیلی ساده است.

برای کتاب جلدی به ضخامت استخوان ساق پا می‌گذاشت. به‌جای کاغذ معمولی از مقوای جعبه شیرینی استفاده می‌کرد و با چنان قلم درشتی چاپ می‌کرد که در هر سطر دو سه کلمه بیشتر به چشم ناید، گویی قرار است نابینایان آن را بخوانند. بدین ترتیب، تعداد صفحات را به هشت هزار می‌رساند و آنگاه آن چند بلوک سیمانی را به قیمت نجومی در پاچه خلق‌الله می‌فروفت و می‌فروخت.

خوشبختانه انتشارات خوارزمی که حالا دیگر از هر نظر در میان انتشاراتی‌ها حکم دایناسور را دارد هر چند سال یک‌بار بیدار می‌شود، تکانی به خودش می‌دهد و دو سه کتاب قدیمی را بدون ذره‌ای تغییر به بازار می‌دهد. آن هم با چه قیمتی! همین کتاب 400 صفحه‌ای فقط پنجاه چوق! به عبارت دیگر، مفت. مستحضرید که! البته می‌توانید اینجا و آنجا لابه‌لای سایت‌ها بچرخید و حداقل با 10 درصد تخفیف هم بخرید. ولی توصیه می‌کنم خیلی لفتش ندهید؛ چون به‌زودی تمام نسخه‌ها غارت خواهد شد؛ زیرا این شاهکار چند لایه علاوه بر اهمیت ادبی و تاریخی و اجتماعی، بسیار خوب و شیرین و خواندنی است.  به عنوان نمونه، به این چند سطر دقت کنید:

«بعد از شام هم کتابش را می‌آورد و نقل موسی و گاوچرانها را به من درس می‌داد و من هی به مغز خودم فشار می‌آوردم که این موسی کیست. اما بالاخره معلوم شد موسی خیلی وقت پیش مرده. من هم تو دلم گفتم پس ولش کن مهم نیست، چون‌که من به مرده‌ها هیچ اهمیتی نمی‌دهم.

چیزی نگذشت که هوس کردم چپق بکشم. به بیوهه گفتم اجازه هست، گفت نه. گفت این کار زشت است و کثیف است، باید از این کار دست برداری. بعضی از آدمها اینجوریند؛ با چیزی که اصلا نمی‌دانند چیست، بی‌خودی بد می‌شوند. آن بیوهه خودش داشت سر مرا با نقل موسی می‌برد، که نه قوم و خویشش بود و نه چیزی، هیچ فایده‌ای هم به حال کسی نداشت، چون که گفتم مرده بود، اما به چپق کشیدن که فایده هم دارد ایراد می‌گرفت. تازه خودش هم انفیه می‌کشید. البته آن هیچ عیبی نداشت، چون خودش می‌کشید.»

 

  • علی غزالی‌فر


از زاویه‌ای عکس گرفته بود که معلوم باشد در چه رستوران شیک و شکیلی نشسته است. پنجاه سیخ رنگارنگ طوری در دست راستش بود که انگار یک دسته گل خواستگاری را گرفته است. محتویات اسیاخ هم عبارت بودند از اندام‌های خارجی مرغ و اعضای داخلی گوسفند؛ بال و کتف و گردن و جگر و انواع لوله و شاید هم یک جفت دنبلان یا چیزی نزدیک به آن. کتابش هم روی میز در تصویر دیده می‌شد. اعتراف می‌کنم: کتاب بسیار خوبی است. تأملات امپراطور مارکوس اورلیوس. انسان‌های زیادی در خلال این همه قرون حکمت زندگی را از این فیلسوف-شاه آموخته‌اند.


این‌طور نیست که فقط عکسش را دیده باشم. پژمان را می‌گویم. دورادور او را می‌شناسم. اگر در بنگاه معاملات خودرو مشغول خیرات نباشد، یا در کافه و رستوران است یا در حال سفر به مناطق آبدار جهت شنا و عکاسی و نشان دادن ماهیچه‌های پف‌کرده. این گولاخ بن گولاخ هر سال در جست‌وجوی جزائر خوب و ناشناخته به سمت غرب پیش‌روی می‌کند. آرزوی غائی‌اش این است که در جزیره‌ای دور و خلوت به زندگی ادامه دهد؛ جائی سرشار از خرچنگ و نارگیل و مارماهی. ظاهرا از نظر او خوشبختی را فقط روی شن‌های ساحل ریخته‌اند و انسان با دمر خوابیدن و مالیدن شکم و پر کردن حفره ناف از ماسه‌ها، سعادت را از آن خویش می‌سازد. در این راستا از تهیه دو سه کتاب در سال هم غافل نیست.


من با کمیت کتاب‌هایش هیچ مشکلی ندارم. انسان سالی سه چهار کتاب خوب را خوب بخواند، زندگی خوبی خواهد داشت. مشکل نگاه ابزاری چنین افرادی به کتاب است.
این‌گونه افراد که تا خرخره در مصرف‌گرایی مبتذل فرو رفته‌اند، در زندگی فقط در پی خوشی‌ها و خوش‌گذرانی‌های افراطی هستند و نه هیچ خیری یا کار خوبی. در این میان ناخوشی‌هایی نیز به آنها نیش می‌زنند؛ مثلا شکست در کلاهبرداری یا نفروختن خودروی خارجی با سی درصد سود. در این راستا کتاب‌هایی را تهیه می‌کنند که گوشه‌ها و حاشیه‌های زندگی تجملاتی­شان را سمباده بکشند تا لبه‌های تیزشان کند شود. از کتاب‌های خوب به عنوان سوهانی باکیفیت برای صاف کردن ناخوشی‌های استفاده می‌کنند که این‌جا و آن‌جا نوک زده‌اند. 
کتاب‌های خوب اما برای چنین مقاصدی نیستند. از آنها باید برای اصلاح اصل زندگی و بهبود کلیت حیات انسانی استفاده کرد. همان مارکوس اورلویس نهیب می‌زند:


«در کارها سست، در گفتار بی‌روش، و در اندیشه هرزه‌گرد مباش!
مگذار در روانت ستیزه درون و نمود برون باشد!
در زندگی چنان مشغول مباش که هیچ فراغت نداری!
پندار مردمان بکشندت، شرحه شرحه‌ات کنند، نفرینت کنند. این چیزها، چگونه توانند تو را از پاک و خردمند و هوشیار و دادگر بودن باز دارند؟ چه اگر کسی بر چشمه‌ای آب زلال بایستد و آن را نفرین کند، در چشمه‌ همچنان آب  گوارا رود و اگر کس در آن کلوخ یا چیز ناپاک ریزد، زود آن کلوخ و پلیدی بپراکند و بشوید و هیچ آلوده نگردد. پس چگونه  چشمه‌ای دائمی خواهی داشت نه تنها چاهی آب؟ باید که هر ساعت، آزاده، خشنود، ساده و فروتن باشی.»

 

  • علی غزالی‌فر


چند بار و هر چند روز یک‌بار از من می‌خواست کتاب‌هایی را به او معرفی کنم. واقعا از زیر این کار شانه خالی می‌کردم؛ چون با توجه به وسواسی که در این زمینه دارم برایم کار طاقت‌فرسایی بود. از آن‌جایی‌که اصرار او پایانی نداشت، عاقبت پذیرفتم.


یک روز، درست مثل رابطه پزشک و بیمار، او را روبه‌روی خودم نشاندم و حدود پنجاه سؤال پرسیدم؛ از گذشته و سابقه کتاب‌خوانی‌اش، وضعیت فعلی‌اش، مشکل و خواسته و اهدافش و... . یک معاینه تمام‌عیار، یک چکاپ کامل ذهنی.
«حالا چی داری می‌خونی؟»
کتابی از بقچه‌اش بیرون کشید و روی میز، زیر چشم من گذاشت. «صد سال تنهایی».
«اینو از جلوی چشم من بردار!»
«کتاب بدیه؟»
«کتاب خوبیه، اما این ترجمش آشغاله. از بین بیست سی ترجمه فقط یک ترجمه خوب داره. این ترجمه‌ش که اصلا فیکه. تقلبیه.»
«تو که حتی لاشو باز نکردی»
«این اصلا ارزش نداره حتی بش دست بزنی. می‌تونی پاره‌ش کنی و بندازیش جلوی سگ.»
«مگه مترجم­شو می­شناسی؟»
«خیر!»
«پس مشکل از خودته.»
این دیگر رسما فحش رکیک بود.
«اگر مترجمی رو نشناسم، این مشکل اونه و نه عیب من!»
«یعنی چی؟»
«بی­خیال. هنوز زوده این چیزا رو متوجه بشی.»
به یاد یکی از ترجمه‌های جدید افتادم: شاخ شمشاد! آخه شاخ شمشماد؟! ای خدا!
«خب غیر از این زباله تا حالا چندتا کتاب خوندی؟» «کتاب‌هایی که خوشت اومده چی بودن؟» «کتاب‌هایی که خوشت نیومد؟» «کتاب‌هایی که مفید بودن؟» «کتاب‌های غیرمفید؟» «کتاب‌هایی که هم خوشت اومد و هم مفید بودن؟» «کتاب‌هایی که مطالبشون هنوز یادت موندن؟» «چه کتاب‌هایی خوندی که ازشون سردرنیوردی؟» با سوال‌ها او را دفن کردم و پدرش را درآوردم تا دیگر موی دماغم نشود.
«خب؟»
«یک هفته، ده روز دیگه یک فهرست برات آماده می‌کنم.»
و تا یک ماه آماده نشد.
«پس چی شد؟»
«چیزی که تو می‌خوای یک چیز ترکیبیه: تاریخ و سیاست و ادبیات و قصه و چه و چه. باید صبر کنی!»
دو ماه بعد از آن ویزیت کذائی، یک برگ بزرگ را گذاشتم کف دستش. در سکوت و تحیر بزرگترین نسخه ممکن را برانداز کرد. سپس به چند دقیقه‌توضیح که ضمیمه آن بود، گوش داد. سوال اول و آخرش این بود که از بین این بیست کتاب کدامیک در اولویت است تا همان روز آن را بخرد؟ به فهرست خیره شدم و نگاهم دوسه باری از بالا تا پایین و بالعکس رفت‌وآمد ‌کرد. با نوک انگشت روی شماره 14 سه چهار بار ضربه زدم.
«این!»
«ماه عسل ایرانی؟»
«ماه عسل ایرانی.»


بعد از آن نقش‌مان عوض شد. حالا من بودم که مرتب از او سؤال می‌کردم. می‌خواستم تأثیر نسخه‌ام را ببینم.
«چطور بود؟»
«وقت نشد بگیرمش. لوله‌کش آورده بودم که آبگرمکن‌و چک کنه. لوله‌های شوفاژو هم درست کرد و برای همین طول کشید.»
فردا.
«چی شد؟»
«از شهرستان مهمون داشتیم. بعد هم رفتیم برای خانمم کیف بخریم. کیف چرم نداره برای همین گاهی که یه جای رسمی می‌ریم معذب میشه.»
پس فردا.
«گرفتی؟»
«پسر باجناقم چشم دخترمو ناکار کرد. کلا گیر چشم‌پزشک و دوا درمون بودم.»
«چطور؟ چشمشو گاز گرفت؟»
«هه‌هه‌هه! نه. چشمو چطور گاز می‌گیرن آخه؟ هه‌هه‌هه‌! با مداد زد تو چشمش.»
«یعنی چشمشو سوراخ کرد؟ چشمشو گاز می‌گرفت که بهتر بود.»
«هه‌هه‌هه! باز می‌گه چشمشو گاز گرفت. با نوک مداد نزد. با قسمت پاک‌کن مداد کوبید رو چشمش کمی فشار اومد بهش.»
«چند سال دیگه بزرگ می‌شن همین چشماشون یجور دیگه می‌بینه و روابطشون رمانتیک‌تر می‌شه.»


روزهای بعد و هفته جدید و اول ماه و ماه‌ها سپری شد. نه سوال‌های من تمام می‌شد و نه بهانه‌های او.
کتاب‌خوانی برای او هم مثل عموم آدم‌ها اولویتی نداشت. برای همین منتظر یک شرایط آرمانی بود که هیچ مسئله و مشکلی در کار نباشد تا با خیال راحت و آسوده کتابی بخواند. البته که احتمال وجود چنان شرایطی اندک است و اگر هم حاصل شود، انسان‌ها با انواع دردسرهایی که برای خود می‌تراشند آن را ضایع می‌کنند.
کسی که می‌خواهد کتاب‌خوان شود، باید بیاموزد که موازی با کارهای دیگر و در دل هر شرایطی مطالعه کند. کتاب‌خوانی نباید مشروط به هیچ وضعیتی باشد. برعکس، باید تمام وضعیت‌ها مشروط به کتاب‌خوانی لحاظ شوند. اگر کسی واقعا می‌خواهد کتاب بخواند، می‌تواند در ترافیک، مطب پزشک، شعبه بانک، کنار لوله‌کش و در هر صف و جایگاه و ایستگاهی مطالعه کند. منتظر شرایط ایدئال شدن نتیجه‌ای ندارد جز ازدست رفتن فرصت‌ها و هدررفتن عمر و پشیمانی و پشیمانی و پشیمانی. او نیز پس از چند ماه ذهنش در شلوغی زندگی روزمره گیر گرد و گم شد. 


یک سال بعد از روی شوخی به او گفتم:
«از ماه عسل‌ت چه خبر؟»
با تعجب پرسید:
«چی؟ ماه عسل؟ کدوم ماه عسل؟»


نسخه گم شده بود و همه چیز را فراموش کرده بود و کتاب‌ها از او انتقام گرفته بودند. این هم عاقبتِ بی‌تفاوتی نسبت به خوبی‌هایی که در زندگی بر ما آشکار می‌شوند...

  • علی غزالی‌فر