آن سهتا را قبلا هم خوانده بودم؛ چندبار. اما این شاهکارها باز هم ارزش دوبارهخوانی داشتند. برخلاف کلام عادی که زود بهفنا میرود و گفته میشود که تمام شود، ادبیات آن سخنی است که از تکرارش حظ میبریم و میخواهیم ماندگار باشد؛ مثلا میتوان "سفر به انتهای شب" را یک میلیون بار خواند و حظ کرد. علاوه بر این، باید هم اثر ادبی را بسیار در بسیار خواند؛ زیرا فقط با تکرار پیوسته است که آن شیوه گفتار در زبان ما سرریز میکند. باید در زبانمان ریخته و حل شود تا بتوانیم مثل آن حرف بزنیم، بیندیشیم، بنویسیم و بفهمیم. ثانیا مطالعه برخی از آثار در شرایط گوناگون منجر به درک و فهمهای گوناگون میشود. بعضی کتابها در طبیعت معنای دیگری دارند. خواندن این رمانهای ضدجنگ در وضعیت سربازی خیلی فرق میکند با خواندن آنها در خانه، لمیده بر کاناپه.
از همه مهمتر و بدتر اینکه من باید همه رمانهایی را که با چاپ انتشارات علمی و فرهنگی خواندهام، دوباره از نو بخوانم. درباره "در غرب خبری نیست" همین مشکل پیش آمد. فریب قاب و قیمت آن را خوردم؛ زیبا و ارزان بود. بعدها فهمیدم ناشر محترم اصلا کتاب را تحریف کرده؛ تحریف به حذف. دهها مورد را حذف کرده است. قبلا "ناطور دشت" را هم بدطور دستکاری کرده بود، اما برای من درس عبرتی نشد. همین مرا بیشتر عصبانی کرد.
آخر به چه حقی شاهکارهای ادبی جهان را تخریب میکنید؟ تصور میکنید نویسنده هرزه بود که آن چیزها را نوشته؟ نکند فکر میکنید کتابخوانان آنقدر آدمهای نیکو و سالم و پسندیدهای هستند که با چند واژه و گزاره هرزه میشوند؟ لابد خیال میکنند این جماعت وقتی از دست ناشری خشمگین میشوند در دلشان اینطور ناسزا میگویند: «ای ناشر خطاکار، ازین کارا دس بردار!» درست است که نویسنده و مترجم هر دو به مولکلولهایشان تجزیه شدهاند، اما کسانی هستند که حواسشان به متن باشد؛ آن هم تغییرات ناشیانه چند کارمند که سبک اثر را کلا از ریخت میاندازند. ما از میان همه کسبه دنیا فقط با ناشران و کتابفروشیها سروکار داریم و با همینها نیز یک دنیا مشکل داریم؛ این یکی گران میفروشد، آن یکی نسخه پاره میدهد، دیگری پس نمیگیرد، یکی دیگر سایت ندارد، آخری بهموقع منتشر نمیکند و... .
وقتی آن ضربه روحی را خوردم، معطل نکردم. رفتم سراغ بایگانی کاغذکادو. کادوها را شاید به سطل زباله بسپارم، اما کاغذکادوها را خیر. با مهارت آن را پیچیدم و پارگیهایش را پوشاندم. بار اولم که نبود. من یک "نظریه شخصیت" شخصی دارم. طبق آن، آدمها دو دسته هستند: کسانی که کاغذکادو را دور میاندازند و آنهایی که آن را نگه میدارند. من؟ تا مولکول آخر آنها را نگه میدارم. بله، نظریهای بسیار ساده، اما بینهایت پراکتیکال. قبول کنید!
فردا بعدازظهر در کافهای روبهروی هم بودیم. من در دست راستم فنجان و کتاب در دستان حاج پیمان. با خوشحالی یادداشت یادگاری را میخواند: «تقدیم به ح. پ؛ همو که طوفانی دوستش دارم، از عمق استخوان».
ادامه دارد...