"مریم میرزایی ایدز گرفت. از هموطنانم صمیمانه میخواهم دعا کنند". گوشی را دوباره در جیبم گذاشتم. محمد از این چیزها زیاد میفرستاد؛ زیرا روحیه لطیف انساندوستانه او شامل صغیر و کبیر و بعید و قریب و عدو و حبیب و همه کس و همه چیز میشد.
طی آن روز و فردا، اخبار از در و دیوار و درخت و زیر بوته و از هر سوراخ و روزنهای باریدن گرفت و من از ماجرا باخبر شدم. دو روز بعد به یاد پیامک افتادم و دوباره آن را خواندم:"مریم میرزاخانی فیلدز گرفت. به هموطنانم صمیمانه تبریک میگویم". باز هم اشتباه خواندم چون نه او را میشناختم و نه میدانستم فیلدز چیست. البته خوشحالم بودم که اشتباه فهمیدم؛ "ای بهتر از هزار یقین اشتباه من".
اما امروز خبر هولناک مرگ ناگهانی این دانشمند بزرگ و جوان به گوشم رسید و... . و چه کنم؟! "چه کنم بازی ایام مرا غافل کرد".
چنین مرگی به وضعیت ذهنی انسان خلل وارد میسازد و تعادل او را به هم میریزد. اندوهی غریب بر انسان سایه میافکند و غمی عمیق در جان او چنگ میاندازد، همچون از دست دادن آشنایی نزدیک. بیجهت نیست؛ زیرا دانشدوستان با دانشمندان خویشاوندان روحی و معنوی هستند و زندگی را به نوعی با آنان سر میکنند. بدون آن فرزانگان، زندگی ظرف ملال و میانمایگی خواهد بود. اما "چه توان کرد که عمر است و شتابی دارد". فقط باید روزها بگذرد و زمان جلو رود تا از تیررس چنین غمی خارج شویم، اما غم جانکاه از دسترفتن چنین انسانهایی برد زیادی دارد و زخمی عمیق بهجای میگذارد. مرگ هر دانشمندی خلئی بزرگ و دردناک در حیات روحی و معنوی اهل فکر و فرهنگ به جای میگذارد که با هیچ چیزی جبران نمیشود؛ زیرا هر متفکر اصیلی روزنهای منحصر به فرد به سوی حقیقت و جهان معناست. حقیقت و معنای جدید از طریق چنین انسانهایی ظهور میکند و به ما میرسد.
پایان یک هستی و آگاهیِ روبهگسترش یک تراژدی وجودی است و انهدام ناگهانی چنین امر مهمی بخشی از ما را نیز ویران میکند. لذا این شعر جان دان (1527-1631) هم بیش از همه در مورد فرزانگان صادق است:
"مرگ هر انسانی جان مرا میکاهد
که من در بشریت درآمیختهام
پس کس مفرست تا بدانی ناقوس مرگ که به صدا در آمده است
این ناقوس مرگ توست".