بالاخره روز موعود فرارسید؛ آخرالزمان... میدان تیر. از همان ابتدا همه چیز برخلاف انتظار بود. وقتی رفتیم اسلحه تحویل بگیریم، گفتند باید به آن یکی اسلحهخانه برویم؛ چون باید با ژ3 تیراندازی کنیم و نه کلاش. غرزدن سربازها را دیدم که مثل بخار از میان جمعیت بلند میشد و بالا میآمد و به هوا برمیخاست:
«ای بابا... خب چه فرقی میکنه؟»
بعدا معلوم شد که تفاوت میان ژ3 و کلاش به اندازه فاصله میان آن دو اسلحهخانه است. بعدا که میگویم خیلی طول نکشید. همینکه آن را بهدست گرفتم حالم عوض شد. شوری عجیب به جانم افتاد و حس جنگی پیدا کردم. احساس قدرت میکردم. فقط من نبودم. همه جنون گرفته بودند. انگار ژ3 متافیزیکی داشت که وارد هستی ما شده بود.
گروهبان بیرون پادگان ما را به صف کرد. مرتب دستور میداد و فریاد میزد. در واقع این دو برای او مساوق هم بودند. مرتب نعره میزد: «خبر... دااااااار». در آن شلوغی و همهمه و داد و فریاد بدطور به هیجان آمده بودم. من و فرزان و دیگران و گروهبان همه فریاد میکشیدیم. قیامتی بود.
«گروهان، آمادهاید؟»
«بله سرکار.»
«کسی خستهس؟»
«نه، سرکار.»
«کی خستهس؟»
«هیشکی.»
«احمقا، بگید دشمن.»
«دشمن.»
«کی خستهس؟»
«دشمن. دشمن سرکار.»
«اینجوری نه. همه با هم. محکم و یکصدا. فهمیدید؟»
«بله.»
«خیله خب! دوباره از اول. همه با هم، محکم، یکصدا، بلند، با همه قدرت. بلند بگید کی خستهس؟»
«بع بع»
«خفه شو بزغاله!»
«مععع مععع»
«کی بود؟»
«عمه بغلدستیم»
«صبر کن! پیدات میکنم و چیزی به اسم صدا در وجودت باقی نمیذارم. حنجرهتو از چشمات بیرون میکشم... از نو. همه با هم، محکم، یکصدا، بلند، با همه قدرت، دو ضرب همراه با کوبیدن پا بگید دشمن.»
غوغایی به همراه گردوخاک به افلاک رفت:
«دش من... دش من... دش من...»
از هیجان میلرزیدم. داشتم منفجر میشدم. چیزی نه کمتر از یک جنگ تمامعیار فقط میتوانست آن احساس را ارضا کند. در دلم فریاد میزدم:
«ترامپ، کجایی لعنتی؟ ای الدنگ معکوس، ای کثافت متراکم، بیا اینجا تا لوله اسلحه را در پوزه پلیدت فشار بدم و پودرت کنم.»
«گروهاااننن، آماده! آماده برای قدمرو!»
پاهایم میخواستند پوتینها را بدرند. سر تا پا قدرت و هیجان و شور بودم.
«بشمار یک...بشمار دو... بشمار... قدم... رو!»
پای راستم را نود درجه بالا آوردم و محکم بر زمین کوبیدم و در اولین گام دست چپم و اسلحهی در دست راست از دو طرف آویزان شدند و پایین افتادند و به دنبالم بر زمین کشیده شدند. در گام دوم نیممتر زبان آویخته، که به چپ و راست تاب میخورد، نیز به این مجموعه پیوست. در ادامه شانههایی افتاده، کمری قوزکرده و سری روبهپایین هم اضافه شدند.
من یک افتضاح نظامی بودم؟ نه، قبول ندارم. من یک آگاهی پیشرس بودم که آنچه را بعدا رخ داد، پیشاپیش حس کردم؛ چون در ادامه همه گروهان به آن حالوروز افتاد. گروهان که در ابتدا ده ستون در شانزده ردیف منظم بود، تبدیل به یک صف باریک کجوکوله شد که روی زمین میخزید. من آخرین نفر نبودم. فرزان بود که پشت سر من میآمد؛ آن بورژوای سوسول دوستداشتنی. وی چنگ در فانسقه من زده بود و خودش را جلو میکشید و من را به عقب.
میدان تیر در دل کوهها بود و برای همین در یک جاده کوهستانی خاکی و پر از سنگریزه قدم میزدیم. گام میزدیم و از خاک کام میگرفتیم. با هر گامی، کامی. بعد از پنج دقیقه خاک خوردن از نفس افتادم. جای شکرش باقیست که سنگها مثل گردوخاک از زمین بلند نمیشوند تا در اعماق ششهای ما نفوذ کنند.
خستگی آنقدر مرا شجاع کرده بود که گروهبان را صدا زدم و پرسیدم:
«سرکار چند دقیقه دیگه میرسیم؟»
«یک ساعت و نیم دیگه.»
خندهام گرفت. تبسمی به پهنای اقیانوس آرام بر چهرهام نشست.
«شوخی میکنید؟»
پژواکی مهیب در کوهستان پیچید:
«مگهگهگهگهگه...منمنمنمنمن...باتوتوتوتوتو...شوخیخیخیخیخی...دارمرمرمرمرم...خیارشورشورشورشورشورشور؟»
او تروفرز مرتب از آخر به اول صف میرفت و برمیگشت. عملا کل مسیر را چند برابر ما طی میکرد، اما دریغ از اینکه یک درجه صدای او کم شود. و درست میگفت. میدان تیر در نه کیلومتری پادگان بود، اما در آن شرایط بسیار بیش از اینها مینمود. در آن آفتاب داغ و زمین تفتیده کف پایمان کباب شد و تاول زد. تاولها در پوتینها میترکید و جورابهایمان خیس میشد. عرق هم بر زخمها نمک میپاشید. بله بیابان نبود. کوهستان تفاوت بزرگی با آن داشت. بیابان افقی است و آن کوهستان برهوت عمودی بود. سنگ بود و سنگ. انگار موزائیکهای حیاط خانه ما را روی هم تلنبار کرده باشند. یک کف دست علف به چشم نمیخورد. فقط سنگ و خاک و کلوخ. البته در کنار جاده، اینجا و آنجا، گیاهانی بود به رنگ کاه. ابتدا خیال کردم شاخههای خشک شده است. بعدا فهمیدم یک نوع گل صحرایی است. آنها را با نوک پوتین شوت میکردم تا زودتر به غایت هستیشان برسند. اما گروهبان به من تذکر جدی داد که این کار را نکنم چون خارهای خشک و تیز آنها از چرم پوتین رد میشود و پدر جد پا را در میآورد. از ساقه تا گلبرگها تیغ خالص بودند. ای خاک بر سر طبیعت با این محصولاتش! تنها سرگرمی ممکن را هم از دست دادم. در آن جادهای که هیچ بزی سم به زمین نمیگذاشت، میلولیدیم و مینالیدیم.
در آن شرایط به این فکر میکردم که دویست فیلسوف و ششصد میلیون نویسنده در کتابهایشان نوشتهاند:
«سعادت در رسیدن به قله نیست، بلکه در پیمودن مسیر است.»
دلم میخواست تکتک آنها را همانجا بیاورم و با قنداق اسلحه استخوانهای فک و آرواره، و در ادامه ستون فقرات آنها را از سه جا منهدم کنم. معلوم بود که هیچگاه با یک تفنگ پنجکیلویی از میان کوهها به میدان تیر نرفتهاند.
ادامه دارد...