تأملات در فلسفه غیراولی

مشخصات بلاگ
تأملات در فلسفه غیراولی

تألمات و تأملات سربازی (16)

جمعه, ۱۰ اسفند ۱۳۹۷، ۱۲:۱۷ ب.ظ


من جزو پانزده نفر اول بودم که سینه‌خیز روی خط آتش سیمانی دراز کشیدیم. ابتدا، برای ایمنی، یک کلاه آهنی به ما دادند که روی سرمان بگذاریم. با توجه به قطرش، آن را برای عظیم‌ترین جمجمه گونه هوموساپینس ساخته بودند. در غیر این صورت باید آن را یک چاله فلزی به شمار آوریم که وقتی روی سرمان می‌گذاشتیم، تا گردن در آن فرو می‌رفتیم. گذاشتن آن روی سرمان، بیشتر برای دشمن سودمند است تا خودمان. تنها فایده آن برای نیروهای خودی این است که نگذارد تا آخرین لحظه از مرگ خود باخبر شوند و در حالت خوش بی‌خبری ریق رحمت را سر بکشند.

کلاه‌های پارچه‌ای سبزرنگ‌مان برای گرفتن پوکه بود. باید آن را کنار گلنگدن اسلحه می‌گرفتیم که پوکه‌ها درون آن بیفتد تا حسابی کثیفش کنند. بعد آن را روی کله‌های کچل‌مان می‌گذاشتیم تا پوست سرمان تا بصل‌النخاع به همان خوبی آلوده شود. شما نمی‌دانید، احتمالا نمی‌دانید که چون لوله اسلحه‌های قدیمی را روغن‌کاری می‌کنند، وقتی فشنگ وارد آن می‌شود، چقدر چرب و کثیف می‌شود. البته من کلاهم را در جیبم گذاشته بودم و فعلا کلاه اسماعیل بود که با آغوش باز پذیرای پوکه‌های داغ می‌شد. چون او سمت راست من به پهلو دراز کشیده بود و باید پوکه‌های مرا می‌گرفت.

در آن لحظه استثنائی، که هیچ‌گاه در زندگی‌ام تجربه نکرده بودم و هیچ‌گاه هم تکرار نشد، فکرم از کار افتاده بود، مثل همیشه. همه توجهم معطوف به تیراندازی بود. چند ثانیه بعد از فرمان آتش، همه تیراندازی را شروع کردند. من قفل شدم. سروصدای بلند چهارده ژ3 آن‌جا را تبدیل به قیامتی کرده بود شبیه به آرماگدون. عاقبت با فریاد اسماعیل به خودم آمدم: «شلیک کن دیگه! زود باش!» دیگر چیزی نشنیدم. به دقت نشانه‌گیری کردم. نفسم را حبس کردم. در نهایت دقت متمرکز شدم. چشمانم را بستم و دهانم را گشودم و، از بنِ دندان، عَر زدم.

تیرها را پشت‌سرهم شلیک کردم و اگرچه دیرتر از همه شروع کردم، اما زودتر از همه فشنگ‌ها را به باد دادم. البته باز هم با تلنگر اسماعیل متوجه شدم: «بسه دیگه، بسه، تموم شد.»

وقتی که چشم‌هایم را باز کردم، فهمیدم چه اشتباهی کردم که آنها را بستم. چون آن کلاه‌خود تمام صورتم را پوشانده بود و جلوی دیدم را گرفته بود و نیازی به بستن چشم‌ها نبود، آن هم با چنان فشاری که فکم درد بگیرد. نعره‌های خودم نیز در آن فضای تمام‌فلزی محبوس بود و ‌می‌چرخید و بلندتر می شد و برای خودم از تولید به مصرف می‌رسید؛ از حلق به گوش. انگار پرده صماخ را با تارهای صوتی‌ام دوخته بودند.

سرم درد گرفته بود، اما حس بدی هم پیدا کردم وقتی دیدم بقیه هنوز با حوصله مشغول نشانه‌گیری و تیراندازی هستند. در هر صورت، بعد از یکی دو دقیقه همه تمام کردند و جای تیرانداز و کمک‌تیرانداز عوض شد.

همین‌که پهلوی اسماعیل دراز کشیدم کلاهم را چسباندم به تفنگش. به سمت من برگشت:

«هی... داری چی‌کار می‌کنی؟»

«منظورت چیه که هی داری چی‌کار می‌کنی؟»

«وای، چرا این‌جوری داد می‌زنی؟ »

«من داد نمی‌زنم. فقط بلند صحبت می‌کنم که صدامو بشنوی.»

« تو داری با جیغ‌کشیدن گوشمو سوراخ می‌کنی. نمیشه بدون هوار کشیدن صداتو بشنوم؟»

«چرا میشه. به‌شرطی‌که حنجره‌مو مستقیم فرو کنم وسط پرده گوشت.»

«برو اون‌ور! چرا تفنگمو بغل کردی؟ این‌جوری نمی‌تونم تیراندازی کنم.»

«فقط کلاهمو خوب گذاشتم روش که پوکه‌ها رو خوب بگیرم.»

«این‌جوری که تو دستت ‌رو گذاشتی، من چیزی نمی‌بینم.»

«خب منم موقع تیراندازی چیزی نمی‌دیدم.»

«خب چون تو چشماتو بسته بودی.»

«خب تو هم چشماتو ببند.»

«اما من دوست ندارم چشمامو ببندم.»

«منم دوست ندارم دستمو بردارم.»

«بحث با تو فایده نداره. هر کسی کار خودشو بکنه.»

«باشه، تو هر جور دوست داری تیراندازی کن و منم هر طور دلم بخاد پوکه‌ها رو می‌گیرم.»

«اما این دوتا خیلی فرق دارن. این منصفانه نیست.»

«پس تو هم چشماتو ببند.»

«چه فرقی می‌کنه؟ این‌که نتیجه‌ش یکیه.»

«چرا مهمل می‌گی؟ اینا نتیجه‌شون یکی نیست که. این دوتا خود همون کاریه که خودش بعدا هر کدوم یک نتیجه‌ای داره که معلوم نیست یکی باشن اونا.»

«چی می‌گی تو؟ ها؟ من این‌جوری نمی‌تونم تیراندازی کنم. تو خیلی خودخواهی، می‌فهمی؟ خودخواه... خیلی.»


این حرفش دمای خونم را به نقطه جوش رساند و مرا کفری کرد. «نمی‌تونی تیراندازی کنی؟ خب... برو به جهنم اسماعیل، برو به جهنم! برو... به... جهنم!» یک‌بار کم بود، اما سه بار هم زیاد نبود. من اگرچه این ناسزاها را در دلم نثار او کردم، اما آن‌قدر بلند گفتم که احتمالا شنید. بعید هم نیست؛ چون دیگر ساکت شد و مشغول تیراندازی شد. من هم به او زل زدم و خوب نگاهش کردم. کم‌کم شخصیت نق‌نقوی او برای من شفاف شد و تصویرش را به درستی در ذهنم ترسیم کردم.

اسماعیل هارونی، با این اسم یهودی‌وارش، در یکی از دانشگاه‌های معتبر کشور البته به زعم خودش؛ وگرنه من اساسا وجود چنین مقوله‌ای را نمی‌پذیرم مهندسی ساختمان‌سازی خوانده بود که تنها کاربرد رشته‌اش در سربازی این بود که یک جفت پاره‌آجر پوسیده را طوری زیر سماور بگذارد تا آخرین مولکول‌های چای بیرون بیاید و انسانی بود یک‌بعدی، که نه به‌خاطر رشته‌اش، بلکه به این دلیل که فقط در بعد طولی رشد کرده بود که نه عرضی داشت و نه ضخامتی و فقط استخوان محض بود با روکشی از پوست سبزه که او را تبدیل کرده بود به یک خط‌کشِ انسانیِ دراز و لق‌لقو که همیشه‌ی خدا قیقاج می‌رفت، چون فک بزرگی داشت که کل کله‌اش را بلعیده بود و روی اسکلتش سایه انداخته بود و شده بود یک سازه افتضاح، آن هم فقط در حد یک داربست استخوانی خشک و خالی و بی‌چفت‌وبست که هر آن امکان داشت فرو بریزد و شبیه شده بود به اسکلت‌های جاکلیدی که از آینه جلوی ماشین آویزان می‌کنند در‌حالی‌که در دست‌اندازها به تکان و تکاپو می‌افتند.

حالا این تفاله‌ی استخوانی تبهگنِ واژگون و ویران و روبه‌‌انهدام به من می‌گفت "خودخواه". من خودخواهم یا کسی که هر روز به ممکلت خودش بدوبیراه می‌گوید و هیچ فکری ندارد جز این‌که سربازی را تمام کند و برود به یخ‌پهنه فنلاند، پیش پسرعموی پدرش که با پسرش خیلی دوست است تا آنجا نصف سال را در آغوش خرس‌های قطبی بخوابد؟ وقتی به او می‌گفتم برود به جهنم، منظورم همان جهنم یخ‌زده بود.


«نذاشتی خوب تیراندازی کنم.»

«تیراندازی خوب رو می‌خوای چی‌کار؟ می‌خوای با دشمن کشورت بجنگی؟»

«بله!»

«سرباز شماره ده!»

«برو بابا، در جنگ باید بتونی در هر شرایطی تیراندازی کنی.»

«این‌جا باید تمرین کرد تا برای جنگ آماده شد.»

«چرا این‌جا؟ برو فنلاند تمرین کن و با دشمنان قطب شمال بجنگ! با لشکر پنگوئن‌های امپراطور.»

«سرباز شماره ده!»

«مگه تو شماره ده نیستی؟ دارن صدات می‌زنن.»

«کدوم گوریه این سرباز شماره ده؟»

«مگه با تو نیست؟»

بله، با من بود. جناب سروان دنبال من می‌گشت. نفهمیدم چطور از حالت درازکش خارج شدم. فقط یک‌باره خودم را ایستادم یافتم. هر دو زانوی من وظیفه خود را در آن شرایط به نحو احسن آغاز کردند. لرزش اندامم از کف پوتین‌هایم شروع شد و تا یک متر بالای کلاه ادامه یافت که سرم درون آن مثل زنگ ساعت شماطه‌دار می‌لرزید. از دور به من زل زده بود و نگاهش مثل تیری به قلبم خورد، اما به‌جای این‌که آن را از کار بیندازد، ضربان آن را تا حد انفجار بالا برد. قلبم به دنده‌های قفسه سینه‌ام رگباری مشت می‌کوبید و تاپ‌تاپ صدا می‌کرد.


ادامه دارد... 

  • علی غزالی‌فر

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">