تأملات در فلسفه غیراولی

مشخصات بلاگ
تأملات در فلسفه غیراولی


بالاخره روز موعود فرارسید؛ آخرالزمان... میدان تیر. از همان ابتدا همه چیز برخلاف انتظار بود. وقتی رفتیم اسلحه تحویل بگیریم، گفتند باید به آن یکی اسلحه‌خانه برویم؛ چون باید با ژ3 تیراندازی کنیم و نه کلاش. غرزدن سربازها را دیدم که مثل بخار از میان جمعیت بلند می‌شد و بالا می‌آمد و به هوا برمی‌خاست:

«ای بابا... خب چه فرقی می‌کنه؟»

بعدا معلوم شد که تفاوت میان ژ3 و کلاش به اندازه فاصله میان آن دو اسلحه‌خانه است. بعدا که می‌گویم خیلی طول نکشید. همین‌که آن را به‌دست گرفتم حالم عوض شد. شوری عجیب به جانم افتاد و حس جنگی پیدا کردم. احساس قدرت می‌کردم. فقط من نبودم. همه جنون گرفته بودند. انگار ژ3 متافیزیکی داشت که وارد هستی ما شده بود.

گروهبان بیرون پادگان ما را به صف کرد. مرتب دستور می‌داد و فریاد می‌زد. در واقع این دو برای او مساوق هم بودند. مرتب نعره می‌زد: «خبر... دااااااار». در آن شلوغی و همهمه و داد و فریاد بدطور به هیجان آمده بودم. من و فرزان و دیگران و گروهبان همه فریاد می‌کشیدیم. قیامتی بود.

«گروهان، آماده‌اید؟»

«بله سرکار.»

«کسی خسته‌س؟»

«نه، سرکار.»

«کی خسته‌س؟»

«هیشکی.»

«احمقا، بگید دشمن.»

«دشمن.»

«کی خسته‌س؟»

«دشمن. دشمن سرکار.»

«این‌جوری نه. همه با هم. محکم و یک‌صدا. فهمیدید؟»

«بله.»

«خیله خب! دوباره از اول. همه با هم، محکم، یک‌صدا، بلند، با همه قدرت. بلند بگید کی خسته‌س؟»

«بع بع»

«خفه شو بزغاله!»

«مععع مععع»

«کی بود؟»

«عمه بغل‌دستیم»

«صبر کن! پیدات می‌کنم و چیزی به اسم صدا در وجودت باقی نمی‌ذارم. حنجره‌تو از چشمات بیرون می‌کشم... از نو. همه با هم، محکم، یک‌صدا، بلند، با همه قدرت، دو ضرب همراه با کوبیدن پا بگید دشمن.»

غوغایی به همراه گردوخاک به افلاک رفت:

«دش من... دش من... دش من...»

از هیجان می‌لرزیدم. داشتم منفجر می‌شدم. چیزی نه کمتر از یک جنگ تمام‌عیار فقط می‌توانست آن احساس را ارضا کند. در دلم فریاد می‌زدم:

«ترامپ، کجایی لعنتی؟ ای الدنگ معکوس، ای کثافت متراکم، بیا این‌جا تا لوله اسلحه را در پوزه پلیدت فشار بدم و پودرت کنم.»

«گروهاااننن، آماده! آماده برای قدم‌رو!»

پاهایم می‌خواستند پوتین‌ها را بدرند. سر تا پا قدرت و هیجان و شور بودم.

«بشمار یک...بشمار دو... بشمار... قدم... ‌رو!»

پای راستم را نود درجه بالا آوردم و محکم بر زمین کوبیدم و در اولین گام دست چپم و اسلحه‌ی در دست راست از دو طرف آویزان شدند و  پایین افتادند و به دنبالم بر زمین کشیده ‌شدند. در گام دوم نیم‌متر زبان آویخته، که به چپ و راست تاب می‌خورد، نیز به این مجموعه پیوست. در ادامه شانه‌هایی افتاده، کمری قوز‌کرده و سری روبه‌پایین هم اضافه شدند.


من یک افتضاح نظامی بودم؟ نه، قبول ندارم. من یک آگاهی پیش‌رس بودم که آن‌چه را بعدا رخ داد، پیشاپیش حس کردم؛ چون در ادامه همه گروهان به آن حال‌وروز افتاد. گروهان که در ابتدا ده ستون در شانزده ردیف منظم بود، تبدیل به یک صف باریک کج‌وکوله شد که روی زمین می‌خزید. من آخرین نفر نبودم. فرزان بود که پشت سر من می‌آمد؛ آن بورژوای سوسول دوست‌داشتنی. وی چنگ در فانسقه من زده بود و خودش را جلو می‌کشید و من را به عقب.

میدان تیر در دل کوه‌ها بود و برای همین در یک جاده کوهستانی خاکی و پر از سنگریزه قدم می‌زدیم. گام می‌زدیم و از خاک کام می‌گرفتیم. با هر گامی، کامی. بعد از پنج دقیقه خاک خوردن از نفس افتادم. جای شکرش باقیست که سنگ‌ها مثل گردوخاک از زمین بلند نمی‌شوند تا در اعماق شش‌های ما نفوذ کنند.

خستگی آن‌قدر مرا شجاع کرده بود که گروهبان را صدا زدم و  پرسیدم:

«سرکار چند دقیقه دیگه می‌رسیم؟»

«یک‌ ساعت و نیم دیگه.»

خنده‌ام گرفت. تبسمی به پهنای اقیانوس آرام بر چهره‌ام نشست.

«شوخی می‌کنید؟»

پژواکی مهیب در کوهستان پیچید:

«مگه‌گه‌گه‌گه‌گه‌...من‌من‌من‌من‌من‌...باتوتوتوتوتو...شوخی‌خی‌خی‌خی‌خی‌...دارم‌رم‌رم‌رم‌رم‌...خیارشورشورشورشورشورشور؟»

او تروفرز مرتب از آخر به اول صف می‌رفت و برمی‌گشت. عملا کل مسیر را چند برابر ما طی می‌کرد، اما دریغ از این‌که یک درجه صدای او کم شود. و درست می‌گفت. میدان تیر در نه کیلومتری پادگان بود، اما در آن شرایط بسیار بیش از این‌ها می‌نمود. در آن آفتاب داغ و زمین تفتیده کف پای‌‌مان کباب شد و تاول زد. تاول‌ها در پوتین‌ها می‌ترکید و جوراب‌هایمان خیس می‌شد. عرق هم بر زخم‌ها نمک می‌پاشید. بله بیابان نبود. کوهستان تفاوت بزرگی با آن داشت. بیابان افقی است و آن کوهستان برهوت عمودی بود. سنگ بود و سنگ. انگار موزائیک‌های حیاط خانه ما را روی هم تلنبار کرده باشند. یک کف دست علف به چشم نمی‌خورد. فقط سنگ و خاک و کلوخ. البته در کنار جاده، این‌جا و آن‌جا، گیاهانی بود به رنگ کاه. ابتدا خیال کردم شاخه‌های خشک شده است. بعدا فهمیدم یک نوع گل صحرایی است. آنها را با نوک پوتین شوت می‌کردم تا زودتر به غایت هستی‌شان برسند. اما گروهبان به من تذکر جدی داد که این کار را نکنم چون خارهای خشک و تیز آنها از چرم پوتین رد می‌شود و پدر جد پا را در می‌آورد. از ساقه تا گل‌برگ‌ها تیغ خالص بودند. ای خاک بر سر طبیعت با این محصولاتش! تنها سرگرمی ممکن را هم از دست دادم. در آن جاده‌ای که هیچ بزی سم به زمین نمی‌گذاشت، می‌لولیدیم و می‌نالیدیم.

در آن شرایط به این فکر می‌کردم که دویست فیلسوف و ششصد میلیون نویسنده در کتاب‌های‌شان نوشته‌اند:

«سعادت در رسیدن به قله نیست، بلکه در پیمودن مسیر است.»

دلم می‌خواست تک‌تک آنها را همان‌جا بیاورم و با قنداق اسلحه استخوان‌های فک و آرواره، و در ادامه ستون فقرات آنها را از سه جا منهدم کنم. معلوم بود که هیچ‌گاه با یک تفنگ پنج‌کیلویی از میان کوه‌ها به میدان تیر نرفته‌اند.

 

ادامه دارد...

  • علی غزالی‌فر


دوستی دارم به اسم وحید. او با حمید دوست است که برادرش سعید است. وحید آدمی است که اطرافش با افراد گوناگون شلوغ و به‌هم‌ریخته است. حمید نیز برای کارهای ناهنجارش حسابی نکوهش می‌شود و سعید، تنها و پاکدامن، از نظر من بدبخت عالم است. تضاد میان نام و حال هر کدام از آنها حکایت جداگانه‌ای دارد. فعلا مورد سعید برای من جالب‌تر است.

اولین روزی که او را دیدم واژه gloomy را به‌خوبی برای من شرح داد. البته من نیز بعدها به همان خوبی آن را فراموش کردم، اما خاطرم هست که می‌گفت امروزه چه معنایی دارد و شکسپیر آن را در چه معنایی به‌کار برده و از آن زمان تاکنون چه بلاهایی سر این واژه آورده‌اند. اما درباره سعید این خود واژه‌های انگلیسی بودند که دمار از روزگارش درآورده بودند.

این پسر نزدیک به ده سال است که تا خرخره در انگلیسی فرورفته است. کلاس و مؤسسه‌ای نیست که در آن ثبت‌نام نکرده باشد. یا سیم در گوش‌هایش فرو رفته یا چشم‌هایش را در چیزی فرو کرده. آواهایی گوش می‌دهد و فیلم می‌بیند و انگلیسی بلغور می‌کند. هرچه جدی‌تر کار می‌کند، بیشتر رنج می‌کشد و خود را بدتر عذاب می‌دهد. مشکل این‌جاست که او اساسا از زبان انگلیسی متنفر است، اما عشقِ رفتن به کانادا دارد. آرزویش اقامت در آن کشور است و آن‌طور که می‌گفت شرطش رسیدن به سطح بالایی در زبان انگلیسی و قبولی در آزمون تافلس یا همچو چیزی است.

من تصویر وضعیت همه انسان‌های امروزی را در او می‌بینم. انسان‌هایی که عاشق هدفی هستند، اما از ابزار و راه رسیدن به آن متنفرند. عاشق پول‌اند اما از شغلشان بیزارند. عاشق کسی هستند، اما از زندگی با او هراسان. می‌خواهند وکیل و پزشک و مهندس شوند، اما از درس و کتاب و دانش بدشان می‌آید.

این وضع کاملا در تقابل با آن حالت آرمانی یک زندگی خوب و سازنده است. زندگی شایسته انسانی این است که فرد هدفی در دوردست‌ها ندارد و به آن‌چه اکنون انجام می‌دهد خرسند است و از حال خود رضایت عمیقی دارد. به راهی که در آن پیش می‌رود عشق می‌ورزد و منتظر هیچ نتیجه‌ای نیست. خرسندی‌اش حالت منتظره‌ای ندارد و خوشی او به تعویق نمی‌افتد؛ زیرا با اولین گامی که در راه می‌گذارد، در واقع اولین گام را در مقصد گذاشته است. راه و مقصد او بر هم منطبق‌اند.

بدبختی بزرگتر آدم‌های امروزی این است که رنجشان تمامی ندارد و مرتب افزوده می‌شود. هدف دورتر می‌رود؛ موانع بیشتر می‌شوند و رسیدن را دشوارتر می‌کنند. راهِ طولانی تبدیل به ابزار شکنجه‌های دردناک‌تر می‌شود؛ گویی که با تنی سراسر زخمی بر جاده‌ای از خار و تیغ و تیشه و شیشه کشیده می‌شوند، مثل همین سعید.

آخرین باری که او را دیدم حالش اصلا خوش نبود. چشم‌هایش تنگ بود و سویی نداشت. خواست چیزی بگوید، اما لب‌هایش می‌لرزید. بعد از خاموشی سردی گفت:

«بعضی از قسمتای کانادا فرانسوی‌زبان هستن. طبق کاری که می‌خوام بکنم، باید برای اقامت در اونجاها اقدام کنم.»

«خب؟»

«باید یادگیری زبان فرانسه رو هم شروع کنم.»

به زمین نگاه می‌کرد و من به او و اولین دیدار به یادم آمد و کلمه gloomy را دیدم که در او آویخته بود.

  • علی غزالی‌فر


این‌طور هم نیست که رابطه من و فرزان محدود به کیک کشمشی و کلوچه روغنی باشد. اساسا دوستی از این چارچوب‌های تنگ مادی درمی‌گذرد و بسط پیدا می‌کند و همه زندگی را دربرمی‌گیرد.

یک شبی که روی تخت‌ها دراز کشیده بودیم و کف‌ دست‌ها را نزدیک غده‌های هیپوتالاموس گذاشته بودیم، آه کشیدم و درددل کردم که ای کاش دیوان حافظ کوچکی داشتم تا همیشه در جیبم می‌گذاشتم و این ایام سخت را با آن سرمی‌کردم. لحنم طوری بود که قصدم این نیست که فرزان چنین چیزی برایم تهیه کند. جواب او هم طوری بود که معلوم نبود که می‌داند منظورم چیست. من هم نشان ندادم که فهمیدم که او فهمیده منظورم چیست و هلّم جرّا. ما آدم‌ها اگر بخواهیم در کنار هم راحت زندگی کنیم باید به همین صورت عمل کنیم. بهترین فلسفه زندگی همین است؛ یعنی به روی خود و دیگران نیاوردن. ما باید تلاش کنیم که در زندگی از امور دیگران و به‌ویژه اطرافیان چیزی نفهمیم. اگر هم فهمیدیم، تلاش کنیم نشان دهیم که چیزی نفهمیده‌ایم.

باری، ابتدای هفته بعد که فرزان از منزل برگشت به من گفت: «چشماتو ببند!» می‌دانستم دوست خوبم به همراه خوردنی‌ها دیوان حافظ هم آورده. چشم‌هایم را بستم و دستم را باز کردم. همین‌که چیزی در آن گذاشت دهانم نیز باز شد. گرومپ! لمسش باعث شد که چشمان بسته‌ام نیم‌ذراع از حدقه بیرون بیاید. دیوان حافظی بود به سنگینی یک وزنه سربی.

بله قطع جیبی بود، اما با جلد نفیس از چرم ماموت و برگ‌های روغنی به ضخامت کاغذدیواری. قابی هم داشت به بزرگی یک کمد دیواری و به همان کلفتی. حتی معنا و محتوایش هم بر این حجم فیزیکی می‌افزود؛ دوزبانه بود. واضح بود که با همه این اعراض، این جسم از جهت عرض و عمق چه ابعادی پیدا می‌کند. همین‌که آن را در جیبم گذاشتم و دو قدم با آن راه رفتم، گروهبانِ پرسه‌زن، که نگاه تیز او مثل رادار می‌چرخید و هر مورد مشکوکی را شناسایی می‌کرد، مشکوک شد و آمد. «ای دل بشارتی دهمت؛ محتسب رسید.»

«آه‌های... چه بسته‌ای تو جیبت گذاشتی؟»

با رندی و مهربانی حافظ‌وار گفتم:

«سرکار عزیز فکر می‌کنید چیه؟ حدس بزنید!»

داد و نعره و فریاد و هوار بود که به آسمان رفت:

«من این‌قدر بی‌کار و بی‌عقل و بی‌عرضه نیستم که بشینم فکر کنم تا حدس بزنم یک سرباز چلغوز چی تو جیبش گذاشته. من دستور می‌دم اینو خوب بفهم من فقط دستور می‌دم و سرباز هم نشونم می‌ده که چی تو جیبش گذاشته.»

حرفش کاملا منطقی بود. پذیرفتم. درآوردم و نشانش دادم. افسوس‌کنان سری جنباند و لبی کج کرد و گفت:

«سربازی جای این چیزاس؟! کاری بش ندارم. خودت چوبشو می‌خوری.»

و خوردم. وقتی آن را درجیبم می‌گذاشتم، انگار که یک بلوک سیمانی در شلوارم جاسازی کردم. عملا نمی‌شد با آن تکان بخورم. هیچ به‌کارم نیامد و برای اولین‌بار حافظ نه‌تنها هستی مرا سبک نکرد، بلکه باری سنگین و گران بر دوشم و در جیبم نهاد.

فرزان هم فهمید چه دسته‌گلی به آب داده است. دو شب بعد باز هم روی تخت دراز کشیده بودیم.

«ببخشید دیگه. واقعا نمی‌خواستم این‌طوری بشه.»

«نه عزیزم. خیلی لطف کردی. خیلی خیلی چیز باارزش و نفیسی گرفتی. اما یه چیز کوچیک و ساده کافی بود.»

«منم دنبال همون بودم، اما نمی‌دونستم این یکی این‌طوریه.»

«چرا؟»

«وقتی می‌خریدمش ندیدمش چطوریه.»

«یعنی چی؟»

«یعنی این‌که اونو اینترنتی خریدم.»

معما حل شد. فرزان مهارت‌های خرید کتاب را بلد نبود. طبق بیان خودش سالی دو سه بار اقدام به خرید می‌کرد که نتیجه آن خرید یک عدد بود. با این حساب هر بار که به خرید می‌رفت نیم کتاب می‌خرید. بحث ما تا پاسی از شب اطراف این موضوع چرخید؛ زیرا به‌شوخی از من خواست که خرید کتاب را از منظر فلسفی برای او توضیح دهم.

بحث به اصل فلسفه کشید و مهندس فرزان فلسفه‌ندان انتقاد می‌کرد که کلی‌های فلسفی چه ربطی به این جزئیات دارد. به او گفتم کلیاتی که فیلسوفانی همچون ارسطو و ابن‌سینا و هگل از آنها حرف می‌زنند، تا خرخره در جزئیات فرورفته‌اند. حرف آنها این است که اگر مواجهه ما با عالم، شناختی باشد، نمی‌توان بدون کلیات چیزی فهمید. در فهم هر امر جزیی پای یک عنصر کلی به میان می‌آید. به همین دلیل کلی و جزئی همیشه باهم قاتی پاتی هستند. کلا امور جهان به‌هم ریخته‌اند و سروسامان دادن به آنها بدمصیبتی است. آخر، تقصیر فیلسوفان چیست که جهان و همه چیز آن این‌قدر قاراشمیش است؟ ثانیا وقتی بخواهیم همین نوع مواجهه معرفتی را با کارهای خودمان داشته باشیم، باز هم آن قصه کلیات تکرار می‌شود. هر کار جزیی که می‌کنیم، مبتنی بر یک قاعده کلی است. خرید کتاب نیز به همین صورت است. حساب و کتاب فلسفی دارد. در این‌باره چیزهایی گفتم که از آنها هیچ سردرنیاورد. فقط ذهن و زبان‌مان درد گرفت. عاقبت مغزمان را روی بالش گذاشتیم و بیهوش شدیم.

آن توضیح را به زبان فلسفی خلاصه می‌کنم:

خرید اینترنتی، خرید ایدئال و موردپسند "سوژه" دکارتی است، اما برای مثال "دازاین" هایدگری و "سوژه بدن‌دار" مرلوپونتی پا به کتاب‌فروشی می‌گذارند.

 

ادامه دارد...

  • علی غزالی‌فر


دوران پارتی‌بازی گذشته است. حالا باید به سراغ یافته‌های فوق‌پیشرفته بشریت رفت. پارتی یک رابطه قراردادی است و باید روابط پایدار زیستی و ژنتیکی برقرار کرد. چراکه وقتی همه پارتی داشته باشند، انگار هیچ‌کس پارتی ندارد. خب تعارض پارتی‌ها پیش می‌آید. این‌جا نیز همه برای همه چیز پارتی دارند و به همین دلیل به نتیجه نمی‌رسند. همه چیز هم یعنی همان مرخصی. خوشبخترین سرباز آن است که بیشتر از بقیه مرخصی تشویقی بگیرد و بدبخت کسی است که فقط مرخصی استحقاقی به او بدهند. از آن‌جا که به تعبیر ارسطو سعادت موضوع اصلی زندگانی انسان‌هاست، سربازها نیز حدیثی جز مرخصی ندارند. دور هم که جمع می‌شوند، می‌نالند که فلانی بعد از من آمد و قبل از من و بیشتر از من به مرخصی رفت.


بعدازظهر یک روز داغ و دراز تابستانی بود. دو روز مانده بود تا آفتاب غروب کند. گروهبان هم با دمپایی در محوطه پرسه می‌زد. طبق نشانه‌شناسی ما، دمپایی‌های گروهبان معنادار بود؛ یعنی همه آزاد هستند که راحت باشند. بچه‌ها در یک دیگ عمیق چای درست کردند. من اولین نفری بودم که سهم خودم را مطالبه کردم؛ با یک کاسه. لیوان نداشتم و فرزان برایم کاسه‌ای آورد که از آن هم به عنوان لیوان استفاده می کردم و هم به مثابه بشقاب. هر چیز قابل‌خوردنی را در آن می‌ریختم و محال بود پر شود. در واقع یک حفره بود؛ یک سیاه‌چاله زمینی. یک کلوچه را در یک‌ونیم لیتر چای تیلیت کرده بودم و می‌خوردم و به حرف‌های بچه‌ها گوش می‌دادم. به باور من «سخن گفتن جان کندن است و خوردن جان پروردن. بیشتر ببلع تا جان‌پرورده‌تر شوی!» همه از مظلومیت خود می‌نالیدند.

سعید آهی کشید: «جای من بودید چکار می‌کردید. تا حالا دوتا از بچه‌هامو از دست دادم.» بغض کرد و چای را بر زمین ریخت و رفت.

من به آدم‌ها بدبین هستم، از همه بیشتر به آدم‌های مظلوم. به سراغ منبع موثق اطلاعاتی‌ام رفتم.

فرزان گفت: «تا حالا خانمش دوبار بچه سقط کرده.»

«چندماهه بودن؟»

«به ماه نکشید. نطفه همون هفته دوم سوم می‌مرد.»

نطفه دوهفته‌ای را می‌توان مولکلول انسان هم نامید. اما وقتی کسی سرباز متأهل باشد با شانتاژ از آن یک مرگ تراژیک می‌سازد، وگرنه همه آدم‌ها به اندازه ماهی‌ها تخم‌ریزی می‌کنند. حساب کار دستم آمد. سعید چاچول‌بازترین سربازی بود که به عمرم دیدم. محال بود که برای شما اتفاق بدی افتاده باشد، اما هزار برابر آن سر سعید نیامده باشد. انگشت کوچک پای‌تان به پایه صندلی خورده؟ او  پایش را ازدست داده بود. شما پای‌تان را ازدست داده‌اید؟ او پنج جفت از پاهایش را قطع کرده‌اند. یکی از اقوامتان فوت کرده است؟ تمام خاندان او را تا ده دوازده پشت با نسل‌کشی قتل‌عام کرده بودند و قس علی هذا.

بدیهی بود که برای گرفتن مرخصی هم از این چاچول‌گری خود استفاده کند. بار اول به بهانه فوت پدربزرگش سه روز مرخصی گرفت. بعدا که فرزان به او اعتراض کرد، جواب داد: «دروغ که نگفته‌م. واقعا پدربزرگم فوت کرده، اما هشت سال پیش.»

آخرین مرخصی او برای جشن تولد فرزندش بود. پایش را در یک کفش کرده بود که برای یک‌سالگی فرزندش باید کلی کار انجام دهد. می‌خواست برای آن کودک کلاه‌بوقی بخرد و از او فیلم و عکس بگیرد تا او را برای موفقیت‌های آینده آماده کند.

«مطمئنم پسر من مهندس برق می‌شه و از خوشکلی کشته می‌ده.»

پیش‌بینی من آن است که پسرش حداکثر کاری که در زمینه برق انجام خواهد داد، فرو کردن شارژر تلفن‌همراه در پریز برق خواهد بود و از جهت خوشکلی نیز یک فاجعه زیبایی‌شناختی از آب درمی‌آید. بقیه والدین نیز فرزند خود را اسباب‌ِ بازی‌های ذهنی خود می‌کنند. اما واقعا فرزند به چه کار می‌آید؟


به اعتقاد من، هر کودکی که به دنیا می‌آید، منظری بدیع و بی‌بدیل گشوده به جهان و زندگی پا به عرصه وجود می‌گذارد. پدر و مادر از این سعادت بی‌نظیر برخوردارند که یک‌بار دیگر با فرزند خود جهان و زندگی را از آغاز تجربه کنند؛ آغازی که خود آنها حتی نتوانستد آن را به‌درستی بینند. کودک منظر خود را رایگان و راحت در اختیار والدین خود قرار می‌دهد، اما آنها غالبا به‌جای این‌که از آن بهره درستی بگیرند با موهومات مدرن و سنتی آن را تباه می‌کنند. آنها باید اجازه دهند و شرایطی فراهم آورند تا این منظر راه خاص خود را بیابد و ببالد و پرورده‌تر شود. اما متأسفانه ازپیش تکلیف آن را روشن کرده‌اند؛ توهماتی مدرن و سنتی در ذهن دارند که می‌خواهند با زور و دونگ در حلق بچه فرو کنند تا در نهایت به شکل صورت‌های موهوم ذهنی‌شان درآید. درحالی‌که اگر پدر و مادری عاشق سنت هستند، می‌توانند سنت را یک‌بار دیگر از منظر کودک خود بازبینی و بازخوانی کنند. این بازبینی بدیع، سنت را به‌روز و غنی‌تر می‌کند و باعث تداوم حیات حقیقی و سرزندگی آن می‌شود. مدرنیته هم از این منظر دیگر چیزی ایدئولوژیک نخواهد بود. اما خب انسان‌ها باید ضایع شوند. انسان را هم انسان ضایع می‌کند و چه کسی برای این کار شایسته‌تر از والدین؟

 

ادامه دارد...

  • علی غزالی‌فر


«معرفی می‌کنم: سامان. دانشگاه با هم آشنا شدیم.»

خوشبختانه سامان گرفتار یک بدبختی اساسی بود و اصلا میلی به خوردن نداشت. نفس راحتی کشیدم و صمیمانه دلم به‌حالش سوخت. یک عالمه توت در جیبم ریختم و با شوق به قصه فرزان گوش دادم.

ماجرای سامان از این قرار بود که سال دوم دانشگاه عاشق دخترکی می‌شود بسیار خوب و نجیب همراه با ثروتی عظیم در جیب. خودروی شخصی او هم مزدا تری بود و حسابی با آن دور دور می‌کردند. همه چیز به خوبی و خوشی پیش می‌رفت و همه قول و قرارها و دیگر کارها را محکم کرده بودند که یک‌باره سروکله یک ابرخواستگار پیدا می‌شود. آن دخترک نیز مثل یک معشوق خوب و واقعی عمل کرد. یک لگد جانانه زد زیر جناب عاشق و سر او را چسباند به طاق اتاق. آن عاشق ضربه روانی بدی هم خورد و هر ماشین مزدا 3 را که می‌دید تمام خاطرات شیرین به یادش می‌آید و همه غم‌های عالم به او هجوم می‌آورد و در جانش می‌نشست و ازین حرف‌ها. از آن روز سامان شد نابسامان. هیچ تناقضی هم در کار نیست. سامان به حمل اولی شد نابسامان به حمل شایع. شوخی که نیست. پای یک عمر خوشی و تفریح و سفر و ساحل در میان است.

البته این بدعهدی و بی‌وفایی بی‌جواب نمی‌ماند. آن دخترک هم عاقبت بدبخت خواهد شد، اما بدبختی در عین پولداری خیلی بهتر از بدبختی مفلسانه است. خیلی رمانتیک است که آدم با لوکس‌ترین امکانات احساس تنهایی کند و روی تختی به بزرگی تشک کشتی اشک بریزد. آدم با دل شکسته در گران‌ترین کافه‌ها آب‌میوه طبیعی ملس بمکد و احساس پوچی کند، وضع بهتری دارد تا با لگن شکسته در جوب آب افتاده باشد. اولی مماس بر خوشبختی است و با چند صفحه کتاب و اندکی خودآگاهی و چند بیت شعر مثل این می‌فهمد حقیقت در درون خود اوست: «از که بگریزیم؟ از خود؟ ای محال!» اما دومی در جوب می‌ماند و می‌پوسد و دفن می‌شود، مگر این‌که بخواهد به نیروانا برسد. درست است که ما نمی‌توانیم خوشبخت شویم، اما لااقل می‌توانیم بدبختی‌های بهتر را انتخاب کنیم.

«خب حالا فلسفه در این‌باره چی می‌گه؟»

«عرض کنم که از منظر فلسفی دوستی و دوست داشتن دو مقوله کاملا متفاوت است. هیچ لزومی ندارد آدم دوستش را دوست داشته باشد و قرار نیست با کسی که دوستش می‌دارد، دوست شود. اشتباه بسیاری از افراد این است که همین‌که به کسی علاقمند شدند، بدو بدو می‌روند تا دست در گردن او بیندازند و با او خیلی دوست شوند. این اشتباه است؛ زیرا نباید نسبت به عواطف‌مان این‌قدر خوشبین باشیم که آنها را اساس روابط پایدار قرار دهیم. بیشتر عواطف احمقانه است. مبتنی بر یک بدفهمی تمام‌عیار. آدم باید با کسی دوست شود که بتواند با او راحت و بدون تکلف سر کند و زندگی را بگذراند. بنابراین، تعداد دوستان یک شخص باید کمتر از کسانی باشد که آنها را دوست می‌دارد و نه مساوی. در بعضی‌ها که بیشتر است. اینها بیچاره می‌شوند. ثانیا آدم وقتی کسی را دوست داشت، باید چشمانش را مثل جغد خوب باز کند تا بدی‌های او را ببیند. در مقابل، وقتی با او دوست شد، تا جایی که امکان دارد، باید از بدی‌های او چشم‌پوشی کند؛ شبیه خفاش. مثلا من و فرزان واقعا دوستان خوبی هستیم و بدون تکلف هر چیزی را که می‌آورد می‌بلعیم، اما علاقه خاصی به هم نداریم. چشم‌های‌مان را هم به روی بدی‌های یکدیگر بسته‌ایم و تقریبا همدیگر را نمی‌بینیم. این درباره نسبت میان دوستی و دوست داشتن. رابطه عشق و ازدواج که بماند. یعنی بی‌ربط‌ترین چیزهای دنیا هستند. اما خب کو گوش شنوا. بله، عواطف خر است.»

این حرف‌ها حقیقت امر بود و دقیقا به همین دلیل نباید می‌گفتم و نگفتم. حقیقت آخرین چیزی است که باید به آدم‌ها گفت، اگر اساسا بنا باشد که گفته شود؛ زیرا آخرین چیزی است که می‌پذیرند، اگر اساسا قبول کنیم که می‌پذیرند. افکار بیشتر افراد یا آرزواندیشی است یا مظلوم‌نمایی. فقط با این چیزها می‌توانند خود را از دیگران متمایز کنند. و در مقابل دوست دارند آنها را تأیید و تشویق کنیم یا برای‌شان دل بسوزانیم. فقط لایک و کف و هورا یا اشک و فین و تکان دستمال سفید. من هم از این نوع اجناس چیزهایی در آستین داشتم.

«خب بنظرم نیمه‌ی شیر لیوان پرو ببین! این وضعیت یک مزیت بزرگ داره.»

«چی؟»

«این‌که ماشینش مزدا تری بود.»

«خب؟»

«خب تصورشو بکن ماشینش پراید بود، اونوقت می‌خواستی چه خاکی به سرت کنی؟»

این هم یک پاسخ فلسفی بود، اگرچه از نوع رواقی.

بدجوری به من خیره شده بود. پلک نمی‌زد. برایم مهم نبود که چه فکری می‌کند. دستم را تا آرنج در پاکت فرو کردم و مشت پر از توت خشک را لای آرواره‌ها گذاشتم.

 

ادامه دارد...

  • علی غزالی‌فر


برخلاف من که اینجا کسی را نمی‌شناسم و در غربت خوش می‌گذرانم ، فرزان همه را می‌شناسد و لذت می‌برد. من با این مشکلی ندارم. مشکل آن‌جایی شروع می‌شود که پای غریبه‌ها را به جمع ما باز می‌کند. من از غریبه‌ها خوشم نمی‌آید. آنها نیز بیست برابر از من خوششان نمی‌آید. اگر هم خوششان بیاید، من بیشتر از آنها فراری می‌شوم؛ زیرا همین امر را مجوزی می‌دانند برای این‌که راحت و بیشتر از خوراکی‌های ما بخورند.

بدبختی بزرگ آن‌جاست که فرزان از هر دو نفر ده نفر را می‌شناسد. اغراق نمی‌کنم. جدی می‌گویم؛ زیرا نه‌فقط خود افراد را می‌شناسد، بلکه از خویشان و خاندان آنها نیز کلی خبر دارد. اصلا همه را با تمام شاخ و برگ تیروطایفه‌شان می‌شناخت و هر کدام هم به دلیلی: اقوام مادرش، مشتری‌های پدرش، همسایه‌های قدیمی، همکلاسی‌های دبیرستان، هم‌باشگاهی، دوست پسرخاله‌اش، داماد دوست همسایه هم‌خوابگاهی دوران دانشگاه و غیره.

برای این‌که پای آنها را به سفره ما باز نکند، فقط هنگامی که متحرک بودیم اجازه می‌دادم حرف آنها را پیش بکشد. در بقیه مواقع فقط درباره مسائل ماهوی صحبت می‌کردیم. مثلا یک روز گردان داشت از مراسم صبح‌گاه برمی‌گشت و همه نظم گروهان‌ها را آش‌ولاش کرده بودیم. برای همین فرزان کنار من راه می‌رفت، وگرنه میان ما 14 ردیف فاصله بود. با لوله کلاش به ران پای او ضربه زدم و برای شوخی پرسیدم:

«اون پسر قدکوتاهِ پاپرانتزی رو می‌بینی؟»

«خب؟»

«می‌شناسیش؟»

«آره. حامد احسانی. عمه‌ش همسایه ما بود. شوهرش نظامیه. البته حالا بازنشسته شده. پسر کوچیکشون معلوله. میگن بچه که بود میره زیر ماشین و سرش ضربه می‌خوره. این قصه رو ساختن که نگن عیبش مادرزادی بوده. آخه وضعش خرابتر از اینه که ماشین به کله‌ش بخوره.»

لذت حرف زدن درباره مردم را در سربازی کشف کردم. فوق‌العاده است و بسیار مفید. حسرت می‌خوردم که دوران دانشجویی را با بحث‌های انسان‌شناسی انتزاعی ضایع کردیم. انسان‌شناسی اگزیستانسیال همین است. برای همین همیشه پابه‌پای فرزان می‌رفتم.

«کلا چطوریه؟ زندگی‌شو میگم. چی‌کار می‌کنه؟»

«هیچ. بیچاره فقط تو خونه‌س. چند کلمه ساده مثل سلام و پول و نون و ماست و ازین چیزا بلده. البته یادش دادن خرید کنه. بش پول میدن اونم میره به مغازه‌ها. فروشنده‌های محل میشناسنش. نونوایی هم که میره همه کارشو راه می‌ندازن. زود بش نون میدن و برمیگرده خونه. بدبختی که میگن همینه.»

بدبختی؟ بگو چه سعادتی! این زندگی آرمانی من است. آن کلمات ساده حداکثر کاربرد مفید زبان است. حالا هر کسی هم طبق طبع و پسندش دو سه کلمه دیگر اضافه کند. بقیه‌اش وراجی است. چه سعادت بزرگی ‌که آدم بدون صف نان بگیرد! او که حس بدی ندارد. خانواده‌اش هم نهایت استفاده را از او می‌کنند. امروزه کدام فرزندی این‌قدر به والدینش خدمت می‌کند؟ گذشت، اما هر خانواده دهه شصتی باید دست‌کم یکی از فرزندانش را زیر ماشین می‌انداخت یا او را در حیاط می‌خواباند و با پیکان از روی سرش رد می‌شد. من که خودم داوطلب می‌شدم و مغزم را دودستی زیر چرخ می‌گذاشتم. با شناختی که از جمجمه خودم دارم، حتی با یک ضربه خوب مگس‌کش هم نتیجه موفقیت‌آمیز می‌شد. به اعماق ناهشیاری فرو می‌رفتم و تبدیل می‌شدم به یک زامبی خوشبخت؛ دقیقا متضاد چیزی که بعدها به سرم آمد.

در آن روزگار داشتن چنین فرزندی نعمت بزرگی بود. نانوایی‌ها کم بود و نان ارزان و نان‌خور فراوان. رفتن به نانوایی کابوسی بود هولناک و ویرانگر. باید یک کُماندوی تمام‌عیار می‌بودیم. نیاز به عملیات چریکی بود تا از آن صف‌ها دست پر برگردیم. صف‌های شلوغ نانوایی‌های آن دوران هنگامی که نانوا اعلام می‌کرد خمیر تمام شده و دیگر کسی در صف نایستد، شبیه بازار بورس نیویورک در ساعات خریدو فروش نفت خاورمیانه می‌شد. دست‌ها و انگشت‌ها بود که بازوبسته می‌شد و همراه با نعره‌ها به هوا می‌رفت. «فقط پنج‌تا... چهارتا... تو رو خدا مهمون داریم.»

روز جمعه‌ای نزدیک غروب گوشه دنجی نشسته بودیم و خورشید روبه‌زوال را در افق تماشا می‌کردیم که یک دایره کامل قرمزرنگ بود. شبیه یک نعلبکی پر از آب انار بود. بهترین زمان برای استتار بود. کسی ما را نمی‌دید و ما هم راحت دم دست خود را می‌دیدیم. فرزان یک کیلو توت خشک تازه و خوشمزه آورده بود و لازم بودم همان موقع کلکش را بکنیم؛ زیرا اگر می‌ماند قطعا به غارت می‌رفت. این‌جا هیچ امیدی به آینده نیست. باید در حال زندگی کرد و هر چه گیرت آمد فوری در اعماق معده جای دهی. اینجا درباره آکل و مأکول هیچ شبهه‌ای در کار نیست. یقین محض است. همه آکل. ما هم با همه وجود توت خشک می‌خوردیم و چرت و پرت می‌گفتیم. واقعا لذت می‌بردیم.

ناگهان غریبه‌ای پیدا شد و مستقیم آمد کنار ما نشست. من از بیم تعارف و مشارکت اوقاتم خیلی تلخ شد. ولی فرزان بدش نیامد. توت خشک برای او حکم تخمه آفتاب‌گردان را داشت.

 

ادامه دارد...

  • علی غزالی‌فر


خواب. خواب. آن‌قدر کمبود خواب دارم که گاهی خوابِ خواب می‌بینم. خواب می‌‌بینم که خوابیده‌ام. از میان همه بدبختی‌های بدن این‌ یکی غیرقابل تحمل است. سربازی واقعا چیز بدی نیست اگر بگذارند روزی بیست ساعت بخوابم. قبل‌ها مشکل بیداری داشتم. در رختخواب ذهنم عمدا به اوج هشیاری می‌رسید. تبدیل می‌شد به ابرآگاهی کیهانی. باید کتاب‌خانه‌ام را مرور می‌کردم تا بلکه پلک‌هایم سنگین شود. اما حالا همین‌که سرم را روی بالش می‌گذارم، صفر ثانیه بعد در خوابم. چه خوابی؟ مغزم شات‌داون می‌شود. وقتی بیدار می‌شوم باید با کلی فلسفه‌ورزی بفهمم که «من هستم». بعد هم باید مکان و زمان را کشف کنم. کلی راه است تا تبدیل شوم به یک سوژه انضمامی.


شبی زود بیدار شدم. دمپایی به‌پا رفتم به محوطه پشت آسایشگاه. آرام گام برمی‌داشتم. تلق... تلوق.

نگاهم به آسمان بود. قرص ماه کامل بود و پایین بود و درخشان بود. برگ‌ درختان در نسیم ‌پریشان بود. نور ماه از لابه‌لای آنها تابان بود. از لای شاخه‌ها می‌گذشت و تکه‌تکه می‌شد و بر من می‌ریخت و روی زمین لرزان بود. در آن سکوت و خلوت و تنهایی، باطن عالم به سطح آمده و جوشان بود... . فوران معنای جهان بود.

وقتی که برکه‌ای آرام است، عمق و سطح آن بر هم منطبق می‌شود. همه چیز شفاف  است می‌شود تأملاتی ژرف در باب جهان کرانمند و مطلقِ بی‌کران آغاز کرد...

«آه‌های، اونجا چه غلطی می‌کنی؟ داری سیگار می‌کشی؟»

گروهبان بود. ظاهر و باطن عالم را به‌هم ریخت و تِنگید در تأملات ژرف درباره جهان کرانمند و مطلقِ بی‌کران.

«نه سرکار، الان موقع سیگار نیست. نصف شب فقط شیشه می‌کشم.»

«خفه شو خیارشور! بدو برو همه رو بیدار کن تا نیومدم آسایشگاهو رو سرتون خراب کنم.»

«چشم.»

تلق تلوق تلق تلوق تلق تلوق...

وارد آسایشگاه که شدم تازه فهمیدم چه مصیبتی است. چهار ردیف بیست‌تایی از تخت‌های دوطبقه. گروهان ما دقیقا 157 نفر بود. باید 156 سرباز فراخ و فرسوده و در رؤیا غنوده را بیدار می‌کردم. چگونه؟ پارتی‌بازی کردم. مستقیم رفتم سراغ فرزان.

اولین روز که نزدیک بود بخاطر کیفیت غذا در مغاک نیستی سقوط کنم، با تعارف کلوچه‌های خوشمزه مرا نجات داد. می‌گویم کلوچه، به‌خاطر ماده و مزه، وگرنه از جهت صورت شبیه سوسیس بود. در سطحش کنجد و باطنش پر از کشمش. بی‌نهایت چرب و شیرین. هر چه می‌آورد، به‌طرز هولناکی خوشمزه بود. یک بار پرسیدم:

«اینا رو از چی درست می‌کنن؟ از گوشت فرشته‌ها؟»

خندید:

«نه، یه چیز بهتر: روغن حیوانات. خامه طبیعی هم بش اضافه می‌کنیم.»

بعد گفت که پدرش مغازه پخت و پخش این نوع شیرینی‌ها را دارد. ربطی به سربازی ندارد. واضح است که باید او را دوست می‌داشتم. در سربازی؟ خب من عاشقش شدم. پسر نازنینی است. اگر زمانی پدربزرگ شدم، دوست دارم نوه‌ام یک همچو چیزی باشد. گو این‌که همین حالا نیز تفاوت سنی ما در همان حدود است.

وقتی به تختش رسیدم، زیر لب غر زدم:

«تو رو خدا نگاش کن! این چه طرز خوابیدنه پسر؟»

دست‌ها و پاهایش را تا حد امکان از هم باز کرده بود و چون دمر خوابیده بود، دقیقا یک علامت ضربدر شده بود. انگیزه‌ام برای بیدار کردنش بیشتر شد.

لبه تخت نشستم و دستم را روی شانه راستش گذاشتم و با مهربانی او را صدا زدم:

«فرزان؟... فرزان جان، وقت بیدارباشه... نمی‌خوای بیدار شی؟... فرزان؟»

ناگهان سرش را بالا آورد و به سمت من چرخید. چهره‌اش وحشت‌زده بود. انگار من کابوس بودم.

«تو رو خدا منو اذیت نکنین. تو رو خدا... من دو هفته‌س مادرمو ندیدم.»

دوباره برگشت به حالت اول. سرش را در بالش فرو کرد و شروع کرد به گریه کردن:

«ناراحتم. می‌خوام برگردم خونه. می‌خوام پیش مادرم باشم.»

طبیعی‌ست. دیوانه شده بود.

به مهربانی خودم ادامه می‌دادم که صدای ناله لولای در بلند شد. دیدم گروهبان آرام و آهسته پا به آسایشگاه گذاشت. کف دستش را به دیوار مالید و نورافکن‌هایی را روشن کرد که نورشان خورشید را هم کور می‌کرد. وسط آسایشگاه ایستاد و دست در جیب کرد و سوتش را بیرون کشید. آن را به دهان گرفت. چیزی بود بی‌نهایت کوچک. تقریبا صفر. یک نقطه. جوهر فرد بود. نوعی مُناد. اتم هستی.

با خود و در خویش اندیشیدم:

«بمب هیدروژنی بر زبان گروهبان منفجر می‌شود.»

در آن دمید و قارچ انفجار، گر گرفت و افلاک و آسایشگاه را منهدم کرد. اصلا خود بیگ بنگ بود. انفجاری عظیم که از هیچ ناشی می‌شد. سرباز بود که چپ و راست می‌شد و همه به هم می‌خوردند.

آن‌جا بود که من بزرگترین ایثار عمرم را انجام دادم. نمی‌گویم خودپسندی و خودخواهی را پشت سر گذاشتم. خیر، فراتر از این حرف‌ها بود. خود کوناتوس را زیر پا گذاشتم؛ زیرا دو دست بیشتر نداشتم. با آنها گوش‌های فرزان را گرفتم. موج‌های صوتی انفجار وحشیانه به ما هجوم آوردند و در اطراف ما چرخیدند و عاقبت از پوست و گوشت و استخوان دست‌هایم رد شدند و داخل گوش فرزان رفتند. پرده صماخ او را دریدند و به مغزش رسیدند و آن را پریشان کردند و از چشمانش بیرون زدند. به دیوار خوردند و بر زمین ریختند و رفتند. فرزان وحشت‌زده با چشمان دریده برگشت. ناله‌ای کرد و سرش محکم به سینه‌ام خورد و کمرم به میله تخت اصابت کرد. از جا پرید و پابرهنه به سوی کمدش دوید.

با یک دست سینه و با دیگری کمرم را می‌مالیدم که گروهبان بالای سرم آمد:

«حتی بلد نیستی اینا رو هم از خواب بیدار کنی. پس تو دانشگاه چی یادتون دادن؟»

ملامت کرد و رفت.

مثل همیشه در مسیر پیشروی به سوی خیر و خوبی در اولین قدم متوقف شدم.

  • علی غزالی‌فر


سرآغازهای آشنایی من با فلسفه به دوران کودکی بازمی‌گردد؛ آن وقتی که گفتند فلسفه خطوط پیشانی این است که جریان پرشور عرق را به دو منتهی‌الیه پیشانی هدایت کنند تا روی حدقه چشم‌ها سرریز نکند و آنها را نسوزاند. هر چه سنم بالاتر می‌رفت، دوست داشتم این فلسفه پایین‌تر برود، اما دریغ! یک میلی‌متر از ابروها تنزل نمی‌کرد. فلسفه‌ای بود معطوف به تعالی و عوالم بالا. تهی از خرد ارسطویی.

ما ایرانیان کهنه‌افلاطونی هستیم. ما و جهان نیچه‌ای؟ همه‌اش حرف مفت. نیچه از یک فیلسوف حالش به هم بخورد، آن یک نفر افلاطون است. دست‌های نیچه تا زانو به خون مثل افلاطونی آغشته است و ما تا خرخره غرق در عوالم مثالی.

آن فلسفه نیز از همان ابتدا با تجربه زیسته من در تضاد بود. کافی بود پا به زیست‌جهان سرکوچه بگذارم تا کل آن ابطال شود. بله، این فلسفه هم مثل دیگر فلسفه‌ها باطل از آب درآمد. قبلا در کودکی و این‌بار به‌خاطر سربازی در شرایط سخت و گرم.

هوا هنوز در حد خر گرم است و ما مثل اسب در پادگان یورتمه می‌رویم و عرق می‌کنیم. کافی است دو سانتی‌متر بدوم تا قطرات عرق، از وسط پیشانی، صاف برود در اعماق مردمک چشمان بریزد و ته‌نشین شود. گویی که غدد عرق‌ریز با شلنگ به ته کاسه چشمانم متصل شده‌اند. حضرت گروهبان هم با همان غدد دست‌به‌یکی کرده تا عرق بیشتری به چشمانمان تزریق شود. هر بار به‌شکلی.

روز اول یک جارو به دستم داد که روبه‌روی آسایشگاه را بروبم. جاروی بسیار کلاسیکی بود، دقیقا از آن نوع که اگر خال زگیلی به اندازه سیب‌زمینی روی بینی داشتی و جادوگر پیری بودی می‌توانستی سوارش بشوی و پرواز کنی. پیش به‌سوی آزادی منفی! واقعا آزادی ما، افسانه‌ای در همین حد است. حقیقتا این جارو هم فقط به‌درد همان کار می‌خورد؛ زیرا با هر تکان، یک خرمن چوب خشک از آن می‌بارید. برای جمع کردن آنها باز یک خرمن دیگر اضافه می‌شد. و به همین شکل به صورت تصاعد حسابی چوب خشک تولید می‌کرد. باد هم آن را در منطقه عادلانه توزیع می‌کرد. بدین ترتیب دهان من به‌طور کامل آسیب دید. همان روز اول داد گروهبان درآمد.

«چیکار می‌کنی خیارشور؟»

به همه سربازها می‌گفت خیارشور. اولا به‌خاطر لباس سربازی و از همه‌ مهمتر به این دلیل که نمی‌توانست همه اسامی گروهان را حفظ کند.

این گروهبان موجودی بود ساخته شده از داد و نعره. هستی او جیغ فشرده بود. حرف زدن عادی او فریاد بود. وقتی که صدایش را بلند می‌کرد، دیوار صوتی را می‌شکست. قدکوتاه بود و کچل و لاغر. با چشانی ریز به اندازه نوک سوزن ته‌گرد. حدس می‌زنم همه ما را به صورت نقطه می‌دید. در واقع به‌جای خیارشور به‌شکل نخودفرنگی برای او مجسم می‌شدیم. آدم ساده و خوبی بود، اما می‌خواست خود را جدی و مقتدر نشان دهد و همین باعث می‌شد کمتر نتیجه بگیرد.

با چهره‌ای مچاله از خشم و خروش، جارو را از دستم کشید:

«این‌طوری جارو می‌کنن.»

و آن را در هوا معلق نگه داشت و به‌صورت نامحسوسی تکان داد.

«گروهبان، می‌خواید اصلا جارو رو ثابت نگه دارم و خودم در اطراش بلرزم؟»

دهان گشود و زمین به لرزه درآمد. اما او واکنش معرفتی هم داشت. همیشه هر بلایی می‌خواهد سرمان می‌آورد و در پایان می‌فرماید: «در عوض، این سختی‌ها براتون خاطره میشه.»

گیریم بشود؟ خب که چی؟ اگر نخواهم خاطره داشته باشم، چی؟ من اصلا خاطره دوست ندارم. من یک مولکول واقعیت مطبوع را به خروارها خاطره شیرین ترجیح می‌دهم. این جفنگیات دیگر چیست. با این‌طور حرف‌ها می‌خواهند دقیقا چه کاری با ذهن و آگاهی ما انجام دهند؟

عرض کنم که ابرفیلسوفانِ بزرگ، هستی خودشان را شکافتند و معقول‌ترین نظریات را بیرون کشیدند، اما با وجود این، درباره نظریات‌شان چون‌وچرا می‌کنیم. حرف‌های گروهبان‌ها که بماند. کنت و کانت و کواین آن‌قدر اندیشیدند تا همه موهای سرشان ریخت و خط موی پیشانی آنها تا وسط کمرشان عقب‌نشینی کرد. ولی باز هم از تفلسف دست نکشیدند و ادامه دادند تا عاقبت جمجمه‌ خود را با تفکر سوراخ کردند. نتیجه فقط چند نظریه بود که ما نه‌تنها زیر بار آنها نمی‌رویم، بلکه همه تلاش خود را می‌کنیم تا نشان دهیم اشتباه اساسی کردند. حالا تن به خیال و خاطره بدهم؟!

بله، قبلا متافیزیسین بودم. متعاطی مابعدالطبیعه. یک هستی‌شناس. و بعدها چه‌بسا ایده‌آلیست. هر ایده و نظریه‌ای را جدی می‌گرفتم و آن را معقول و واقعی می‌دانستم. اما حالا من پوزیتیویست هستم؛ یک پوزیتیویست غیرمنطقی. عاشق امور پوزیتیو محسوس هستم که روش تحقیق‌پذیری آنها غیرعلمی باشد؛ یعنی کیفی و نه کمی. بر این مبنا، یک لقمه نیمرو، دو سیخ کباب و سه قرص فلافل را به هر خاطره شیرین و ماندگاری ترجیح می‌دهم. 

  • علی غزالی‌فر


کتاب‌خانه کوچکم را جمع کردم و آن را همانند هستی خویش به دوش کشیدم و بدوبدو خودم را به بقیه رساندم. به ما گفتند به هر چهارراه که رسیدیم، به سمت راست بپیچیم تا به گردان برسیم. سه بار پیچیدیم و رسیدیم. وقتی چشمم به اولین ساختمان افتاد، حافظه‌ام به سال‌های دور پرتاب شد. دوران کودکی. حسی فوق نوستالژیک از دیدن آنجا به من دست داد. کل صحنه از گذشته‌های دور کاملا آشنا بود. اصلا خودم آنجا را طراحی کرده بودم. ساختمانی با یک در و دو پنجره و سقفی مثلثی شکل. درخت عریان و لرزانی هم در کنارش. از همان‌ها بود که در کودکی می‌کشیدم. معماری از جهت زیست‌محیطی نیز کاملا متناسب با فصول سال بود؛ در تابستان‌ها گرم و زمستان‌ها تگری.

ما را به صف کردند تا صبحانه بدهند که عبارت بود از یک قالب کره به اندازه یک بند انگشت و یک حجم هندسی نافرم به اندازه مچ دست به اسم شیر پاکتی. این‌ها را سربازان به ما می‌دادند، اما یک جناب سروان هم ایستاده بود که مرتب می‌گفت ما همه برادر و برابریم و نان لواش می‌داد. با توجه به ابعاد نان و سوختگی یک طرف آن، می‌شد آن را برگ یک‌رو سفید هم به‌شمار آورد. گوشه خوش و خالی و خلوتی زیر درختی نشستم. کل کره رفت لای یک لقمه و هنگامی که داشتم با لپ بادکرده مثل موش‌خرمایی آن را می‌جویدم، متوقف شدم. روی بسته نوشته شده بود: 80% روغن پالم. احتمالا 20درصد باقی‌مانده هم سیانور غنی‌شده بود. برای نفله کردن سرباز روش‌های سالم‌تری هم هست؛ مثلا شلیک به ساقه مغز با آر پی جی.

آن را از لای دندان‌ها بیرون کشیدم و انداختم در سطل زباله وسط سفره باکتری‌ها. رفتم سراغ شیر. روی پاکت نوشته شده بود: "سایه". شیر سایه. چه اسمی! این عنوان برای فیلم‌های سامورایی ژاپنی مناسب است یا فیلم‌های پلیسی هالیوودی، خصوصا با معادل انگلیسی‌اش: "ذِ شادو". اما نه لبنیات. اطراف آن می‌چرخیدم و هیچ منفذی پیدا نمی‌کردم. چیزی بود اسرارآمیز و مطلقا نفوذناپذیر. با آن شکل و قیافه از نسل اهرام مصر بود. «صبر کن ببینم!» یک لحظه درنگ کردم. سایه، مثلث، هرم، شیر، احتمالا شیر بز، شاخ، برادری و برابری. چشم‌هایم را تنگ و باریک کردم. فهمیدم: فراماسونری.

به اطراف نگاهی انداختم و مهلت ندادم. با چنگ و دندان و استخوان سوراخش کردم. اما هرچه مکیدم، چیزی نصیبم نشد، تو بگو یک مولکلول شیر! چیزی که انتظار داشتم در پایان رخ دهد، همان اول کار اتفاق افتاد. با اولین مکش، صدای نیهیلیستی فرت و فورتش بلند شد. خلأ مطلق بود. پوچی پاکتی. من کسی نیستم که از خیر آخرین قطره هم بگذرم. لذا چشمم را چسباندم به سوراخ تا ببینم دقیقا چه چیزی در پاکت ریخته بودند که عنوان شیر را روی آن چسبانده بودند؟ هر چه نگاه کردم چیزی جز این به ذهنم نرسید: پاکت را با مفهوم شیر پر کرده بودند. با "بِگریف". لابد از نظر صاحبان شرکت، مفهوم، همه غنای ابژه را دارد. بله، شیر بود، اما به حمل اولی ذاتی.

حالا فقط نان داشتم که آن هم خشک شده بود. این مشکل تا پایان دوره با ما بود. نان‌های آن‌جا در کسری از ثانیه چنان خشک می‌شدند که انگار به‌جای آرد در آنها پودر گچ می‌ریختند. تبدیل می‌شدند به بیسکوئیت. البته بیسکوئیت با مزه چوب‌پنبه. بیسکوئیت در ابعاد آچار (A4). حالم جداً بد شد.

نه، من آدم ماتریالیستی نیستم. واقعا دغدغه معنا دارم. اما معنا برای من چیزی گسسته از زندگی نیست. معنا برای من امری انضمامی است. درهم‌تنیده با جزئیات. بر همین مبنا، معنای زندگی هم برای من در هر روز وابسته به غذایی است که همان روز می‌خورم. معنای زندگی من روزشمار است. از این روی‌، به ناهار فکر می‌کردم و در برزخ میان معنا و پوچی به آن امید بسته بودم. بر لبه پرتگاه پوچی، ناگاه دستی شانه‌ام را لمس کرد. تو گویی مرا بالا کشید. سرم را به راست چرخاندم و لبخندی دیدم که به‌صورت انسان مجسم شده بود. تمام افکارم بسیج شد تا زبانی پیدا کنم که احساس من و معنای آن رخداد را آشکار کند. یک‌باره همه "گتسبی بزرگ" در ذهنم تداعی شد و این کلماتی که هزار بار آنها را در درونم تکرار کرده بودم، برای اولین‌بار، در بیرون، برای من، تحقق عینی پیدا کردند:

«با حالت تفاهم لبخند زد... با حالتی خیلی بالاتر از حالت تفاهم. لبخندش یکی از آن لبخندهای کمیاب بود، همراه با نوعی اطمینان خاطر که آدم شاید چهار یا پنج بار در عمرش به آن بربخورد. این لبخند در یک لحظه به کل دنیای بیکران زده می‌شد یا به نظر می‌رسید زده می‌شد و بعد متمرکز می‌شد روی تو، آن هم با طرفداری جانانه‌ای از تو درکت می‌کرد تا جایی که می‌خواستی درک بشوی، باورت می‌کرد آن‌طور که خودت می‌خواستی خودت را باور داشته باشی، و به تو اطمینان می‌داد که دقیقا همان تصوری را از تو دارد که تو در بهترین حالت می‌خواستی داشته باشد.»


ادامه دارد...

  • علی غزالی‌فر


چشم‌هایش بسته و لب‌ها را به هم فشرده بود. لابد برای این‌که خوشحالی‌اش خارج نشود. کتاب را دودستی گرفته بود و از خوشحالی آن را به‌طرف خود کج کرده بود. لبه آن را روی سیب گلوی خود گذاشته بود و هیچ واژه‌ای پیدا نمی‌کرد که احساسش را بگوید. من هم حرفی نداشتم که بزنم. هر چه می‌گفتم دروغ بود و حقیقت هم که گفتن ندارد، مثل بقیه موارد. سکوت کردم، اما با طمأنینه‌ای در حد آرامش بودا، فنجان را در نعلبکی گذاشتم و به همین بسنده کردم که دستم را روی ملتقای کتف و شانه و بازوی او بگذارم و چند ضربه خودمانی بزنم. بگذار خودش هر معنایی می‌خواهد برداشت کند. این‌بار مثل بودا تبسمی عمیق کرده بودم.

فیلم بازی نمی‌کردم. واقعا شاد بودم. شادی ربطی به قهقهه ندارد. وقتی کسی به ما هدیه‌ای می‌دهد، بسیار شاد می‌شویم، اما قهقهه نمی‌زنیم. هر چه شادی عمیق‌تر باشد، خنده رقیق‌تر می‌شود و در نهایت فقط ردی از تبسم به‌جا می‌گذارد. تبسم؟ جریان عظیم شادی که از اعماق هستی برمی‌آید و روی سطح کالبد آدمی موج برمی‌دارد. آنان که از خنده غرش می‌کنند، شادی عمیقی ندارند. آنها با کوچکترین تلنگری از شدت ناراحتی نعره می‌زنند.

در آن لحظه نیز حاج پیمان شاد بود. من شاد بودم. جهان شاد بود. بیشتر فیلسوفان می‌گویند جهان در آگاهی ما تقویم می‌شود. من می‌گویم در احساسات و عواطف. کی به کیه! می‌فرمایید برای خودم می‌گویم؟ خب معلومه. قطعا همین‌ را می‌خواهم یا اصلا همین‌طور هم باید باشد. در آن جهان خودم، شادمانه کیک‌های شکلاتی را در چای تیلیت می‌کردم و تیلیت‌ها را در نعلبکی می‌ریختم و نعلبکی را در معده خالی می‌کردم. جویباری از شادی و شکلات در من جاری بود. غوطه‌ور در یک بهجت ژرف و شگرف. سرویس چای و کیک‌ها و کل بسکبیت‌ها را حاج پیمان حساب کرده بود.‌ آدم یا با همین چیزهای کوچک خوشبخت می‌شود، یا خوشبختی او برای همیشه به تعویق خواهد افتاد. خوشبختی یا همین حالا و یا هیچوقت. انتخاب با خودمان.

دلیل دیگر من برای شادی این بود که می‌دانستم حاج پیمان در برابر این هدیه، ده‌تا کتاب درجه یک به من خواهد داد. خیلی پسر نازنینی است! یک‌پارچه دوست. بیش از اندازه خوب است و به همین دلیل بعدها به خاک سیاه نشست. این سرنوشت همه کسانی است که در خوب بودن حد نگه نمی‌دارند.

وقتی بلند شدم دیگر از ناشر هیچ دلخور نبودم، اما بعد از آن، به همه ادیان الهی قسم خوردم که دیگر هیچ رمانی از آن انتشارات نخرم. مجانی هم بدهند، قبول نمی‌کنم. نه، این مورد اخیر جزو قسم نبود. اگر مجانی بدهند، می‌گیرم. به‌خاطر طمع و خودخواهی نیست. جداً می‌گویم. برای حاج پیمان می‌خواهم.

 

ادامه دارد...

  • علی غزالی‌فر