تأملات در فلسفه غیراولی

مشخصات بلاگ
تأملات در فلسفه غیراولی

تألمات و تأملات سربازی (15)

پنجشنبه, ۱۱ بهمن ۱۳۹۷، ۰۸:۵۵ ب.ظ


صحنه تأثیرگذاری بود. فقط موسیقی پایان فیلم "خوب، بد، زشت" را کم داشت که واقعا شایسته آن لحظه بود. واقعا آن سه نفر در این شخص به سنتز رسیده بودند. کثرت در وحدت. اما همان سکوت هم بر هیبت ماجرا می‌افزود. خصوصا که عصازنان به سمت‌مان آمد. صدای گروهبان سکوت را شکست:

«بچه‌ها، جناب سروان افسر میدون تیر هستن. افسر میدون تیر همه‌کاره اینجاست؛ یعنی بالاترین مقام نظامی در اینجا. حتی فرمانده پادگان هم در این‌جا باید مطیع ایشون باشه. حالا همگی برپا...»

با ساعدش گروهبان را هل داد به‌طوری که تعادلش به هم خورد.

«تو یکی خفه‌شو! شما بزمجه‌ها هم بتمرگید سر جاتون!»

بعد گلویی صاف کرد و خطابه‌ای آغاز کرد که آن را با ترجمه فرهنگی نقل به مضمون می‌کنم:

«ای کودکان آن‌کاره! به هوش باشید و به آن‌چه می‌گویم خوب گوش فرادهید و مپندارید که می‌توانید از این‌جا پوکه‌ای با خود به همراه ببرید، که اگر چنین کنید به ازای هر پوکه‌ای که بدزدید، ده عدد از کف پایتان بیرون خواهم کشید. ای جوانان بیهوده! اگر آن‌چه را می‌گویم درست به جای آورید، من را خاموش‌ترین خود در میان خویش خواهید دید و اگر سخنان مرا جدی نگیرید به خدایان سوگند...»

در این‌جا چند سرفه عمیق کرد که همراه با آن سینه‌اش خس‌خس کرد. بعد از این‌که صدایش را صاف کرد، ادامه داد:

«به خدایان سوگند، ای استخوان‌های فرسوده! که اگر چموشی کنید، هیچ باک ندارم از این‌که بدترین کسی باشم که در زندگی‌تان ملاقات خواهید کرد.»

با تمام شدن آن خطابه من و فرزان دست‌هایمان را دور همدیگر حلقه کردیم و کله‌هایمان مثل دو اتم هیدروژن به هم چسبیدند، با لرزش تمام اعضای بدن در حد و حدود ذرات زیراتمی.

ژ3 را از دست گروهبان کشید و از او پرسید:

«بشون گفتی چی‌کار باید بکنن؟»

«بله قربان گفتم و می‌خواستم درباره...»

«گفتی چطور قلق‌گیری کنن؟»

«نه ولی داشتم...»

«هیچ کاری نمی‌کنی. فقط زر می‌زنی.»

«نه باور کنید...»

«بسه جوجه این‌قد قد‌قد نکن!»

«چشم قربان!»

رو به ما کرد و گفت که با سه تیر اول نشانه‌روی اسلحه را قلق‌گیری کنیم تا ده تیر بعدی را بهتر به هدف بزنیم. همچنین گفت که وقتی کنار تیرانداز دراز کشیده‌ایم، کلاه را کجای سمت راست اسلحه بگیریم تا پوکه‌ها درون کلاه پرتاب شوند. بعد هم قرار شد خودش این‌ها را به صورت عملی به ما نشان دهد؛ یعنی هم تیراندازی کند و هم با کلاه خودش پوکه‌ها را بگیرد.

«اون مقوای سفید رو می‌بینید که روی کوه افتاده؟ با تیراندازی به سمت اون قلق‌گیری می‌کنم.»

من واقعا آن را درست نمی‌دیدم؛ زیرا از آن فاصله به قدری کوچک بود که برای دیدنش باید یک جفت میکروسکوپ می‌چسباندم به صورتم. و البته آن کاغذ برای من مهم هم نبود. فقط به جناب سروان خیره شده بودم و می‌خواستم تیراندازی او را ببینم. کسی که به گروهبان که برای ما حکم شیر ژیان و غران بود بگوید جوجه قدقدو، باید آدم معرکه‌ای باشد. کم‌کم داشت از او خوشم می‌آمد و به هیجان می‌آمدم. من کلا آدم جوگیری هستم؛ منفعل در برابر تمام امور نامتعارف و نامعقول.

جناب سروان اسلحه را در صفر ثانیه مسلح کرد. بعد کلاه حصیری‌اش را از سر برداشت که مثل طاس حمام صاف و سفید و درخشان بود. چند تار مو هم در اطراف سرش مثل حاشیه‌های قالی آویزان بود.

ژ3 را با دست چپش بلند کرد. قنداقش را هم به شانه خود تکیه نداد. با کشیده شدن دست چپش آستینش تا آرنج عقب‌نشینی کرد و عضلات ساعدش نمایان شد. عضلات که نه، سنگ‌های کوه بود که زیر پوست او تزریق کرده بودند و ساعدش شده بود شبیه یک کله‌قند بزرگ.  با همان حالت سه بار شلیک کرد بدون این‌که ژ3 حتی تکان بخورد. آن مقوا هم پرپر شد. اما آن تیرها قبل از این‌که به کاغذ بخورند به آگاهی من خورده بود. سرم بی‌حس شده بود و فکم را در کف دست‌هایم گرفته بودم و چشمانم میان او و آن کاغذ مردد بود؛ متحیر میان قدرت و مهارت تیراندازی‌اش. انگار چنگالی را به دست گرفته باشد. من نمی‌توانم حتی یک خلال دندان را هم بی‌حرکت نگه دارم.

دیگران هم حس‌وحالی شبیه به من داشتند و مثل من خاموش و مبهوت. ولی یک سرباز با لحنی برای مسخره کردن سکوت را شکست:

«پس چرا نرفتی داعش رو بزنی؟»

یک‌باره به سمت ما برگشت. چشمانش را از گوشه‌ها تنگ کرد و با نگاهش جمعیت ما را کنار می‌زد تا آن شخص را به چنگ آورد. ظاهرا او را نیافت. قنداق ژ3 را به زمین کوبید و پوکه‌ها را در هوا پرت کرد و چهره‌اش منقبض شد و از بینی نفس نفس می‌زد و عاقبت مثل اژدها غرید:

«منو بردن و نرفتم؟ هزار بار گفتم منو ببرید، اما گفتن تو مشکل داری. من مشکل دارم؟! جوونای بیست‌ساله بی‌تجربه رو میفرستید کشته بشن مشکل ندارن، من مشکل دارم؟ بشون گفتم بذارید برم اون مگس‌های نجس، اون نجاست‌های متعفن رو پودر کنم. من مشکل دارم؟ باشه منو تنهایی بفرستید. به من یک خشاب بدید تا یک گروهان کشته به شما تحویل بدم. با هر گلوله ده نفرو می‌کشم. شما فقط کیسه زباله بیارید و پشت سرم بیایید گوشت مرده جمع کنید.»

دست‌هایش را مشت کرده بود و سرخ شده بود و زور می‌زد و درددل می‌کرد و رگ‌ها و عضلات دست‌هایش داشت منفجر می‌شد و پوستش را می‌درید.

به‌نظرم باید روزی دو تروریست را جلوی او بیندازند تا تکه‌پاره‌شان کند، وگرنه ممکن است کسانی همچون من و فرزان به خطر بیفتیم. من‌ که کافیست برایم چشم غره برود تا مستقیم تبدیل بشوم به یک تکه چوب خشک. اتفاقی که قرار بود یکی دو ساعت بعد رخ بدهد. البته من نمی‌توانستم پیش‌بینی درستی از واکنشم داشته باشم. و اصلا چگونه می‌توان این را دانست؟ خرد ما میان‌مایه است؛ زیرا محصول شرایط عادی زندگی‌ست. کافیست با ترس، خشم، شهوت، شادی، ناامیدی از حالت عادی خارج شویم تا همه مغزمان تبخیر شود و جنون سراپای ما را فرا بگیرد و معلوم شود که ما در همسایگی جنون به‌سر می‌بریم.


ادامه دارد...

  • علی غزالی‌فر

نظرات  (۱)

خوشحالم هنوز زنده‌اید ………………
پاسخ:
من نیز هم... :-)

ارسال نظر

کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">