من فوتبال تماشا نمیکنم؛ یعنی در اصل تلویزیون نمیبینم. از همه شبکهها متنفرم و خودم یکتنه کل صداوسیمای جهان را تحریم کردهام. اما خب مهمان بودیم و جایی که من نشسته بودم، صفحه تلویزیون صدمتری تقریبا وسط شبکیه چشمم قرار داشت. صفحه تلویزیون از کل زمین بازی پهناورتر بود. تکنولوژی لطف کرده و تلویزیونها را در ابعادی میسازد که برای ندیدن تصاویرش باید پا به کوچه بگذاریم و پشت درختها قایم شویم. البته در این حالت هم باز نمیتوان مانع عبور صدای برنامهها از پرده صماخ شد. هیچ جوری نمیتوان از این ملعون قسر در رفت. فقط مانده تلویزیونها دست و پا در بیاورند و دنبالمان کنند و ما را پشت درختها خفت کنند. «آهها... گرفتمت!»
اما دیشب همه اقوام با همه آگاهی خود در آن تلویزیون شیرجه زده بودند، حتی خالهها. من پنجتا خاله دارم که هر کدام پنجتا دختر زائیدهاند؛ یکی از یکی خوشکلتر، اما نه برای من؛ یکی از یکی مهربانتر، اما نه با من. همه آنها نیز اهل فوتبال. آفساید بازیکنان را قبل از داور میگیرند. با این وضعیت، عدهای متوهم میخواهند مانع ورود دختران به استادیوم شوند؟ هیهات! حالا گور آباء و اجداد آفساید و استادیوم. دخترخالههای من آن فوتبالیستهای غریبه و غربی را دوست دارند. پس حق قوم و خویشی چه میشود؟ چرا خیر ما برای غیر ماست؟
بازی دیشب نشان داد که یک مرد با هر قیافه و مدل مویی میتواند جذاب باشد، فقط کافیست که خوب بازی کند. چرا چیزهای دیگر ملاک نیست؟ موهایم از آن کچلها بیشتر بود. قد من از بیشترشان سه متر بلندتر است. از نصف آنها سفیدترم. فرهنگ؟ تمام فرهنگ و تحصیلات کل عمر هر دو تیم با همه بازیکنان اضافه و کادر فنی و تدارکات، به اندازه مطالعات یک ماه من نیست. چرا این چیزها را نمیبینند؟ بازی تمام شده بود و من هنوز در این افکار غلت میزدم که یک جعبه بزرگ سفید جلوی من ظاهر شد.
«بیا شیرینی دانمارکی. دوست داری؟ تازهی تازس.»
سوری شانزده سال دارد، اما اگر زیبا شدن را با همین روند ادامه دهد، آینده درخشانی خواهد داشت.
«نه دوست ندارم. عااااااشقشم.»
«نوش جان. پس دوتا بردار!»
دو شیرینی دیگر هم برداشتم، اما دوست داشتم همه جعبه را در حلقم فرو کنم. هر کسی بهترین چیزی را که داشت آورده بود و من هم اشتهایم را آورده بودم. بهنظرم خوشمزهترین اختراع در تاریخ بشریت شیرینی دانمارکی است. یکی از آن شیرینیهای گرم و نرم و شیرین را با دو انگشت دست راستم گرفته بودم و پوستم طعم آن را میچشید. در شیرینی غوطهور بودم که دو چشم آمدند و قائله را ختم کردند. زهرا بود. دختری با چشمانی که از سیاهی شب سنگینتر و از وسعت آن بزرگتر بود. او با آن چشمها جهان را چگونه میدید؟ نمیدانم. چقدر میدید؟ گمان میکنم زیاد؛ خیلی زیاد. با آن چشمان میتوانست همه تصاویر عالم را ببلعد و برای ما هیچ صحنهای باقی نگذارد که ببینیم. او با چشمانش به هر صحنهای نگاه کند، میتواند همه تصاویر آن را بنوشد و قطرهای برای دیگران بهجا نگذارد. همه در برابر چشمانش از تشنگی هلاک میشوند.
«تو طرفدار کدوم تیمی؟ یالا همین الان بگو که بعدا دبه درنیاری.»
چه دبهای؟ بدیهی است که با آن گونههای گلانداختهی او، طرفدار کدام تیم خواهم بود.
«اول تو بگو طرفدار کدوم تیم هستی، تا حرفتو عوض نکنی؟»
«من اسپانیا رو دوست دارم.»
من انتخاب خودم را کردم. فهمیدم اسپانیا را دوست دارم. برای او از اسپانیا خواهم گفت. فیلسوفان قرونوسطی اسپانیایی را فعلا کنار میگذارم. نقطه آغاز گفتگوهای ما رنسانس خواهد بود. از اراسموس شروع میکنم. رابطهاش را با سروانتس برای او تشریح میکنم و توضیح میدهم که چطور همه اینها در "دن کیشوت" سرریز میکند. البته "دن کیشوت" تلفظ فرانسوی آن است و در اصل به اسپانیولی "دن کیخوته" نام دارد. او را تا قرن بیستم میآورم. اگر فلسفه خواست، خوزه ارتگا ئی گاست. کمی معنویت دوست داشت، اونامونو. فوئنتس را از قلم نمیاندازم و با هم "آئورا" میخوانیم.
خواستم بگویم اسپانیا که ناگهان سارا از کنارم گذشت و بوی خوشی که پشت سرش میکشید و پخش میشد همه چیز را کنار زد. من تصور نمیکردم که عطری بتواند، همچون ماه درخشانی که نور ستارگان را به محاق میبرد، همه بوهای دیگر را محو کند. آیا میتوان تصور کرد که عطری آنقدر خوب باشد که همه دیگر انواع زیبایی را هم محو کند و خودش بهتنهایی برای عمیقترین ادراک بشری کافی باشد؟ حالا گمان میکنم غیرممکن نباشد. برگشت به طرفم:
«آهای چی میگی؟ نکنه تو هم مثل زهرا طرفدار اسپانیا هستی؟»
«مگه تو اسپانیا رو دوست نداری؟»
«من عاشق پرتغالم.»
من هم به پرتغال عشق میورزم. فرهنگ غنی و باسابقهای دارد. البته کوئیلو عوامانه است. ژوزه ساراماگو خیلی بهتر است. فرناندو پِسوآ؟ نه، پسوآ پستمدرن است و شاید خوشش نیاید. بله، ماشادو. ماشادو دِ آسیس عالی است. او را با "خاطرات پس از مرگ براس کوباس" مبهوت خواهم کرد. و با خیلی چیزهای دیگر او را شگفتزده میکنم. اما در آخر سارا یا زهرا؟ پرتغال یا اسپانیا؟ نمیدانم. سوری باز هم دانمارکی تعارف کرد. یک دانمارکی بزرگ را بلند کردم.
در آن فضا همه چیز از جایش کنده شده بود و همه چیز با همه چیز قاطی شده بود؛ بوها و صداها و تصاویر و تیمها و افکار و فرهنگها. دیگر نیازی نبود که چیزی ببینم. چشمهایم را بستم و دهانم را باز کردم. شیرینی را آرام بالا آوردم و، همراه با آن تصاویر و بوها که لابهلای آن میپیچید، در کام نهادم. اسپانیا و پرتغال یکبار دیگر در درون من، در اعماق قلب من، به تساوی رسیده بودند.