تأملات در فلسفه غیراولی

مشخصات بلاگ
تأملات در فلسفه غیراولی

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «زیبایی» ثبت شده است


من فوتبال تماشا نمی‌کنم؛ یعنی در اصل تلویزیون نمی‌بینم. از همه شبکه‌ها متنفرم و خودم یک‌تنه کل صداوسیمای جهان را تحریم کرده‌ام. اما خب مهمان بودیم و جایی که من نشسته بودم، صفحه تلویزیون صدمتری تقریبا وسط شبکیه چشمم قرار داشت. صفحه تلویزیون از کل زمین بازی پهناورتر بود. تکنولوژی لطف کرده و تلویزیون‌ها را در ابعادی می‌سازد که برای ندیدن تصاویرش باید پا به کوچه بگذاریم و پشت درخت‌ها قایم شویم. البته در این حالت هم باز نمی‌توان مانع عبور صدای برنامه‌ها از پرده صماخ شد. هیچ جوری نمی‌توان از این ملعون قسر در رفت. فقط مانده تلویزیون‌ها دست و پا در بیاورند و دنبالمان کنند و ما را پشت درخت‌ها خفت کنند. «آه‌ها... گرفتمت!»


اما دیشب همه اقوام با همه آگاهی خود در آن تلویزیون شیرجه زده بودند، حتی خاله‌ها. من پنج‌تا خاله دارم که هر کدام پنج‌تا دختر زائیده‌اند؛ یکی از یکی خوشکل‌تر، اما نه برای من؛ یکی از یکی مهربان‌تر، اما نه با من. همه آنها نیز اهل فوتبال. آفساید بازیکنان را قبل از داور می‌گیرند. با این وضعیت، عده‌ای متوهم می‌خواهند مانع ورود دختران به استادیوم شوند؟ هیهات! حالا گور آباء و اجداد آفساید و استادیوم. دخترخاله‌های من آن فوتبالیست‌های غریبه و غربی را دوست دارند. پس حق قوم و خویشی چه می‌شود؟ چرا خیر ما برای غیر ماست؟


بازی دیشب نشان داد که یک مرد با هر قیافه و مدل مویی می‌تواند جذاب باشد، فقط کافیست که خوب بازی کند. چرا چیزهای دیگر ملاک نیست؟ موهایم از آن کچل‌ها بیشتر بود. قد من از بیشترشان سه متر بلندتر است. از نصف آنها سفیدترم. فرهنگ؟ تمام فرهنگ و تحصیلات کل عمر هر دو تیم با همه بازیکنان اضافه و کادر فنی و تدارکات، به اندازه مطالعات یک ماه من نیست. چرا این چیزها را نمی‌بینند؟ بازی تمام شده بود و من هنوز در این افکار غلت می‌زدم که یک جعبه بزرگ سفید جلوی من ظاهر شد.


«بیا شیرینی دانمارکی. دوست داری؟ تازه‌ی تازس.»

سوری شانزده سال دارد، اما اگر زیبا شدن را با همین روند ادامه دهد، آینده درخشانی خواهد داشت.

«نه دوست ندارم. عااااااشقشم.»

«نوش جان. پس دوتا بردار!»


دو شیرینی دیگر هم برداشتم، اما دوست داشتم همه جعبه را در حلقم فرو کنم. هر کسی بهترین چیزی را که داشت آورده بود و من هم اشتهایم را آورده بودم. به‌نظرم خوشمزه‌ترین اختراع در تاریخ بشریت شیرینی دانمارکی است. یکی از آن شیرینی‌های گرم و نرم و شیرین را با دو انگشت دست راستم گرفته بودم و پوستم طعم  آن را می‌چشید. در شیرینی غوطه‌ور بودم که دو چشم آمدند و قائله را ختم کردند. زهرا بود. دختری با چشمانی که از سیاهی شب سنگین‌تر و از وسعت آن بزرگتر بود. او با آن چشم‌ها جهان را چگونه می‌دید؟ نمی‌دانم. چقدر می‌دید؟ گمان می‌کنم زیاد؛ خیلی زیاد. با آن چشمان می‌توانست همه تصاویر عالم را ببلعد و برای ما هیچ صحنه‌ای باقی نگذارد که ببینیم. او با چشمانش به هر صحنه‌ای نگاه کند، می‌تواند همه تصاویر آن را بنوشد و قطره‌ای برای دیگران به‌جا نگذارد. همه در برابر چشمانش از تشنگی هلاک می‌شوند.


«تو طرفدار کدوم تیمی؟ یالا همین الان بگو که بعدا دبه درنیاری.»

چه دبه‌ای؟ بدیهی است که با آن گونه‌های گل‌انداخته‌ی او، طرفدار کدام تیم خواهم بود.

«اول تو بگو طرفدار کدوم تیم هستی، تا حرفتو عوض نکنی؟»

«من اسپانیا رو دوست دارم.»


من انتخاب خودم را کردم. فهمیدم اسپانیا را دوست دارم. برای او از اسپانیا خواهم گفت. فیلسوفان قرون‌وسطی اسپانیایی را فعلا کنار می‌گذارم. نقطه آغاز گفتگوهای ما رنسانس خواهد بود. از اراسموس شروع می‌کنم. رابطه‌اش را با سروانتس برای او تشریح می‌کنم و توضیح می‌دهم که چطور همه این‌ها در "دن کیشوت" سرریز می‌کند. البته "دن کیشوت" تلفظ فرانسوی آن است و در اصل به اسپانیولی "دن کیخوته" نام دارد. او را تا قرن بیستم می‌آورم. اگر فلسفه خواست، خوزه ارتگا ئی گاست. کمی معنویت دوست داشت، اونامونو. فوئنتس را از قلم نمی‌اندازم و با هم "آئورا" می‌خوانیم.


خواستم بگویم اسپانیا که ناگهان سارا از کنارم گذشت و بوی خوشی که پشت سرش می‌کشید و پخش می‌شد همه چیز را کنار زد. من تصور نمی‌کردم که عطری بتواند، همچون ماه درخشانی که نور ستارگان را به محاق می‌برد، همه بوهای دیگر را محو کند. آیا می‌توان تصور کرد که عطری آن‌قدر خوب باشد که همه دیگر انواع زیبایی را هم محو کند و خودش به‌تنهایی برای عمیق‌ترین ادراک بشری کافی باشد؟ حالا گمان می‌کنم غیرممکن نباشد. برگشت به طرفم:


«آهای چی میگی؟ نکنه تو هم مثل زهرا طرفدار اسپانیا هستی؟»

«مگه تو اسپانیا رو دوست نداری؟»

«من عاشق پرتغالم.»


من هم به پرتغال عشق می‌ورزم. فرهنگ غنی و باسابقه‌ای دارد. البته کوئیلو عوامانه است. ژوزه ساراماگو خیلی بهتر است. فرناندو پِسوآ؟ نه، پسوآ پست‌مدرن است و شاید خوشش نیاید. بله، ماشادو. ماشادو دِ آسیس عالی است. او را با "خاطرات پس از مرگ براس کوباس" مبهوت خواهم کرد. و با خیلی چیزهای دیگر او را شگفت‌زده می‌کنم. اما در آخر سارا یا زهرا؟ پرتغال یا اسپانیا؟ نمی‌دانم. سوری باز هم دانمارکی تعارف کرد. یک دانمارکی بزرگ را بلند کردم.


در آن فضا همه چیز از جایش کنده شده بود و همه چیز با همه چیز قاطی شده بود؛ بوها و صداها و تصاویر و تیم‌ها و افکار و فرهنگ‌ها. دیگر نیازی نبود که چیزی ببینم. چشم‌هایم را بستم و دهانم را باز کردم. شیرینی را آرام بالا آوردم و، همراه با آن تصاویر و بوها که لابه‌لای آن می‌پیچید، در کام نهادم.  اسپانیا و پرتغال یک‌بار دیگر در درون من، در اعماق قلب من، به تساوی رسیده بودند.

  • علی غزالی‌فر


همین که در باز شد، بر زمین افتاد؛ پخش و پلا، این‌جا و آن‌جا. واقعا نمی‌شد کاری کرد. از دست من کاری ساخته نبود. با یک دستم کیف را گرفته بودم و با دست دیگر کلید را می‌چرخاندم. حالا دیگر کار از کار گذشته بود. تنها کاری که می‌توانستم بکنم این بود که بر آن پا نگذارم. رفتم کیف را گذاشتم. لباسی را کندم و چیزی بر تن کردم. دست و رویم را شستم و مشغول درست‌کردن دم‌نوشی شدم. آماده که شد، لیوانی ریختم و رفتم لم دادم که بنوشم. جرعه اول را که هورت سرکشیدم، سوختم؛ آتش گرفتم. باید صبر می‌کردم کمی خنک شود. نگاهم را به زمین دوختم و به آن خیره شدم. بلند شدم و رفتم آن را جمع کردم و سر جای اولم برگشتم. یک بروشور تبلیغاتی بود با تعدادی کارت و صفحات دیگر. شروع کردم به ورق زدن.

چیزی که نظر مرا جلب کرد این بود که بیشترین و بزرگترین و زیباترین تبلیغات به سالن‌های آرایشی زنان اختصاص داشت. یکی از سالن‌ها برای نوعی آرایش عروس تخفیف ویژه می‌داد؛ فقط یک میلیون و هشتصد هزار تومان؛ فقط !!! به فکر فرو رفتم: چنین مبلغی را همچون منی چگونه به‌دست می‌آورد و چگونه خرج می‌کند؟ برای به‌دست آوردن چنین مبلغی باید یک سال تدریس کنم تا دانشگاه یک سال بعد حق‌الزحمه مرا بدهد. با این مبلغ چه مقدار میوه، تخمه، پسته، قهوه، دفترچه، کتاب و کتاب و کتاب می‌توان خرید! زنان چه مبالغ گزافی را برای آرایش هزینه می‌کنند! چرا؟


"چرا"؛ در این‌جا بود که با طنین این واژه، آگاهی ناگهان به درون خزید. آگاهی لابه‌لای اشیاء خارجی پرسه می‌زند و یکباره غیب می‌شود و سر از درون درمی‌آورد و جهان بیرونی ناپدید می‌گردد. حالا به‌جای واقعیت‌ها، مفاهیم آشکار شده‌اند. سر و کله مفاهیم پشت سر یکدیگر ظاهر می‌شود. هیچ مفهوم مستقل و منفردی وجود ندارد. مفاهیم درهم تنیده هستند. مفاهیم شبیه و نزدیک و مرتبط یکدیگر را فرامی‌خوانند و تبدیل به سلسله بلندی می‌شوند و جریان سیال ذهن به راه می‌افتد.  

زن زیباست؛ یعنی باید زیبا باشد. زیبایی برای زن ضروی است. اما این زیبایی همانند زیبایی طبیعی گل نیست، بلکه فرهنگی و غیرطبیعی است. این نوع زیبایی یک چیز فی‌نفسه یا درخود نیست، بلکه یک چیز لغیره یا برای‌دیگری است. زیبایی زن همیشه برای "دیگری" است. زیبایی یعنی زیبایی برای "دیگری". زیبایی معطوف به "دیگری" است. "دیگری" باید زیبایی را به رسمیت بشناسد. زیبایی در آگاهی "دیگری" تقوم پیدا می‌کند و ارزشمند و معتبر می‌شود.

اما این "دیگری" کیست؟ "دیگری" شخص متعین و خاصی نیست. دوست یا همسر یا عاشق یا... مشخصی در کار نیست. "دیگری" دیگران است؛ همگان است. "دیگری" هیچ تعین و تشخصی ندارد. پخش و گسترده است. به همین دلیل زن همیشه و همه جا و برای همه کس باید زیبا باشد. اما چرا امروزه "دیگری" این چنین شده است؟

روابط انسانی وثیق و عمیق روزبه‌روز کمتر دست‌یافتنی‌ می‌شود. این‌که کسی، مثلا یک زن، بتواند رابطه پایدار و عمیقی با مرد مشخصی داشته باشد، روزبه‌روز دشوارتر می‌شود. آن‌چه که باید در آن رابطه تنگاتنگ به‌صورت غلیظ و غنی و فشرده وجود داشته باشد، اکنون خفیف و منبسط و رقیق شده و به‌صورت پخش و گسترده همه جا احساس می‌شود. متناسب با این فرآیند، آرایش زنان هم روزبه‌روز بیشتر و متنوع‌تر می‌شود.

البته "دیگری" فقط مردان نیست و سایر زنان نیز در همین زمره جای می‌گیرند. یک زن برای این‌که زیبا باشد، باید نسبت به زنان دیگر هم زیباتر باشد. چه بهتر که آنان نیز زیبایی او را به رسمیت بشناسند. اگر آنان چنین نکنند، دست‌کم مردان باید تفاوت چشمگیر او را با سایر زنان به رسمیت بشناسند. امر زیبا باید متفاوت از سایر هم‌جنس‌های خود باشد و نسبت به آن‌ها برجسته و برتر. در غیر این صورت، زیبایی ‌معنا و ارزشی ندارد؛ چون زیبایی یعنی برتری.

همین است که این بازار رونق بسیاری دارد. البته در این‌جا مزیت ویژه‌ای برای این بازار هست؛ رقابت میان مصرف‌کنندگان. این بازار از معدود بازارهایی است که رقابت میان مصرف‌کنندگان باعث رونق و سودآوری عرضه‌کننده‌هاست و نه لزوما رقابت میان خود عرضه‌کنندگان. دیگر عرضه‌کنندگان چنین موقعیتی ندارند. کسانی که خوردنی و نوشیدنی تولید می‌کنند، چنین امتیازی ندارند. شرکت‌های سازنده اشیاء وضعیت دیگری دارند؛ سازندگان چینی، استیل، قاشق، چنگال، کاسه، بشقاب، لیوان... لیوان...


آگاهی از مفاهیم روی برمی‌گرداند و معطوف به اشیاء می‌شود. آگاهی یک‌باره به‌صورت انفجاری به بیرون پرتاب می‌شود و کل جهان عینی در یک آن به‌طور کامل پدیدار می‌گردد. گویی دوباره از عدم خلق شده است. همه چیز سرجای اولش است؛ دست نخورده. آگاهی بیرون می‌رود و معطوف به لیوان می‌شود. به آن می‌پیچد. آن را در بر می‌گیرد. حسش می‌کند و معلوم می‌شود که سرد شده است. بلند شدم که لیوان دیگری بریزم. دوباره نقش بر زمین شد. روی آن پاگذاشتم و رد شدم. بوی مطبوع دارچین فضای خانه را پر کرده بود.

  • علی غزالی‌فر