تأملات در فلسفه غیراولی

مشخصات بلاگ
تأملات در فلسفه غیراولی

۱۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «کتاب» ثبت شده است

 

کتاب‌فروشی‌ها نیز در اینستاگرام صفحه و استوری راه انداخته‌اند، به‌ویژه اگر کتاب‌های‌شان رمان‌های آشغال و روان‌شناسی‌های موفقیت زباله باشد. در آن صفحات، علاوه بر کلیپس‌های هذلولی‌شکل، استکیرهای باب اسفنجی، آبرنگ هندوانه‌ای، مداد شمعی و کلاه‌بوقی‌های جشن تولد، گاهی از کتاب‌ها هم عکس می‌گیرند: «شب‌های روشن»، «روزهای خاموش»، «طلوع خفقان»، «غروب عشق و عاطفه و فین». این کتاب‌ها یا محتوایی ندارند یا کسی کاری به محتوای‌شان ندارد؛ زیرا اساساً بنا نیست خوانده شوند. از این رو، عکس‌ها شامل معتنابهی افزودنی‌های مجاز هستند تا چشم‌نواز باشند. یکی از تکنیک‌های ملوس این است که دخترکی تین‌ایج و آستین‌بالازده کتاب را در پنجۀ دست چپ می‌کارد و با دست راست عکس می‌گیرد. بدین ترتیب، ساعد و مخلفاتش هم دیده می‌شود. این عکس‌ها مثلاً طبیعی و زنده به نظر می‌رسند.

دیشب دیدم صفحۀ یک کتاب‌فروش شهرستانی هم این رویه را در پیش گرفته است؛ با این تفاوت که عکس‌های مزبور سخت باعث دلپیچۀ ناظران می‌شوند.

عکاس گمان کرده که صِرف ساعد شرط لازم و کافی برای آن کار کذائی است. او نمی‌داند که منظور آن دخترکان در اصل این است که تتوی توت‌فرنگی، بند بنفش ساعت، ناخن‌های نارنجی و، یحتمل، اپیلاسیون اخیر را به رخ بکشند. (آدم که نباید ظاهربین باشد.) بقیه نیز نه کتاب، که آن ساعد صاف و سفید و ظریف را مطالعه می‌کنند. کتاب که سهل است:

شربت قند رها کن، که از آن ساعد و دست

اگرم زهر دهی، بر دل من نوش آید

عکاس-کتاب‌فروش یادشده بی‌خبر از ظرایف کار و روزگار، با ساعدی به رنگ قیر و قبرستان و به ضخامت گردن کرگدن، کتاب را به دست گرفته بود. البته من به صورت غیرمستقیم و با یک استنتاج منطقی فهمیدم که آن حجم هولناک مهوّع ساعد است. یعنی اگر آن بند چرمی مچ دستش نبود، خیال می‌کردم کتاب در بوته‌های خار یا لابه‌لای سیم‌های خاردار قرار دارد. پشم و پیل این هوا! درصدی چشمگیر از فرهای وزوزی جهان را به خود اختصاص داده بود. کلۀ من آن‌قدر مو ندارد که ساعد وی داشت. حالم داشت به هم می‌خورد که چشمم به کتاب افتاد و حالی‌به‌حالی شدم. انصافاً کتاب خیلی خوبی بود. اگر آن را نداشتم محال بود حتی لایکش کنم. می‌ترسیدم لایک من مثل رأی انتخابات اثری جدی و سرنوشت‌ساز داشته باشد و باعث شود همگان به آن کتاب هجوم ببرند و قبل از این‌که به دستم افتد تمام شود. بله؛ چنین فوبیایی هم هست. ولی حالا که داشتمش با خیال راحت دربارۀ کتاب کامنت گذاشتم: «به‌به؛ واقعاً خوشا به حال کسی که این کتاب را بخواند

اما دربارۀ آن عکاس-فروشندۀ ناشی باید عرض کنم هیچ حرفی نداشتم جز این‌که او را متذکر این بیت سعدی کنم:

پنجه با ساعد سیمین که نیندازی بِه

با توانای مُعربد نکنی بازی بِه 

  • علی غزالی‌فر


از زاویه‌ای عکس گرفته بود که معلوم باشد در چه رستوران شیک و شکیلی نشسته است. پنجاه سیخ رنگارنگ طوری در دست راستش بود که انگار یک دسته گل خواستگاری را گرفته است. محتویات اسیاخ هم عبارت بودند از اندام‌های خارجی مرغ و اعضای داخلی گوسفند؛ بال و کتف و گردن و جگر و انواع لوله و شاید هم یک جفت دنبلان یا چیزی نزدیک به آن. کتابش هم روی میز در تصویر دیده می‌شد. اعتراف می‌کنم: کتاب بسیار خوبی است. تأملات امپراطور مارکوس اورلیوس. انسان‌های زیادی در خلال این همه قرون حکمت زندگی را از این فیلسوف-شاه آموخته‌اند.


این‌طور نیست که فقط عکسش را دیده باشم. پژمان را می‌گویم. دورادور او را می‌شناسم. اگر در بنگاه معاملات خودرو مشغول خیرات نباشد، یا در کافه و رستوران است یا در حال سفر به مناطق آبدار جهت شنا و عکاسی و نشان دادن ماهیچه‌های پف‌کرده. این گولاخ بن گولاخ هر سال در جست‌وجوی جزائر خوب و ناشناخته به سمت غرب پیش‌روی می‌کند. آرزوی غائی‌اش این است که در جزیره‌ای دور و خلوت به زندگی ادامه دهد؛ جائی سرشار از خرچنگ و نارگیل و مارماهی. ظاهرا از نظر او خوشبختی را فقط روی شن‌های ساحل ریخته‌اند و انسان با دمر خوابیدن و مالیدن شکم و پر کردن حفره ناف از ماسه‌ها، سعادت را از آن خویش می‌سازد. در این راستا از تهیه دو سه کتاب در سال هم غافل نیست.


من با کمیت کتاب‌هایش هیچ مشکلی ندارم. انسان سالی سه چهار کتاب خوب را خوب بخواند، زندگی خوبی خواهد داشت. مشکل نگاه ابزاری چنین افرادی به کتاب است.
این‌گونه افراد که تا خرخره در مصرف‌گرایی مبتذل فرو رفته‌اند، در زندگی فقط در پی خوشی‌ها و خوش‌گذرانی‌های افراطی هستند و نه هیچ خیری یا کار خوبی. در این میان ناخوشی‌هایی نیز به آنها نیش می‌زنند؛ مثلا شکست در کلاهبرداری یا نفروختن خودروی خارجی با سی درصد سود. در این راستا کتاب‌هایی را تهیه می‌کنند که گوشه‌ها و حاشیه‌های زندگی تجملاتی­شان را سمباده بکشند تا لبه‌های تیزشان کند شود. از کتاب‌های خوب به عنوان سوهانی باکیفیت برای صاف کردن ناخوشی‌های استفاده می‌کنند که این‌جا و آن‌جا نوک زده‌اند. 
کتاب‌های خوب اما برای چنین مقاصدی نیستند. از آنها باید برای اصلاح اصل زندگی و بهبود کلیت حیات انسانی استفاده کرد. همان مارکوس اورلویس نهیب می‌زند:


«در کارها سست، در گفتار بی‌روش، و در اندیشه هرزه‌گرد مباش!
مگذار در روانت ستیزه درون و نمود برون باشد!
در زندگی چنان مشغول مباش که هیچ فراغت نداری!
پندار مردمان بکشندت، شرحه شرحه‌ات کنند، نفرینت کنند. این چیزها، چگونه توانند تو را از پاک و خردمند و هوشیار و دادگر بودن باز دارند؟ چه اگر کسی بر چشمه‌ای آب زلال بایستد و آن را نفرین کند، در چشمه‌ همچنان آب  گوارا رود و اگر کس در آن کلوخ یا چیز ناپاک ریزد، زود آن کلوخ و پلیدی بپراکند و بشوید و هیچ آلوده نگردد. پس چگونه  چشمه‌ای دائمی خواهی داشت نه تنها چاهی آب؟ باید که هر ساعت، آزاده، خشنود، ساده و فروتن باشی.»

 

  • علی غزالی‌فر


چند بار و هر چند روز یک‌بار از من می‌خواست کتاب‌هایی را به او معرفی کنم. واقعا از زیر این کار شانه خالی می‌کردم؛ چون با توجه به وسواسی که در این زمینه دارم برایم کار طاقت‌فرسایی بود. از آن‌جایی‌که اصرار او پایانی نداشت، عاقبت پذیرفتم.


یک روز، درست مثل رابطه پزشک و بیمار، او را روبه‌روی خودم نشاندم و حدود پنجاه سؤال پرسیدم؛ از گذشته و سابقه کتاب‌خوانی‌اش، وضعیت فعلی‌اش، مشکل و خواسته و اهدافش و... . یک معاینه تمام‌عیار، یک چکاپ کامل ذهنی.
«حالا چی داری می‌خونی؟»
کتابی از بقچه‌اش بیرون کشید و روی میز، زیر چشم من گذاشت. «صد سال تنهایی».
«اینو از جلوی چشم من بردار!»
«کتاب بدیه؟»
«کتاب خوبیه، اما این ترجمش آشغاله. از بین بیست سی ترجمه فقط یک ترجمه خوب داره. این ترجمه‌ش که اصلا فیکه. تقلبیه.»
«تو که حتی لاشو باز نکردی»
«این اصلا ارزش نداره حتی بش دست بزنی. می‌تونی پاره‌ش کنی و بندازیش جلوی سگ.»
«مگه مترجم­شو می­شناسی؟»
«خیر!»
«پس مشکل از خودته.»
این دیگر رسما فحش رکیک بود.
«اگر مترجمی رو نشناسم، این مشکل اونه و نه عیب من!»
«یعنی چی؟»
«بی­خیال. هنوز زوده این چیزا رو متوجه بشی.»
به یاد یکی از ترجمه‌های جدید افتادم: شاخ شمشاد! آخه شاخ شمشماد؟! ای خدا!
«خب غیر از این زباله تا حالا چندتا کتاب خوندی؟» «کتاب‌هایی که خوشت اومده چی بودن؟» «کتاب‌هایی که خوشت نیومد؟» «کتاب‌هایی که مفید بودن؟» «کتاب‌های غیرمفید؟» «کتاب‌هایی که هم خوشت اومد و هم مفید بودن؟» «کتاب‌هایی که مطالبشون هنوز یادت موندن؟» «چه کتاب‌هایی خوندی که ازشون سردرنیوردی؟» با سوال‌ها او را دفن کردم و پدرش را درآوردم تا دیگر موی دماغم نشود.
«خب؟»
«یک هفته، ده روز دیگه یک فهرست برات آماده می‌کنم.»
و تا یک ماه آماده نشد.
«پس چی شد؟»
«چیزی که تو می‌خوای یک چیز ترکیبیه: تاریخ و سیاست و ادبیات و قصه و چه و چه. باید صبر کنی!»
دو ماه بعد از آن ویزیت کذائی، یک برگ بزرگ را گذاشتم کف دستش. در سکوت و تحیر بزرگترین نسخه ممکن را برانداز کرد. سپس به چند دقیقه‌توضیح که ضمیمه آن بود، گوش داد. سوال اول و آخرش این بود که از بین این بیست کتاب کدامیک در اولویت است تا همان روز آن را بخرد؟ به فهرست خیره شدم و نگاهم دوسه باری از بالا تا پایین و بالعکس رفت‌وآمد ‌کرد. با نوک انگشت روی شماره 14 سه چهار بار ضربه زدم.
«این!»
«ماه عسل ایرانی؟»
«ماه عسل ایرانی.»


بعد از آن نقش‌مان عوض شد. حالا من بودم که مرتب از او سؤال می‌کردم. می‌خواستم تأثیر نسخه‌ام را ببینم.
«چطور بود؟»
«وقت نشد بگیرمش. لوله‌کش آورده بودم که آبگرمکن‌و چک کنه. لوله‌های شوفاژو هم درست کرد و برای همین طول کشید.»
فردا.
«چی شد؟»
«از شهرستان مهمون داشتیم. بعد هم رفتیم برای خانمم کیف بخریم. کیف چرم نداره برای همین گاهی که یه جای رسمی می‌ریم معذب میشه.»
پس فردا.
«گرفتی؟»
«پسر باجناقم چشم دخترمو ناکار کرد. کلا گیر چشم‌پزشک و دوا درمون بودم.»
«چطور؟ چشمشو گاز گرفت؟»
«هه‌هه‌هه! نه. چشمو چطور گاز می‌گیرن آخه؟ هه‌هه‌هه‌! با مداد زد تو چشمش.»
«یعنی چشمشو سوراخ کرد؟ چشمشو گاز می‌گرفت که بهتر بود.»
«هه‌هه‌هه! باز می‌گه چشمشو گاز گرفت. با نوک مداد نزد. با قسمت پاک‌کن مداد کوبید رو چشمش کمی فشار اومد بهش.»
«چند سال دیگه بزرگ می‌شن همین چشماشون یجور دیگه می‌بینه و روابطشون رمانتیک‌تر می‌شه.»


روزهای بعد و هفته جدید و اول ماه و ماه‌ها سپری شد. نه سوال‌های من تمام می‌شد و نه بهانه‌های او.
کتاب‌خوانی برای او هم مثل عموم آدم‌ها اولویتی نداشت. برای همین منتظر یک شرایط آرمانی بود که هیچ مسئله و مشکلی در کار نباشد تا با خیال راحت و آسوده کتابی بخواند. البته که احتمال وجود چنان شرایطی اندک است و اگر هم حاصل شود، انسان‌ها با انواع دردسرهایی که برای خود می‌تراشند آن را ضایع می‌کنند.
کسی که می‌خواهد کتاب‌خوان شود، باید بیاموزد که موازی با کارهای دیگر و در دل هر شرایطی مطالعه کند. کتاب‌خوانی نباید مشروط به هیچ وضعیتی باشد. برعکس، باید تمام وضعیت‌ها مشروط به کتاب‌خوانی لحاظ شوند. اگر کسی واقعا می‌خواهد کتاب بخواند، می‌تواند در ترافیک، مطب پزشک، شعبه بانک، کنار لوله‌کش و در هر صف و جایگاه و ایستگاهی مطالعه کند. منتظر شرایط ایدئال شدن نتیجه‌ای ندارد جز ازدست رفتن فرصت‌ها و هدررفتن عمر و پشیمانی و پشیمانی و پشیمانی. او نیز پس از چند ماه ذهنش در شلوغی زندگی روزمره گیر گرد و گم شد. 


یک سال بعد از روی شوخی به او گفتم:
«از ماه عسل‌ت چه خبر؟»
با تعجب پرسید:
«چی؟ ماه عسل؟ کدوم ماه عسل؟»


نسخه گم شده بود و همه چیز را فراموش کرده بود و کتاب‌ها از او انتقام گرفته بودند. این هم عاقبتِ بی‌تفاوتی نسبت به خوبی‌هایی که در زندگی بر ما آشکار می‌شوند...

  • علی غزالی‌فر

 

واقعا از سازوکارهای بازار اجناس مصرفی سردرنمی‌آورم. البته به من هم هیچ ربطی ندارد. وظیفه ما خرید و خوردن است و بس. فقط می‌خواهم بگویم در محله ما تعداد فروشگاه‌های زنجیره‌ای هایپر از تعداد بقالی‌ها بیشتر است. هر روز هم بر تعداد آنها افزوده می‌شود.

هفته گذشته مراسم افتتاحیه یکی از آنها بود. یک بیلبورد پهناور به گستردگی نظام هستی وسط چهارراه کاشته بودند که اعلام می‌کرد به مناسبت این افتتاح فرخنده تخفیف ویژه در نظر گرفته‌اند. صد البته من به این چیزها اندک وقعی نمی‌نهم. ولی چشمم خورد به برگه‌هایی که اجناس تخفیفی را فهرست کرده بود. آب دهانم را قورت دادم: شکلات مارک بونگو بونگو با 60 درصد تخفیف. این بود که تمام وقعم را نهادم.

داخل فروشگاه را آذین بسته بودند با نخ و پرچم و زرورق و نور و سروصدا و کاغذرنگی و موسیقی مغزخراش. فقط از کلاه بوقی خبری نبود. از میان آن همه ازدحام اشخاص و اشیاء راهم را پیدا کردم و قفسه‌های شکلات را یافتم؛ همیشه بغل بسته‌های بزرگ بیسکوئیت قرار دارند.

یک پاره‌آجر سیاه و سفت و سخت. آخ جون من شکلات گنده دوست دارم! به اندازه یک مقاله روی آن توضیحات منتشر شده بود. انتظار داشتم گفته باشند که گوشه آن را به دندان نگیرید، بلکه با چاقوی تیز و تمیز یک لایه از آن را جدا کنید و نوش جان نمائید! ولی در عوض فرموده بودند: «قالب را به صورت تکه‌های ریز خرد کنید. سپس آن را در ظرفی که اندکی گرم شده قرار دهید و آب گرم با دمای 65 درجه سانتیگراد روی آن بریزید. شکلات را به آرامی هم‌زده تا کاملا ذوب شود. سپس آن را به مدت نیم قرن کنار بگذارید تا سرد شود. قالب را در ظرف دیگری بگذارید و تکه تکه کنید

به پهنای صورتم اشک ریختم. بار پروردگارااااااا... من یقین دارم که این تولیدکنندگان سادیسم دارند. قصدشان فقط آزار مصرف‌کنندگان است، وگرنه این فرآیند چه معنای دیگری دارد؟! ما به شما پول می‌دهیم که خودتان این کارها را برای ما بکنید آقای کارخانه! آب درجه گرم 65 سانتیگراد؟! من که دماسنج ندارم. کتری ما هم ندارد. برند بونگو بونگو آشپزخانه را با آزمایشگاه شرکت‌های داروئی اشتباه گرفته. ما اگر دماسنج داشتیم که تا حالا دوای سرطان ستون فقرات را اختراع کرده بودیم. این درحالی‌ست که پیشرفته‌ترین و پیچیده‌ترین فناوری تولید مواد غذایی که در منزل ما یافت می‌شود، قالب فلافل طلایی‌رنگ است که دچار فنای فنر شده و لذا در هنگام بهره‌برداری از آن، انگشت شصت عملکرد آن را به عهده می‌گیرد تا پدرجد صاحب مفاصلش دربیاید.

رفتم سراغ شکلات تخفیفی بعدی؛ شکلات تلخ 99%. روحم استفراغ کرد و دلم می‌خواست کل بدنم را بالا بیاورم. فکر می‌کنم آن یک درصد باقی‌مانده یکی دو اتم کاغذ و مقوای بسته‌بندی باشد که به ساختارهای مولکولی شکلات نفوذ کرده‌اند. می‌خواهید بگویید شکلات شما خیلی خالص است؟ اینکه مزیتی نیست. چنین شکلاتی مثل نفت خام است که به هیچ دردی نمی‌خورد.

دو سه سال پیش حاج پیمان گفت شکلات شادی‌آور است. از او پرسیدم:

«اینو از کجا می‌گی حاجی؟»

«یه دانشجوی فلسفه‌ی هنر در گوگل‌پلاس به من گفت

حاج پیمان با نظریاتش قصدی ندارد جز تعجیل در مرگ اخترامی این‌جانب! من نظریات زیست‌شناسان و کنفوسیوس و شیخ صنعان را در بریتانیکا به چیزی نمی‌گیرم، آن وقت او به حرف‌های دانشجویان کافی‌شاپی استناد می‌کند، آن هم در یک شبکه فراماسونری. حاج پیمان مستأجر شبکه‌های اجتماعی است و هر سال به یک شبکه جدید اسباب‌کشی می‌کند با همه پست‌ها و یادداشت‌های خفنش کلهم اجمعین. اما دو سالی در گوگل‌پلاس پَلاس بود و شد آنچه شد.

برخلاف نظریه حاج پیمان، به نظرم فقط کسانی از شکلات تلخ لذت می‌برند که مازوخیست باشند؛ خودویران‌گران؛ سِلف‌تِرمیناتورز! من واقعا نمی‌فهمم چطور یک انسان سالم می‌تواند از یک قالب زهرمار سیاه لذت ببرد؟! من از شکلات تلخ صفر درصد لذت می‌برم و اگر امکانش باشد، ترجیحاً منفی هشتادوهفت درصد. مهم نیست که من از آن جِرم چندش‌ناک متنفرم، اما آخر مگر «شکلات تلخ» یک مفهوم خودمتناقض نیست؟! پس چطور در عالم واقع محقق شده؟! پس ما برای چه سال‌های سال جمجمه خود را با فلسفه سوراخ کردیم؟!

بی‌خیال خوردنی‌ها شدم و ناامید با دلی سرشار از یأس پوچی فلسفی به سمت در خروجی خزیدم. در مسیر برگشت، چشمم به میزی افتاد که روی آن کتاب چیده بودند...

به چپ، چپ! قدم رو! با دستان صاف و سیخ و کشیده به سوی کتاب‌ها رژه رفتم.

دیدم مردم از آن چیزها - می‌گویم چیزها؛ چون ابا دارم که آنها را کتاب بنامم - می‌خریدند، صرفا به‌خاطر اینکه ارزان و خوش‌برورو بودند. ولی بنا نیست هر چیزی را که کتاب می‌نامند، حقیقتا کتاب باشد. در واقع بیشتر کتاب‌ها به همین صورت هستند؛ به‌دردنخور، زباله خالص، میکرب مکتوب. کتاب خوب درصد بسیار کمی از کل کتاب‌ها را تشکیل می‌دهد. به همین دلیل، شناخت کتاب مهم است. کسی که بدون شناخت، کتاب بخرد، به احتمال 99 درصد آشغال کتاب نصیبش می‌شود؛ مثل این می‌ماند که شخصی به قصد خرید گوشت بره به قصابی برود و به او سُم گوساله چرخ‌کرده بدهند. کتاب‌های بد نیز به همان اندازه مهوع هستند. باور ندارید؟ یک کتاب خوب بخوانید تا متوجه تفاوت طعم خوب و بد کتاب‌ها شوید.

  • علی غزالی‌فر

 

انگشت شصت و اشاره‌اش را آن‌قدر به هم نزدیک کرد که شکاف باریکی بین آنها ایجاد شد.

«کوچولو. خیلی کوچولو.»

«چه خبرته؟!»

«کتاب باید همین‌قدر باشه.»

«این‌که دیگه کتاب نیست. یه ورق کالباسه!»

«من فقط این‌جور کتاب‌ها رو انتخاب می‌کنم تا زود تمام بشن. تا حالا صدتا از این‌ها رو خوندم.»

 

خواندن کتاب برای او مثل تخمه شکستن بود، هم از جهت کمیت و هم از جهت سرگرمی. اصرار بر خواندن کتاب‌های ساده‌ی یک‌بار مصرف درست نیست. چراکه یکی از اهداف کتاب‌خوانی آن است که انسان ذهن قوی و نیرومندی داشته باشد. این امر با ارتقاء کیفیت کتاب‌خوانی حاصل می‌شود.

کتاب‌خوانی یک امر کیفی است. شدت و ضعف دارد. یک کتاب‌خوان باید تلاش کند در کتاب‌خوانی قوی شود. عضلات ذهنش حجیم شود و مغزش سیکس‌پک درآورد. این امر نیاز به یک برنامه منظم، مستمر و تا حدی طولانی‌مدت دارد. ابزار این برنامه هم خود کتاب‌هاست. کتاب‌خوانی را با کتاب‌خوانی می‌آموزیم. اما چگونه؟

در هر زمینه‌ای که مورد توجه و علاقه شماست، دو سه کتاب خیلی خوب را خیلی خوب بخوانید؛ بارها و بارها. حتی اگر هم این کار ماه‌ها و سال‌ها طول بکشد. آن‌قدر بخوانید تا در آن کتاب‌ها استاد شوید و بتوانید آنها را برای مثال یک ترم تدریس کنید. اگر اهل فلسفه هستید، دو سه متن اصلی را از فیلسوفان بزرگ با تمام توان ذهنی بخوانید. هیچ اشکالی ندارد که سال‌ها به درازا بکشد. مطمئین باشید ارزشش را دارد. حتی اگر زمینه مورد علاقه‌تان رمان باشد، باز هم فرقی نمی‌کند. دو سه شاهکار را با نهایت دقت مطالعه کنید به حدی که آنها را تدریس کنید.

برای این منظور کتاب را جمله به جمله با دقت بخوانید و این موارد را پیگیری کنید: ربط هر عبارت با موضوع فصل، ارتباط میان فصول، رابطه اجزاء متن با کلیت آن و بالعکس، معنادهی کلیت متن به اجزائش و... . و این ماجرا البته پایانی ندارد؛ زیرا می‌توان بعدها نسبت میان آن کتاب با دیگر کتاب‌ها، با دیگر نظریات، با زمینه تاریخی و بافت اجتماعی را نیز بررسی کرد. همچنین می‌توان نسبت آن کتاب را با وضعیت و شرایط خاص خود در نظر گرفت و چیزها فهمید.

اثر این نحوه متن‌خوانی در خواندن دیگر کتاب‌ها و کتاب‌های دیگر زمینه‌ها نیز بسیار مفید است. یعنی اگر کسی یک متن فلسفی را به آن صورت بخواند، با ذهن نیرومندی که پیدا می‌کند می‌تواند یک رمان را بهتر بخواند، و بالعکس. حتی در دیگر ساحت‌ها نیز به‌کار می‌آید. برای مثال خواندن یک رمان خوب با آن کیفیت بالا باعث می‌شود که خواننده، یک فیلم خوب را بهتر ببیند و دقیقتر نقد و بررسی کند.

ممکن است کسی بپرسد این کار چه سودی دارد؟ عرض کنم که فایده‌اش به‌قدری بزرگ و زیاد است که در این‌جا نمی‌توان حق مطلب را ادا کرد. خودتان تجربه کنید و اثرات درخشان آن را ببینید. سود این کار در همه عرصه‌های زندگی ظاهر می‌شود. برای مثال چه سودی دارد که شخصی عضلات خود را بزرگ و قوی سازد؟ طبیعی است که چنین کسی با چنان قدرتی در هر کاری بهتر عمل می‌کند؛ از خرید میوه و هندوانه گرفته تا اسباب‌کشی منزل. ذهن قوی نیز در همه عرصه‌های زندگی به‌کار می‌آید؛ دوستی، شغل، تربیت کودک، تفریح، روابط انسانی، ازدواج، انتخابات، سفر، خرید و فروش و ... .

  • علی غزالی‌فر

 

می‌دانم کتاب‌‌خوان‌های حرفه‌ای با خواندن سه صفحه اول رمان بائودولینو دهان‌شان آب می‌افتد. حق دارند. علاوه بر این، حالا می‌خواهم بیشتر بدجنسی کنم و دل‌شان را هم آب کنم.

قیمت چاپ فعلی این کتاب 672 صفحه‌ای با ترجمه عالی رضا علیزاده 89500 تومان است. ولی چاپ قدیم آن را در یک کتاب‌فروشی شهرستانی دیدم. 29500 تومان. من به این قیمت البته قانع نشدم و آن را نشان کردم. چند روز بعد در هفته طرح تابستانه خرید کتاب با 15درصد تخفیف به قیمت 25075 تومان خریدم؛ همراه با یک عالمه گردوخاک مامانی. انگار که از زیرزمین یک صومعه قرون‌وسطایی بیرون آمده باشد. فروشنده هم با خوشحالی خیلی تشکر کرد که او را از شر این کتاب اجق‌وجق خلاص کرده‌ام؛ زیرا:

«از تابسّونه 92 وختی این کتاب‌فروشی راه افتاد، این کتاب این‌جاس. لاکردار حتی یه نفرم بش دس نزده.»

«شما خودتون نخوندینش؟»

«من؟ چراااا...» و الف را حسابی کشید «چن‌بار بازش کردم و نیگا انداختم. ولی خب.... راستیّتش خوشم نیومد. یعنی حالیم نشد چی میخات بگه.»

«بله این کتاب یه مقدار خاصه.»

سری به علامت تأیید تکان داد و یک کیسه پلاستیکی به طرفم گرفت. تشکر کردم و گفتم لازم نیست و کتاب را در کیفم گذاشتم. داشتم زیپ کیف را می‌بستم که انگار چیزی یادش آمده باشد، پرسید:

«راسّی، اصن موضوعش چی هس؟»

توضیحاتی دادم.

«آه‌ها... پس بدک نیس.»

بعد انگار که دوباره به‌یاد چیزی افتاده باشد، با سوءظن پرسید:

«صب کن، ببینم! شما که نخوندیش، از کجا میدونی خوبه؟ ها؟!»

چه سوال خوبی! کمی فکر کردم و گفتم:

«شما اهل فوتبال هستید؟»

بدون این‌که برگردد، دست راستش را دوبار به دیوار پشت سرش کوبید و گفت:

«مگه پوسترو نمی‌بینی؟ خرابه بارسام.»

«خب فرض کن امشب بارسلونا و منچستر یونانتد بازی مهمی دارن؛ مثلا فینال جام جهانی دنیا. این بازی که قبلا انجام نشده، اما شما میدونی بازی خوبیه. مگه نه؟»

خندید:

«گرفتم.»

و انگشتان هر دو دستش را مثل پنجه‌های عقاب باز کرد و روبه‌روی هم گرفت؛ انگار که یک خربزه مشهدی کوچک را گرفته باشد. بعد یک‌باره آن خربزه را سریع به سمتم چرخاند:

«یعنی تو فضاش هسّی.»

«احسنت!»

و راه افتادم.

«حالا این مثّه بارسا هست یا منچستر؟ شبیه کدومه؟»

بدون این‌که برگردم با صدای بلند گفتم:

«بولونیا.»

«چی؟ »

«بولونیا.»

و در را کشیدم.

  • علی غزالی‌فر


کتاب‌خانه خوبی داشت. چوبی و کاهی‌رنگ و براق. پنج شش ردیف دراز از کتاب‌های رنگارنگ که هر کدام شده بود شبیه یک جعبه مدادرنگی. از آن‌جایی‌که عمق کتاب‌خانه زیاد بود، جلوی کتاب‌ها را حسابی شلوغ کرده بودند. تمام اشیاء تزئینی عالم آنجا نماینده داشتند؛ مجسمه جن آفریقایی، گلدان کاکتوس‌های مثلثی، اسطوره‌های سِلتی، قاب عکس‌های سیاه‌وسفید، صلیب و تسبیح و گوشواره، خوشنویسی‌های اعلا و غیرخوانا، کوه آتش‌فشان، نقاشی‌های درِپیت و انواع سنگ و کلوخ. نمی‌شد هیچ کتابی را دید. از همه بزرگتر یک اسب سفید شیهه‌کش نجیب بود که دو نفر نانجیب روی زین مشغول کار خیر بودند. مجسمه‌ی یک فیلم ترکی بود. معادل سنگی ابتذال و کثافت. توانستم از لای پاهای بسیاری که آنجا در هم رفته بودند، دو حرف آخر عنوان کتاب یا اسم نویسنده یا نام خانوادگی مترجمی را ببینم: «قی». یعنی چه بود؟! باقی؟ بوقی؟ قرقی؟ طوقی؟ فندقی؟

بدبختی اعظم دسترسی به خود کتاب‌ها بود. با آن وضعیت، برای بیرون کشیدن کتابی باید یک اسباب‌کشی کامل انجام می‌دادم. ناامید از دست یافتن به هر گونه مطلوبی، دست‌هایم در دو طرف بدنم آویزان شدند. یک‌باره، در گوشه‌ی سمت چپِ پایین‌ترین ردیف، دیدم جایِ دستی هست و کتابی که اندکی سر بلند کرده است.

راستش را بخواهید من دوست دارم در شرایط غیرمنتظره کتابی فکرنشده را بی‌محابا باز کنم و بدون هیچ قصدی چند خطی از آن را بخوانم. مثل این می‌ماند که جلوی آقایِ خب، جلوی خانم‌ها را که نمی‌شود گرفت آقایِ فرهیخته‌ای را در خیابان بگیرم و بی‌مقدمه به او بگویم: «شما، یک نکته به من بگید! هر چی باشه، هر چی که دوست دارید.» برای همین شیرجه زدم.

با دستی صاف و کشیده، مثل جیب‌برها، کتاب باریکی را، با دو انکشت وسط و اشاره، آرام آرام بیرون کشیدم. «اوه!» آن آقا، صادق هدایت از آب درآمد. مجموعه داستان کوتاه "سگ ولگرد" بود که داستانی با عنوان "تاریک‌خانه" دارد. شاید برای دهمین بار آن را خواندم. صحبت‌های طولانی «مردی که شبانه سر راه خوانسار سوار اتومبیل» شد، جذاب‌ترین قسمت ماجرا بود:

«... اشخاصِ تازه‌به‌دورون‌رسیده‌ی ‌متجدد فقط میتونن به قولِ خودشون توی ﺍین محیط عرض‌اندﺍم بکنن، جامعه‌یی که مطابق سلیقه و حرص و شهوتِ خودشون درس کردن و در کوچکترین وظایف زندگی باید قوﺍنینِ جبری و تعبدِ ﺍونا رو مثه کپسول قورت داد! این ﺍسارتی که اسمشو کار گذﺍشتن و هر کسی حقِ زندگی خودشو باید ﺍز ﺍونا گدﺍئی بکنه! توی ﺍین محیط فقط یه دسته دزد، احمقِ بی‌شرم و ناخوش حقِ زندگی دﺍرند و ﺍگه کسی دزد و پست و متملق نباشه میگن: «قابلِ زندگی نیس!» دردهایی که من دﺍشتم، بارِ موروثی که زیرش خمیده شده بودم اونا نمیتونن بفهمن! خستگیِ پدرﺍنم در من باقی مونده بود و نستالژیِ ﺍین گذشته رو در خود حس میکردم.

میخوﺍستم مثه جونورﺍی زمستونی تو سوﻻخی فرو برم، تو تاریکیِ خودم غوطه‌ور بشم و در خودم قوﺍم بیام. چون همونطوری که تو تاریکخونه عکس روی شیشه ظاهر میشه، اون چیزهایی که در انسون لطیف و مخفیس در ﺍثر دوندگی زندگی و جار و جنجال و روشنائی خفه میشه و میمیره، فقط توی تاریکی و سکوته که به انسون جلوه میکنه. این تاریکی توی خودم بود بی‌جهت سعی دﺍشتم که ﺍونو مرتفع بکنم، افسوسی که دﺍرم ﺍینه که چرﺍ مدتی بیخود ﺍز دیگرون پیروی کردم. حاﻻ پی بردم که پرﺍرزش‌ترین قسمت من همین تاریکی، همین سکوت بوده...».

  • علی غزالی‌فر


یکی از ملزومات خوب خواندن، بازخوانی است. کتاب خوب را باید چندبار خواند. البته بایدی در کار نیست. کتاب خوب به‌گونه‌ای است که نمی‌توان آن را کنار گذاشت. آیا کسی که ترانه‌ای را دوست دارد، آن را یک‌بار گوش می‌دهد و سپس فراموش می‌کند؟ کتاب خوب نیز به همین صورت دلنشین است. کتاب خوب دست از سر خواننده برنمی‌دارد.

یک کتاب خوب را نمی‌توان یا نباید فقط یک‌بار مطالعه کرد. آن را باید بارها بازخوانی کرد، اما چندبار؟ حداقل دوبار و به دو قصد: 1-لذت 2-معرفت. کیف کردن و مطالبی یاد گرفتن. البته این دو کاملا جدای از هم نیستند و در نهایت به هم گره می‌خورند. چطور؟ این‌طور:

مطالعه کتابی با هدف لذت بردن از آن، چیزهای متفاوتی را به انسان می‌آموزاند. این‌که بدون هیچ طرح و مسئله‌ای کتاب را باز کنیم و خود را به جریان دلچسب آن بسپاریم تا لذت ببریم، باعث می‌شود مفاهیمی در ذهنمان شکل بگیرد که در حالت دیگر از آنها خبری نیست. در مقابل، مطالعه کتاب به قصد آموختن مطالب جدید، لذت خاص خودش را دارد؛ لذت از معانی خوبی که خوراک خوشایند عقل است. این مطلب درباره همه انواع کتاب‌های خوب صادق است؛ چه رمان و چه یک اثر فلسفی. آیا نمی‌توان از خواندن چنین چیزی هم آموخت و هم لذت برد؟


«پیروان امروزِ بنتام، همچون ژان ژاک روسوی تقریبا معاصر او، اعتراف می‌کنند که پیشرفت ممکن است باعث افزایش شادمانی نشود، بلکه حتی می‌تواند از سه راه عملا آن را تضعیف کند. نخست آن‌که پیشرفت مبتنی بر عواملی است، مانند رقابت‌جویی، که خود عامل نارضایتی‌اند. دوم آن‌که پیشرفت، امیالی همچون زیاده‌خواهی را برمی‌انگیزد. و همین امیال اسباب نارضایتی‌اند. سوم آن‌که پیشرفت انتظاراتی به وجود می‌آورد، مانند میل به شادمانی، که عامل تشویش و ناآرامی هستند. روسو گفته است: "در بحبوحه‌‌ی این همه فلسفه، انسانیت، ادب و نزاکت و پند و اندرزهای متعالی، هیئت بیرونی ما فقط ظاهری سطحی و فریب‌کارانه دارد: شرافتِ بی فضیلت، خِردِ بی حکمت و لذت بی شادمانی."»

  • علی غزالی‌فر


بدترین ساعت‌های روز بهترین زمان برای رفتن به کتاب‌فروشی است؛ مثلا ساعت 14 و 53 دقیقه. علت این تقارن خلوت بودن کتاب‌فروشی است. خلوت بودن هم به این دلیل مهم است که غالبا کتاب‌فروشی‌ها، نسبت به تعداد کتاب‌های‌شان، کوچک هستند و فضای حرکت میان قفسه‌ها تنگ است. به جاده دوطرفه یک بانده می‌مانند. اگر طرف مقابل از جنس موافق نباشد که دیگر هیچ. به دلایل فرنگی و فرهنگی باید با چنان مهارتی مماس و موازی او رد شویم که حتی یک مولکلول از دو طرف به هم نخورند. گاهی دست‌اندازها پستی و بلندی بیش از حدی دارند و گذرگاه حکم گردنه کوه را پیدا می‌کند. باید با چسباندن کمر و پشت دست‌ها و پاها به قفسه‌ها، به پهلو از آن منطقه صعب‌العبور بگذریم. راه‌حل این است که یا کتاب‌فروشی‌ها بزرگ شوند یا فرهنگ گشوده شود و به همین دلیل این مشکل حل نخواهد شد؛ زیرا تا کتاب‌فروشی‌ها رونق نگیرند، فرهنگ تغییر نمی‌کند و بالعکس. بدبختی را می‌بینید؟ بقیه مشکلات ما نیز به همین شکل است. بیچاره ملتی که مشکلاتش دوری باشد!

باری، طبق پیش‌بینی کسی نبود جز فروشندگان و  خمیازه‌های بعدازظهرشان و یک دخترخانم خیلی جوان که داشت دست‌هایش را روی عطف کتاب‌ها می‌کشید. روی کیف شل‌وول و فسفری‌اش که مثل یک لیموی چلانده، مچاله شده بود دو سه پیکسل جینگیل مینگیلی چسبانده بود و یک کف دست دستمال لابه‌لای موهای انبوهش فرو کرده بود که به آن می‌گویند روسری. من از تصویر باب‌اسفنجی روی پیکسل‌های کیفش به سمت ذهن او نقب زدم. به‌نظرم آمد که از آن دسته دخترهایی باشد که فقط کتاب‌هایی را می‌خرند که روی جلدشان قلب‌های قرمز و گلبرگ‌های صورتی نمناک باشد با عنوان‌هایی همچون "دلشکسته باران"، "باران عشق و زنگ"، "قلب‌های سنگی و رنگی"، "آه‌ها و دستمال‌ها"، "این‌طوری فین کن دختر!" و موضوع آخری این است که چگونه با زبان بدن در سی ثانیه مخ کسی را بزنیم که در پانزده ثانیه مخ ما را بزند. ما که نه، آنها.

با این تصور وقتی شنیدم: «یک کتاب خوب برای کلیت فلسفه سیاسی می‌خوام»، فهمیدم کل حفاری‌ام در جهان ذهن اشتباه بوده است. یعنی از ذهن شخص دیگری سردرآورده بودم؛ یحتمل دوستِ دخترعمه‌ی همسایه‌اش. می‌خواهید باور کنید یا نه، اما واقعیت این است که اذهان فردی گسسته از هم نیستند. به علاوه، عالم ذهن جهان بسیار تاریک و پیچیده‌ای است و کسی که به آن پا بگذارد، بعید است عاقبت گم‌وگور نشود.

فروشنده کتابی به دست او داد، اما دخترک نالید: «معاصر نه، فلسفه سیاسی کلاسیک می‌خوام.» این حرفش تعداد چشمانم را به توان سه رساند. بعد از این‌که دو سه کتاب به او معرفی شد، پرسید: «کتاب "سیاست" ارسطو چطوره؟» و فروشنده فوری پراند: «افتضاحه» و شروع کرد به دری‌وری گفتن و فقط به ارسطو فحاشی نکرد. در نهایت هم گفت برای امروز اصلا کتاب مفیدی نیست و فقط به‌درد عهد دقیانوس می‌خورد.

برخی و شاید بسیاری گمان می‌کنند برای آموختن درباره موضوعی، جدیدترین کتاب‌ها مطلقا بهترین‌ها هستند. کتاب‌های گذشتگان چیزی ندارد که کتاب‌های جدید آنها را در بر نداشته باشد. این پندار غلط مبتنی بر یک پیش‌فرض نادرست است. این افراد گمان می‌کنند دانش بشری در همه زمینه‌ها به‌صورت خطی رشد می‌کند. اما این‌طور نیست. برای مثال "سیاست" ارسطو همچنان از بسیاری کتاب‌های سیاسی-اجتماعی معاصر آموزنده‌تر است. این امر دلایل متعددی دارد. در اینجا به یک دلیل ساده اشاره می‌کنم.

ما امروزه مشکلات گوناگون و فراوانی داریم که نمونه‌های مشابه آنها در گذشته هم وجود داشته است. همه مشکلات ما منحصربه‌فرد نیستند. به علل مختلف، این مشکلات در گذشته شدیدتر و گزنده‌تر بوده‌اند؛ برای مثال امروزه نهادهای ناظر و کنترل‌کننده به‌طرز چشم‌گیری جلوی زیاده‌روی‌ها را می‌گیرند، ولی در گذشته چنین موانعی وجود نداشت. به دلیل همین "گزندگی" شدید، مشکلات بیشتر جلب توجه می‌کردند. این امر باعث می‌شد که نظر اندیشمندان به آنها معطوف گردد. در نتیجه، نظرورزی آنها را بیشتر تحریک می‌کرد. آن "گزندگی" شدیدِ مشکلات و این اندیشیدگیِ زیادِ متفکران باعث می‌شد که بصیرت‌های نافذی حاصل شود که اینک پس از قرن‌های بسیار همچنان جالب، تازه و آموزنده باشند و همچون جواهری ارزنده بدرخشند. ارسطو نیز یکی از خردمندان بزرگ و معتدل تاریخ بود. کتاب "سیاست" او نیز هنوز هم یکی از منابع تجربه، خردمندی و میانه‌روی است. آیا این حرف ارسطو در "سیاست"، که فقط یکی از حرف‌های ساده و معمولی اوست، به درد امروز نمی‌خورد؟


«در همه دانش سیاسی، اندرزی از این پرارج‌تر نتوان یافت که فرمانروایان باید، نه به حکم قانون، بلکه به اعتبار سنتِ میانه‌روی، از گردآوردن مال و سود بپرهیزند. این اندرز به‌ویژه برای الیگارشی‌ها بسیار سودمند است. مردم از این‌که در حکومت سهمی ندارند کمتر نستوه می‌شوند. زیرا برکناری از زحمت مناصب دولتی و فراغت برای پرداختن به کارهای شخصی خود مایه‌ی خوشنودی ایشان است. ولی آنچه به راستی خشم‌شان را برمی‌انگیزد این است که بیندیشند که فرمانروایان از خزانه عمومی می‌دزدند. زیرا در این حالت دو علت برای نارضایی خواهند داشت: یکی برکناری از منصب و دومی بی‌نصیبی از مال.»  

  • علی غزالی‌فر


نه تابستان بود و نه حتی ظهر. ساعت 9 صبح بود، اما هوا به‌قدری گرم بود که انگار خورشید قسم خورده بود آن را بجوشاند. آن جناب با همه توان زور می‌زد و بر کله خلق می‌تابید. نه سایه‌ای بود و نه جای نشستنی که بشود کتابی خواند. به حربه همیشگی‌ام متوسل شدم. به نزدیکترین شعبه بانک رفتم. همین‌که وارد شدم، جوانی از پشت میز بلند شد و به طرفم آمد. خوش‌آمد گفت و تعارف کرد و از کارم پرسید. گفتم منتظر کسی هستم، اما بیرون بسیار گرم است و اگر اشکالی ندارد، در گوشه‌ای بنشینم و کتابم را بخوانم تا دوست وقت‌نشناسم سر برسد. ابتدا کمی جا خورد، ولی بعد با خوشرویی گفت هیچ مشکلی نیست و جای دنجی را به من نشان داد. قبل از این‌که به آن گوشه بروم، مرا به آبسردکن راهنمایی کرد تا گلویی تازه کنم.

تعجب می‌کنم که چرا درباره بانک‌ها این‌قدر بد می‌گویند. بانک‌ها گسترده‌ترین شبکه خدمات فرهنگی را در کشور ایجاد کرده‌اند. آنها شیک‌ترین سالن‌های مطالعه را در سراسر این میهن بزرگ ساخته‌اند و کاری کرده‌اند که هر کسی در هر نقطه‌ای بتواند در فضایی مطبوع کتاب بخواند. من ده‌ها کتاب را در بانک‌ها خوانده‌ام. البته از حق نگذریم. دو سه باری هم عذر مرا خواستند و تذکر دادند که اجازه ندارم آنجا مطالعه کنم. من هم در دلم گفتم: «چه باک! چیزی که زیاده شعبه بانک!» و دو قدم آن‌طرف‌تر شعبه بهتری منتظرم بود.

خودش برایم آب ریخت و هنگامی که آن را به دستم داد، به شوخی گفت:

«شما که خوش‌تیپ نیستی. با این سرووضع منتظر کی هستی؟»

من هم بعد از سرکشیدن لیوان خندیدم:

«جدی؟ یعنی برگردم؟»

«جات بودم برمی‌گشتم.»

«زودتر می‌گفتی. حالا دیگه دیره. طرف میاد می‌بینه من نیستم، ناراحت می‌شه.»

«تو رو ببینه بیشتر ناراحت می‌شه. برای آبروداری بهتره برگردی.» و دوتایی خندیدیم.

رفتم همانجا جا خوش کردم و مشغول کتاب شدم. چند دقیقه که گذشت نگهبان بانک آمد و کنارم نشست.

«آقا... می‌بخشید که اون حرفو زدم. معذرت می‌خوام!»

«کدوم حرف؟»

«اینکه خوش‌تیپ نیستی...»

«خب راست گفتی دیگه» و خندیدم.

«واقعا نمی‌خواستم ناراحت‌تون کنم.»

«ناراحت؟ نه ناراحت نشدم. چرا ناراحت بشم؟»

«مگه میشه، من بودم خیلی ناراحت می‌شدم.»

«یعنی چی؟»

«اگر کسی اول صبح به من بگه خوش‌تیپ نیستم اون روزم کلا خراب می‌شه و تا دو سه روز می‌رم توی کُمای روحی.»

«چرا؟»

«طبیعیه. به آدم برمی‌خوره. یه‌بار یکی از همین کارمندا ساعت منو مسخره کرد. انقد ناراحت شدم که رفتم یه ساعت خفن خریدم که مشکلم حل بشه.» و دست چپش را روبه‌روی صورتم دراز کرد: «خدا تومن قیمتشه. مجبور شدم از دو سه نفر پول قرض کنم. قیمت ده‌تا ساعته.»

من نمی‌دانم قیمت ده‌تا ساعت بود یا خیر، اما به اندازه ده‌تا ساعت عقربه داشت.

خیالش را راحت کردم که ناراحت نشدم. وقتی داشت می‌رفت گفت:

«معلومه خیلی دل خوشی داری وگرنه به‌جای پول با کتاب نمیومدی توی بانک. کتاب به چه دردی می‌خوره آخه؟»

رفت و با این حرفش ذهنم را مشغول سؤالی کرد تا مطالعه را به تعویق بیندازم. صد البته فایده کتاب برای من روشن بود، اما برای چنان کسی چه سودی دارد؟


کسانی که با کتاب بیگانه هستند، همیشه اعتراض می‌کنند که به چه دردی می‌خورد و با کنایه می‌پرسند کتاب چه مشکلی را در زندگی حل می‌کند؟ برای پاسخ به این مسئله باید به عقب رفت و عمیق‌تر نگاه کرد.

بیشتر آدم‌ها گمان می‌کنند دردها و مشکلات زندگی‌شان "طبیعی" و "ضروری" است و تنها راه‌حل هم این است که با وسائل، ابزار، امکانات و شرایطی مثل ثروت و شهرت و قدرت از پس آنها برآمد. هیچ‌گاه به مخیله‌شان خطور نمی‌کند که امکان دارد زندگی به‌گونه‌ای باشد که اساسا چنین دردها و مشکلاتی در آن نباشد و به تبع، نیاز به چنان چیزهایی هم منتفی باشد.

کتاب‌های خوب به ما کمک می‌کنند که از زندگی عقب بنشینیم و به چگونگی آن بیندیشیم و آن را نقادانه ببینیم. بدون چنین رویکردی، نتیجه نهایی این خواهد بود که هیچ بدیلی ممکن دیگری برای زندگی تصور نکنیم؛ زندگی دیگری که اساسا چنین مسائلی در آن مطرح نباشد.

کتاب خوب حیاتی به انسان نشان می‌دهد که از نداشتن بسیاری چیزها رنج نبرد؛ بلکه حتی در پی آنها هم نباشد. کتاب خوب چه بسا مشکلی را در زندگی حل نکند، اما می‌تواند آن مشکلات را منحل کند. کتاب خوب با انسان کاری می‌کند که از ابتدا چنان مشکلی به‌وجود نیاید. درست است که کتاب برای ما ساعتی به اندازه سینی آشپزخانه با یک میلیون عقربه فراهم نمی‌کند تا به دست‌وپای خود ببندیم. در عوض، ما را از چنین چیزهای غیرضروری بی‌نیاز می‌کند.

اما کتاب خوب چگونه چنین می‌کند؟ کتاب خوب بر انسان اثر می‌گذارد و ذهنیت او را تغییر می‌دهد. آگاهی وقتی قوی و عمیق شود، میل را دگرگون می‌کند. خلاصه کنم: در نهایت "مبدأ میل" او را عوض می‌کند. به عبارت دیگر مبدأ میل انسان کتاب‌خوان چیز دیگری متفاوت با مبدأ میل انسان عرفی است؛ دو نوع خواست و اراده مختلف. رنج انسان‌ها نیز ریشه در امیالشان دارد؛ امیالی که برآورده نشده‌اند و این برآورده نشدن خواست‌ها باعث بروز رنجشان می‌شود. موضوع تغییر مبدأ میل بحث مستوفایی دارد. ذهنم آن را رها کرد و به کتاب برگشتم:

«[در لحظات آخر عمر، یک‌باره] آن‌چه بر او رفته بود مانند احساسی بود که گاهی در واگن قطار بر آدم عارض می‌شود و آن وقتی است که خیال می‌کند رو به عقب می‌رود و حال آن‌که به واقع رو به جلو می‌رود و ناگهان متوجه جهت واقعی‌اش می‌شود. به خودش گفت: "آری همه زندگی‌ام بر خطا بوده است"».

  • علی غزالی‌فر