«گاس»
Mmbb:
سلوووم آلبالوی خوشکل من
علی غزالیفر:
سلام علیکم حاج ممباقر بلوبری.
امروز چی زدی که انقد شنگولی؟
Mmbb:
اصل جنسِ اصلی ناب. میگم «گاس» یعنی چی؟
مثلاً این جمله: گاس رفته باشه.
علی غزالیفر:
«گاس» یعنی «شاید»، «ممکنه»، «احتمالاً».
Mmbb:
آها. درسته.
علی غزالیفر:
این کلمه خیلی سال قبل در کتابها رایج بود، اما الان کسی استفاده نمیکنه.
Mmbb:
نه، من اینو در یک رمان جدید خوندم.
علی غزالیفر:
چی؟
Mmbb:
فیل در تاریکی
علی غزالیفر:
وای! وای!
Mmbb:
چی شد؟
علی غزالیفر:
انتشارات هرمس؟
Mmbb:
آره.
علی غزالیفر:
بهت تبریک میگم. با موفقیت پولهاتو دور ریختی.
Mmbb:
چرا؟ مگه کتاب بدیه؟
علی غزالیفر:
برعکس، خیلیم عالیه. اما این چاپش سانسور شده. این کتاب مال دهۀ پنجاهه.
Mmbb:
نگو تو رو قرآن. پس رفت تو پاچم.
علی غزالیفر:
نه، نسخۀ پیدیافش همه جا هست. بگیر اونو بخون و بعد مقایسه کن. ارزش داره چندبار بخونی. رمان بلندی نیست.
Mmbb:
آره، یه ضرب خوندمش. عصر شروع کردم تا شب تمامش کردم. فقط اون آخرا چشمام داشتن به من فحش رکیک میدادن.
علی غزالیفر:
واقعیت اعماقتو میگفتن.
Mmbb:
رمان خوبیه مگه نه؟
علی غزالیفر:
شاهکاره. هر کی گفت رمان ایرانی طراز اول نداریم، این کتابو بکوب تو صورتش، بگو پس این چیه ها؟ دِ جواب بده دِ! دِ بگو لامصب!
Mmbb:
بله منم خیلی باهاش حال کردم. اصن یجوری شدم. هم ماجراش خیلی جالبه هم توصیفاتش.
علی غزالیفر:
بله، همهجوره کار تمیزیه. کم هست اینجور کتابا.
Mmbb:
یه جاش برام خیلی جالب بود. یعنی تا حالا ندیده بودم. وسط اون همه فساد و فحشا و قتل و دزدی و کلاهبرداری، جلال امین تارک الصلات از سر بیچارگی میره مسجد و همینجوری نماز میخونه. اون پاراگرافی که نویسنده توصیف میکنه واقعاً بدیعه.
علی غزالیفر:
بله، خوب به دل داستان نشسته. کلاً چفت و بست محکمی داره داستانش.
قاسم هاشمینژاد نویسندۀ فاضل و درجهیکی بود. اون پاراگرافو بعداً واسم بفرست. کارش دارم.
Mmbb:
باشدا... لطف نمودیا
Mmbb:
این مسجد را همیشه دوست میداشت. نقلی و نجیب و مأنوس بود. مثل خانۀ خود آدم. خانۀ خدا به این مهربانی و رأفت سراغ نداشت. آن درختها. آن حوض کوچک پرآب که در جنبش ماهیهای آن وضو میگرفتی. آن بالاخانهها. آن کفترهای دستآموز. آن صحن تسلیبخش. آن محراب کوچک متواضع که ملکوت در آنجا لانه داشت. دلش از شور لرزید. کنار حوض کفشها را کند. جورابها را کند. کتش را کند. آستینها را بالا زد. وضو گرفت. بعد، همانطور تر از طهارت، وارد صحن خالی شد و در بوی کیمیایی تربت دلش قرار گرفت. کت را کنارش تا کرد. مهری مقابلش گذاشت، قامت بست و به نماز ایستاد. زانو زد. پیشانی بر مهر گذاشت. سالها بود که دیگر نماز نمیخواند. چندبار حاجی عوضپور و پدرش برایش پیغام داده بودند که پسرجان اصول دین نماز است، نمازت ترک نشود. اما او نشنیده گرفته بود. بعد از آنهمه تأخیر و غفلت، حالا غرقه در جلال خداوندش بود. حضور قلبش با خدای خودش هیچوقت اینقدر از سر صدق و شور نبود. این همه با وقوف و وحدت همراه نبود. بدون کلام اما با همدلی. دیری در آن حال ماند. وقتی سربرداشت، چشمهایش از سوز دل تر بود و گرمی مهر، مثل یک ماهگرفتگی محو روی پیشانیاش داغ بلا گذاشته بود.
جلال امین وقتی از حیاط مسجد قدم به خیابان گذاشت، در شعاع کج نوری بود که آفتاب از میان پارگی ابر میتابید. حس کرد حالش حالا بهتر است. دلش تازه و سبک بود. صاف.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.