نه تابستان بود و نه حتی ظهر. ساعت 9 صبح بود، اما هوا بهقدری گرم بود که انگار خورشید قسم خورده بود آن را بجوشاند. آن جناب با همه توان زور میزد و بر کله خلق میتابید. نه سایهای بود و نه جای نشستنی که بشود کتابی خواند. به حربه همیشگیام متوسل شدم. به نزدیکترین شعبه بانک رفتم. همینکه وارد شدم، جوانی از پشت میز بلند شد و به طرفم آمد. خوشآمد گفت و تعارف کرد و از کارم پرسید. گفتم منتظر کسی هستم، اما بیرون بسیار گرم است و اگر اشکالی ندارد، در گوشهای بنشینم و کتابم را بخوانم تا دوست وقتنشناسم سر برسد. ابتدا کمی جا خورد، ولی بعد با خوشرویی گفت هیچ مشکلی نیست و جای دنجی را به من نشان داد. قبل از اینکه به آن گوشه بروم، مرا به آبسردکن راهنمایی کرد تا گلویی تازه کنم.
تعجب میکنم که چرا درباره بانکها اینقدر بد میگویند. بانکها گستردهترین شبکه خدمات فرهنگی را در کشور ایجاد کردهاند. آنها شیکترین سالنهای مطالعه را در سراسر این میهن بزرگ ساختهاند و کاری کردهاند که هر کسی در هر نقطهای بتواند در فضایی مطبوع کتاب بخواند. من دهها کتاب را در بانکها خواندهام. البته از حق نگذریم. دو سه باری هم عذر مرا خواستند و تذکر دادند که اجازه ندارم آنجا مطالعه کنم. من هم در دلم گفتم: «چه باک! چیزی که زیاده شعبه بانک!» و دو قدم آنطرفتر شعبه بهتری منتظرم بود.
خودش برایم آب ریخت و هنگامی که آن را به دستم داد، به شوخی گفت:
«شما که خوشتیپ نیستی. با این سرووضع منتظر کی هستی؟»
من هم بعد از سرکشیدن لیوان خندیدم:
«جدی؟ یعنی برگردم؟»
«جات بودم برمیگشتم.»
«زودتر میگفتی. حالا دیگه دیره. طرف میاد میبینه من نیستم، ناراحت میشه.»
«تو رو ببینه بیشتر ناراحت میشه. برای آبروداری بهتره برگردی.» و دوتایی خندیدیم.
رفتم همانجا جا خوش کردم و مشغول کتاب شدم. چند دقیقه که گذشت نگهبان بانک آمد و کنارم نشست.
«آقا... میبخشید که اون حرفو زدم. معذرت میخوام!»
«کدوم حرف؟»
«اینکه خوشتیپ نیستی...»
«خب راست گفتی دیگه» و خندیدم.
«واقعا نمیخواستم ناراحتتون کنم.»
«ناراحت؟ نه ناراحت نشدم. چرا ناراحت بشم؟»
«مگه میشه، من بودم خیلی ناراحت میشدم.»
«یعنی چی؟»
«اگر کسی اول صبح به من بگه خوشتیپ نیستم اون روزم کلا خراب میشه و تا دو سه روز میرم توی کُمای روحی.»
«چرا؟»
«طبیعیه. به آدم برمیخوره. یهبار یکی از همین کارمندا ساعت منو مسخره کرد. انقد ناراحت شدم که رفتم یه ساعت خفن خریدم که مشکلم حل بشه.» و دست چپش را روبهروی صورتم دراز کرد: «خدا تومن قیمتشه. مجبور شدم از دو سه نفر پول قرض کنم. قیمت دهتا ساعته.»
من نمیدانم قیمت دهتا ساعت بود یا خیر، اما به اندازه دهتا ساعت عقربه داشت.
خیالش را راحت کردم که ناراحت نشدم. وقتی داشت میرفت گفت:
«معلومه خیلی دل خوشی داری وگرنه بهجای پول با کتاب نمیومدی توی بانک. کتاب به چه دردی میخوره آخه؟»
رفت و با این حرفش ذهنم را مشغول سؤالی کرد تا مطالعه را به تعویق بیندازم. صد البته فایده کتاب برای من روشن بود، اما برای چنان کسی چه سودی دارد؟
کسانی که با کتاب بیگانه هستند، همیشه اعتراض میکنند که به چه دردی میخورد و با کنایه میپرسند کتاب چه مشکلی را در زندگی حل میکند؟ برای پاسخ به این مسئله باید به عقب رفت و عمیقتر نگاه کرد.
بیشتر آدمها گمان میکنند دردها و مشکلات زندگیشان "طبیعی" و "ضروری" است و تنها راهحل هم این است که با وسائل، ابزار، امکانات و شرایطی مثل ثروت و شهرت و قدرت از پس آنها برآمد. هیچگاه به مخیلهشان خطور نمیکند که امکان دارد زندگی بهگونهای باشد که اساسا چنین دردها و مشکلاتی در آن نباشد و به تبع، نیاز به چنان چیزهایی هم منتفی باشد.
کتابهای خوب به ما کمک میکنند که از زندگی عقب بنشینیم و به چگونگی آن بیندیشیم و آن را نقادانه ببینیم. بدون چنین رویکردی، نتیجه نهایی این خواهد بود که هیچ بدیلی ممکن دیگری برای زندگی تصور نکنیم؛ زندگی دیگری که اساسا چنین مسائلی در آن مطرح نباشد.
کتاب خوب حیاتی به انسان نشان میدهد که از نداشتن بسیاری چیزها رنج نبرد؛ بلکه حتی در پی آنها هم نباشد. کتاب خوب چه بسا مشکلی را در زندگی حل نکند، اما میتواند آن مشکلات را منحل کند. کتاب خوب با انسان کاری میکند که از ابتدا چنان مشکلی بهوجود نیاید. درست است که کتاب برای ما ساعتی به اندازه سینی آشپزخانه با یک میلیون عقربه فراهم نمیکند تا به دستوپای خود ببندیم. در عوض، ما را از چنین چیزهای غیرضروری بینیاز میکند.
اما کتاب خوب چگونه چنین میکند؟ کتاب خوب بر انسان اثر میگذارد و ذهنیت او را تغییر میدهد. آگاهی وقتی قوی و عمیق شود، میل را دگرگون میکند. خلاصه کنم: در نهایت "مبدأ میل" او را عوض میکند. به عبارت دیگر مبدأ میل انسان کتابخوان چیز دیگری متفاوت با مبدأ میل انسان عرفی است؛ دو نوع خواست و اراده مختلف. رنج انسانها نیز ریشه در امیالشان دارد؛ امیالی که برآورده نشدهاند و این برآورده نشدن خواستها باعث بروز رنجشان میشود. موضوع تغییر مبدأ میل بحث مستوفایی دارد. ذهنم آن را رها کرد و به کتاب برگشتم:
«[در لحظات آخر عمر، یکباره] آنچه بر او رفته بود مانند احساسی بود که گاهی در واگن قطار بر آدم عارض میشود و آن وقتی است که خیال میکند رو به عقب میرود و حال آنکه به واقع رو به جلو میرود و ناگهان متوجه جهت واقعیاش میشود. به خودش گفت: "آری همه زندگیام بر خطا بوده است"».