تأملات در فلسفه غیراولی

مشخصات بلاگ
تأملات در فلسفه غیراولی

۱۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «فلسفه» ثبت شده است


و این را هم پرسید که چه کسی بهتر از دیگران مسائل دیوید هیوم را پاسخ داد؟ یعنی پرسش‌هایی که به صورت اشکال و شبهه به‌جا ماندند از سوی چه کسانی جواب‌های موفقی گرفتند؟


عرض می‌کنم که هیچ‌کس؛ زیرا هیوم، از نظر خودش، اصلا مسئله و اشکال و شبهه‌ای مطرح نکرده بود که برای آن دنبال پاسخ باشد. آن‌چه فیلسوفان بعدی از هیوم فهمیدند با مقصود خود او اختلاف فاحشی داشت. هیوم شکاکیت خود را مسئله‌ نمی‌دانست و آن را پرسش‌هایی به‌شمار نمی‌آورد که باید پاسخ داده شوند. از نظر او شکاکیت حد غایی شناخت و مرزهای معرفت آدمی است. به باور او از آن پس باید یاد بگیریم که چگونه با همان شکاکیت سازگار شویم و زندگی کنیم. به همین دلیل، پس از آن مباحث، پای هیچ فلسفه نظری دیگری از جنس معرفت‌شناسی را پیش نمی‌کشد، بلکه به اخلاق می‌پردازد؛ اخلاق در عامترین معنایش که چگونگی زیستن باشد.

اما فیلسوفان بعدی عکس این راه را پیمودند؛ همگی به دنبال معرفت‌شناسی تازه‌ای رفتند. هر فیلسوفی که به سراغ هیوم رفت، در نهایت او را در پارادیم جدیدی جای داد و تصویر جدیدی از او ساخت؛ تصویری که نقش‌های اصلی فلسفه خودش را مخدوش نکند. به‌طور کلی، در بیشتر موارد فیلسوفان همدیگر را نه از درون، بلکه از بیرون فهم می‌کنند. هر فیلسوفی، فلسفه‌ی فیلسوف دیگر را ابژه‌ای برای فلسفه‌ورزی خود قرار می‌دهد؛ ابژه‌ای که خود از درون در اصل یک سوبژکتیویته بنیادی است. فیلسوف غالبا دغدغه اعوجاج فلسفه دیگران را ندارد، او فقط به پرورش فلسفه خود می‌اندیشد.

آیا فیلسوفان یکدیگر را بهتر می‌فهمند؟ خیر؛ و اساسا دغدغه فهم بهتر یکدیگر را هم ندارند.

  • علی غزالی‌فر


(به مناسبت 28 اردیبهشت یادروز خیام)


عموم مردم خیام (440-536 ه.ق) را شاعری بزرگ می‌دانند و خواص او را دانشمندی سترگ. هر دو گروه درست می‌گویند، اما ناقص. خیام فیلسوف هم هست و آثار فلسفی متعددی دارد، اما جنبه فلسفی او به محاق رفته است. دو چیز به این امر دامن زد. اول این‌که خیام انسان منزوی و گوشه‌گیری بود و مایل نبود که درس و بحث رسمی فلسفی مفصل و شلوغی داشته باشد. او از پذیرفتن شاگردان امتناع می‌کرد و نمی‌خواست خلوت خود را از دست بدهد. دوم این‌که سرشت تفکر فلسفی خاص او اقتضا می‌کرد که در فلسفه رسمی به‌طور جدی شلوغ‌کاری نکند. فلسفه‌های رسمی در دوران پیشامدرن غالبا باید محکم، بلندپروازانه، یقینی و با جنگ و دعوا همراه باشند تا جدی گرفته شوند. فلیسوفی که در شناخت حقایق عالم ادعاهای بلندپروازانه نداشته باشد، مشتری پیدا نمی‌کند و صد البته خود چنین فیلسوفی پیشاپیش از مرید و مشتری فرار می‌کند. خیام نیز شاگرد نمی‌پذیرفت و به این چیزها اعتقادی نداشت و لذا طبیعی است که وارد نزاع و کارزار فلسفی نشود.

 اما به هر حال، او هم به سنت رسمی و تاریخی فلسفه توجه کرد و هم فلسفه خاص خود را داشت، و البته این دو در ارتباط با یکدیگر. این مطلب درسی است که می‌توان از خیام آموخت. از این جهت او یک الگوی حقیقتا خوب برای اهل فلسفه است؛ چراکه هم یک نسبت وثیق با سنت فلسفی بزرگ روزگار خود داشت و هم بهره خاص خویش را از آن گرفت. بیشتر اهل فلسفه فراموش می‌کنند که داد خود را از فلسفه بستانند. آنان همه آگاهی فلسفی خود را وقف یک جریان فلسفی می‌کنند و در نهایت فلسفه‌دانی می‌شوند مبلغ فلان فیلسوف و بهمان فلسفه و عمر خود را در دوستی و دشمنی واهی با این و آن تلف می‌کنند.

خیام متعلق به سنت فلسفی مشاء است. به‌طور مشخص او به فلسفه مشائی ابن‌سینا (370-428 ه.ق) گرایش داشت و نه، مثلا، فلسفه مشائی فارابی (259-339 ه.ق). چند شاهد برای تقویت این مدعا وجود دارد: 1-خیام فلسفه ابن‌سینا را تدریس می‌کرد. 2-خیام برخی از رساله‌های ابن‌سینا را شرح کرده است. 3- او دست‌کم یکی از رساله‌های ابن‌سینا را ترجمه کرد.

به‌نظر نگارنده فلسفه شکاکانه خیام از فلسفه ابن‌سینا نشأت می‌گیرد. فلسفه سینوی علی‌رغم عقل‌گرایی، منطقی بودن و اهتمام فراوان به برهان، بذرهای یک شکاکیت رادیکال را در دل خود دارد. خیام نیز این رگه را دنبال کرد و به نتایج نهایی رساند. چه بسا بتوان ادعا کرد که در دل هر فلسفه‌ای رگه‌ای از شکاکیت هست که اگر دنبال شود، باعث می‌شود کل آن فلسفه ترک بخورد و در نهایت بشکافد. همچنین، هیچ فلسفه‌ای یک امر تمام‌شده نیست. نظام‌های بزرگ فلسفی چارچوب‌های بسته و نهایی نیستند، بلکه افقی باز به روی امکان‌های متعددی هستند. اما چگونه فلسفه خیام از فلسفه ابن‌سینا سرچشمه می‌گیرد؟

سخت‌گیری‌های معرفت‌شناختی ابن‌سینا در منطق که شرایط بسیار دشوار و پیچیده‌ای را در دو مبحث تعریف و استدلال بنیان گذاشت، سبب شد که برای برخی این مطلب محرز شود که اساسا حد تام و برهان دست‌یافتنی نیست و لذا باید از یقین دست شست و همه معرفت‌های بشری را ظنی به‌شمار آورد. خیام در این‌باره می‌نویسد: «فلاسفه و حکما به ادله عقلی صرف در قوانین منطقی طلب شناخت کردند و هیچ‌گونه به ادله اقناعی قناعت نکردند. لیکن ایشان نیز به قوانین منطق وفا نتوانستند کرد و از آن عاجز آمدند.» این مطلبی است که نه‌تنها کسانی همچون خیام به آن رسیدند، بلکه حتی خود ابن‌سینا نیز در برخی از آثار خود، همچون "التعلیقات"، صریحا آن را اعلام می‌کند؛ چیزی که بیشتر اهل فلسفه اسلامی نمی‌خواهند بپذیرند یا حتی آن را ببیند. فلسفه‌های سفت و سخت و بلندپروازانه غالبا به ضد خود بدل می‌شوند. از این روی می‌توان گفت که فلسفه خیام یکی از بسط‌های ممکن فلسفه سینوی است و رباعیات او نیز یکی از محصولات فلسفه شخصی او.

با این همه، همین معرفت ناقص، محدود و ظنی تنها و حداکثر چیز ارزشمندی است که انسان می‌تواند به آن دست پیدا کند، آن هم با تلاش فراوان. خیام نیز به همین امر باور داشت.


در تذکره‌ها به نقل از داماد خیام گفته‌اند که او مشغول تدریس کتاب الهیات شفای ابن‌سینا به جمع کوچکی از علاقمندان بود. در حین تدریس نیز خلال دندانی را به دهان گرفته بود. در بحث وحدت و کثرت بود که یک‌باره خلال را از دهان بیرون کشید و لای کتاب نهاد و آن را بست. آن‌گاه دست به دعا برداشت: «اللهم انی عرفتک علی مبلغ امکانی، فاغفر لی. فان معرفتی ایاک وسیلتی الیک.»** گفت و درگذشت.


**ترجمه: «بار خدایا، من تو را به اندازه توانایی‌ام شناختم، پس مرا بیامرز؛ چراکه شناختم از تو راه من به سوی توست.»

  • علی غزالی‌فر


هیچ آمار دقیقی از بیکاری فارغ‌التحصیلان دکتری فلسفه ارائه نشده است. البته رسیدن کارد به استخوان هم نیازی به آمار دقیق ندارد. درهم شکستن استخوان‌های روح یک امر کمّی نیست تا آماربردار باشد. وضعیت اشتغال نسل جدید فلسفه دچار مشکل نیست، بلکه در حد یک بحران عظیم و عمیق است که باعث ازهم‌فروپاشیدگی زندگی آنان می‌شود. آنها مثل همه انسان‌های دیگر چند سال بعد در گور خویش سرازیر خواهند شد بدون این‌که جاهای خالی خود را پر و جاهای پر را خالی کنند. اگرچه آنان در این مدت بیکار ننشسته و با تمام توان ناله و نعره خود را متوجه دولت و ملت و حکومت می‌کنند، اما غافلند که این وضع بُعد دیگری هم دارد و نیز مقصر دیگری که در واقع در خانه و آستین خود آنها جای خوش کرده است.
فلسفه در ایران مشکلات داخلی و درون‌گفتمانی هم دارد؛ یعنی خود فیلسوفانِ دست‌اندرکار هم عامل بسیار مؤثری در ایجاد این وضع وخیم هستند و گستره کاربرد اجتماعی و اقتصادی فلسفه را در زندگی به خوبی نشان داده‌اند. وقتی خود اهالی فلسفه به هم رحم نمی‌کنند، نباید از دیگران گله کرد. اکثریت قریب به اتفاق استادان فلسفه به موقعیت خود قانع نیستند و اگر بتوانند در نوزده دانشگاه مختلف هیئت‌علمی شوند، چه باک! آنان این مختصر را از اهل معرفت دریغ نمی‌کنند. پست مدیریتی هم که ناقابل است و ردخور ندارد.
به عنوان نمونه، یکی از پیرانِ دست‌به‌عصای این عرصه، که با پرسش‌های ژرف و کاملا مبهم خود دائما هیبت سوبژکتیویسم را در جهان مدرن به انسان گوشزد می‌کند، علی‌رغم این‌که ده‌ها پست و مسئولیت ابدی دارد، همیشه در هر مصاحبه‌ای فقط و فقط به شغل معلمی خود افتخار می‌کند. استاد فرتوت دیگری هم هست که از جوانی سرقفلی بخشی از فلسفه کل کشور را در اختیار داشته به طوری که حتی آن پیرمرد پرسش‌گر ژرف هم در دوران دانشجویی شاگرد ایشان بود. اما همین جناب فرتوت پس از نیم قرن فعالیت که مثلا بازنشسته شدند، دو ساعت بعد به مؤسسه دیگری رفتند و لطف کردند آنجا هیئت‌علمی شدند. در ابتدا لابه‌لای اندک تدریس خود خاطره گفتند، اما بعد از آن فقط در اتاق خود می‌نشینند و هر سال چند کتاب فرنگی را خلاصه کرده و به اتاق کناری می‌دهند تا به صورت ‌کتاب‌هایی منتشر کنند که نشان می‌دهد ایشان دانشجویان فلسفه را با دانش‌آموزان دبیرستانی خلط کرده‌اند. مشخص نیست چرا اساتیدی که سن‌شان یک قرن است و هر لحظه امکان دارد بخشی از اندام آنها منهدم شود، سختی هیئت‌علمی شدن مجدد را به جان می‌خرند؟! چه اشکالی دارد در منزل خود آسوده باشند و همان‌جا راحت سرشان را روی کتاب‌های فلسفه قرن هجدهم بگذارند و اجازه دهند یک جوان فاضل و تازه و باانگیزه به جای ایشان هیئت‌علمی شود و خلاصه‌کتاب بنویسد و در همه همایش‌ها خطابه ایراد کند که فلسفه روح فرهنگ است؟!
این دو مورد استثنا نیستند، بلکه بخشی از یک رویه عمومی هستند که در همه جا فراگیر شده است. البته این پیش‌کسوتان انسان‌های خوبی هستند و دغدغه فلسفه هم دارند. نسل جدید استادان فلسفه به‌طور لایتناهی حبیب الله هستند؛ زیرا الکاسب حبیب الله. اینان باید با اتهامی در حد جنایت علیه بشریت در دادگاه‌های جنگی محاکمه شوند؛ زیرا در حالی‌که مشغول درو کردن خروارها پول و بودجه هستند، وضع فارغ‌التحصیل فلسفه به جایی می‌رسد که حتی نمی‌تواند همه کتاب‌هایی را که دوست دارد، بخرد. ما توان محاکمه نداریم اما چند پرسش قابل مطرح است.
چرا استادان فلسفه تنگ‌تر نمی‌نشینند تا برای جوانان جا باز شود؟ چرا کسانی که دستشان به جایی می‌رسد و پایشان در جایی محکم است، دست جوانان این عرصه را نمی‌گیرند؟ چرا یک استاد باید در دو جا هیئت‌علمی باشد و چند پست مدیریتی هم بگیرد و از چند نهاد و سازمان حقوق و مزایا دریافت کند، اما در مقابل، چندین جوان نیک و اهل فکر در خلوت و تنهایی‌شان شرمنده بدن خود و شرمسار ذهن دیگران باشند؟ چرا پیشکسوتان پیر فلسفه فقط جای را بر بقیه تنگ می‌کنند و راضی نمی‌شوند تا قبل از مرگ یا فروپاشی ساقه مغز واقعا بازنشسته شوند؟ آیا این افراد اساسا به "بازنشستگی" اعتقاد دارند و می‌دانند که بزرگترین فیلسوفان معاصر غربی پس از بازنشستگی در دانشگاه جایی ندارند؟
برخی گمان می‌کنند همه تقصیرها و مسئولیت‌ها متوجه دولت است، اما چنین نیست. واقعیت آن است که وضع خراب زندگی فارغ‌التحصیلان دکتری فلسفه تا حد زیادی تقصیر بی‌اخلاقی طبقه حاکمه این رشته است. تا وقتی این آقایان اهل انصاف و عدالت نشوند، هر گونه تخصیص بودجه و امکانات از طرف دولت چیز دندان‌گیری نصیب فارغ‌التحصیلان جوان این رشته نمی‌کند؛ زیرا پیش از آن‌که لقمه‌ای به دهان اینان رسد، به دست آنان بلعیده می‌شود. هر جا مؤسسه‌ای علم شود، همان آقایان با حفظ سمت پیشین، دوباره بازتولید می‌شوند. رابطه میان اعضای هیئت‌علمی نهادهای فلسفی از نوع تساوی یا عموم‌وخصوص مطلق و من‌وجه است. خیلی شیک و منطقی. معلوم نیست این‌گونه اساتید انحصارگرایِ خوش‌اشتها و سیری‌ناپذیر، در فلسفه اخلاق، به کدام نظریه اخلاقی پایبندند؟ نظریه اخلاقی سعدی اشعری هم دقیقا معلوم نیست، اما می‌گوید:


توانگر خود آن لقمه چون می‌خورد
چو بیند که درویش خون می‌خورد؟
مگو تندرست است رنجوردار
که می‌پیچد از غصه رنجوروار
تُنُکدل چو یاران به منزل رسند
نخسبد که واماندگان از پسند
دل پادشاهان شود بارکش
چو بینند در گل خر خارکش

  • علی غزالی‌فر

:cyclone
آرواره‌هایش خسته نمی‌شد، اما من همه استخوان‌های وجودم از زانو به پایین و از گردن به بالا درد گرفته بود. اگر جمجمه‌ام را گاز می‌گرفت درد کمتری داشت. سخنرانی مفصل و بی‌معنی و تکراری او تا اعماق روح را سمباده می‌کشید. بسیار حرف زد، ولی خلاصه‌اش این بود: مکانیک خوانده بود، اما به دلش ننشسته بود. اتفاقی با فلسفه آشنا شده بود. یک دور تاریخ فلسفه و یک کتاب از خودِ هگل هم خوانده بود. از مجله و مؤسسه سراغ می‌گرفت؛ هوس کرده بود مقاله‌های فلسفی بنویسد و سخنرانی‌های فلسفی ایراد کند. نظریه‌های فلسفی مشعشع بسیاری داشت، درباره همه امور فردی و تمام مسائل اجتماعی.

علاقمندان فلسفه بسیار زیادند و روز‌به‌روز تعداد آن‌ها افزایش می‌یابد. اما امکانات کشور نه در حدی است و نه به شکلی است که بتوان همه این افراد را در مسیر درست قرار داد. به همین سبب آفت‌های متعددی بر سر آنها می‌آید و مانع رشد مناسب آنان در زمینه فلسفه می‌شود. متأسفانه اوضاع به‌قدری وخیم است که حتی دانشکده‌های فلسفه برای دانشجویان این رشته نیز راه را هموار نمی‌کنند.

یکی از تلقی‌های بسیار بد و اشتباه در فلسفه‌آموزی آن است که فلسفه‌جویان گمان می‌کنند با در پیش‌گرفتن فلسفه‌آموزی لزوما باید در فلسفه سخن‌گو شوند؛ به عبارت دیگر نشانه درست آموختن فلسفه این است که در آینده دور یا نزدیک برای دیگران حرفی برای گفتن داشته باشند و اظهار نظر کنند و صاحبِ نظر و نظریه شوند. اما چنین تصوری درست نیست. هیچ لزومی ندارد که انسان در فلسفه سخن‌گو باشد. کاملا ممکن و حتی گاهی بسیار مطلوب است که شخص در زمینه فلسفه شنونده باشد؛ و صد البته یک شنونده خوب و حرفه‌ای.
اگر کسی به موسیقی علاقمند است، لزومی ندارد که حتما خواننده یا نوازنده شود. چنین کسی می‌تواند یک شنونده خوب و حرفه‌ای در عرصه موسیقی باشد. واقعا گوش‌دادن به سمفونی‌های بتهوون و درک‌کردن و محظوظ‌شدن از آن‌ها فقط کار یک شنونده خوب و حرفه‌ای است. در فلسفه نیز چنین چیزی کاملا معنادار و امکان‌پذیر است.
شناختن کتاب‌های خوب فلسفه، دانستن سلسله‌مراتب آثار و افکار فیلسوفان، علم به جغرافیای دانش‌های فلسفی، درک جایگاه هر اثر و نظریه‌ای در این پهنه گسترده حقیقتا کمالی است که هر کسی از آن بهره‌مند نیست و به آسانی به‌دست نمی‌آید. همه این موارد با فلسفه‌آموزی جدی و طولانی حاصل می‌شود. اینکه شخص بتواند آثار فلسفی خوب را خوب بخواند، آراء فیلسوفان را خوب بفهمد و ماجراهای جاودان و شگفت‌انگیز فلسفه را بداند، به خودی خود بسیار ارزشمند است. چنین چیزی، هم نتیجه رشد و هم باعث رشد فلسفی شخص می‌شود. باری، شنونده و تماشاگر خوب و حرفه‌ای بودن کمال است، اما سخن‌گو و بازیگر بد بودن نقص بسیار بزرگی است که به دیگران هم آسیب می‌زند.

مهم‌ترین چیزی که هر کسی در فلسفه‌آموزی باید به‌دست آورد آن است که نسبت خاص خودش را با فلسفه پیدا کند و سپس آن را تقویت کند. رشد و شکوفایی فلسفی هر کسی در گرو کشف و تقویت این رابطه است.

  • علی غزالی‌فر


بیشتر رمان‌های قرن نوزدهم، به نوعی، سه بخشی هستند؛ زیرا در سه مجلد چاپ می‌شدند تا کتاب‌خانه‌ها یا کتاب‌فروشی‌ها بتوانند همزمان یک کتاب را به سه نفر امانت بدهند. به همین دلیل نویسندگان ساختار رمان خود را در چنین قالبی می‌ریختند، حتی نویسندگان بزرگ، حتی گوستاو فلوبر (1821-1880)؛ کسی که امیل زولا (1840-1902) در مورد او می‌گوید: "همه کتاب‌هایی که ما می‌نویسیم و به نظرمان واقعی می‌آیند در مقایسه با اثر فلوبر کارهایی سطحی و احساساتی‌اند و به درد تماشاخانه می‌خورند".

حتی شاهکار تاریخی فلوبر، "مادام بووآری"، که نقطه عطفی در تاریخ رمان است، در سه بخش تنظیم شده است. هر بخش نیز از چند فصل تشکیل شده است که قبل از انتشار به صورت کتاب، ابتدا به‌صورت پاورقی در یکی از مجله‌های آن روزگار منتشر می‌شد‌. این رویه قاعده آن روزگار بود؛ هر فصل یک رمان در یک شماره از مجله. اگر مجله از نوع هفتگی بود، فصل کوتاه و اگر ماهانه بود، فصول بلندتر نوشته می‌شد. فلوبر و دیگر نویسندگان در برج عاج نبودند. آنان می‌خواستند که بیشترین مخاطب را جذب کنند.

این‌که از ادبیات مثال آوردم به این دلیل است که در آن، صورت و محتوا به شدت به یکدیگر گره خورده‌اند. تغییر در هر کدام، به دلیل درهم‌تنیدگی آن‌ها، باعث تغییر در دیگری می‌شود. اما با این وجود، نویسندگان بخاطر وضعیت مخاطب صورت کار خود را تغییر می‌دادند تا ارتباط بهتری با خوانندگان برقرار کنند. کسی که به شرایط خواننده هیچ توجهی نمی‌کند، اصلا برای چه دست به قلم می‌برد؟! وقتی حال رمان این است، نوشتن فلسفی نیز به طریق اولی می‌تواند قالب‌های خود را تغییر دهد و شکل‌های مختلفی داشته باشد. فیلسوفان بزرگ نیز به همین صورت عمل می‌کردند. یکی از دلایل این‌که افلاطون رساله‌هایش را به آن صورت نوشت آن بود که می‌خواست فلسفه‌اش را به صورتی ارائه کند که برای بیشتر مخاطبان مأنوس باشد. یونانیان به آثار ادبی، حماسه‌ها و نمایشنامه‌ها عادت داشتند. افلاطون نیز اندیشه‌هایش را در قالبی ریخت که بیشترین شباهت را به آن نوع آثار ادبی داشته باشد. همچنین می‌توان فیلسوفان بعد از رنسانس را یاد کرد که به‌جای زبان لاتین به زبان ملت‌های خودشان نوشتند و همین کار گام بزرگی در رشد و گسترش فلسفه بود. فیلسوفان بزرگ همیشه تلاش می‌کردند به شکلی بنویسند که بیشترین مخاطب را داشته باشند و به مقتضیات دوران خود دست به قلم ببرند تا فلسفه آنها بیشترین تأثیر را داشته باشد.

اما امروزه برخی از اهل فلسفه تنها کار معتبر فلسفی را نوشتن مقاله(paper)های انگلیسی و انتشار آن‌ها در مجلات آن سوی اقیانوس می‌دانند. از نظر آنان تنها محصول و خروجی فلسفه مقاله‌ای است که با گزاره‌های شماره‌دار در قاره‌ای دیگر منتشر شود. ظاهرا فلسفی‌ترین چیزهای جهان، این گونه گزاره‌های شماره‌دار‌ هستند. به این علت، و چه بسا دیگر علل بدتر از این، نوشتن به زبان فارسی و به‌ویژه در فضای مجازی را ژورنالیسم محض و بی‌ارزش تلقی می‌کنند. ظاهرا این افراد تلاش می‌کنند تا جایی که امکان دارد برای حداقل مخاطبان بنویسند. اما آنان یا از تاریخ عقب هستند یا عقب می‌مانند. نوشتن مقاله تحقیقی قطعا خوب و لازم است، اما منحصرکردن خروجی فلسفه به آن مصیبت است و فاجعه می‌آفریند و در طولانی‌مدت به ضرر فلسفه تمام می‌شود؛ زیرا فلسفه در جامعه‌ای که بیگانه با فلسفه باشد، امکان رشد ندارد و آنقدر به انزوا می‌رود تا در نهایت نفله شود.

همچنین، فلسفه دانشگاهی رسالت اجتماعی "هم" دارد یا باید داشته باشد و، دست‌کم، بخشی از هر فلسفه‌ای را می‌توان به عموم افراد عرضه کرد و همگان را از آن بهره‌مند ساخت. فلسفه باید جریان فکری آوانگارد جامعه باشد. فیلسوف نیز، اگر برای خود مسئولیت اجتماعی قائل باشد، آگاهی سرگردان و بی‌هدف زمانه خودش را تیز، متعین و هدفدار می‌کند؛ او وظیفه هدایت افکار و شکل‌دادن به آن‌ها را دارد. برای این منظور هم باید با حداکثر مخاطبان در ارتباط باشد. متأسفانه امروزه وضعیت کاملا وارونه است. فیلسوف پیر 88 ساله، مک‌اینتایر، حق دارد اعتراض کند که امروزه فلسفه دانشگاهی به حدی از بی‌خاصیتی رسیده است که دیگر حتی نیازی به سانسور آن نیست؛ زیرا نه تنها هیچ نقش مؤثر و رادیکالی در حیات بشری ایفا نمی‌کند، بلکه اساسا با امور واقعی زندگی هم ارتباطی ندارد.

"یا رب به که شاید گفت این نکته که در عالم" بیشتر استادان فلسفه خود را تنها وارث حقیقی فیلسوفان بزرگ می‌دانند، در حالی‌که هیچ شباهتی به آنان ندارند، چه در وجود کتبی و چه در وجود لفظی و چه در وجود ذهنی و چه در وجود عینی!
"
دردا که این معما شرح و بیان ندارد".

  • علی غزالی‌فر


- امروزه در فلسفه پرداختن به زندگی و مسائل آن رونق گرفته است. کتاب‌های زیادی با موضوع فلسفه زندگی منتشر می‌شود. از طرفی ما فلسفه نداریم و در واقع فلسفه‌ها داریم. حال به نظر شما کدامیک از فلسفه‌ها را می‌توان فلسفه زندگی به‌شمار آورد؟

- همه. هر فلسفه‌ای فلسفه زندگی است.


- چگونه هر فلسفه‌ای می‌تواند یک فلسفه زندگی باشد؟ به‌نظر می‌رسد فقط برخی از فلسفه‌ها چنین قابلیتی دارند؛ مثلا فلسفه‌های رواقی و اگزیستانسیالیسم.

- فلسفه زندگی در هیچ فلسفه‌ای زیربنا نیست، بلکه روبناست؛ حتی در فلسفه‌های رواقی و اگزیستانسالیسم. در بعضی فلسفه‌ها این روبنا ظاهر شده است و در برخی دیگر ظاهر نشده.


- یعنی می‌توان فلسفه‌ای زیربنایی داشت که هیچ روبنایی را مطرح نکرده باشد؟

- غیرممکن نیست، اما دقت کنید که فلسفه زندگی فقط یکی از روبناهای هر فلسفه‌ای است. همه فلسفه‌ها روبناهایی داشته‌اند، اما آن روبنا لزوما فلسفه زندگی نبوده است.


- بسیار خوب، فلسفه زندگی به عنوان یک روبنا چگونه از آن زیربنا به‌دست می‌آید؟

- ببینید در زیربنای هر فلسفه‌ای شما مجموعه‌ای از ایده‌ها و روش‌های فکری را می‌یابید که می‌تواند بعدا در زندگی به شما کمک قابل توجهی بکند.


- این امر چگونه اتفاق می‌افتد؟ یعنی نسبت میان این امور زیربنایی فلسفه که به نوعی ذهنی هستند با زندگی که یک امر عینی و خارجی است، به چه صورت است؟

- ببینید اصل زندگی آن فهمی است که از آن داریم. زندگی یک جنبه نرم‌افزاری دارد که همان فهم و مفهوم آن است. خب آن ایده‌ها و روش‌ها می‌توانند در فهم ما از زندگی نقش محوری ایفا کنند. بر این اساس هر فلسفه‌ای نوعی فلسفه زندگی را به بار می‌آورد.


- حتی انتزاعی‌ترین فلسفه‌ها؟ مثلا حتی فلسفه هگل؟

- چرا می‌گویید حتی فلسفه هگل؟! قطعا فلسفه هگل. ببینید این حرف من نیست. موریس مرلوپونتی، که با هر معیاری یکی از فیلسوفان طراز اول قرن بیستم است، می‌گوید کتاب "پدیدارشناسی روح" هگل در واقع طرح یک سبک زندگی است. حرف مرلوپونتی درست است، اگرچه هر کسی نمی‌تواند چنین چیزی را در آن کتاب ببیند.


- اما چنین نگاهی رواج ندارد و بسیاری گمان می‌کنند که فقط فلسفه‌های خاصی چنین هستند. وقتی به خود فیلسوفان نیز رجوع می‌کنیم می‌بیینم که همین‌طور بوده‌اند. شما نظر دیگری دارید؟

- خب حرف شما کاملا غلط نیست، اما فقط توصیف آن چیزی است که رخ داده و نه اینکه می‌تواند انجام شود. من هم قبول دارم که فقط از برخی فلسفه‌ها این نوع بهره‌برداری صورت گرفته است، حال چه توسط خود فیلسوفان و چه توسط دیگران.


- خب برای این کار چه باید کرد؟ چگونه می‌توان از فلسفه‌ای یک فلسفه زندگی استخراج کرد؟

- سوال شما خیلی کلی است و ناچارم پاسخ کلی بدهم. پاسخ کلی من این است که ایده‌ها، روش‌ها و نتایج فلسفه‌ها را به خارج از خود آن‌ها بکشانید و مسائل زندگی را به محک آنها بزنید و ببینید چگونه باعث تغییر در زندگی می‌شوند. محافظه‌کارترین فلسفه‌ نیز بسیار رادیکال است؛ چون هیچ چیز را دست‌نخورده باقی نمی‌گذارد و قطعا آن را تغییر می‌دهد.


- متشکرم!

- اجازه می‌دهید یک نکته دیگر عرض کنم؟


- بله، خواهش می‌کنم بفرمایید!

- ما در زندگی تلاش می‌کنیم امور تحمل‌ناپذیر را به چیزی پذیرفتنی تبدیل کنیم؛ مثلا می‌خواهیم رنج‌ها را معنادار کنیم. خب یکی از بهترین راه‌های ممکن این است که اگر چه نتوانیم خود امور را تغییر دهیم، اما معنای امور را تغییر دهیم. شاید هم تغییر امور چیزی جز تغییر معنای آن‌ها نباشد. در هر صورت، ما با معنادهی یا تغییر معنای امور توسط فلسفه‌ها می‌توانیم چنین کنیم. دقت کنید که ما هیچ‌گاه با حقیقت عینی هیچ چیزی تماس مستقیم و بی‌واسطه نداریم. همیشه چیزی از جنس معنا و مفهوم میان ما و امور زندگی واسطه می‌شود. تمامی فلسفه‌ها هم از این امکان بسیار قدرتمند برخوردارند که به امور گوناگون زندگی معنای تازه‌ای ببخشند. لذا هر فلسفه‌ای خلق یک زندگی جدید است. 

  • علی غزالی‌فر


"من از خود کانت نیز بیشتر به فلسفه او وفادارم".


اگر هم این سخن فیشته (1762-1814) صادق نباشد، دست‌کم بی‌معنا هم نیست؛ زیرا فیلسوفان بزرگ فلسفه‌های خود را نمی‌سازند؛ یعنی آن را جعل نمی‌کنند، بلکه اصول، مبانی و ساختار کلی آن را کشف می‌کنند. به همین دلیل آنان مخیر نیستند که هر مطلبی در فلسفه خود بگویند یا هر نتیجه‌ای بگیرند و، به‌طور کلی، هر چیزی بگنجانند؛ زیرا آنها تابع ضرورت درونی آن فلسفه هستند و چه بسا دیگرانی بتوانند منطق آن فلسفه و ضرورت درونی آن را بهتر از فیلسوف مؤسس آن، درک کنند و به‌کار گیرند. نسبت فیلسوف مؤسس با فلسفه‌ای که مطرح می‌کند، همانند نسبتی است که دیگران و آیندگان با آن دارند. فیلسوف مؤسس فقط فضلِ تقدم دارد و لزوما از تقدمِ فضل برخوردار نیست.

این مطلب نتایج عملی دارد؛ از جمله این‌که خود فیلسوف نیز از همه زوایای فلسفه خودش آگاه نیست. لذا محال نیست که فیلسوف در مورد فلسفه خودش به اشتباه بیفتد. بنابراین در همه موارد لازم نیست که فقط و فقط حرف‌های خود او را ملاک قرار دهیم. 

  • علی غزالی‌فر

ماهی غذای خوشمزه‌ای است، اما آنچه که انسان تناول می‌کند با آنچه که قبل از خوردن است، تفاوت زیادی دارد؛ زیرا ماهی برای ماهی‌بودن و زنده‌بودن به چیزهایی نیاز دارد که برخی از آن‌ها برای خوردن باید کنار گذاشته شوند. همچنین باید چیزهایی به آن افزود تا بتوان آن را به‌خوبی میل کرد و لذت برد. حکایت فلسفه هم شباهتی به این ماجرا دارد.

به‌وجودآمدن یک فلسفه و بقاء و استمرار تاریخی آن، چیزی متفاوت با معرفی و آموزش آن است. فلسفه‌های بزرگ به همان صورتی که در اندیشه ابرفیلسوفان هستند برای ذهن فلسفه‌جویان، فلسفه‌دوستان و دانشجویان اصلا قابل هضم نیست و از آن‌ها طرفی نمی‌بندند. ماهی زنده غذای نهنگ و کوسه و دلفین است و نه خوراک انسان.

بنابراین، معلم فلسفه باید با ماده خام فلسفه‌های بزرگ، دست به‌نوعی آشپزی بزند و چیزهایی کم و زیاد کند. برای نمونه، استاد یک فلسفه هم باید زمینه‌ای را که فلسفه در آن به‌وجود آمده در نظر بگیرد و هم زمینه‌یی را که مخاطبان در آن قرار دارند. در غیر این صورت، آن فلسفه برای نوآموزان فهمیدنی نخواهد شد. دیگر این‌که در معرفی و آموزش هر فلسفه‌ای باید مقداری چاشنی تفسیر هم به آن اضافه کرد تا مخاطب بتواند راحت‌تر آن را هضم کند و بیشتر لذت ببرد.
  • علی غزالی‌فر


دست‌بردار نبود. رفته بود و برای بیست و چندمین بار سیر مطالعاتی گرفته بود. از هیجان بالا می‌پرید، چپ‌وراست می‌شد و پایین می‌آمد. از خوشحالی هم نیشش تا قفا باز بود؛ زیرا صراط مستقیم تضمینی فلسفه را یافته بود. به او گفته بود که فقط آن‌چه را گفتم و فقط به همان ترتیب مطالعه کن! یک صفحه غیر از آن‌چه مشخص کردم نخوان و گرنه چنین و چنان...!

مطالعه نکردن مصیبتی است، اما مطالعه کردن هم آفات عجیب و غریبی دارد. بدون شک سیر مطالعاتی مفید است، اما نباید در ارزش و کارکرد آن اغراق کرد. همچنین باید نگاه درستی به آن داشته باشیم تا حد و مرزهای آن را بشناسیم. سیر مطالعاتی در عرض پراکنده‌خوانی نیست و هیچ‌کدام جانشین دیگری نمی‌شود. به همان اندازه که سیر مطالعاتی مفید است، پراکنده‌خوانی هم مزایای خود را دارد. این اقتضای سرشت خود کتاب‌هاست؛ زیرا دلیلی وجود ندارد که همه کتاب‌ها به یک شیوه خوانده شوند و آن شیوه هم این باشد که کتاب از اول تا آخر به ترتیب صفحات مطالعه شود.

منظم‌خوانی که همیشه معیار نیست، بلکه داشتن ذهن منظم و فهم منسجم ملاک است. به عبارت دیگر وضعیت درونی خواننده تعیین‌کننده است و نه آن‌چه در بیرون قرار دارد. باید ببینیم خواندنی‌ها در چه ظرف ذهنی‌یی ریخته می‌شوند. نظمِ ذهن و ساختارِ فهم از سیر مطالعاتی مهمتر است. لذا مهم آن است که هر مطلبی در جای درست خود در فضای ذهن قرار بگیرد و ارتباط آن با سایر مطالب به‌درستی برقرار شود. ممکن است کسی بسیار مرتب و منظم آثاری را طبق یک سیر منطقی مطالعه کند، اما، بخاطر داشتن ذهنی آشفته و فهمی پریشان، هیچ طرفی نبندد و نصیبی نبرد؛ زیرا نتیجه نهایی در گرو این است که آن‌چه در کتاب‌هاست بعد از اینکه وارد ذهن شد چه سرنوشتی پیدا می‌کند. اگر ذهن منظم و منسجم است، از پراکنده‌خوانی چه باک! همه آن‌چه در بیرون پراکنده است، در درون جمع می‌شود. و اگر ذهن آشفته است، از سیر مطالعاتی چه سود! همه آن‌چه در بیرون منظم و منطقی است، در درون پخش و پریشان می‌شود.

نکته دیگر این‌که ذهن باید مجال بازیگوشی هم داشته باشد تا شادابی خود را نگه دارد و تر و تازه بماند. محدود کردن خود به یک زمینه خاص، ذهن را خفه و فهم را نفله می‌کند. ذهن انسان در پراکنده‌خوانی نفسی تازه می‌کند. در غیر این صورت، ذهن در زیر ده‌‌ها سیر مطالعاتی سخت‌گیرانه و سلیقه‌ای له می‌شود؛ دفن می‌شود. وانگهی گاهی با گشودن تصادفی کتابی و تمرکز متأملانه بر یک عبارت، یک‌باره آذرخشی می‌جهد و ذهن در یک آن روشن می‌شود و فهمی ژرف با چگالی بالا در دامن انسان می‌افتد. و چه بسا همه دانسته‌های قبلی در ساختار جدیدی شکل دیگری پیدا کنند و معنای جدیدی برای همه چیز پیدا شود.

نتیجه آن‌که قطعا پراکنده‌خوانی هم خوب است، اما فقط پراکنده‌خوانی حتما بد است. پس با خیال راحت پراکنده‌خوانی هم بکن، اما فقط پراکنده‌خوانی نکن!

  • علی غزالی‌فر


"خیلی سخت است و نمی‌توانم بفهمم"، "پیچیده است و متوجه نمی‌شوم"، "مغزم خمیر شد"، "جمجمه‌ام تلیت شد"، "شکافته شدم" و... . این سخنان عبارت‌های رایجی است که از دانشجویان و علاقمندان فلسفه درباره مطالعه کتاب‌های فیلسوفان بزرگ شنیده می‌شود. آنها انتظار دارند این متون همانند سایر کتاب‌ها راحت خوانده شوند. اما چه دلیلی دارد که همه متون را به یک چوب برانیم؟ فراموش نکنیم هدف کتاب‌های اصلی فلسفه انتقال اطلاعات و اصطلاحات فلسفی به خواننده نیست.

به‌طور کلی به دو صورت می‌توان با یک متن مواجه شد: خواندنِ صرف و مطالعه متأملانه و همراه با تفکر. ما عادت داریم که متون را اعم از فلسفی و غیرفلسفی صرفا مطالعه کنیم؛ یعنی به‌راحتی و با سرعت از روی کلمات و عبارات رد شویم و یا حتی پرش کنیم و معنایی کلی از آن بدست آوریم و هیچ‌گونه درگیری فکری جدی با آن نداشته باشیم. البته این روش به‌خودی خود بد نیست اما باید توجه کرد که نمی‌توان با هر متنی این‌گونه مواجه شد. مطالعه صرف، روش مواجهه با متون اصیل و اصلی فلسفه نیست؛ برای مثال نوشته‌های ارسطو، ابن‌سینا، ملاصدرا، اسپینوزا، کانت، هگل، هایدگر، ویتگنشتاین، کواین و... برای مطالعه نیست، بلکه برای تفکر و تأمل است. گاهی حتی لازم است برای فهم معنای برخی عبارت‌های این متون‌ روزها روی یک عبارت درنگ کرد و تأمل نمود. ظاهرا ما حاضر نیستیم علاوه بر هزینه مالی، برای درک و فهم نوشته‌های فیلسوفان هزینه زمانی هم بکنیم. در پایان نیز از آنان شکایت می‌کنیم که مقصودشان را خوب بیان نمی‌کنند و ما آن را در نمی‌یابیم. اما چه اشکالی دارد که برخی متون را بسیار آهسته و با دقت مطالعه کنیم؟ یادمان باشد این امر فقط مختص به دانشجویان نیست، بلکه حتی فیلسوفان بزرگ نیز به همین صورت با متون فلسفی مواجه می‌شدند. حکایت بسیار است که یک فیلسوف بزرگ سال‌ها، بارها و بارها، با یک متن فلسفی کلنجار رفته تا در نهایت به آن‌چه مطلوب او بوده رسیده است.  

اگر حقیقتا در پی آن هستیم که در فلسفه رشد کنیم باید این مطلب مهم را از هم‌اکنون مد نظر داشته باشیم که نمی‌توان یک متن فلسفی را مطالعه کرد و نباید هم مطالعه کرد. متن فلسفی برای تأمل و تفکر است و متأسفانه ما تجربه چندانی از تفکر جدی به یک متن فلسفی اصیل نداریم. متن فلسفی هر چقدر فلسفی‌تر باشد، بیشتر جلوی خواندن و مطالعه کردن ما را می‌گیرد. اینکه چرا نباید متن فلسفی را مطالعه کرد و فقط باید آن را بازاندیشی کرد، ریشه در سرشت خود فلسفه و مضمون آن دارد. متنی به‌راحتی مطالعه می‌شود که محتوای آن کاملا با ذهن منطبق باشد، یا سازگار با فهم موجود است یا در همان سطح فکری باشد. در حالی‌که یک متن فلسفی اصیل دقیقا بر خلاف همه این موارد است. متن فلسفی در وضعیت آگاهی متعارف گسست ایجاد می‌کند و به آن فشار وارد می‌سازد و آن را جابه‌جا می‌کند. خواننده وادار می‌شود جدی بیندیشد و مجبور است مطالب را چندبار بخواند و ناگزیر است در مورد آن بسیار فکر کند. در غیر این صورت فهم و آگاهی او هیچ‌گاه ارتقا پیدا نمی‌کند.

ابهام، پیچیدگی و دشواری متون فلسفی هم کاملا طبیعی است و به دلیل سوءنیت فیلسوفان نیست تا دیگران را به دردسر بیندازند؛ زیرا این خود مضمون فلسفی است که اقتضای چنین چیزی دارد. فیلسوف می‌خواهد مطلبی را بیان کند که تاکنون در هیچ آگاهی و فهمی وجود نداشته و لذا زبان نوشته به‌طور طبیعی پیچ‌وتاب می‌خورد؛ زیرا فیلسوف دارد از زبانی استفاده می‌کند که تاکنون دلالتی بر آن معانی نداشته است و در اصل دال بر معنایی بود که اینک فلسفه می‌خواهد آن را زیر پا بگذارد و از آن فراتر رود. به همین دلیل فلسفه به چارچوب زبان فشار می‌آورد و مرزهای معنایی آن را جابه‌جا می‌کند. تنها کسی که علاقه و توان طی این مسیر را دارد می‌تواند با آن فیلسوف قدم در این راه بگذارد. اما کسانی که از سر تفریح و تفنن به فلسفه روی آورده‌اند بهتر است به سراغ کتاب‌های آسان بروند یا حداکثر کتاب‌های تاریخ فلسفه را بخوانند.

آری، کلنجار رفتن با متون اصلی فلسفه صبر و حوصله و تمرکز فراوان می‌خواهد اما قطعا بی پاداش نخواهد ماند. البته شاید نتیجه این روش ‌از جهت کمی مقدار بسیار کمی باشد، اما کسی که چنین تلاشی را تاب بیاورد، پاداش بزرگی می گیرد: شیوه و سطح تفکر فلسفی او به‌طور قابل توجهی ارتقا می‌یابد. باید این راه را در پیش گرفت تا دید که فلسفه‌ورزی با فکر و ذهن و درون انسان چه‌ها می‌کند. افلاطون می‌گوید فلسفه راز و نیازی است که روح در آن مشتعل می‌شود. آن متون ژرف و سترگ معابد این راز و نیاز هستند.

  • علی غزالی‌فر