تأملات در فلسفه غیراولی

مشخصات بلاگ
تأملات در فلسفه غیراولی


آن سه‌تا را قبلا هم خوانده بودم؛ چندبار. اما این شاهکارها باز هم ارزش دوباره‌خوانی داشتند. برخلاف کلام عادی که زود به‌فنا می‌رود و گفته می‌شود که تمام شود، ادبیات آن سخنی است که از تکرارش حظ می‌بریم و می‌خواهیم ماندگار باشد؛ مثلا می‌توان "سفر به انتهای شب" را یک میلیون بار خواند و حظ کرد. علاوه بر این، باید هم اثر ادبی را بسیار در بسیار خواند؛ زیرا فقط با تکرار پیوسته است که آن شیوه گفتار در زبان ما سرریز می‌کند. باید در زبان‌مان ریخته و حل ‌شود تا بتوانیم مثل آن حرف بزنیم، بیندیشیم، بنویسیم و بفهمیم. ثانیا مطالعه برخی از آثار در شرایط گوناگون منجر به درک و فهم‌های گوناگون می‌شود. بعضی کتاب‌ها در طبیعت معنای دیگری دارند. خواندن این رمان‌های ضدجنگ در وضعیت سربازی خیلی فرق می‌کند با خواندن آنها در خانه، لمیده بر کاناپه.

از همه مهمتر و بدتر این‌که من باید همه رمان‌هایی را که با چاپ انتشارات علمی و فرهنگی خوانده‌ام، دوباره از نو بخوانم. درباره "در غرب خبری نیست" همین مشکل پیش آمد. فریب قاب و قیمت آن را خوردم؛ زیبا و ارزان بود. بعدها فهمیدم ناشر محترم اصلا کتاب را تحریف کرده؛ تحریف به حذف. ده‌ها مورد را حذف کرده است. قبلا "ناطور دشت" را هم بدطور دست‌کاری کرده بود، اما برای من درس عبرتی نشد. همین مرا بیشتر عصبانی کرد.

آخر به چه حقی شاهکارهای ادبی جهان را تخریب می‌کنید؟ تصور می‌کنید نویسنده هرزه بود که آن چیزها را نوشته؟ نکند فکر می‌کنید کتاب‌خوانان آن‌قدر آدم‌های نیکو و سالم و پسندیده‌ای هستند که با چند واژه و گزاره هرزه می‌شوند؟ لابد خیال می‌کنند این جماعت وقتی از دست ناشری خشمگین می‌شوند در دل‌شان این‌طور ناسزا می‌گویند: «ای ناشر خطاکار، ازین کارا دس بردار!» درست است که نویسنده و مترجم هر دو به مولکلول‌های‌شان تجزیه شده‌اند، اما کسانی هستند که حواسشان به متن باشد؛ آن هم تغییرات ناشیانه چند کارمند که سبک اثر را کلا از ریخت می‌اندازند. ما از میان همه کسبه دنیا فقط با ناشران و کتاب‌فروشی‌ها سروکار داریم و با همین‌ها نیز یک دنیا مشکل داریم؛ این یکی گران می‌فروشد، آن یکی نسخه پاره می‌دهد، دیگری پس نمی‌گیرد، یکی دیگر سایت ندارد، آخری به‌موقع منتشر نمی‌کند و... .

وقتی آن ضربه روحی را خوردم، معطل نکردم. رفتم سراغ بایگانی کاغذکادو. کادوها را شاید به سطل زباله بسپارم، اما کاغذکادوها را خیر. با مهارت آن را پیچیدم و پارگی‌هایش را پوشاندم. بار اولم که نبود. من یک "نظریه شخصیت" شخصی دارم. طبق آن، آدم‌ها دو دسته هستند: کسانی که کاغذکادو را دور می‌اندازند و آنهایی که آن را نگه می‌دارند. من؟ تا مولکول آخر آنها را نگه می‌دارم. بله، نظریه‌ای بسیار ساده، اما بی‌نهایت پراکتیکال. قبول کنید!

فردا بعدازظهر در کافه‌ای روبه‌روی هم بودیم. من در دست راستم فنجان و کتاب در دستان حاج پیمان. با خوشحالی یادداشت یادگاری را می‌خواند: «تقدیم به ح. پ؛ همو ‌که طوفانی دوستش دارم، از عمق استخوان».

 

ادامه دارد...

  • علی غزالی‌فر


تضادها را ببین! کتاب‌های شریعتی برای سرباز ممنوع است اما آن فیلم‌های لوسِ لبریز از لاس و لیس مجوز می‌گیرند و راحت و مجانی برای سربازها پخش می‌شوند.

تأخر فکری-فرهنگی را ببین! حداکثر تا شریعتی پیش آمده‌اند. لابد او را اوج تفکر انتقادی می‌دانند. خبر ندارند پس از او چه کسانی ظهور کرده و چه‌ها گفته‌اند. اگر می‌دانستند شریعتی در زمانه فعلی چه کارکردی دارد، یقه هر سرباز را می‌گرفتند و مجانی یک دور مجموعه آثار او را به‌زور در معده‌اش فرو می‌کردند. اما خب، بعضی‌ها متوجه نسبت‌ها نمی‌شوند. زمانه‌ای بود که گوش دادن به آواز استاد شجریان لهو و لعب و سبکی و هرزگی به‌شمار می‌آمد، اما حالا اگر جوانی چنین کند، بی‌تردید باید او را جوانی سالم و متین و سنگین و فرهیخته و تحصیل‌کرده دانست. چرا؟ چون خوانندگانی ظاهر شده‌اند و عربده‌هایی سر داده‌اند که مرزهای هرزگی را جابجا کرده‌اند. آواز شجریان در نسبت با دیگر آوازها ارزش‌گذاری می‌شود.

حالا هم اگر کسی شریعتی بخواند، باید او را سالم و صالح دانست، در حدی که می‌خواهد همه کهکشان راه‌شیری را بجوشاند و پاستوریزه کند. شریعتی کسی است که هزاران مورد جلوی پای آدم می‌گذارد تا جانش را به پای آنها بریزد. بله، این‌قدر جدی بود. بخشی از جریان جدی پرالتهاب روزگار خود بود. ریشه در دهه شصت میلادی و محصول دهه هفتاد. انسان را حیوانی می‌دانست که فصل ممیزش ایدئولوژی است؛ باید با ایدئولوژی زندگی کند و برای همان هم بمیرد. امروز؟ انسان حیوانی است که باید بیش از بقیه مصرف کند و لذت ببرد. تا حالا در سربازی صدها جوان را از نزدیک دیده‌ام. حتی یک نفر هم دغدغه‌ای جز حداکثر رفاه با حداقل تلاش ندارد.

برای همین، نسل امروز از اساس با چنان حال و هوایی بیگانه است. سهل است، حتی حاضر نیست برای چیزی خودش را به زحمت بیندازد، چه رسد به جان‌فشانی برای عقاید. اما مشکل من با شریعتی چیز دیگری است. من اساسا با جدیت مشکل دارم. از هر چه جدیت است، فراری هستم. جدیت چه می‌کند جز مضاعف کردن درد و رنج بشریت؟! هیتلر و استالین و صدام جدی‌ترین آدم‌های قرن بیستم بودند، اما وقتی می‌خواستند جلوی دوربین‌ها نشان دهند که چه آدم‌های خوبی هستند، با سرباز‌ها شوخی‌های بی‌مزه می‌کردند و خودشان هم تبسم می‌کردند. به قبر پدران‌شان تبسم کنند! جدیت در 99 درصد موارد سر از خشونت درمی‌آورد؛ زیرا میان این دو مرز بسیار بسیار باریکی هست که بیشتر افراد آن را نمی‌بینند و پای‌شان روی آن می لغزد، حتی استادان فکور و فرهیخته دانشگاه.

فقط خدا و همکلاسی‌‌ام، حاج پیمان، می‌دانند این حضرات با جدیت‌شان در مفاهیم هشلهف چند پشت از اجداد ما بیرون کشیدند. مثلا با تمایز وجود از موجود دمار از روزگار ما درآوردند. در عربی یک طور؛ در فارسی جور دیگر. انگلیسی که هیچ. بینگ با حرف کَپیتال... بینگ با حرف غیرکَپیتال... بونگ با حرف کاف‌دار. حالا عربی: الوجود... الموجود... الزهرمار. به‌خاطر این بازی‌های زبانی چوب خوردیم و درون‌مان به‌هم ریخت و حالمان را بد کردند. باور می‌کنید؟ تازه، همه این‌ها را هم که می‌فهمیدیم آخر سر می‌گفتند تازه بدفهمی مطلق شروع شده؛ زیرا در زبان یونانی چیز دیگری است. به قول آنها تنها زبان فکر و فرهنگ و فلسفه و اندیشه. مسخره! از نظر من؟ آن زبان هرزه سرشار از فحش رکیک که هر وقت سر کلاس...    

«این کتابا چی‌ین؟»

سه تا برداشتم و جلوی او بالا گرفتم:

«هیچ کتابی از شریعتی ندارم. اینا فقط کتابای قصه هستن.» و بودند، مثل همه کتاب‌های دیگر.

"تبصره 22"، "در غرب خبری نیست" و "سفر به انتهای شب"؛ سه رب‌النوع رمان‌های ضدجنگ.

 

ادامه دارد...

  • علی غزالی‌فر


جدی جدی این‌طور شروع شد. صبح بلیطی مجانی به دست ما دادند و عصر رفتیم ترمینال سوار اتوبوس شدیم. با سرعت 120 کیلومتر بر ساعت و 200 ریشتر تکان تکان و لرزه به سوی بدبختی شتافتیم. از همان ابتدا، یک کف دست تلویزیون از سقف بر مغزم فرود آمد و با پخش فیلم‌های وطنی مافوق توهمی روحم را خراشید. «بار پروردگارا...»! نه می‌توانستم راحت بخوابم و نه بیداری مطبوعی داشتم. سفر نکبتی بود. خوشبختی رابطه مستقیمی با کیفیت خواب دارد. بعد از یک نصف روز دست‌وپا زدن بین خواب و بیداری، رسیدیم.


همان‌طور که نمی‌دانستم آن‌جا کجاست، نیز نمی‌دانستم چه ساعتی است. تنظیمات اتوبوس کلا مربوط به قطب شمال بود. دمای هوا، شصت درجه زیر صفر کلوین؛ وقت اذان ظهر، ساعت دو و نیم نصف شب. از پسری که موهای سرش را تا استخوان جمجمه تراشیده بود، ساعت پرسیدم. چهار و بیست‌ودو دقیقه. سرش را تا ناف در گوشی فرو کرده بود. در این برهوت هم ول‌کن نبود. یکی از جذابیت‌های سربازی برای من دور شدن از وای‌فای و گوشی و شبکه و سایر مخلفات است. کسانی که شبانه‌روز آنلاین هستند، کی وقت می‌کنند با خودشان آشنا شوند؟ در این عصر ارتباطات الکی و پفکی، آفلاین بودن یک شرط ضروری برای تحقق اصالت و فردیت است.


 پیاده شدیم. راننده سریع رفت امضا گرفت که ما را سالم تحویل داده است. سالم؟ من از کف کفشم تا یک متر بالای سرم درد می‌کرد. بعدها فهمیدم در سربازی آدم باید از دماغ به پایین فلج شود، تا او را ناخوش احوال بدانند.


همگی کج‌وکوله و با ترس و لرز و بار و کوله رفتیم به سمت تنها نوری که می‌دیدیم. نه از هم دور می‌شدیم و نه خیلی نزدیک هم می‌رفتیم. تنها رفتار مطلقا بخردانه در حیات بشری. دروازه پادگان به‌قدری پهناور بود که از هر لنگه آن یک اتوبوس می‌توانست مثل خرچنگ از پهلو وارد شود. از همان‌جا دو جعبه مدادرنگی بیرون آمد که بعد فهمیدیم دو نفر دژبان هستند. در کفش و لباس‌های‌شان سوراخی نبود که از آن طنابی بیرون نیامده باشد. شبیه قرقره بودند و خیلی هم خسته و بی‌اعصاب؛ یعنی بداخلاق. عادت کرده‌ایم بی‌اخلاقی را با برچسب بی‌اعصابی رفع‌ورجوع کنیم.


گفتند ما سی‌وپنجمین اتوبوسی هستیم که امشب از راه رسیده. به همین تعداد هم اتوبوس در راه هست. دقیقا چهار گردان و ما وسط آنها. اولی با التماس کش‌داری دستور داد: «شیر مممادرت، بَنیش!» یعنی جان مادرت بشین! نشستیم. دومی گفت ساکت شویم و اگر ساکتیم، خفه شویم. و امر فرمود که همه محتویات ساک‌مان را بیرون بریزیم.


شبیه دست‌فروش‌های میدان انقلاب کتابخانه‌ام را بساط کردم؛ بساطی که تنها مشتری‌اش خودم بودم. کتاب "شب در مسیر غرب" را برداشتم. آن را ورق می‌زدم که بالای سرم رسید:

«کتاب ممنوعه!»

سکته ناقص زدم. انگشتان استخوانی‌ام را به سمت فلک‌الافلاک دراز کردم و نالیدم:

«آخه چرا؟»

«کتابای دکتر شریعتی ممنوعه باید تحویل بدی.»

«بله؟!!»

از حدقه چشمانم شاخ درآوردم. شریعتی؟! این‌جا چه خبر است!

 

ادامه دارد...

  • علی غزالی‌فر


بعد از یک قرن که دوباره به کانال فلسفی فکسنی خودم سر زدم، دیدم بعله... با این‌که تار عنکبوت بسته، اما اعضای آن هنوز از جای‌شان تکان نخورده‌اند. عدم انتشار مطالب باعث شده که چند عضو جدید هم به اینجا سر بزنند. احتمالا چند رأس عنکبوت. اینجا ایران است. باید تکان خورد یا حرفی زد تا سنگ بزنند. به همین علت تصمیم گرفتم برای این‌که اعضای گرامی این‌جا را ترک کنند، باز هم چیزهایی بنویسم. آن‌قدر می‌نویسم تا کانال به‌طور کامل تخلیه شود. در پایان هم آن را اوراق می‌کنم.


از این به‌بعد همه یادداشت‌ها مربوط به حال‌وهوای سربازی خواهد بود. فعلا دیگر مسائل فرسخ‌ها از زندگی من دور هستند. وانگهی، من چه‌کاره‌ام که باید درباره مسائل و مصائب ایران و جهان حرف بزنم!؟ به من چه مربوط است!؟ من خودم جزو حاشیه‌نشینان مفلس و مفلوکی هستم که آقایان باید فکری به حال من کنند، نه این‌که من به مسائل پروبلماتیک آنها بیندیشم. ما بیندیشیم و آنها بخورند؟! زهی بلاهت ما و انصاف آنها! لذا از آن‌جایی‌که تا اطلاع ثانوی گرفتار سربازی شخصی خودم هستم، نوشته‌ها شخصی‌ بوده و نیز برای دست‌وپنجه نرم کردن با این فلاکت خواهند بود. می‌نویسم تا در سربازی از هضم رابع نگذرم و مضمحل نشوم. این‌طوری به کسی هم برنمی‌خورد. اما و البته فقط این نیست.


سربازی هم به‌هرحال موقعیتی است که بر اثر آن فهمی کلی حاصل می‌شود؛ منظری است گشوده به افق‌های جهان. هر سوژه‌ای با رخدادهایی جزیی نگاهی کلی به زندگی پیدا می‌کند، حتی سوژه دکارتی، چه رسد به دیگر سوژه‌های درب‌وداغان و زپرتی. موقعیت‌های گوناگون زندگی هم جانشین‌پذیر نیستند. هیچ تجربه‌ای جایگزین هیچ تجربه‌ای نمی‌شود. در هر تجربه‌ای معنای منحصربه‌فردی نهفته است. در سربازی هم معناهایی نهفته که در جای دیگری به فهم نمی‌آیند.


نوشتن نیز فرآیندی است که از طریق آن تجربه تبدیل به فهم می‌شود. با نوشتن، آشفتگی و ابهام و کثرت بیرونیِ آن‌چه تجربه می‌شود، در درون فرد نظم و وضوح و وحدت پیدا می‌کند. اصلا حتی تمامیت آن نیز وابسته به این است. جناب والتر بنیامین (1892-1940) می‌گوید: «سفر در آن دم کاملا محقق می‌شود که خاطرات آن نوشته شود.» این حرف را درباره سربازی هم صادق می‌دانم. می‌توان سخن بنیامین را به سربازی و همه چیز تعمیم داد یا می‌توان آن را طور دیگری هم تفسیر کرد: در زندگی هر حرکت و تغییری نوعی سفر است. همه آنها را می‌توان یا حتی باید نوشت و نوعی دگردیسی را از سر گذراند. گابریل گارسیا مارکز (1927-2014) هم می‌نویسد: « زندگی آن‌چه زیسته‌ایم نیست، بلکه همان چیزی است که در خاطرمان مانده و آن گونه است که به یادش می‌آوریم تا روایتش کنیم.»

 

ادامه دارد...

  • علی غزالی‌فر


مدتی‌ست که هر یادداشتی می‌گذارم، چند نفر کانال را ترک می‌کنند. ظاهرا وقتی این کانال یک‌باره از سروکول گروه‌ها و کانال‌های دیگر بالا می‌رود و سروکله‌اش پیدا می‌شود، عده‌ای یادشان می‌آید که باید این‌جا را ترک کنند. دو ضربه با نوک انگشت... تمام.

بله، آدم باید در اوج خداحافظی کند، حتی در فلسفه و تلگرام، ولی ما هنوز در اسفل‌السافلین به‌سر می‌بریم. باز خوب است که تلگرام فیلتر است و اعضا نمی‌توانند راحت بیایند و لفت بدهند؛ چون حتم دارم نود درصد اعضای کانال از فیلترشکن محرومند. بقیه هم اصلا اینترنت ندارند. من این‌جا دارم با خودم حرف می‌زنم.

البته هنوز جای شکرش باقی‌ست؛ چون قبلا وقتی یادداشت نمی‌گذاشتم، نصف اعضای گروه می‌رفتند. اگر یادداشتی می‌گذاشتم، شش برابر آنها گروه را ترک می‌کردند. صبح چشم باز می‌کردم و «اوه، خدای من!» می‌دیدم تعداد اعضای گروه رسیده به منفی هشتصد نفر. «اَکّه هِی!»

اما به‌زودی ورق برمی‌گردد. همه کسانی که کانال را ترک کردند، بد می‌بینند. تا چند ماه دیگر همه آنها دستگیر خواهند شد. هر روز یکی را از سلولش بیرون می‌کشند و می‌برند روی یک صندلی بی‌دسته و پشتی می‌نشانند در اتاق بازجویی؛ آن اتاق‌های تنگ و تاریک و ظلماتی که اگر چراغ آویزان بالای میز تاب نمی‌خورد، خود شب اول قبر بودند. بازجوی مرموز و خفن که صورتش در تاریکی است، بعد از دو ماه سکوت لب می‌گشاید و با یک کلمه، رزومه‌ای از متهم رو می‌کند که از پیشانی به پایین فلج شود. بعد کف دست‌هایش را روی میز می‌گذارد و به جلو خم می‌شود تا نور چراغ روی صورتش بیفتد و خودش را معرفی کند: «من غزالی‌فر هستم. شناختی؟» و طرف در جا مغزش سکته می‌کند. بله من خودمم! لابد شما هم تعجب کردید و می‌پرسید چطور؟ عرض می‌کنم.

همین فردا، صبح زود عازم سربازی هستم. کجا؟ نیروی انتظامی. بعد از آموزشی، می‌روم در پلیس فتا. هر روز صبح کرکره اینترنت را بالا می‌زنم و راه می‌افتم تا کسانی که کانال را ترک کردند، پیدا کنم. همه را از وای‌فای‌شان بیرون می‌کشم و می‌فرستم به زندان. مدرک دارم. یعنی جور می‌کنم؛ چون هیچ‌کس نیست که در این فضای مجازی، جرمی، جنایتی، مصیبتی، چیزی مرتکب نشده باشد. بعد هم مجبورشان می‌کنم هر روز جمعیت یک استان را در این کانال بچپانند.

شوخی کردم! این کار ابلهانه خیلی حال‌وحوصله می‌خواهد و ثانیا مثل همه کارهای دیگر دنیا خیری ندارد. نترسید! با خیال راحت بروید! من هم دارم می‌روم سربازی بیشتر کتاب بخوانم؛ چون سرم بیشتر خلوت می‌شود. خب، کچل می‌کنم.

درست است که شاید تا چند دهه دیگر یادداشتی منتشر نکنم، اما با این یادداشت چند کتاب خوب معرفی می‌کنم که تا یک قرن سرتان گرم باشد:

افسانه اسطوره (نجف دریابندری)/ فانوس جادو (تیموتی گارتن اش)/ استبداد (تیموتی اسنایدر)/ روانشناسی کمال (دوآن شولتس)/ تاریخ مختصر اندیشه: راهنمای فلسفیِ زیستن (لوک فری)/ مکتب دیکتاتورها (اینیاتسیو سیلونه)/ در سنگر آزادی (هایک)/ تمدن و ملالت‌های آن (فروید)/ درباره تلویزیون و سلطه ژورنالیسم (پیر بوردیو)/ در ستایش بی‌سوادی (هانس ماگنوس انسنس‌برگر)/ ادبیات در مخاطره (تزوتان تودوروف)/ فرهنگ و زندگی روزمره (دیوید اینگلیس)/ اعتقاد بدون تعصب (پیتر برگر)/ در جست‌وجوی جامعه بلندمدت (کریم ارغنده‌پور)/ قدرت اندیشه (آیزایا برلین)/ روشنفکران و سیاست (مارک لیلا)/ طغیان توده‌ها (خوزه اورتگا ئی گاست)/ در ستایش عشق (آلن بدیو)/ شهر فرنگ اروپا (پاتریک اوئورژدنیک).

همه این کتاب‌های خوب، کوچک و مختصر هستند و خواندنشان سخت نیست. اگرچه بعضی آن‌قدر جذاب هستند که حیف است صد جلدِ هزارصفحه‌ای نباشند؛ مثل کتاب نوزدهم. اگر خواستید یک رمان خوب بخوانید که ساختارش همانند مطالب تلگرامی، کوتاه و ساده باشد، این شاهکار را به شما معرفی می‌کنم: دفتر بزرگ (آگوتا کریستوف). این علیامخدره با تکنیک‌ها و تاکتیک‌های نویسندگی، اثرش را از ضربات پنالتی فینال جام‌جهانی هم جذابتر کرده است. بخوانید و کف و کیف کنید.

یک مطلب مهم را هم خیلی جدی عرض کنم: اگر کسی با کتاب‌ها دمخور باشد، می‌تواند از مطالب فضای مجازی هم استفاده کند؛ اما اگر کسی اهل کتاب نیست، خیالش را راحت کنم: از مطالب این کانال و آن‌ گروه و تلگرام و فیس‌بوک و دانلود طرفی نخواهد بست. ارزش همه مطالب برای کشف یا فهم کتاب‌هاست. خواندن یعنی خواندن کتاب یا خواندنی که به خواندن کتابی منتهی شود. یک جمله هم از رمانتیک‌ها برای اهل کتاب نقل کنم تا پشم روح‌شان بریزد: «شأن وجودی هر چیزی در جهان به این است که به یک کتاب منتهی شود

در پایان جدا عذر می‌خواهم اگر باعث رنجش کسی شدم. قصد بدی در کار نبود. علوم انسانی ذاتا نقاد هستند و هر نقدی باعث رنجش عده‌ای می‌شود. مصائب زندگی جمعی بشری که از کهکشان کله‌اسبی نازل نمی‌شود.

از همه بابت همراهی تشکر می‌کنم. ممنونم که بودید.

راستی، کتاب نوزدهم همان کتاب آخر است. درست شمردید؟

  • علی غزالی‌فر


یکی از اعضای هیئت‌علمی دانشگاه‌های خاورمیانه کتاب‌های فلسفی می‌خرد و از فلسفه زبان هم چیزهایی می‌داند. چند جا هم حسابی سرش گرم است، به عنوان مسئول و مدیر و مجری و مشاور و همه چیز. همسرش نیز علاوه بر این‌که همانند خودش هیئت‌علمی است، مطب هم دارد. پزشک لثه و دندان و مسواک است. این زوج خوشبخت دست در دست هم با تخصص‌های‌شان تمام فضای دهان انسان را پوشش می‌دهند.


روزی یکی از دانشجویان نزدیک آن استاد از او پرسید ماهانه چقدر درآمد دارند. وی با صداقت گفت خیلی زیاد نیست؛ هر دو با هم، ماهانه، حدود سی چهل تومن. و این یعنی ماهانه حداقل چهل پنجاه میلیون تومان پول به این خانه سرریز می‌شود. طبیعی است کسی که پشتوانه‌اش یک ثروت عظیم باشد، اعتمادبه‌نفسی دارد در حد اعتمادبه‌نفس واجب‌الوجود بالذات. غنی بالذات است. اما ایشان اصلا مادی‌گرا نیست و همیشه برای دانشجویان از اهمیت، ارزش و اولویت زندگی معنوی سخن می‌گوید. البته ایشان اهل فلسفه است و از جهت نظری قائل به زیست‌جهان هم هست. فلسفه را زیست‌جهان مقید درونی می‌داند و سیاست را زیست‌جهان مقید بیرونی که هر دو ذیل زیست‌جهان معنویت حقیقی مطلق قرار می‌گیرند. علاوه بر مطلق و مقید، از عام و خاص هم استفاده می‌کند. یک چیزهایی عام است و چیزهای دیگری خاص، که فراموش کردم چه بودند. اما یادم هست که در آخر همه آنها در نور مطلق معنوی حل می‌شوند؛ همچون حل شدن بستنی در آب‌هویج و نه همچون قاطی شدن تکه‌های چیپس در چای؛ یا یک همچو چیزی. همیشه‌ی خدا هم در پایان خاطرنشان می‌کند که انسان نور است. خدا نور است. جهان نور است. همه چیز نور است، فقط چشم‌ها را باید سمباده کشید. گاهی با فروتنی بسیار نسخه‌های معنوی هم برای دانشجویان می‌پیچد. اعتمادبه‌نفس مالی گاهی در معرفت و معنویت ظهور می‌کند.


اما ایشان بهتر است این حرف‌های لوکس و لوس را در مجالس آریستوکراتیک خود سر میز شام بگذارند. کسی که با شغل و فعالیت‌های جانبی، گاهی ماهی یک میلیارد ریال هم روزی‌اش می‌شود، باید هم عالم و آدم و اشیاء را نور ببیند. خدای چنین کسی هم قطعا یا نور است یا پول. چنین کسی اگر میکروسکوپ به صورتش بچسباند، همه مولکول‌های اجسام را هم به‌صورت الماس خواهد دید. اما کسی که نیازهای اولیه‌اش تأمین نمی‌شود، حق دارد حس کند جهان به تنگی گور است.


دانشجویان مجرد و بیکاری که بالاترین لذت زندگی‌شان خوردن در خیابان و خوابیدن در خوابگاه است، با چهره‌ای از عالم مواجه می‌شوند که آن عالی‌جناب نه درکی از آن دارد و نه حتی می‌تواند آن را بفهمد. آن بینوایان زندگی‌شان را در ساحت نکبتی می‌گذرانند که امثال آن خوش‌تیپ هرگز حتی یک لحظه به آن‌جا گام ننهاده‌اند. لذا او به هیچ‌وجه صلاحیت ندارد به آنان راه و روش عمیق زیست اخلاقی و حیات معنوی را بیاموزد. می‌خواهد به آنها کمک کند؟ به آنان پول بدهد. بدون شک اسکناس‌هایش از نسخه‌های معنوی‌اش بیشتر بر ارواح دانشجویان اثر شفابخش می‌گذارند. اما ایشان در عوض، در جدیدترین نسخه خود سفارش اکید کرده که دانشجویان، حتما پول خود را ایثار کنند. احتمالا برای این‌که شمعی باشند در تاریکی عالم و بدین وسیله در بسط نور در جهان ظلمات به نورالانوار یاری برسانند.


این دیگر در این شرایط نکبت قابل‌تحمل نیست. کسی که با حرف زدن مثل سیل و ریگ پول به حساب بانکی‌اش سرازیر می‌شود، حق ندارد به کسانی که با جان کندن مثل قطره‌چکان پول درمی‌آورند بگوید با پول‌های‌شان چه کنند. سرشت حقیقی اخلاق و معنویت هارت‌وپورت قلمبه‌سلمبه نیست، بلکه نحوه وجود و شیوه زیستن است، بدون حرف اضافه. البته شاید آن استاد انسان معنوی نیکی باشد، اما او فقط می‌تواند امثال خود را به نیکی دعوت کند؛ آن هم سر میز شام... در رستوران. راهنمای معنوی زندگی هر کسی از جنس خود اوست؛ یعنی کسی که دردها، رنج‌ها، مصائب، کمبودها و به‌طور کلی، بدی‌ها و شرور آن نحوه زندگی را بی‌واسطه تجربه کرده و توانسته از آن تاریکی به نوری برسد. چنین کسی در حد خودش می‌تواند به افرادی همچون خود کمک کند. 

  • علی غزالی‌فر


من فوتبال تماشا نمی‌کنم؛ یعنی در اصل تلویزیون نمی‌بینم. از همه شبکه‌ها متنفرم و خودم یک‌تنه کل صداوسیمای جهان را تحریم کرده‌ام. اما خب مهمان بودیم و جایی که من نشسته بودم، صفحه تلویزیون صدمتری تقریبا وسط شبکیه چشمم قرار داشت. صفحه تلویزیون از کل زمین بازی پهناورتر بود. تکنولوژی لطف کرده و تلویزیون‌ها را در ابعادی می‌سازد که برای ندیدن تصاویرش باید پا به کوچه بگذاریم و پشت درخت‌ها قایم شویم. البته در این حالت هم باز نمی‌توان مانع عبور صدای برنامه‌ها از پرده صماخ شد. هیچ جوری نمی‌توان از این ملعون قسر در رفت. فقط مانده تلویزیون‌ها دست و پا در بیاورند و دنبالمان کنند و ما را پشت درخت‌ها خفت کنند. «آه‌ها... گرفتمت!»


اما دیشب همه اقوام با همه آگاهی خود در آن تلویزیون شیرجه زده بودند، حتی خاله‌ها. من پنج‌تا خاله دارم که هر کدام پنج‌تا دختر زائیده‌اند؛ یکی از یکی خوشکل‌تر، اما نه برای من؛ یکی از یکی مهربان‌تر، اما نه با من. همه آنها نیز اهل فوتبال. آفساید بازیکنان را قبل از داور می‌گیرند. با این وضعیت، عده‌ای متوهم می‌خواهند مانع ورود دختران به استادیوم شوند؟ هیهات! حالا گور آباء و اجداد آفساید و استادیوم. دخترخاله‌های من آن فوتبالیست‌های غریبه و غربی را دوست دارند. پس حق قوم و خویشی چه می‌شود؟ چرا خیر ما برای غیر ماست؟


بازی دیشب نشان داد که یک مرد با هر قیافه و مدل مویی می‌تواند جذاب باشد، فقط کافیست که خوب بازی کند. چرا چیزهای دیگر ملاک نیست؟ موهایم از آن کچل‌ها بیشتر بود. قد من از بیشترشان سه متر بلندتر است. از نصف آنها سفیدترم. فرهنگ؟ تمام فرهنگ و تحصیلات کل عمر هر دو تیم با همه بازیکنان اضافه و کادر فنی و تدارکات، به اندازه مطالعات یک ماه من نیست. چرا این چیزها را نمی‌بینند؟ بازی تمام شده بود و من هنوز در این افکار غلت می‌زدم که یک جعبه بزرگ سفید جلوی من ظاهر شد.


«بیا شیرینی دانمارکی. دوست داری؟ تازه‌ی تازس.»

سوری شانزده سال دارد، اما اگر زیبا شدن را با همین روند ادامه دهد، آینده درخشانی خواهد داشت.

«نه دوست ندارم. عااااااشقشم.»

«نوش جان. پس دوتا بردار!»


دو شیرینی دیگر هم برداشتم، اما دوست داشتم همه جعبه را در حلقم فرو کنم. هر کسی بهترین چیزی را که داشت آورده بود و من هم اشتهایم را آورده بودم. به‌نظرم خوشمزه‌ترین اختراع در تاریخ بشریت شیرینی دانمارکی است. یکی از آن شیرینی‌های گرم و نرم و شیرین را با دو انگشت دست راستم گرفته بودم و پوستم طعم  آن را می‌چشید. در شیرینی غوطه‌ور بودم که دو چشم آمدند و قائله را ختم کردند. زهرا بود. دختری با چشمانی که از سیاهی شب سنگین‌تر و از وسعت آن بزرگتر بود. او با آن چشم‌ها جهان را چگونه می‌دید؟ نمی‌دانم. چقدر می‌دید؟ گمان می‌کنم زیاد؛ خیلی زیاد. با آن چشمان می‌توانست همه تصاویر عالم را ببلعد و برای ما هیچ صحنه‌ای باقی نگذارد که ببینیم. او با چشمانش به هر صحنه‌ای نگاه کند، می‌تواند همه تصاویر آن را بنوشد و قطره‌ای برای دیگران به‌جا نگذارد. همه در برابر چشمانش از تشنگی هلاک می‌شوند.


«تو طرفدار کدوم تیمی؟ یالا همین الان بگو که بعدا دبه درنیاری.»

چه دبه‌ای؟ بدیهی است که با آن گونه‌های گل‌انداخته‌ی او، طرفدار کدام تیم خواهم بود.

«اول تو بگو طرفدار کدوم تیم هستی، تا حرفتو عوض نکنی؟»

«من اسپانیا رو دوست دارم.»


من انتخاب خودم را کردم. فهمیدم اسپانیا را دوست دارم. برای او از اسپانیا خواهم گفت. فیلسوفان قرون‌وسطی اسپانیایی را فعلا کنار می‌گذارم. نقطه آغاز گفتگوهای ما رنسانس خواهد بود. از اراسموس شروع می‌کنم. رابطه‌اش را با سروانتس برای او تشریح می‌کنم و توضیح می‌دهم که چطور همه این‌ها در "دن کیشوت" سرریز می‌کند. البته "دن کیشوت" تلفظ فرانسوی آن است و در اصل به اسپانیولی "دن کیخوته" نام دارد. او را تا قرن بیستم می‌آورم. اگر فلسفه خواست، خوزه ارتگا ئی گاست. کمی معنویت دوست داشت، اونامونو. فوئنتس را از قلم نمی‌اندازم و با هم "آئورا" می‌خوانیم.


خواستم بگویم اسپانیا که ناگهان سارا از کنارم گذشت و بوی خوشی که پشت سرش می‌کشید و پخش می‌شد همه چیز را کنار زد. من تصور نمی‌کردم که عطری بتواند، همچون ماه درخشانی که نور ستارگان را به محاق می‌برد، همه بوهای دیگر را محو کند. آیا می‌توان تصور کرد که عطری آن‌قدر خوب باشد که همه دیگر انواع زیبایی را هم محو کند و خودش به‌تنهایی برای عمیق‌ترین ادراک بشری کافی باشد؟ حالا گمان می‌کنم غیرممکن نباشد. برگشت به طرفم:


«آهای چی میگی؟ نکنه تو هم مثل زهرا طرفدار اسپانیا هستی؟»

«مگه تو اسپانیا رو دوست نداری؟»

«من عاشق پرتغالم.»


من هم به پرتغال عشق می‌ورزم. فرهنگ غنی و باسابقه‌ای دارد. البته کوئیلو عوامانه است. ژوزه ساراماگو خیلی بهتر است. فرناندو پِسوآ؟ نه، پسوآ پست‌مدرن است و شاید خوشش نیاید. بله، ماشادو. ماشادو دِ آسیس عالی است. او را با "خاطرات پس از مرگ براس کوباس" مبهوت خواهم کرد. و با خیلی چیزهای دیگر او را شگفت‌زده می‌کنم. اما در آخر سارا یا زهرا؟ پرتغال یا اسپانیا؟ نمی‌دانم. سوری باز هم دانمارکی تعارف کرد. یک دانمارکی بزرگ را بلند کردم.


در آن فضا همه چیز از جایش کنده شده بود و همه چیز با همه چیز قاطی شده بود؛ بوها و صداها و تصاویر و تیم‌ها و افکار و فرهنگ‌ها. دیگر نیازی نبود که چیزی ببینم. چشم‌هایم را بستم و دهانم را باز کردم. شیرینی را آرام بالا آوردم و، همراه با آن تصاویر و بوها که لابه‌لای آن می‌پیچید، در کام نهادم.  اسپانیا و پرتغال یک‌بار دیگر در درون من، در اعماق قلب من، به تساوی رسیده بودند.

  • علی غزالی‌فر

 

از فیلسوف مورد علاقه‌اش حرف می‌زد؛ از مفاهیم، از نظریات، از آثارش. بعد گفت که برای او خیلی مهم و جالب است که بداند اگر آن فیلسوف امروز هم زنده بود، چگونه می‌توانست با آن نظریاتش مسائل معاصر را تبیین کند و مشکلات امروز را حل کند. با گفتن «برای ما که سخته و تا حالا نتونستیم چنین کنیم» به آرزواندیشی‌اش پایان داد و دست‌هایش را روی شکمش گذاشت و انگشت‌هایش را در هم فرو کرد و منتظر ماند چیزی برای خوردن بیاورند.


این‌جانب گمان می‌کنم که آن جناب پیش‌فرض بزرگی را رها نمی‌کند. او خیال می‌کند که اگر فیلسوف عزیزش پس از دویست سال سر از گور بردارد و در میان ما زندگی کند، دودستی به نظریاتش خواهد چسبید و برای امور جدید و عجیب‌وغریب امروزی همان‌ها را تکرار خواهد کرد. من با این نگاه موافق نیستم. با صداقتی که در آن فیلسوف سراغ دارم، به‌نظرم اگر بود، نظریاتش را عوض می‌کرد تا با واقعیت مسائل انسانی امروز سازگار شود و نه بالعکس. برای این حرفم شاهدی هم دارم: آن متفکر در طول زندگی نظریاتش را تغییر داد. پس از این‌که به جهان نومن‌ها هم رخت کشید، آثاری از او به‌دست آمد که معلوم شد نظریات مشهور خود را نیز تعدیل کرده است. اگر با همین دست‌فرمان دو قرن جلو می‌آمد، حتی بعید نبود از فلسفه هم دست بشوید!


با وجود این، تقدم نظریات پیشینیان بر واقعیت‌های امروزی چه دلیلی دارد که برخی از اهل علوم اجتماعی سفت و سخت به آن چسبیده‌اند؟

  • علی غزالی‌فر

 

دوستی از دکتر شایگان (1313-1397) فقید پرسید و توضیحاتی خواست.


گستره فکری این اندیشمند بزرگ در چنین مجال کوچک و کوتاهی منعکس نمی‌شود. دکتر شایگان در ابتدا یک انسان نیک بود که خوب زیست. خوب خواند و خوب فهمید و بسیار اندیشید و زیبا نوشت. قدردانی از او این است که با اندیشه‌های او نسبتی برقرار کنیم. چه با او موافق باشیم و چه مخالف، مهم این است که تفکر او را جدی بگیریم و به یافته‌های او بیندیشیم.


در سه چهار ماه گذشته نیز بسیاری درباره این متفکر گفتند و نوشتند. از وقتی ایشان بی‌هوش شد، بسیاری به هوش آمدند. من در اینجا فقط به ذکر یک نکته درباره یکی از آثار او بسنده می‌کنم. در ابتدا بگویم که جای بسی خوشوقتی و خرسندی است که دکتر شایگان از جمله متفکرانی است که آراء و افکار خود را به صورت کتاب می‌نوشت؛ واضح و دقیق، بدون حشو و زوائد. اصل موضوع را روشن و موجز بیان می‌کرد. فیلسوف شفاهی نبود. فیلسوف کتابی بود.


در میان همه آن آثار مکتوب، کتاب بسیار مهم ایشان "افسون‌زدگی جدید با عنوان فرعی "هویت چهل‌تکه و تفکر سیار"، نقطه کانونی آثار ایشان است. گویی آثار قبلی پرتوهایی هستند که در این نقطه جمع می‌شوند و آثار بعدی شعاع‌هایی هستند که از این نقطه سرچشمه می‌گیرند. برای مثال جمع‌بندی و سنتز "آسیا در برابر غرب"، "بت‌های ذهنی و خاطره ازلی" و...، "افسون‌زدگی جدید" است و همین کتاب مبنا، اساس و دلیل نوشته شدن آثاری همچون "نگاه شکسته"، "پنج اقلیم حضور"، "فانوس جادویی زمان" و... است. موضع دکتر شایگان در آن اثر، کار را به آن‌جا می‌کشاند که چنین آثاری را بعدا خلق کند.


اگرچه ایشان جهان را در دوره‌ای می‌بیند که هیچ چیز، هیچ مرکزی ندارد و همه چیز موزائیک‌وار در کنار هم قرار گرفته است، اما اگر بنا باشد کتابی از ایشان را در مرکز آثارشان جای دهیم، به‌نظر می‌رسد افسون‌زدگی جدید همان کتاب مرکزی خواهد بود. کتابی بسیار خوب که برای همگان آموزنده است؛ از جوانان تا پیران.

  • علی غزالی‌فر

 

کسی را می‌شناسم که هر کتاب اخلاقی، دینی یا معنوی را به‌دست می‌گیرد، برگ زرین جدیدی بر دفتر رذائل نفس او افزوده می‌شود. هر کتاب خوبی، بدی‌های بدیعی را در او نهادینه می‌کند، حتی کتاب‌های مقدس. و به همین صورت با این سیر مطالعاتی پله‌های انحطاط را رو به اسفل‌السافلین بسیار عالی طی می‌کند. علت این سیر قهقرایی چیست؟

ابتدا خیال می‌کردم مسئله باید بسیار پیچیده باشد، اما حالا گمان می‌کنم علت اصلی معلوم شد. این شخص در مواجهه با هر مطلب اخلاقی، دینی یا معنوی خودش را مخاطب مطالب مربوط به نیکان و مؤمنان می‌داند و دیگران را مصداق بدی و پلیدی. لابد به این دلیل که او، برخلاف آنان، این کتاب‌ها را می‌خواند! بدین ترتیب، هر روز حسن و فضیلت جدیدی در خودش کشف می‌کند که، تاکنون، از آن پاک بی‌خبر بود. پس از آن هم نوبت به این می‌رسد که درباره بدان قضاوت‌های دقیق و مفصل کند و در گام بعدی به این فکر کند که رفتار او با این پلیدان به چه شیوه‌ای باید باشد.

احتمالا این رویه کاملا برخلاف شیوه‌ای است که یک انسان دغدغه‌مند در زمینه اخلاق، دین یا معنویت باید در پیش بگیرد. ابوعثمان حیری، عارف نامدار قرن سوم هجری، می‌گوید: «هیچ‌کس عیب خود نبیند تا از خود نیکو بیند. که عیب نفس کسی بیند که در همه حال‌ها خود را نکوهیده دارد.» 

  • علی غزالی‌فر