تأملات در فلسفه غیراولی

مشخصات بلاگ
تأملات در فلسفه غیراولی

۱۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «کتاب» ثبت شده است


مدتی‌ست که هر یادداشتی می‌گذارم، چند نفر کانال را ترک می‌کنند. ظاهرا وقتی این کانال یک‌باره از سروکول گروه‌ها و کانال‌های دیگر بالا می‌رود و سروکله‌اش پیدا می‌شود، عده‌ای یادشان می‌آید که باید این‌جا را ترک کنند. دو ضربه با نوک انگشت... تمام.

بله، آدم باید در اوج خداحافظی کند، حتی در فلسفه و تلگرام، ولی ما هنوز در اسفل‌السافلین به‌سر می‌بریم. باز خوب است که تلگرام فیلتر است و اعضا نمی‌توانند راحت بیایند و لفت بدهند؛ چون حتم دارم نود درصد اعضای کانال از فیلترشکن محرومند. بقیه هم اصلا اینترنت ندارند. من این‌جا دارم با خودم حرف می‌زنم.

البته هنوز جای شکرش باقی‌ست؛ چون قبلا وقتی یادداشت نمی‌گذاشتم، نصف اعضای گروه می‌رفتند. اگر یادداشتی می‌گذاشتم، شش برابر آنها گروه را ترک می‌کردند. صبح چشم باز می‌کردم و «اوه، خدای من!» می‌دیدم تعداد اعضای گروه رسیده به منفی هشتصد نفر. «اَکّه هِی!»

اما به‌زودی ورق برمی‌گردد. همه کسانی که کانال را ترک کردند، بد می‌بینند. تا چند ماه دیگر همه آنها دستگیر خواهند شد. هر روز یکی را از سلولش بیرون می‌کشند و می‌برند روی یک صندلی بی‌دسته و پشتی می‌نشانند در اتاق بازجویی؛ آن اتاق‌های تنگ و تاریک و ظلماتی که اگر چراغ آویزان بالای میز تاب نمی‌خورد، خود شب اول قبر بودند. بازجوی مرموز و خفن که صورتش در تاریکی است، بعد از دو ماه سکوت لب می‌گشاید و با یک کلمه، رزومه‌ای از متهم رو می‌کند که از پیشانی به پایین فلج شود. بعد کف دست‌هایش را روی میز می‌گذارد و به جلو خم می‌شود تا نور چراغ روی صورتش بیفتد و خودش را معرفی کند: «من غزالی‌فر هستم. شناختی؟» و طرف در جا مغزش سکته می‌کند. بله من خودمم! لابد شما هم تعجب کردید و می‌پرسید چطور؟ عرض می‌کنم.

همین فردا، صبح زود عازم سربازی هستم. کجا؟ نیروی انتظامی. بعد از آموزشی، می‌روم در پلیس فتا. هر روز صبح کرکره اینترنت را بالا می‌زنم و راه می‌افتم تا کسانی که کانال را ترک کردند، پیدا کنم. همه را از وای‌فای‌شان بیرون می‌کشم و می‌فرستم به زندان. مدرک دارم. یعنی جور می‌کنم؛ چون هیچ‌کس نیست که در این فضای مجازی، جرمی، جنایتی، مصیبتی، چیزی مرتکب نشده باشد. بعد هم مجبورشان می‌کنم هر روز جمعیت یک استان را در این کانال بچپانند.

شوخی کردم! این کار ابلهانه خیلی حال‌وحوصله می‌خواهد و ثانیا مثل همه کارهای دیگر دنیا خیری ندارد. نترسید! با خیال راحت بروید! من هم دارم می‌روم سربازی بیشتر کتاب بخوانم؛ چون سرم بیشتر خلوت می‌شود. خب، کچل می‌کنم.

درست است که شاید تا چند دهه دیگر یادداشتی منتشر نکنم، اما با این یادداشت چند کتاب خوب معرفی می‌کنم که تا یک قرن سرتان گرم باشد:

افسانه اسطوره (نجف دریابندری)/ فانوس جادو (تیموتی گارتن اش)/ استبداد (تیموتی اسنایدر)/ روانشناسی کمال (دوآن شولتس)/ تاریخ مختصر اندیشه: راهنمای فلسفیِ زیستن (لوک فری)/ مکتب دیکتاتورها (اینیاتسیو سیلونه)/ در سنگر آزادی (هایک)/ تمدن و ملالت‌های آن (فروید)/ درباره تلویزیون و سلطه ژورنالیسم (پیر بوردیو)/ در ستایش بی‌سوادی (هانس ماگنوس انسنس‌برگر)/ ادبیات در مخاطره (تزوتان تودوروف)/ فرهنگ و زندگی روزمره (دیوید اینگلیس)/ اعتقاد بدون تعصب (پیتر برگر)/ در جست‌وجوی جامعه بلندمدت (کریم ارغنده‌پور)/ قدرت اندیشه (آیزایا برلین)/ روشنفکران و سیاست (مارک لیلا)/ طغیان توده‌ها (خوزه اورتگا ئی گاست)/ در ستایش عشق (آلن بدیو)/ شهر فرنگ اروپا (پاتریک اوئورژدنیک).

همه این کتاب‌های خوب، کوچک و مختصر هستند و خواندنشان سخت نیست. اگرچه بعضی آن‌قدر جذاب هستند که حیف است صد جلدِ هزارصفحه‌ای نباشند؛ مثل کتاب نوزدهم. اگر خواستید یک رمان خوب بخوانید که ساختارش همانند مطالب تلگرامی، کوتاه و ساده باشد، این شاهکار را به شما معرفی می‌کنم: دفتر بزرگ (آگوتا کریستوف). این علیامخدره با تکنیک‌ها و تاکتیک‌های نویسندگی، اثرش را از ضربات پنالتی فینال جام‌جهانی هم جذابتر کرده است. بخوانید و کف و کیف کنید.

یک مطلب مهم را هم خیلی جدی عرض کنم: اگر کسی با کتاب‌ها دمخور باشد، می‌تواند از مطالب فضای مجازی هم استفاده کند؛ اما اگر کسی اهل کتاب نیست، خیالش را راحت کنم: از مطالب این کانال و آن‌ گروه و تلگرام و فیس‌بوک و دانلود طرفی نخواهد بست. ارزش همه مطالب برای کشف یا فهم کتاب‌هاست. خواندن یعنی خواندن کتاب یا خواندنی که به خواندن کتابی منتهی شود. یک جمله هم از رمانتیک‌ها برای اهل کتاب نقل کنم تا پشم روح‌شان بریزد: «شأن وجودی هر چیزی در جهان به این است که به یک کتاب منتهی شود

در پایان جدا عذر می‌خواهم اگر باعث رنجش کسی شدم. قصد بدی در کار نبود. علوم انسانی ذاتا نقاد هستند و هر نقدی باعث رنجش عده‌ای می‌شود. مصائب زندگی جمعی بشری که از کهکشان کله‌اسبی نازل نمی‌شود.

از همه بابت همراهی تشکر می‌کنم. ممنونم که بودید.

راستی، کتاب نوزدهم همان کتاب آخر است. درست شمردید؟

  • علی غزالی‌فر


پشت قفسه‌ها بودم و کسی را نمی‌دیدم. فقط صداها را می‌شنیدم:

- نه اینو نمی‌خرم. آخه خیلی کتابِ نخونده دارم.

- خب اینو هم بخر بذار کنار بقیه و نخونش!

- چی می‌گی آی سالمی؟!

- والا... خب یک کتاب به کتابای نخونده‌ت اضافه بشه. چی میشه؟

- آخه من تازگیا یه مشکلی دارم.

- من از بچگی مشکل داشتم و هر روزم یه مشکل جدید میاد سراغم. مشکلات من از این کتابا هم بیشتره. ربطی نداره.

- مشکل من یه چیز دیگس. چطور بگم. دلشوره دارم که نکنه ویل دورانتو نخونم. حتی شبا خود ویل دورانت میاد به خوابم. باور می‌کنی؟ انگار توقع داره کتابشو کامل بخونم. باور کن اگر همه‌شو بخونم دیگه هیچی از زندگی نمی‌خوام. راحت سرمو میذارم زمین و می‌میرم.

- عالیه! دوره‌شو برات میارم.

- نه بابا. خیلی وقته اونو دارم. چطور بگم. من‌که بچه ندارم. تنهام. همه زندگیم کتاباس. "تاریخ تمدن" هم حکم بچه‌های منو داره.

- خب باشه. کتابای دیگه‌شو برات میارم. تازگیا چنتا کتاب جدید ازش ترجمه شده.

- عاشقشم. زندگی با همچین نویسنده‌ای خیلی باارزشه.

- آره، چنتا کتاب درباره زندگی هم نوشته. بذار الان برات پیدا می‌کنم.

- مگه بچه چیه؟ ها؟ یه جور سرگرمیه که آدم با خودش تنها نمونه. خب کتابا هم همین کارو میکنن دیگه. منکه اصلا احساس تنهایی نمی‌کنم... باور کن... جدی می‌گم. هیچ کمبودی هم ندارم. حتی آی سالمی من میرم دلم هم براشون تنگ می‌شه. وقتی میام بیرون آی سالمی خدافظ فکرم پیش اوناس. الانم یادم افتاد که تو خونه...


تَلَق. در بسته شد. فروشنده در حال گشتن کنار من آمد. به من زل زد:

- پیداش نمی‌کنم. شما کتابای ویل دورانتو لابه‌لای این کتابای دست‌دوم ندیدی؟


گفتم ندیدم، اما همچنان به من خیره بود:

- آقا من یه چیزی می‌دونم. می‌خواید به شما بگم؟


بدون این‌که منتظر پاسخ من باشد، ادامه داد:

- آدمایی که کتاب می‌خونن هر کدوم یه جورن. مشتری‌های من هیچ‌کدوم مث هم نیستن. من نمی‌دونم این‌کتابا با آدما چیکار می‌کنن!

- خود شما کتاب می‌خونید چه حسی دارید؟ چه اتفاقی براتون میوفته؟

- هیچی. منکه نمی‌خونم... اما...


سرش را پایین انداخت و دوباره به من نگاه کرد. دست‌هایش را از آرنج و مچ به‌شدت تکان می‌داد، انگار که آنها را می‌تکاند، دنباله حرفش را گرفت:

- خب، البته کتابا رو خیلی دوست دارم، اما نمی‌خونم. یعنی نمیشه بخونم. آخه نمی‌دونم کدومو بخونم. چطوری از بین چند هزار کتاب یکیو انتخاب کنم؟

- مشتری‌ها چطوری انتخاب می‌کنن؟

- اونا چیز خاصی می‌خوان. اما همه کتابها برای من مساوی هستن. هیچ‌کدوم مهمتر از بقیه نیست. هست؟


کتاب کهنه‌ای را از زیر یک ستون مجله کشیدم و برانداز کردم. به طرفش گرفتم و پرسیدم:

- اینو چند میدین؟

- این کتاب بیشتر از بیست ساله که تو بازار نایاب شده. الان چاپ بشه کمتر از سی‌وپنج تومن نیست، اما من میدم بیست‌وپنج تومن.

- شما که اینا رو نمی‌خونید، چطوری اونها رو می‌شناسید؟

- بیشتر مشتریا خودشون می‌دونن چی می‌خوان. بعضی وقتام با بعضیا صحبت می‌کنم و ماجرای بعضی کتابا رو متوجه می‌شم.

- پس برای این کار هم لازم نیست اونا رو بخونید؟

- مگه سوپری و داروفروش همه جنساشونو خودشون امتحان می‌کنن؟ ما هم مثل همونا هستیم. اگر یه دکتر همه داروها رو خودش بخوره که می‌میره. منم همه این کتابا رو بخونم نفله می‌شم. این همه کتاب متنوع و عجیب‌غریب بره تو ذهن آدم، چه بلایی سرش میاد؟ پاک دیوونه می‌شه. خلاص.


با هم رفتیم که حساب‌کتاب کنیم. وقتی کارت بانکی را به طرفم گرفت، باز هم به من خیره شد:

- البته اینم بگم. آدم کتابا رو هم نخونه، همین‌که اطرافش باشن و با اونا سروکله بزنه، یه چیزیش میشه. آدم از دست کتابا قسر در نمی‌ره.


کارت را گرفتم و سری تکان دادم. از در مغازه که بیرون می‌رفتم، زن میانسالِ فربه‌ای تلوتلوخوران از کنارم گذشت و داخل شد:


- آی سالمی راسی یادم رفت. تازگیا رمان "ابله"...

  • علی غزالی‌فر

ضربه آرنج بغل‌دستی‌ام مرا از اعماق آگاهی بیرون کشید.

-چه با خیال راحت نشستی کتاب می‌خونی!

-چطور مگه؟

-من خودم راننده ماشین سنگینم. این جاده‌ها و اتوبوسا وحشتناکن. جون آدم در خطره. از من می‌شنوی فقط با قطار سفر کن. من بلیط گیرم نیومد و مجبور شدم سوار این ارابه مرگ بشم.


**********

نمی‌توانست آرام بنشیند. می‌رفت و می‌آمد. عاقبت کنار در ایستاد و به من خیره شد.

-من در راه‌آهن مدیرکلم. آقا هیچ اعتمادی به این قطارا نیست. همه ریل‌ها غیراستانداردن. هر لحظه امکان داره بمیریم. البته تا بمیریم صدبار می‌میرم و زنده می‌شم. حالا من هیچ؛ زن و بچمو هم اوردم.

سرش را مثل جغد چرخانده بود و انگار با نگرانی منتظر عزرائیل بود که از پشت سر بیاید و دست بر شانه‌اش بساید. وقتی مطمئن شد کسی نیست دوباره سرش را به حالت اول بازگرداند و به من زل زد:

-شاید باور نکنی، اما من‌که مدیرکل راه‌آهن هستم اولین‌باره که به‌جای هواپیما سوار قطار می‌شم.


**********

بسته غذا را روبه‌رویم گرفت.

-بسه دیگه! بگیر یه چیزی بخور!

هر دو بسته را که مثل طالبی گرفته بود جلوی صورتم تکان داد.

-نگا کن! جون‌مونو همین‌جوری گرفتیم کف دست‌مون که سوار هواپیما شدیم.

-چرا؟

-چرا؟! واقعا نمی‌دونی؟!

من واقعا نمی‌دانستم. اگر هم چیزی بدانم، از کجا بفهمم درست است یا دروغ و فریب و وعده و وعید. خودش ادامه داد:

-همه هواپیماها در حالت اضطراری قرار دارن. چطور بگم؟! همه‌شون با یه جور چراغ چک پرواز می‌کنن. هر هواپیمایی که بلند می‌شه هر لحظه احتمال داره سقوط کنه... هواپیما کارمه.

بسته را روی میزم گذاشت.

-خب پس پیاده و پابرهنه سفر کنیم؟

-ماشین، اتوبوس، قطار و ازین جور چیزا. اصلا چرا سفر کنیم؟ ها؟ آدم باید تو این کشور یه سوراخی، حفره‌ای پیدا کنه و بره توش قایم شه تا آخر عمر و فقط برای کارهای ضروری بیاد بیرون.

ساندویچ که لای آروارهایش رفت، ساکت شد. من هم نی را به دندان گرفتم و به درون حفره خودم برگشتم. اگرچه صدای بلند موتورهای هواپیما اجازه نمی‌داد خوب مطالعه کنم، اما با خیال راحت تا آخرین مولکول آب انار را هورت کشیدم.

  • علی غزالی‌فر


دلیل برخی افراد برای کتاب‌نخواندن این است که "حس و حال" لازم را ندارند. لذا اقدام نمی‌کنند و منتظر می‌مانند تا حس‌اش بیاید. و البته معلوم نیست کِی و از کجا بیاید. مشکل این است که از طرفی نمی‌توان بدون حس و حال لازم، خوب و درست مطالعه کرد و از طرف دیگر حس و حال به اختیار آدمی نیست. ظاهرا وضعیت مأیوس‌کننده است، اما خوشبختانه راه‌حلی وجود دارد.

واقعیت این است که حس و حال بیشتر کارها با خود آن کارها حاصل می‌شود. بیشتر اوقات حس و حال کارها قبل از آن‌ها به‌دست نمی‌آید، اما همین‌که انسان شروع به انجام آن کار بگیرد، نرم‌ نرمک حس و حال مناسب نیز پیدا می‌شود. مثلا حس و حالی برای خواندن فلان کتاب نیست، اما اگر کسی کمی همت کند و با تمرکز و حوصله مطالعه را آغاز کند، پس از چند صفحه سروکله حس و حال لازم هم پیدا می‌شود. این قاعده فقط در مورد مطالعه صادق نیست و شامل خیلی کارها می‌شود؛ همچون: ورزش‌کردن، رژیم‌گرفتن، درس‌خواندن و... . هر کسی این قاعده را به همین صورت با اندکی پیچ و تاب می‌تواند در امور دیگر به‌کار بگیرد.

ممکن است کسی بگوید که چنین کردم، اما چنان نشد. پاسخ این است که آن کتاب خوب نبوده یا برای آن شخص مناسب نیست. فراموش نکنیم که بنا نیست کتاب‌های بد، معمولی یا حتی خوب را بخوانیم. آن‌چه که باید مطالعه کنیم، کتاب‌های عالی یا خیلی خیلی خوب است. آن‌قدر شاهکار مکتوب وجود دارد که نوبت به، حتی، کتاب‌های خوب هم نمی‌رسد. باید کتاب‌هایی را بخوانیم که نتوانیم آن‌ها را نخوانیم. کتاب‌هایی که ما را شکار می‌کنند و مثل آهن‌ربا جاذبه دارند و از دست‌های ما نمی‌افتند، حتی اگر خیلی قطور و سنگین باشند؛ مثل "تاریخ بی‌خردی" از باربارا تاکمن (1912-1989)، آن شاهکار درخشان، یا دیگر غول هفتصد صفحه‌ای، "برج فرازان". 

  • علی غزالی‌فر


نیست...

خوب نیست...

اصلا خوب نیست...

حالم اصلا خوب نیست. سرجایش نیست. من با کتابِ خیلی خوب مست می‌شوم، اما این یکی دارد مرا بیهوش می‌کند. چنین کتابی با این چگالی بالا نفس آدمی را بند می‌آورد. کتابی به‌دست گرفته‌ام که خواندنش همانند ریزش یک آسمان‌خراش، مرا به‌هم ریخته و ازهم‌پاشیده است. اکنون حتی نگاه کردن به آن هم حال مرا منقلب می‌کند. علی‌رغم این، تلاش می‌کنم بر خودم مسلط شوم و  آرام بنویسم.

خویشتنداری در چنین موقعیتی بسیار سخت است؛ زیرا تسلط خود را از دست می‌دهیم و در برابر شکوه ژرف و متعالی کتاب کاملا خلع سلاح می‌شویم. شاعر بزرگ انگلیسی، ویستن هیو آودن (1907-1973)، می‌گوید: "کتاب مهم کتابی است که ما را بخواند و نه به عکس". گاهی کتابی پیدا می‌شود که انسان را می‌خواند، آگاهی او را شخم ‌می‌زند و تا اعماق روحش را حفاری می‌کند. گاهی وقت‌ها آدمی با خواندن کتابی پوست‌اندازی می‌کند و یکی از پوسته‌های زندگی از جلوی چشمش کنار می‌رود. کتاب‌های خوب معمولا روشن می‌کنند اما برخی به آتش می‌کشند و می‌سوزانند. کتاب خوب فقط با ذهن آدم برخورد نمی‌کند، بلکه همه ابعاد وجودش را در خود فرومی‌بلعد. حتی عواطفش را منفجر می‌کند. هیجانات از مرکز هسته وجود شخص همچون آتش‌فشانی خروشان فوران می‌کنند، احساسات انسان به اوج انبساط می‌رسند و مرز‌های جهان او را از هم می‌درند. همه این اتفاقات فقط با خواندن تنها چند صفحه رخ می‌دهد. آخر یک کتاب چقدر می‌تواند خوب باشد؟! کتابی که تا این حد موثر و تکان‌دهنده است، آدم را به این گمان می‌اندازد که نکند روح داشته باشد؟ شاید!

از میان هزاران هزار کتاب فقط یک مورد این‌طور از آب درمی‌آید؛ کتابی که از اقیانوس روح به این ساحل بایر پرتاب شده است. کمتر کسی می‌تواند به اعماق جان و جهان فرو رود و با دست پر برگردد؛ زیرا زیرزمین روح جهان، برفراز اذهان بشری قرار دارد و سقف ذهن بشریت گردوخاک آستانه حیاط عوالم باطنی است. جان میلتن (1608-1674) می‌گوید: "یک کتاب خوب خون زندگانی گرانمایه یک روح باتجربه است و نمادیست از یک زندگی ماورای زندگانی خاکی". بعضی از کتاب‌ها چیزهایی دارند که ارواح انسانی از گذشته‌های دور و نامعلوم به دنبال آن‌ها بوده‌اند. این کتاب هم یکی از خلأهای کهنه و پهناور روح را پر می‌کند. یک روح تشنه ذره ذره آن را می‌بلعد. و انسان در آن یکی خویشاوندان ازلی روح خودش را پیدا می‌کند و آرام می‌گیرد. اینک می‌توان گفت واقعا چیز جدیدی به جهان پاگذاشته است. هر رخداد بزرگی که از دل عالم بیرون آمده باشد، ردپای خود را در این جهان بصورت مکتوب به‌جای می‌گذارد. روح بزرگ می‌نویسد.

امرسن (1803-1882) گفته است: "اگر کسی کتابی بهتر از همنوعش بنویسد یا پندی نیکوتر بدهد، حتی اگر در قلب جنگل مسکن گزیده باشد، جهان راه خود را به‌سوی خانه او خواهد گشود". دوست و همراه کوچکترش ، هنری دیوید ثورو (1817-1862)، مصداق کامل معنای حقیقی و مجازی چنین سخنی است. او – که به قول خودش از تشییع جنازه بشر برمی‌گشت تا در طبیعت غرق شود – بیش از دو سال در جنگل کنار دریاچه "والدن" زندگی کرد و کتابی با همین عنوان نگاشت و مجموعه‌ای از بهترین و نغزترین پندها را به بشریت عرضه کرد؛ کتابی که تک تک جملات آن همچون تکه‌های طلا می‌درخشد و کل آن ثروتی عظیم و گنجی بزرگ است. او با زندگی و نوشته‌های خود راه و روشی جدید برای زیستن به آدمیان نشان داد. او آن‌چه را که می‌اندیشید زیست و تجربه زیسته خود را نگاشت؛ چیزی بس بسیار کمیاب، چرا که به قول کانت (1724-1804): "[متاسفانه] امروز هر کس بنا بر آن‌چه می‌آموزد زندگی کند، خیالباف شناخته می‌شود". کسی که از زندگی لرزان بر پوسته نازک به ستوه آمده است، می‌تواند در والدن غوطه‌ور شود؛ بلکه خود را در آن غرق سازد و خفه کند تا نفسی بکشد.

ما گاهی چنان به یک شیوه خاص زندگی عادت می‌کنیم که نه تنها آن را طبیعی به‌شمار می‌آوریم، بلکه گمان می‌کنیم که اصلا خود زندگی چیزی غیر از این نیست. اما شاید بزرگترین اشتباهی که در زندگی از ما سر می‌زند همین باشد که یک شیوه از زندگی را مساوی با خود زندگی بدانیم. واقعیت آن است که هیچ شیوه‌ای از زندگی طبیعی نیست، بلکه فقط یک انتخاب و یک محصول مصنوع ذهن و دست بشر است. اما علی‌رغم چنین وضعیتی، گه گاهی کسانی پیدا می‌شوند و بر ما نهیب می‌زنند و اصل زندگی را به یادمان می‌آورند؛ به یادمان می‌آورند که آن‌چه در پیش گرفته‌ایم تنها یکی از هزاران راهی است که در زندگی می‌توان در پیش گرفت. و از همه مهتر آن‌که راه‌های بهتری هم هست که می‌توان پیمود. اما ما – تک تکِ خودِ خودِ ما – همه آن‌ها را با سرگرمی و دلخوشی به وسائل و ابزارهای جالب و جذابی که وارد زندگی خود می‌کنیم، از یاد می‌بریم و حواس‌مان نیست که به قول ثورو "اختراعات ما معمولا اسباب‌بازی‌های زیبایی هستند که توجه ما را از امور جدی‌تر منحرف می‌کنند. آن‌ها چیزی نیستند مگر ابزارهایی پیشرفته برای غایاتی عقب‌افتاده؛ غایاتی که پیش از این هم به‌راحتی قابل دستیابی بودند".   

راه زندگی روزبه‌روز بر ما تنگتر می‌شود و ما هزاران شکل و شیوه زندگی را که می‌شد برگزید از دست می‌دهیم. در این میان به‌طور خاص جنبه‌های درونی و معنوی انسان و زندگی فراموش می‌شود. حقیقتا آدم‌ها با شلوغ‌کردن زندگی و شلوغ‌کردن در زندگی می‌خواهند به چه برسند؟ اکثریت قریب به اتفاق آدمیان به دنبال جایی یا جایگاهی در آینده هستند که در آن استقرار و آرامش پیدا کنند. اما هیچ کس در پی این نیست که هم‌اکنون در درون خود به وضع و حالی برسد که در آن آرام و قرار گیرد. کیست که بتواند همچون ثورو رو به همه انسان‌ها فریاد بکشد: "حیات چنان عزیز است که نمی‌خواهم چیزی را که زندگی نیست بزیم. می‌خواهم عمیق زندگی کنم و تمامی مغز استخوان حیات را بمکم. چنان استوار و ساده سر کنم که هر آن‌چه را زندگی نیست از پا درآورم... و من تا مغز استخوانم به سرنوشتم عشق می‌ورزم". حقیقت انسان در این جهان حرکت و کثرت متلاشی می‌شود و از هم فرومی‌پاشد، مگر این‌که تا خرخره در باطن عالم فرو رود.

مصیبت بعدی ما نادیده‌گرفتن جزئیات زندگی است؛ با سرعت و بدون تأمل، گذشتن از کنار همه آن‌ها. اما زندگی مگر چیزی غیر از این جزئیات ساده و کوچک است؟! صدای غرش موج‌های بزرگ دریا چیست، به‌جز مجموع صدای ریز و ناچیز قطرات کوچک آب؟! ثورو در این اثر خویش نه تنها نسبت به زندگی، بلکه بصیرت‌هایی بس عمیق و خیره‌کننده نسبت به جز‌ئیات، ظاهرا، پیش‌افتاده زندگی به ما عرضه می‌کند: خوراک، پوشاک، آشپزی، آبتنی، آزادی، تنهایی، ذرت و سیب‌زمینی، گیاهان، جانوران، آدمیان، پخت نان، زمین و آسمان، کار، پول و ثروت، فقر، فرش، خانه، مطالعه، طبیعت، روزها و شب‌ها، آب و هوا، لوبیا، فصول سال، وسائل و ابزار، تمدن، تکنولوژی، شهر، روستا و بسیاری چیزهای کوچک و بزرگ دیگر؛ مثل کوه‌ها و مورچه‌ها.

این اثر کتابی در میان دیگر کتاب‌ها نیست. محصولی مصنوعی نیست که به‌صورت گلخانه‌ای در کتابخانه‌ای نوشته شده باشد. این متن از دل خود زندگی روییده است؛ محصولی کاملا طبیعی با طعمی خاص و بس ممتاز. از آن نوع کتاب‌هایی است که "برایمان جنبه‌ای جدید به چهره اشیا می‌افزایند. چه بسیار انسان‌ها که با خواندن یک کتاب عصری نو را در زندگی خویش آغاز کردند! چه بسا برای ما کتابی وجود داشته باشد که معجزه رویداده در زندگی‌مان را بیان کند و تازه‌هایی از معجزه را برای ما آشکار سازد". "والدن" را هم باید مصداق همین سخن ثورو تلقی کرد و در رجوع به آن تعلل نکنیم. خود نویسنده در این‌باره هشدار می‌دهد: "در ابتدا بهترین کتاب‌ها را مطالعه کنید! در غیر این صورت، ممکن است هرگز این فرصت را پیدا نکنید که آن‌ها را بخوانید".

خواندن این آثار آغاز بی‌پایانی دارد. یک کتاب خوب هیچ‌گاه تمام نمی‌شود؛ نه آن‌که بارها خوانده شود – که می‌شود – بلکه به این معنا که در جان انسان کاشته می‌شود، ریشه می‌زند، رشد می‌کند، می‌بالد و محصول می‌دهد. کتاب خوب دروازه بی‌کرانی رو به یک افق نامتناهی است و خواندن آن تنها یکی از شیوه‌هایی است که می‌توان در آن حضور داشت. این نوع آثار آدم را بسیار پرتوقع بار می‌آورند. کسی که چنین نوشته‌ای را فقط بچشد، دیگر میلی به سایر نوشته‌ها نخواهد داشت؛ نه میلی به خواندن نوشته‌ای دیگر و نه میلی به نوشتنی طور دیگر. البته همه کسانی که کتاب می‌خوانند، نمی‌توانند کتاب بنویسند، اما می‌توانند در مورد کتاب‌هایی که خوانده‌اند مطلبی بنویسند. کتاب خوب باعث ترشح حس و حال عمیق خواننده است. و او هم اندکی از ترشحات حس و حال خود را که به شکل قطرات واژگان متبلور شده است روی کاغذ می‌پاشد. کتاب خوب خوانندگانش را مجبور می‌کند که در موردش چیزی بنویسند. کسی که نمی‌تواند کتاب خوب بنویسد، می‌تواند در مورد کتاب‌های خوب قلم بزند و نوشتن در مورد کتاب‌های خوب، بخشی از خود آن‌هاست و مشارکت در افقی است که بر ما طلوع کرده است. این‌گونه است که آن دروازه بیکران به روی ما گشوده باقی می‌ماند.

  • علی غزالی‌فر