ضربه آرنج بغلدستیام مرا از اعماق آگاهی بیرون کشید.
-چه با خیال راحت نشستی کتاب میخونی!
-چطور مگه؟
-من خودم راننده ماشین سنگینم. این جادهها و اتوبوسا وحشتناکن. جون آدم در خطره. از من میشنوی فقط با قطار سفر کن. من بلیط گیرم نیومد و مجبور شدم سوار این ارابه مرگ بشم.
**********
نمیتوانست آرام بنشیند. میرفت و میآمد. عاقبت کنار در ایستاد و به من خیره شد.
-من در راهآهن مدیرکلم. آقا هیچ اعتمادی به این قطارا نیست. همه ریلها غیراستانداردن. هر لحظه امکان داره بمیریم. البته تا بمیریم صدبار میمیرم و زنده میشم. حالا من هیچ؛ زن و بچمو هم اوردم.
سرش را مثل جغد چرخانده بود و انگار با نگرانی منتظر عزرائیل بود که از پشت سر بیاید و دست بر شانهاش بساید. وقتی مطمئن شد کسی نیست دوباره سرش را به حالت اول بازگرداند و به من زل زد:
-شاید باور نکنی، اما منکه مدیرکل راهآهن هستم اولینباره که بهجای هواپیما سوار قطار میشم.
**********
بسته غذا را روبهرویم گرفت.
-بسه دیگه! بگیر یه چیزی بخور!
هر دو بسته را که مثل طالبی گرفته بود جلوی صورتم تکان داد.
-نگا کن! جونمونو همینجوری گرفتیم کف دستمون که سوار هواپیما شدیم.
-چرا؟
-چرا؟! واقعا نمیدونی؟!
من واقعا نمیدانستم. اگر هم چیزی بدانم، از کجا بفهمم درست است یا دروغ و فریب و وعده و وعید. خودش ادامه داد:
-همه هواپیماها در حالت اضطراری قرار دارن. چطور بگم؟! همهشون با یه جور چراغ چک پرواز میکنن. هر هواپیمایی که بلند میشه هر لحظه احتمال داره سقوط کنه... هواپیما کارمه.
بسته را روی میزم گذاشت.
-خب پس پیاده و پابرهنه سفر کنیم؟
-ماشین، اتوبوس، قطار و ازین جور چیزا. اصلا چرا سفر کنیم؟ ها؟ آدم باید تو این کشور یه سوراخی، حفرهای پیدا کنه و بره توش قایم شه تا آخر عمر و فقط برای کارهای ضروری بیاد بیرون.
ساندویچ که لای آروارهایش رفت، ساکت شد. من هم نی را به دندان گرفتم و به درون حفره خودم برگشتم. اگرچه صدای بلند موتورهای هواپیما اجازه نمیداد خوب مطالعه کنم، اما با خیال راحت تا آخرین مولکول آب انار را هورت کشیدم.