تأملات در فلسفه غیراولی

مشخصات بلاگ
تأملات در فلسفه غیراولی

بیل و کرم آجیل

جمعه, ۲۴ اسفند ۱۳۹۷، ۰۵:۴۲ ب.ظ


آخرین جمعه پیرارسال. بعدازظهر برای قدم زدن بیرون زدم. بی‌هدف در خیابان‌ها می‌چرخیدم تا عاقبت از یک جمعه‌بازار سردرآوردم. شلوغ و پرهیاهو و سرشار از جنونی که همه و همه چیز را دربرگرفته بود. تیمارستانی روباز و بی‌حصار بود، ولی آدم خیالش راحت بود کسی از پشت روی کمرش نمی‌پرد تا گردن او را گاز بگیرد؛ چراکه همه با همه توان جسمی و ذهنی خود به اشیاء نگاه می‌کردند و پول خود را به باد می‌دادند. در آن کوچه‌پس‌کوچه‌های غرفه‌ها به دنبال راه فراری بودم تا جوزده نشوم. آخر، جنون جمعی بدجور مسری است. بالاخره مسیری یافتم که اندکی خلوت بود. واردش شدم.

دوسه متر جلوتر، جوانی با ابعادی قطور حرکت می‌کرد. چند لایه لباس‌ خاکستری کهنه به تن داشت و می‌نمود که کارگر ساختمانی است، به ویژه این‌که دسته‌های فرغونی پر از مصالح را گرفته بود و به پیش می‌برد. یک‌متر بیل هم در حاشیه فرغون جا خوش کرده بود. چیزی که کنجکاوی مرا برانگیخت این بود که دادوهوار می‌کرد. آن‌چنان بلند نعره می‌کشید که نمی‌شد فهمید چه می‌گوید. وقتی داشتم از کنارش سبقت می‌گرفتم، در بازوی من چنگ انداخت و مرا نود درجه به طرف خود چرخاند. موازی هم قرار گرفتیم. کلاه بافتنی‌اش تا نیمه‌های چشم‌هایش پایین آمده بود و دیگر نیازی به پلک نداشت. یک‌باره با همان فرکانس فریاد کشید:

«بخر!»

«چی؟!»

«می‌گم بخر!»

«چی؟»

«این!»

«این چیه و چنده؟»

«آجیل. کیلویی بیست تومن.»

هنوز در مقام تصور ماجرا و رفع سوءتفاهم بودم که ادامه داد:

«بخر! زباله شهرداری هم باشه قیمتش بیشتر از ایناس.»

و در ادامه چیزهایی گفت که مضمون‌شان این بود آجیل‌فروشی کار مهمی است و آجیل‌فروشان صنف مهمی هستند. او نیز همانند بسیاری از بزرگان بشریت دچار توهم عظیم "مهم‌پنداری" بود و به ذهنش هم خطور نمی‌کرد که در این دنیا «هیچ‌کس هیچی نیست». من آن توده خاکستری را سیمان تصور کرده بودم که قرار بود ملاط آجرها شود. تصوراتم به‌هم ریخت. نگاه و فریاد و تصاویر و همهمه و جنون غلیظی که دم به دم متراکم‌تر می‌شد در مغزم انباشته می‌شد و به ذهنم فشار می‌آورد. ناگهان احساس کردم که من هم باید آجیل بخرم.

فروشندگان مشتری‌ها را منفعل می‌کنند و آنها را وامی‌دارند اشیائی را بخرند. خرید یک کنش اقتصادی نیست، بلکه یک فرآیند روانی است که شکل بدخیم آن نوعی جنون ناشناخته است. من هم عاقبت تسلیم شدم. او نیز فهمید. بیل خود را در تپه آجیل فرو کرد و منتظر بود که مقدار درخواستی را اعلام کنم. من دست به جیب بردم و اسکناس زردی بیرون کشیدم و در حالی که بر اثر لرزش انگشتان مثل پرچم پیروزی در هوا چپ‌وراست می‌شد، گفتم:

«ربع کیلو بده!»

این حداکثر مقاومت منفی من در برابر انفعالی بود که بر اثر هجوم روانی آن فروشنده مهیب از دستم برمی‌آمد. او با خشم بیل را بر زمین کوبید و کف دست راستش را مثل بیلچه در آجیل فرو کرد و یک مشت برداشت و در یک کیسه پلاستیکی دسته‌دار بزرگ ریخت و بدون این‌که آن را وزن کند، به دستم داد و اسکناس لرزان را با دو انگشت دست چپش قاپید و در جیبش تپاند. همچنان به من خیره مانده بود و چشم‌هایش فراخ‌تر می‌شد، به‌حدی که پلک‌های قدرتمندش لبه کلاه را بالا زد و مرا وادار به فرار کرد. اگر با آن بیل یا، بدتر از آن، با دستش صورت مرا می‌نواخت، پایم به سال جدید باز نمی‌شد. پلاستیک را مثل بقچه چوپانی روی دوشم انداختم و شلنگ‌تخته‌انداز به سمت لانه‌ام دویدم. دور باید شد دور!

 

چند کتاب را از روی میز کنار زدم و آن به اصطلاح آجیل را پخش‌وپلا کردم. پیشاپیش بدبین بودم. احساس می‌کردم یک جای کار می‌لنگد. آدم وقتی با همه وجودش احساس بدی داشته باشد، انتظار دارد چه اتفاق خوبی بیفتد؟! آن حس‌وحال فجیع همان غایتی است که پیشاپیش همه چیز را محو کرده است. به‌ویژه این‌که 99درصد فروشندگانی که در عمرم از آنها خرید کرده‌ام، ناخودآگاه خالصا شیاد بوده‌اند. این آمار به همین صورت درباره کارمندان، استادان، آموزگاران، پزشکان، مهندسان، نویسندگان، ناشران، مدیران، رانندگان، جوانان، سالمندان، وکلا، شعرا، صلحا، پست‌مدرن‌ها، رئیس‌جمهور‌های آمریکا، طرفداران حقوق بشر و و و و نیز صادق است. تنها موجوداتی که از این حکم استثنا می‌کنم، دایناسورها هستند؛ آخرین گونه بی‌ریا و دوست‌داشتنی که بر کره زمین زیست؛ موجوداتی که باطنشان از ظاهرشان می‌بارد. چقدر دوست دارم خودم را روی یک براکیوسوروس بیندازم و به ساق پای او بچسبم و او را، تا جایی که مختصات هندسی اجازه می‌دهد، در آغوش بگیرم!

آن فروشنده ذوابعاد هم جزو همان آمار بود. نه، دروغ نگفت. حرفش درست بود. اگر زباله هم بود، قیمتش بیش از آن مقدار بود. اما آن‌چه به من فروخت از زباله هم بدتر بود؛ اگرچه یکی از کمبودهای زندگی‌ام را برطرف کرد. شاعری گفته: «و اگر کرم نبود، زندگی چیزی کم داشت.» حالا دیگر زندگی‌ام چیزی کم نداشت؛ چون برای زندگی‌ام پنج تومن کرم خریده بودم، همراه با کمی دانه‌های پوسیده. به هر حال، فردا صبح همه آنها را روی پشت‌بام بساط کردم و دستم را رو به کفترهای چاهی که در آسمان خرچرخ می‌زدند، سیخ گرفتم و گفتم: «بفرمائید ببلعید! مهمون من!» خوشبختانه در کمتر از دو روز نه از کرم نشان ماند و نه از دانه‌ها. تا پایان تعطیلات هم مهمان دیگری نداشتم.

  • علی غزالی‌فر

نظرات  (۱)

سلام.
راستش با این‌که بیچاره‌ام، نمی‌دونم چرا گاهی دلم به حال برخی فروشنده‌ها می‌سوزد، انگار اونا بیچاره‌ترند، ولی من بیچاره‌ترم! اصلا نداشتن مگه کم‌تر و بیش‌تر داره؟ بیچاره، بی‌چاره است دیگه، کم‌تر و بیش‌ترش چیه؟
پاسخ:
ما قائل به تشکیک در بیچارگی هستیم!

ارسال نظر

کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">