نیست...
خوب نیست...
اصلا خوب نیست...
حالم اصلا خوب نیست. سرجایش نیست. من با کتابِ خیلی خوب مست میشوم، اما این یکی دارد مرا بیهوش میکند. چنین کتابی با این چگالی بالا نفس آدمی را بند میآورد. کتابی بهدست گرفتهام که خواندنش همانند ریزش یک آسمانخراش، مرا بههم ریخته و ازهمپاشیده است. اکنون حتی نگاه کردن به آن هم حال مرا منقلب میکند. علیرغم این، تلاش میکنم بر خودم مسلط شوم و آرام بنویسم.
خویشتنداری در چنین موقعیتی بسیار سخت است؛ زیرا تسلط خود را از دست میدهیم و در برابر شکوه ژرف و متعالی کتاب کاملا خلع سلاح میشویم. شاعر بزرگ انگلیسی، ویستن هیو آودن (1907-1973)، میگوید: "کتاب مهم کتابی است که ما را بخواند و نه به عکس". گاهی کتابی پیدا میشود که انسان را میخواند، آگاهی او را شخم میزند و تا اعماق روحش را حفاری میکند. گاهی وقتها آدمی با خواندن کتابی پوستاندازی میکند و یکی از پوستههای زندگی از جلوی چشمش کنار میرود. کتابهای خوب معمولا روشن میکنند اما برخی به آتش میکشند و میسوزانند. کتاب خوب فقط با ذهن آدم برخورد نمیکند، بلکه همه ابعاد وجودش را در خود فرومیبلعد. حتی عواطفش را منفجر میکند. هیجانات از مرکز هسته وجود شخص همچون آتشفشانی خروشان فوران میکنند، احساسات انسان به اوج انبساط میرسند و مرزهای جهان او را از هم میدرند. همه این اتفاقات فقط با خواندن تنها چند صفحه رخ میدهد. آخر یک کتاب چقدر میتواند خوب باشد؟! کتابی که تا این حد موثر و تکاندهنده است، آدم را به این گمان میاندازد که نکند روح داشته باشد؟ شاید!
از میان هزاران هزار کتاب فقط یک مورد اینطور از آب درمیآید؛ کتابی که از اقیانوس روح به این ساحل بایر پرتاب شده است. کمتر کسی میتواند به اعماق جان و جهان فرو رود و با دست پر برگردد؛ زیرا زیرزمین روح جهان، برفراز اذهان بشری قرار دارد و سقف ذهن بشریت گردوخاک آستانه حیاط عوالم باطنی است. جان میلتن (1608-1674) میگوید: "یک کتاب خوب خون زندگانی گرانمایه یک روح باتجربه است و نمادیست از یک زندگی ماورای زندگانی خاکی". بعضی از کتابها چیزهایی دارند که ارواح انسانی از گذشتههای دور و نامعلوم به دنبال آنها بودهاند. این کتاب هم یکی از خلأهای کهنه و پهناور روح را پر میکند. یک روح تشنه ذره ذره آن را میبلعد. و انسان در آن یکی خویشاوندان ازلی روح خودش را پیدا میکند و آرام میگیرد. اینک میتوان گفت واقعا چیز جدیدی به جهان پاگذاشته است. هر رخداد بزرگی که از دل عالم بیرون آمده باشد، ردپای خود را در این جهان بصورت مکتوب بهجای میگذارد. روح بزرگ مینویسد.
امرسن (1803-1882) گفته است: "اگر کسی کتابی بهتر از همنوعش بنویسد یا پندی نیکوتر بدهد، حتی اگر در قلب جنگل مسکن گزیده باشد، جهان راه خود را بهسوی خانه او خواهد گشود". دوست و همراه کوچکترش ، هنری دیوید ثورو (1817-1862)، مصداق کامل معنای حقیقی و مجازی چنین سخنی است. او – که به قول خودش از تشییع جنازه بشر برمیگشت تا در طبیعت غرق شود – بیش از دو سال در جنگل کنار دریاچه "والدن" زندگی کرد و کتابی با همین عنوان نگاشت و مجموعهای از بهترین و نغزترین پندها را به بشریت عرضه کرد؛ کتابی که تک تک جملات آن همچون تکههای طلا میدرخشد و کل آن ثروتی عظیم و گنجی بزرگ است. او با زندگی و نوشتههای خود راه و روشی جدید برای زیستن به آدمیان نشان داد. او آنچه را که میاندیشید زیست و تجربه زیسته خود را نگاشت؛ چیزی بس بسیار کمیاب، چرا که به قول کانت (1724-1804): "[متاسفانه] امروز هر کس بنا بر آنچه میآموزد زندگی کند، خیالباف شناخته میشود". کسی که از زندگی لرزان بر پوسته نازک به ستوه آمده است، میتواند در والدن غوطهور شود؛ بلکه خود را در آن غرق سازد و خفه کند تا نفسی بکشد.
ما گاهی چنان به یک شیوه خاص زندگی عادت میکنیم که نه تنها آن را طبیعی بهشمار میآوریم، بلکه گمان میکنیم که اصلا خود زندگی چیزی غیر از این نیست. اما شاید بزرگترین اشتباهی که در زندگی از ما سر میزند همین باشد که یک شیوه از زندگی را مساوی با خود زندگی بدانیم. واقعیت آن است که هیچ شیوهای از زندگی طبیعی نیست، بلکه فقط یک انتخاب و یک محصول مصنوع ذهن و دست بشر است. اما علیرغم چنین وضعیتی، گه گاهی کسانی پیدا میشوند و بر ما نهیب میزنند و اصل زندگی را به یادمان میآورند؛ به یادمان میآورند که آنچه در پیش گرفتهایم تنها یکی از هزاران راهی است که در زندگی میتوان در پیش گرفت. و از همه مهتر آنکه راههای بهتری هم هست که میتوان پیمود. اما ما – تک تکِ خودِ خودِ ما – همه آنها را با سرگرمی و دلخوشی به وسائل و ابزارهای جالب و جذابی که وارد زندگی خود میکنیم، از یاد میبریم و حواسمان نیست که به قول ثورو "اختراعات ما معمولا اسباببازیهای زیبایی هستند که توجه ما را از امور جدیتر منحرف میکنند. آنها چیزی نیستند مگر ابزارهایی پیشرفته برای غایاتی عقبافتاده؛ غایاتی که پیش از این هم بهراحتی قابل دستیابی بودند".
راه زندگی روزبهروز بر ما تنگتر میشود و ما هزاران شکل و شیوه زندگی را که میشد برگزید از دست میدهیم. در این میان بهطور خاص جنبههای درونی و معنوی انسان و زندگی فراموش میشود. حقیقتا آدمها با شلوغکردن زندگی و شلوغکردن در زندگی میخواهند به چه برسند؟ اکثریت قریب به اتفاق آدمیان به دنبال جایی یا جایگاهی در آینده هستند که در آن استقرار و آرامش پیدا کنند. اما هیچ کس در پی این نیست که هماکنون در درون خود به وضع و حالی برسد که در آن آرام و قرار گیرد. کیست که بتواند همچون ثورو رو به همه انسانها فریاد بکشد: "حیات چنان عزیز است که نمیخواهم چیزی را که زندگی نیست بزیم. میخواهم عمیق زندگی کنم و تمامی مغز استخوان حیات را بمکم. چنان استوار و ساده سر کنم که هر آنچه را زندگی نیست از پا درآورم... و من تا مغز استخوانم به سرنوشتم عشق میورزم". حقیقت انسان در این جهان حرکت و کثرت متلاشی میشود و از هم فرومیپاشد، مگر اینکه تا خرخره در باطن عالم فرو رود.
مصیبت بعدی ما نادیدهگرفتن جزئیات زندگی است؛ با سرعت و بدون تأمل، گذشتن از کنار همه آنها. اما زندگی مگر چیزی غیر از این جزئیات ساده و کوچک است؟! صدای غرش موجهای بزرگ دریا چیست، بهجز مجموع صدای ریز و ناچیز قطرات کوچک آب؟! ثورو در این اثر خویش نه تنها نسبت به زندگی، بلکه بصیرتهایی بس عمیق و خیرهکننده نسبت به جزئیات، ظاهرا، پیشافتاده زندگی به ما عرضه میکند: خوراک، پوشاک، آشپزی، آبتنی، آزادی، تنهایی، ذرت و سیبزمینی، گیاهان، جانوران، آدمیان، پخت نان، زمین و آسمان، کار، پول و ثروت، فقر، فرش، خانه، مطالعه، طبیعت، روزها و شبها، آب و هوا، لوبیا، فصول سال، وسائل و ابزار، تمدن، تکنولوژی، شهر، روستا و بسیاری چیزهای کوچک و بزرگ دیگر؛ مثل کوهها و مورچهها.
این اثر کتابی در میان دیگر کتابها نیست. محصولی مصنوعی نیست که بهصورت گلخانهای در کتابخانهای نوشته شده باشد. این متن از دل خود زندگی روییده است؛ محصولی کاملا طبیعی با طعمی خاص و بس ممتاز. از آن نوع کتابهایی است که "برایمان جنبهای جدید به چهره اشیا میافزایند. چه بسیار انسانها که با خواندن یک کتاب عصری نو را در زندگی خویش آغاز کردند! چه بسا برای ما کتابی وجود داشته باشد که معجزه رویداده در زندگیمان را بیان کند و تازههایی از معجزه را برای ما آشکار سازد". "والدن" را هم باید مصداق همین سخن ثورو تلقی کرد و در رجوع به آن تعلل نکنیم. خود نویسنده در اینباره هشدار میدهد: "در ابتدا بهترین کتابها را مطالعه کنید! در غیر این صورت، ممکن است هرگز این فرصت را پیدا نکنید که آنها را بخوانید".
خواندن این آثار آغاز بیپایانی دارد. یک کتاب خوب هیچگاه تمام نمیشود؛ نه آنکه بارها خوانده شود – که میشود – بلکه به این معنا که در جان انسان کاشته میشود، ریشه میزند، رشد میکند، میبالد و محصول میدهد. کتاب خوب دروازه بیکرانی رو به یک افق نامتناهی است و خواندن آن تنها یکی از شیوههایی است که میتوان در آن حضور داشت. این نوع آثار آدم را بسیار پرتوقع بار میآورند. کسی که چنین نوشتهای را فقط بچشد، دیگر میلی به سایر نوشتهها نخواهد داشت؛ نه میلی به خواندن نوشتهای دیگر و نه میلی به نوشتنی طور دیگر. البته همه کسانی که کتاب میخوانند، نمیتوانند کتاب بنویسند، اما میتوانند در مورد کتابهایی که خواندهاند مطلبی بنویسند. کتاب خوب باعث ترشح حس و حال عمیق خواننده است. و او هم اندکی از ترشحات حس و حال خود را که به شکل قطرات واژگان متبلور شده است روی کاغذ میپاشد. کتاب خوب خوانندگانش را مجبور میکند که در موردش چیزی بنویسند. کسی که نمیتواند کتاب خوب بنویسد، میتواند در مورد کتابهای خوب قلم بزند و نوشتن در مورد کتابهای خوب، بخشی از خود آنهاست و مشارکت در افقی است که بر ما طلوع کرده است. اینگونه است که آن دروازه بیکران به روی ما گشوده باقی میماند.