تأملات در فلسفه غیراولی

مشخصات بلاگ
تأملات در فلسفه غیراولی

گفتگو در باب رابطه فلسفه و زندگی

جمعه, ۳ مهر ۱۳۹۴، ۰۱:۵۱ ب.ظ

الف) بنظر شما امروزه فلسفه ملاصدرا از زندگی عقب نشینی کرده است?

ب) نه; نه؛ به هیچ وجه. من اصلا گمان نمیکنم اینگونه باشد. بنظرم این ما هستیم که این فلسفه را برای زندگی فرا نخوانده ایم.


 

الف) چرا؟


ب) راستش را بخواهید این سرشت عموم انسانهاست. اغلب افراد فلسفه را آخرین گزینه می دانند. فلسفه آخرین چیزی است که به سراغ آن می روند. وقتی از همه وسائل و راه ها ناامید شوند، آنگاه به یاد فلسفه می افتند. مختص به زندگی هم نیست. در عرصه سیاست، فرهنگ، دین و سایر موارد نیز وضع همین گونه است. این در حالی است که امروزه بخاطر وضعیت نابسامان زندگی و پیچیدگی بی سابقه آن نیاز بیشتر و شدیدی به فلسفه وجود دارد.

 


الف) آیا این اوضاع نابسامان زندگی ناشی از سیاست نیست؟ اگر علت آن سیاست باشد، فقط ار طریق سیاست می توان آن را حل و فصل کرد و نه فلسفه. اینطور فکر نمی کنید؟


ب) شما چطور فکر می کنید؟ منظورتان از سیاست چیست؟ اغلب گمان می کنند سیاست یعنی قدرت حاکمه یا دولت. اما قدرت حاکمه که سیاست نیست. این فقط بخشی از سیاست است. سیاست بسیار عام و فراگیر است. سیاست را باید چیزی شبیه فرهنگ بدانیم. اگر چنین معنایی از سیاست مراد شماست من هم می پذیرم که باید سیاست را عامل مهم و موثری تلقی کرد. اما باید بدانیم سیاست در ارتباط میان والدین و فرزندان، استاد و دانشجو، رئیس و مرئوس، کارفرما و کارگر و سایر موارد وجود دارد. عملکرد بد یک استاد دانشگاه که تفکر دانشجو را منهدم می سازد، ربط مستقیمی به دولت یا قدرت حاکمه ندارد. سیاست به این معنا نیازمند به فلسفه است؛ چون دست کم بخشی از آن را تشکیل می دهد.

 


الف) حالا با توجه به چنین وضعیتی، نسبت به ظهور تفکر فلسفی باید خوشبین باشیم یا بدبین؟


ب) خوشبین؛ کاملا خوشبین. اساسا هر جا پای فلسفه به میان می آید باید خوشبین باشیم. بله زندگی وضعیت نامطلوبی دارد اما همین وضعیت، ما را به تفکر فلسفی رهنمون می شود. شما غالبا چه وقت شروع به تفکر و تامل می کنید؟ وقتی که می بینید اوضاع بر وفق مراد نیست. چیزی یا چیزهایی که در ذهن شما سرجایشان هستند، در عالم خارج سرجایشان نیستند. اگر همه چیز و همه کس بر وفق مراد باشد، تفکری رخ نمی دهد.

 


الف) پس مشکل کجاست?

ب) مشکل که از ماست. اما مشکل اصلی ناشی از زندگی نیست، بلکه ناشی از بی فکری ماست. ما در مورد زندگی تامل نمیکنیم. حال به هر صورتی و نسبت به هر فلسفه ای باشد و نه فقط فلسفه صدرایی.

 


الف) اما ظاهرا به فلسفه زیاد می پردازند.


ب) بله، ظاهرا. اما فقط ظاهرا. فلسفه که ظاهرا نیست. فلسفه دقیقا مقابله با هر گونه ظاهرا است. ببینید فلسفه، اندیشیدن به فلسفه است. استمرار حقیقی یک سنت فلسفی به این است که خود را موضوع تاملات خویش کند. وقتی یک فلسفه به خودش نیندیشد چگونه میتواند به چیزهای دیگر بیندیشد. اگر نسبت شما با فلسفه معین نشود, نسبت شما با هیچ چیز مشخص نخواهد شد.

 


الف) همین مطلب در مورد فلسفه صدرایی چگونه مصداق دارد؟


ب) واقعا فلسفه صدرایی چیست؟ من فکر میکنم فلسفه صدرایی اولا و بالذات اندیشیدن به فلسفه صدرایی است. امروزه چنین چیزی کمتر دیده می شود. ما باید به این بیندیشیم که فلسفه صدرایی چیست؟ ما چه نسبتی با آن داریم؟ و از همه مهمتر، مسائل آن چه نسبتی با مسائل ما دارند؟

 


الف) آیا این یک نوع نگاه ابزاری به فلسفه نیست؟ یعنی از نظر شما مسائل فلسفی حتما باید در پرتو چیز دیگری بررسی شوند و ارزش و اعتبار خود را از آن دریافت کنند؟


ب) نه ابدا اینگونه نیست. دقت کنید تا سوءتفاهم حاصل نشود. آنچه گفتم اصلا چنین نتیجه ای داری ندارد؛ زیرا آن چیزی که مسائل فلسفی در پرتو آن بررسی می شوند، خارج از فلسفه نیست و خود بخشی از خود حقیقت فلسفه است. اینکه برای مثال به این بیندیشیم که چرا باید به مسئله نسبت وجود و ماهیت بپردازیم، یا اینکه سرشت ضرورت چه ارزشی دارد، این طرح بحث و این نوع بررسی کاملا فلسفی است و ما حتی به اندازه سر سوزنی از فلسفه بیرون نرفته ایم. اساسا عبور از مرزهای فلسفه غیرممکن است.

 

الف) حالا از کجا باید شروع کرد?

ب) مثل همیشه از خود فلسفه. فلسفه را با فلسفه شروع می کنند. عرض کردم عبور از مرزهای فلسفه غیرممکن است. این مرزها شامل آغاز و انجام فلسفه هم میشوند. تا اتفاق جدیدی درون خود فلسفه رخ ندهد, فلسفه نمیتواند در مورد حوزه های بیرون از خود نوآوری داشته باشد. مثلا می توانید از این نقطه شروع کنید که فلسفه صدرایی چیست؟ آیا می توانید وحدت نهفته در پشت کثرت مسائل آن را ببینید؟

 


الف) یعنی چه؟ چه وحدتی؟


ب) یعنی اینکه فلسفه، صرف مجموعه مسائل فلسفی نیست. در فلسفه، حاشیه و متن در جای هم می نشینند. شما باید بتوانید آنها را از هم تشخیص دهید.

 


الف) پس مسائل فلسفی مهم نیستند و می توان آنها را نادیده گرفت؟


ب) نمی دانم دقیقا از کجای سخنانم منطقا چنین برداشتی می توان کرد؟ نه اصلا اینگونه نیست. منظورم را ساده می گویم. مسائل فلسفی شرط لازم رسیدن به فلسفه هستند اما شرط کافی نیستند.



الف) برگردیم به مساله اصلی که زندگی بود. پس از این نحوه مواجه با فلسفه چه می توان کرد?

ب) هیچ. باور کنید هیچ. بگذارید ساده بگویم. شما فقط کافیست خود فلسفه را از خواب بیدار کنید, تکلیف بقیه کارها در مسیر طبیعی بطور طبیعی روشن میشود. فلسفه حقیقی به هر چیزی رو کند آن را در خود هضم میکند و صورتی فلسفی به آن میدهد. فلسفه که سر جایش باشد، همه چیز سرجایش خواهد بود و اگر فلسفه جایگاهی نداشته باشد، هیچ چیز اساس درستی نخواهد داشت.

  • علی غزالی‌فر

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">