تأملات در فلسفه غیراولی

مشخصات بلاگ
تأملات در فلسفه غیراولی


فیلسوفی تماما مدرن و کاملا دین‌دار. او مسیحی بود و اگرچه مذهبش پروتستان بود، اما با پاپ ژان پل دوم هم ملاقات داشت؛ پاپی که خود نیز یک فیلسوف پدیدارشناس بود.

او به‌خاطر همین جنبه دینی‌اش درست شناخته نشده. البته در ایران مشهور است. او را به عنوان یک هرمنوتیسین، اگزیستانسیالیست، پدیدارشناس و منتقد ادبی می‌شناسند. اما این امر فقط یک طرف چهره اوست؛ زیرا او یک الهی‌دان تمام‌عیار هم هست و همه وصف‌های سابقش ذیل الهیاتش قرار می‌گیرند؛ برای مثال، شکل‌گیری هرمنوتیک فلسفی او در ارتباط مستمر با شیوه‌های سنتی تفسیر کتاب مقدس به‌وجود آمد.

البته درباره کتاب مقدس جداگانه هم کتاب نوشته و حتی قائل به نوعی تفکر انجیلی بود و در این زمینه نیز اثر مستقلی نگاشته است. صاحب‌نظران می‌گویند یک پنجم آثارش درباره دین است و خداوند حضوری همیشگی در زبان فلسفی‌اش دارد. هموطنش ژیل دلوز به طعنه درباره او می‌گفت که اگر خدا به همان صورتی که این شخص می‌گوید وجود داشته باشد، همه مسائل فلسفی حل می‌شود و دیگر بحثی باقی نمی‌ماند! گویا بعضی یا شاید بیشتر فیلسوفان دوست دارند به هر قیمتی شده فقط بحث کنند. گویی بحثِ صرف و پرسشِ محض غایت نهایی خردمندی است.

پل ریکور (2005-1913)، که در سطحی ممتاز از فلسفه جای می‌گیرد، نشان داد که الهیات کاملا زنده است و استفاده از آن در حوزه‌های گوناگون، فلسفه را سست نمی‌کند. خود نیز هیچ ابایی از این تأثیرپذیری نداشت. ریکور، در یکی از آثار پایانی عمر، به صراحت نوشت که یکی از نقش‌های اصلی خود را در زندگی این می‌دانست: «مخاطب همیشگی پیام مسیحیت».

  • علی غزالی‌فر


و این را هم پرسید که چه کسی بهتر از دیگران مسائل دیوید هیوم را پاسخ داد؟ یعنی پرسش‌هایی که به صورت اشکال و شبهه به‌جا ماندند از سوی چه کسانی جواب‌های موفقی گرفتند؟


عرض می‌کنم که هیچ‌کس؛ زیرا هیوم، از نظر خودش، اصلا مسئله و اشکال و شبهه‌ای مطرح نکرده بود که برای آن دنبال پاسخ باشد. آن‌چه فیلسوفان بعدی از هیوم فهمیدند با مقصود خود او اختلاف فاحشی داشت. هیوم شکاکیت خود را مسئله‌ نمی‌دانست و آن را پرسش‌هایی به‌شمار نمی‌آورد که باید پاسخ داده شوند. از نظر او شکاکیت حد غایی شناخت و مرزهای معرفت آدمی است. به باور او از آن پس باید یاد بگیریم که چگونه با همان شکاکیت سازگار شویم و زندگی کنیم. به همین دلیل، پس از آن مباحث، پای هیچ فلسفه نظری دیگری از جنس معرفت‌شناسی را پیش نمی‌کشد، بلکه به اخلاق می‌پردازد؛ اخلاق در عامترین معنایش که چگونگی زیستن باشد.

اما فیلسوفان بعدی عکس این راه را پیمودند؛ همگی به دنبال معرفت‌شناسی تازه‌ای رفتند. هر فیلسوفی که به سراغ هیوم رفت، در نهایت او را در پارادیم جدیدی جای داد و تصویر جدیدی از او ساخت؛ تصویری که نقش‌های اصلی فلسفه خودش را مخدوش نکند. به‌طور کلی، در بیشتر موارد فیلسوفان همدیگر را نه از درون، بلکه از بیرون فهم می‌کنند. هر فیلسوفی، فلسفه‌ی فیلسوف دیگر را ابژه‌ای برای فلسفه‌ورزی خود قرار می‌دهد؛ ابژه‌ای که خود از درون در اصل یک سوبژکتیویته بنیادی است. فیلسوف غالبا دغدغه اعوجاج فلسفه دیگران را ندارد، او فقط به پرورش فلسفه خود می‌اندیشد.

آیا فیلسوفان یکدیگر را بهتر می‌فهمند؟ خیر؛ و اساسا دغدغه فهم بهتر یکدیگر را هم ندارند.

  • علی غزالی‌فر


ناشناسی با عنوانی از زبان یونان و تصویری از دودکش کلیسای واتیکان گروهی ساخته و خلق‌الله را فوج فوج به آن دعوت می‌کند. وی هر کس را که به آن پا بگذارد، خفت کرده و او را وادار به آموختن اندیشه‌های یوآخیم فیوره‌ای (1135-1202) می‌کند؛ متألهی فروخفته در اعماق قرون وسطی که تاریخ را نه در گذشته که امری مربوط به آینده می‌داند.

اگر بتوان به سلیقه این شخص در انتخاب فیسلوف مورد علاقه‌اش خرده گرفت، اما نمی‌توان او را به‌خاطر شیوه‌اش ملامت کرد؛ زیرا این شیوه، رویه بیشتر اهل فلسفه برای یادگیری مکتب محبوب خود و یارگیری برای آن است.

او برای اثبات لزوم فهم نظریات یوآخیم دو سه دلیل را مرتب تکرار می‌کند. اما:

1-این دلایل در حد الزام نیست و لذا ضرورت پرداختن به او را اثبات نمی‌کند. چه ضرورتی دارد که برای فهم یکی از صدها نظریه در باب سرشت تاریخ این همه وقت صرف کنیم؟

2-این دلایل عام هستند و همه اهل فلسفه برای تبلیغ فیلسوف خود، آنها را در آستین دارند. به عبارت دیگر دلیل اعم از مدعاست و موارد زیادی را شامل می‌شود و منحصر به آن مورد خاص نیست. بله یوآخیم هم چیزی فهمیده، حرف‌های جالبی زده، نظریات بدیعی ارائه کرده و اثری بر فرهنگ داشته، اما هزاران کس دیگر هم داشته‌اند و بسیاری نیز بیشتر و گسترده‌تر و عمیق‌تر. حتی در باب تاریخ هم چرا به‌جای کالینگ‌وود (1889-1943)، توینبی (1889-1975)، لئوپولد فون رانکه (1795-1886) و... به یوآخیم بچسبیم؟

3-با تأمل و تفکر می‌توان دلایلی برای عدم مطالعه یوآخیم یافت. مسئله این است که کمتر کسی به این جنبه می‌پردازد؛ یعنی کسی وقت و انرژی خود را بر سر این کار نمی‌گذارد که دلایلی برای عدم مطالعه فلان فیلسوف پیدا کند. اگر برای مطالعه یوآخیم دو سه دلیل ذکر می‌کنند، برای نخواندنش هم اگر نه بیست سی، دست‌کم سه چهار دلیل می‌توان پیدا کرد. نیز برای هر کس دیگری. باور کنید!


اقتضای عقلانیت این است که برای انتخاب چیزی باید همه دلایل له و علیه در دسترس را بررسید و سبک و سنگین کرد. هر کدام وزن بیشتری یافت، آن طرف را برگزینیم. آیا یوآخیم یا فلان و بهمان کس از چنین آزمونی موفق بیرون آمده است؟

  • علی غزالی‌فر


پیچیده در توده‌ای لباس پاره و پوسیده همین‌که پا به کلاس گذاشت، دانشجویان او را بیرون انداختند. این اولین‌بار نبود. در کلاس‌های دیگر نیز چنین رفتاری با او داشتند. تصورشان این بود که گداست. درهای دانشگاه سوربن در آن زمان به روی همگان باز بود و گاهی گدایان پاریس وارد آن‌جا می‌شدند. اما او گدا نبود، بلکه با کارگری در یک رختشورخانه امرار معاش می‌کرد. نامش لوسین بود.

پنجاه سال پس از آن دوران، نه‌تنها مردم عادی، بلکه حتی دانشجویان هم ده‌ها بهانه برای درس نخواندن می‌تراشند. یکی از علمی‌ترین آنها توسل به هرم مزلو است. آبراهام مزلو (1908-1970) نیازهای آدمی را به هرمی تشبیه می‌کند که انواع مادی آن قاعده‌اش را شکل می‌دهند و امور ذهنی، روحی و معنوی در قله آن جای می‌گیرند. بین این دو سطح نیز انواع گوناگونی از امور بینابینی وجود دارد؛ مثل دوستی، احترام و شخصیت.

اما معلوم نیست معنای دقیق و درست این نظریه چیست. آن را قانونی عام به‌شمار آورده، درباره‌اش اغراق کرده، یک‌جانبه نگریسته و برداشت‌های دلبخواهانه از آن به عمل آورده‌اند. به نظر می‌رسد تفسیرهای مختلفی می‌توان از آن داشت. عجیب است که داده‌های تجربی و تاریخی را نادیده گرفته‌اند. آنها خلاف فهم رایج از آن را نشان می‌دهند؛ زیرا اکثریت قریب به اتفاق کسانی که به امور قله آن هرم دست پیدا کرده‌اند، از قاعده هرم محروم بوده‌اند. منظورم عارفان و شخصیت‌های معنوی نیست، بلکه اندیشمندان و هنرمندان بزرگ نیز در فقر و تلخی و ناکامی شاهکارهای خود را خلق کردند. سمفونی‌های شگفت‌انگیز، تابلوهای نقاشی حیرت‌انگیز، رمان‌های ادبی سترگ، نظام‌های فلسفی بزرگ، هندسه‌های نااقلیدسی شگرف و... محصول کسانی هستند که در سخت‌ترین شرایط زندگی کرده‌اند. جالب است که فروید (1856-1939) عکس آن نظریه را می‌گوید. وی بر این باور است که چنان دستاوردهایی فقط در سایه محرومیت از نیازهای اساسی پدید می‌آیند. لذا برای چنان ابداعاتی مهار امیال و تصعید آنها لازم است.

عرضم این است که دانشجویان به‌جای جمع کردن چنان بهانه‌هایی برای نشستن به انتظار شرایط آرمانی رشد علمی شرایطی که هیچ‌گاه محقق نخواهد شد تلاش کنند بیاموزند که چگونه در شرایطی که هستند راهی برای حرکت روبه‌جلو پیدا کنند. گذشتگان برای رشد خود سقف فلک را می‌شکافتند، بدون ادعا. امروزیان در رفاه و تنبلی غوطه‌ورند و قدم از قدم برنمی‌دارند، اما ادعاهای‌شان...؛ آه ادعاهای‌شان!

اگر بتهون (1770-1827)، هگل (1770-1831)، لوباچفسکی (1792-1856)، ون گوک (1853-1890) و داستایفسکی (1821-1881) به انتظار شرایط آرمانی می‌نشستند، هیچ دستاوردی نمی‌داشتند و حتی نام‌ونشانی هم از آنها نمی‌ماند. نودونه درصد شاهکارهای هنری و آثار علمی و فلسفی ریشه در رنج دارند. رنج خاک حاصل‌خیزی است که شکوه و زیبایی انسان در آن ریشه دارد. کسی که از رنج فرار کند، روحش تهی‌دست می‌ماند؛ زیرا تمام عمر و توانش صرف فرار از رنج خواهد شد.

می‌گویید پس، برای مثال، دستاوردهای فراوان دانشگاه‌های ثروتمند و مرفه چیست؟ راستش من دستاورد عمیقی نمی‌بینم. آنها را دیده و خوانده‌ام. دانش عمیقی در آنها نیافته‌ام. آنها محصولات گلخانه‌ای یک نظام بروکراتیک هستند؛ غیراصیل و وابسته به پول و بودجه و یک نظام بروکراسی. خواندن یا ندانستن آنها هیچ‌کدام تأثیر عمیقی بر زندگی ندارد. اگر غیر از این باشد، خب همان یک درصد استثنا است، اگرچه در آن صورت هم احتمالا متناسب با خود از رنجی روییده‌اند.

اگر مته به خشخاش بگذاریم، معلوم نیست معنای هنجاری نظریه مزلو چیست. از این روی، قابلیت تفسیرهای مختلف را دارد. آن‌چه من از نظریه مزلو می‌فهمم این است که انسان تا تکلیف خود را با نیازهای مادی روشن نکند، بالا نمی‌رود. این امر منحصر به ارضای کامل و آرمانی و  بی‌چون‌وچرای آنها نیست. یک راه هم این است که انسان قید آنها را بزند تا دیگر برای او دغدغه خاطر و مسئله ذهنی نباشند. همان کاری که لوسین کرد؛ لوسین گلدمن (1913-1970) بزرگ‌ترین و نامدارترین شاگرد جورج لوکاچ (1885-1971) و یکی از نستوه‌ترین فیلسوفان نئومارکسیست قرن بیستم با آثاری دشوار و درخشان. وی در فلاکت عجیبی زیست، اما متوقف نشد و رشد کرد. بیشتر انسان‌ها در رنج می‌آموزند و عده‌ای کمی هم از رنج می‌آموزند.

  • علی غزالی‌فر


آخرین جمعه پیرارسال. بعدازظهر برای قدم زدن بیرون زدم. بی‌هدف در خیابان‌ها می‌چرخیدم تا عاقبت از یک جمعه‌بازار سردرآوردم. شلوغ و پرهیاهو و سرشار از جنونی که همه و همه چیز را دربرگرفته بود. تیمارستانی روباز و بی‌حصار بود، ولی آدم خیالش راحت بود کسی از پشت روی کمرش نمی‌پرد تا گردن او را گاز بگیرد؛ چراکه همه با همه توان جسمی و ذهنی خود به اشیاء نگاه می‌کردند و پول خود را به باد می‌دادند. در آن کوچه‌پس‌کوچه‌های غرفه‌ها به دنبال راه فراری بودم تا جوزده نشوم. آخر، جنون جمعی بدجور مسری است. بالاخره مسیری یافتم که اندکی خلوت بود. واردش شدم.

دوسه متر جلوتر، جوانی با ابعادی قطور حرکت می‌کرد. چند لایه لباس‌ خاکستری کهنه به تن داشت و می‌نمود که کارگر ساختمانی است، به ویژه این‌که دسته‌های فرغونی پر از مصالح را گرفته بود و به پیش می‌برد. یک‌متر بیل هم در حاشیه فرغون جا خوش کرده بود. چیزی که کنجکاوی مرا برانگیخت این بود که دادوهوار می‌کرد. آن‌چنان بلند نعره می‌کشید که نمی‌شد فهمید چه می‌گوید. وقتی داشتم از کنارش سبقت می‌گرفتم، در بازوی من چنگ انداخت و مرا نود درجه به طرف خود چرخاند. موازی هم قرار گرفتیم. کلاه بافتنی‌اش تا نیمه‌های چشم‌هایش پایین آمده بود و دیگر نیازی به پلک نداشت. یک‌باره با همان فرکانس فریاد کشید:

«بخر!»

«چی؟!»

«می‌گم بخر!»

«چی؟»

«این!»

«این چیه و چنده؟»

«آجیل. کیلویی بیست تومن.»

هنوز در مقام تصور ماجرا و رفع سوءتفاهم بودم که ادامه داد:

«بخر! زباله شهرداری هم باشه قیمتش بیشتر از ایناس.»

و در ادامه چیزهایی گفت که مضمون‌شان این بود آجیل‌فروشی کار مهمی است و آجیل‌فروشان صنف مهمی هستند. او نیز همانند بسیاری از بزرگان بشریت دچار توهم عظیم "مهم‌پنداری" بود و به ذهنش هم خطور نمی‌کرد که در این دنیا «هیچ‌کس هیچی نیست». من آن توده خاکستری را سیمان تصور کرده بودم که قرار بود ملاط آجرها شود. تصوراتم به‌هم ریخت. نگاه و فریاد و تصاویر و همهمه و جنون غلیظی که دم به دم متراکم‌تر می‌شد در مغزم انباشته می‌شد و به ذهنم فشار می‌آورد. ناگهان احساس کردم که من هم باید آجیل بخرم.

فروشندگان مشتری‌ها را منفعل می‌کنند و آنها را وامی‌دارند اشیائی را بخرند. خرید یک کنش اقتصادی نیست، بلکه یک فرآیند روانی است که شکل بدخیم آن نوعی جنون ناشناخته است. من هم عاقبت تسلیم شدم. او نیز فهمید. بیل خود را در تپه آجیل فرو کرد و منتظر بود که مقدار درخواستی را اعلام کنم. من دست به جیب بردم و اسکناس زردی بیرون کشیدم و در حالی که بر اثر لرزش انگشتان مثل پرچم پیروزی در هوا چپ‌وراست می‌شد، گفتم:

«ربع کیلو بده!»

این حداکثر مقاومت منفی من در برابر انفعالی بود که بر اثر هجوم روانی آن فروشنده مهیب از دستم برمی‌آمد. او با خشم بیل را بر زمین کوبید و کف دست راستش را مثل بیلچه در آجیل فرو کرد و یک مشت برداشت و در یک کیسه پلاستیکی دسته‌دار بزرگ ریخت و بدون این‌که آن را وزن کند، به دستم داد و اسکناس لرزان را با دو انگشت دست چپش قاپید و در جیبش تپاند. همچنان به من خیره مانده بود و چشم‌هایش فراخ‌تر می‌شد، به‌حدی که پلک‌های قدرتمندش لبه کلاه را بالا زد و مرا وادار به فرار کرد. اگر با آن بیل یا، بدتر از آن، با دستش صورت مرا می‌نواخت، پایم به سال جدید باز نمی‌شد. پلاستیک را مثل بقچه چوپانی روی دوشم انداختم و شلنگ‌تخته‌انداز به سمت لانه‌ام دویدم. دور باید شد دور!

 

چند کتاب را از روی میز کنار زدم و آن به اصطلاح آجیل را پخش‌وپلا کردم. پیشاپیش بدبین بودم. احساس می‌کردم یک جای کار می‌لنگد. آدم وقتی با همه وجودش احساس بدی داشته باشد، انتظار دارد چه اتفاق خوبی بیفتد؟! آن حس‌وحال فجیع همان غایتی است که پیشاپیش همه چیز را محو کرده است. به‌ویژه این‌که 99درصد فروشندگانی که در عمرم از آنها خرید کرده‌ام، ناخودآگاه خالصا شیاد بوده‌اند. این آمار به همین صورت درباره کارمندان، استادان، آموزگاران، پزشکان، مهندسان، نویسندگان، ناشران، مدیران، رانندگان، جوانان، سالمندان، وکلا، شعرا، صلحا، پست‌مدرن‌ها، رئیس‌جمهور‌های آمریکا، طرفداران حقوق بشر و و و و نیز صادق است. تنها موجوداتی که از این حکم استثنا می‌کنم، دایناسورها هستند؛ آخرین گونه بی‌ریا و دوست‌داشتنی که بر کره زمین زیست؛ موجوداتی که باطنشان از ظاهرشان می‌بارد. چقدر دوست دارم خودم را روی یک براکیوسوروس بیندازم و به ساق پای او بچسبم و او را، تا جایی که مختصات هندسی اجازه می‌دهد، در آغوش بگیرم!

آن فروشنده ذوابعاد هم جزو همان آمار بود. نه، دروغ نگفت. حرفش درست بود. اگر زباله هم بود، قیمتش بیش از آن مقدار بود. اما آن‌چه به من فروخت از زباله هم بدتر بود؛ اگرچه یکی از کمبودهای زندگی‌ام را برطرف کرد. شاعری گفته: «و اگر کرم نبود، زندگی چیزی کم داشت.» حالا دیگر زندگی‌ام چیزی کم نداشت؛ چون برای زندگی‌ام پنج تومن کرم خریده بودم، همراه با کمی دانه‌های پوسیده. به هر حال، فردا صبح همه آنها را روی پشت‌بام بساط کردم و دستم را رو به کفترهای چاهی که در آسمان خرچرخ می‌زدند، سیخ گرفتم و گفتم: «بفرمائید ببلعید! مهمون من!» خوشبختانه در کمتر از دو روز نه از کرم نشان ماند و نه از دانه‌ها. تا پایان تعطیلات هم مهمان دیگری نداشتم.

  • علی غزالی‌فر


من جزو پانزده نفر اول بودم که سینه‌خیز روی خط آتش سیمانی دراز کشیدیم. ابتدا، برای ایمنی، یک کلاه آهنی به ما دادند که روی سرمان بگذاریم. با توجه به قطرش، آن را برای عظیم‌ترین جمجمه گونه هوموساپینس ساخته بودند. در غیر این صورت باید آن را یک چاله فلزی به شمار آوریم که وقتی روی سرمان می‌گذاشتیم، تا گردن در آن فرو می‌رفتیم. گذاشتن آن روی سرمان، بیشتر برای دشمن سودمند است تا خودمان. تنها فایده آن برای نیروهای خودی این است که نگذارد تا آخرین لحظه از مرگ خود باخبر شوند و در حالت خوش بی‌خبری ریق رحمت را سر بکشند.

کلاه‌های پارچه‌ای سبزرنگ‌مان برای گرفتن پوکه بود. باید آن را کنار گلنگدن اسلحه می‌گرفتیم که پوکه‌ها درون آن بیفتد تا حسابی کثیفش کنند. بعد آن را روی کله‌های کچل‌مان می‌گذاشتیم تا پوست سرمان تا بصل‌النخاع به همان خوبی آلوده شود. شما نمی‌دانید، احتمالا نمی‌دانید که چون لوله اسلحه‌های قدیمی را روغن‌کاری می‌کنند، وقتی فشنگ وارد آن می‌شود، چقدر چرب و کثیف می‌شود. البته من کلاهم را در جیبم گذاشته بودم و فعلا کلاه اسماعیل بود که با آغوش باز پذیرای پوکه‌های داغ می‌شد. چون او سمت راست من به پهلو دراز کشیده بود و باید پوکه‌های مرا می‌گرفت.

در آن لحظه استثنائی، که هیچ‌گاه در زندگی‌ام تجربه نکرده بودم و هیچ‌گاه هم تکرار نشد، فکرم از کار افتاده بود، مثل همیشه. همه توجهم معطوف به تیراندازی بود. چند ثانیه بعد از فرمان آتش، همه تیراندازی را شروع کردند. من قفل شدم. سروصدای بلند چهارده ژ3 آن‌جا را تبدیل به قیامتی کرده بود شبیه به آرماگدون. عاقبت با فریاد اسماعیل به خودم آمدم: «شلیک کن دیگه! زود باش!» دیگر چیزی نشنیدم. به دقت نشانه‌گیری کردم. نفسم را حبس کردم. در نهایت دقت متمرکز شدم. چشمانم را بستم و دهانم را گشودم و، از بنِ دندان، عَر زدم.

تیرها را پشت‌سرهم شلیک کردم و اگرچه دیرتر از همه شروع کردم، اما زودتر از همه فشنگ‌ها را به باد دادم. البته باز هم با تلنگر اسماعیل متوجه شدم: «بسه دیگه، بسه، تموم شد.»

وقتی که چشم‌هایم را باز کردم، فهمیدم چه اشتباهی کردم که آنها را بستم. چون آن کلاه‌خود تمام صورتم را پوشانده بود و جلوی دیدم را گرفته بود و نیازی به بستن چشم‌ها نبود، آن هم با چنان فشاری که فکم درد بگیرد. نعره‌های خودم نیز در آن فضای تمام‌فلزی محبوس بود و ‌می‌چرخید و بلندتر می شد و برای خودم از تولید به مصرف می‌رسید؛ از حلق به گوش. انگار پرده صماخ را با تارهای صوتی‌ام دوخته بودند.

سرم درد گرفته بود، اما حس بدی هم پیدا کردم وقتی دیدم بقیه هنوز با حوصله مشغول نشانه‌گیری و تیراندازی هستند. در هر صورت، بعد از یکی دو دقیقه همه تمام کردند و جای تیرانداز و کمک‌تیرانداز عوض شد.

همین‌که پهلوی اسماعیل دراز کشیدم کلاهم را چسباندم به تفنگش. به سمت من برگشت:

«هی... داری چی‌کار می‌کنی؟»

«منظورت چیه که هی داری چی‌کار می‌کنی؟»

«وای، چرا این‌جوری داد می‌زنی؟ »

«من داد نمی‌زنم. فقط بلند صحبت می‌کنم که صدامو بشنوی.»

« تو داری با جیغ‌کشیدن گوشمو سوراخ می‌کنی. نمیشه بدون هوار کشیدن صداتو بشنوم؟»

«چرا میشه. به‌شرطی‌که حنجره‌مو مستقیم فرو کنم وسط پرده گوشت.»

«برو اون‌ور! چرا تفنگمو بغل کردی؟ این‌جوری نمی‌تونم تیراندازی کنم.»

«فقط کلاهمو خوب گذاشتم روش که پوکه‌ها رو خوب بگیرم.»

«این‌جوری که تو دستت ‌رو گذاشتی، من چیزی نمی‌بینم.»

«خب منم موقع تیراندازی چیزی نمی‌دیدم.»

«خب چون تو چشماتو بسته بودی.»

«خب تو هم چشماتو ببند.»

«اما من دوست ندارم چشمامو ببندم.»

«منم دوست ندارم دستمو بردارم.»

«بحث با تو فایده نداره. هر کسی کار خودشو بکنه.»

«باشه، تو هر جور دوست داری تیراندازی کن و منم هر طور دلم بخاد پوکه‌ها رو می‌گیرم.»

«اما این دوتا خیلی فرق دارن. این منصفانه نیست.»

«پس تو هم چشماتو ببند.»

«چه فرقی می‌کنه؟ این‌که نتیجه‌ش یکیه.»

«چرا مهمل می‌گی؟ اینا نتیجه‌شون یکی نیست که. این دوتا خود همون کاریه که خودش بعدا هر کدوم یک نتیجه‌ای داره که معلوم نیست یکی باشن اونا.»

«چی می‌گی تو؟ ها؟ من این‌جوری نمی‌تونم تیراندازی کنم. تو خیلی خودخواهی، می‌فهمی؟ خودخواه... خیلی.»


این حرفش دمای خونم را به نقطه جوش رساند و مرا کفری کرد. «نمی‌تونی تیراندازی کنی؟ خب... برو به جهنم اسماعیل، برو به جهنم! برو... به... جهنم!» یک‌بار کم بود، اما سه بار هم زیاد نبود. من اگرچه این ناسزاها را در دلم نثار او کردم، اما آن‌قدر بلند گفتم که احتمالا شنید. بعید هم نیست؛ چون دیگر ساکت شد و مشغول تیراندازی شد. من هم به او زل زدم و خوب نگاهش کردم. کم‌کم شخصیت نق‌نقوی او برای من شفاف شد و تصویرش را به درستی در ذهنم ترسیم کردم.

اسماعیل هارونی، با این اسم یهودی‌وارش، در یکی از دانشگاه‌های معتبر کشور البته به زعم خودش؛ وگرنه من اساسا وجود چنین مقوله‌ای را نمی‌پذیرم مهندسی ساختمان‌سازی خوانده بود که تنها کاربرد رشته‌اش در سربازی این بود که یک جفت پاره‌آجر پوسیده را طوری زیر سماور بگذارد تا آخرین مولکول‌های چای بیرون بیاید و انسانی بود یک‌بعدی، که نه به‌خاطر رشته‌اش، بلکه به این دلیل که فقط در بعد طولی رشد کرده بود که نه عرضی داشت و نه ضخامتی و فقط استخوان محض بود با روکشی از پوست سبزه که او را تبدیل کرده بود به یک خط‌کشِ انسانیِ دراز و لق‌لقو که همیشه‌ی خدا قیقاج می‌رفت، چون فک بزرگی داشت که کل کله‌اش را بلعیده بود و روی اسکلتش سایه انداخته بود و شده بود یک سازه افتضاح، آن هم فقط در حد یک داربست استخوانی خشک و خالی و بی‌چفت‌وبست که هر آن امکان داشت فرو بریزد و شبیه شده بود به اسکلت‌های جاکلیدی که از آینه جلوی ماشین آویزان می‌کنند در‌حالی‌که در دست‌اندازها به تکان و تکاپو می‌افتند.

حالا این تفاله‌ی استخوانی تبهگنِ واژگون و ویران و روبه‌‌انهدام به من می‌گفت "خودخواه". من خودخواهم یا کسی که هر روز به ممکلت خودش بدوبیراه می‌گوید و هیچ فکری ندارد جز این‌که سربازی را تمام کند و برود به یخ‌پهنه فنلاند، پیش پسرعموی پدرش که با پسرش خیلی دوست است تا آنجا نصف سال را در آغوش خرس‌های قطبی بخوابد؟ وقتی به او می‌گفتم برود به جهنم، منظورم همان جهنم یخ‌زده بود.


«نذاشتی خوب تیراندازی کنم.»

«تیراندازی خوب رو می‌خوای چی‌کار؟ می‌خوای با دشمن کشورت بجنگی؟»

«بله!»

«سرباز شماره ده!»

«برو بابا، در جنگ باید بتونی در هر شرایطی تیراندازی کنی.»

«این‌جا باید تمرین کرد تا برای جنگ آماده شد.»

«چرا این‌جا؟ برو فنلاند تمرین کن و با دشمنان قطب شمال بجنگ! با لشکر پنگوئن‌های امپراطور.»

«سرباز شماره ده!»

«مگه تو شماره ده نیستی؟ دارن صدات می‌زنن.»

«کدوم گوریه این سرباز شماره ده؟»

«مگه با تو نیست؟»

بله، با من بود. جناب سروان دنبال من می‌گشت. نفهمیدم چطور از حالت درازکش خارج شدم. فقط یک‌باره خودم را ایستادم یافتم. هر دو زانوی من وظیفه خود را در آن شرایط به نحو احسن آغاز کردند. لرزش اندامم از کف پوتین‌هایم شروع شد و تا یک متر بالای کلاه ادامه یافت که سرم درون آن مثل زنگ ساعت شماطه‌دار می‌لرزید. از دور به من زل زده بود و نگاهش مثل تیری به قلبم خورد، اما به‌جای این‌که آن را از کار بیندازد، ضربان آن را تا حد انفجار بالا برد. قلبم به دنده‌های قفسه سینه‌ام رگباری مشت می‌کوبید و تاپ‌تاپ صدا می‌کرد.


ادامه دارد... 

  • علی غزالی‌فر


علی‌رغم نثر پیچیده و گنگ و دشوار، تقریبا همگان محتوای پیشگفتار "پدیدارشناسی روح" را ستوده‌اند، حتی فیلسوفان بزرگ و منتقدان هگل. برای مثال هایدگر آن را "پیشگفتار اعظم" نامیده است.

ابتدا بند آغازین آن به ترجمه استاد فاضل و فقید، دکتر محمود عبادیان (1307-1392)، نقل می‌شود. سپس آن را بازنویسی می‌کنم. گزینش این ترجمه بدین خاطر است که درستی و دقت آن از دیگر ترجمه‌ها بیشتر است.

 

** ترجمه دکتر عبادیان:

توضیحی دیباچه‌گونه که بنا به سنت معرف یک اثر نوشته باشد، یعنی خاستگاه نویسنده‌اش را باز نماید و همچنین درباره انگیزه‌ها و مناسبتی که مؤلف را معتقد کرده، انتشار اثر خود را با وجود نوشته‌های هم‌موضوع پیشین و همزمان، موجه بداند، در مورد یک نوشته‌ی فلسفی نه‌تنها بیهوده می‌نماید، بلکه با توجه به طبیعت امر حتی نابرازنده و غایت ستیز است. چه، هر اندازه هم گفتن چه و چگون فلسفه در یک پیشگفتار روا باشد، فرضا گزارش تاریخی گرایش و خاستگاه، محتوای عام و نتایج، سرجمع ادعاها و نوید دهی‌هایی که اینجا و آنجا در باب حقیقت از آن سخن می‌رود نمی‌تواند درخور شیوه‌ای باشد که حقیقت فلسفی در آن بازنمود شدنی است. وانگهی از آنجا که فلسفه ماهیتا در عنصر کلیت وجود دارد که شامل خاص می‌شود، لذا در آن بیش از دیگر علوم می‌تواند شبهه دست دهد که گویا در غایت و یا در نتایج است که خود امر و حتی ذات کامل اثر بیان گردیده که فرآیند اجرایش نسبت به آن در واقع عمده  نمی‌باشد.

 

** بازنویسی من:

بنا به سنت، پیشگفتار معرف اثر است و خاستگاه نویسنده را توضیح می‌دهد. همچنین درباره انگیزه‌های نویسنده و مناسبت اثر نیز هست؛ انگیزه‌ها و مناسبتی که باعث شده، با وجود آثار مشابه، نویسنده انتشار اثر خود را موجه بداند. اما این مطلب درباره یک اثر فلسفی هم بی‌فایده است و هم با توجه به سرشت "امر" نامناسب و در تضاد با غایت آن است. درست است که در یک پیشگفتار چه گفتن و چگونه گفتن درباره فلسفه تا حدی قابل قبول است، اما گزارش تاریخی گرایش و خاستگاه، محتوای عام و نتایج، مجموع ادعاها و وعده‌های گفته‌شده درباره حقیقت، مناسب شیوه‌ای نیست که حقیقت فلسفی در آن بیان می‌شود.

دیگر آن‌که در فلسفه بیش از سایر علوم این تصور اشتباه پیش می‌آید که ظاهرا در غایت یا نتایج است که خود "امر" و حتی ذات کامل اثر بیان می‌شود. از این روی، فرآیند رسیدن به آن مهم و اساسی نیست. دلیل این تصور آن است که فلسفه ذاتا کلیتی است که شامل خاص هم می‌شود.

  • علی غزالی‌فر


صحنه تأثیرگذاری بود. فقط موسیقی پایان فیلم "خوب، بد، زشت" را کم داشت که واقعا شایسته آن لحظه بود. واقعا آن سه نفر در این شخص به سنتز رسیده بودند. کثرت در وحدت. اما همان سکوت هم بر هیبت ماجرا می‌افزود. خصوصا که عصازنان به سمت‌مان آمد. صدای گروهبان سکوت را شکست:

«بچه‌ها، جناب سروان افسر میدون تیر هستن. افسر میدون تیر همه‌کاره اینجاست؛ یعنی بالاترین مقام نظامی در اینجا. حتی فرمانده پادگان هم در این‌جا باید مطیع ایشون باشه. حالا همگی برپا...»

با ساعدش گروهبان را هل داد به‌طوری که تعادلش به هم خورد.

«تو یکی خفه‌شو! شما بزمجه‌ها هم بتمرگید سر جاتون!»

بعد گلویی صاف کرد و خطابه‌ای آغاز کرد که آن را با ترجمه فرهنگی نقل به مضمون می‌کنم:

«ای کودکان آن‌کاره! به هوش باشید و به آن‌چه می‌گویم خوب گوش فرادهید و مپندارید که می‌توانید از این‌جا پوکه‌ای با خود به همراه ببرید، که اگر چنین کنید به ازای هر پوکه‌ای که بدزدید، ده عدد از کف پایتان بیرون خواهم کشید. ای جوانان بیهوده! اگر آن‌چه را می‌گویم درست به جای آورید، من را خاموش‌ترین خود در میان خویش خواهید دید و اگر سخنان مرا جدی نگیرید به خدایان سوگند...»

در این‌جا چند سرفه عمیق کرد که همراه با آن سینه‌اش خس‌خس کرد. بعد از این‌که صدایش را صاف کرد، ادامه داد:

«به خدایان سوگند، ای استخوان‌های فرسوده! که اگر چموشی کنید، هیچ باک ندارم از این‌که بدترین کسی باشم که در زندگی‌تان ملاقات خواهید کرد.»

با تمام شدن آن خطابه من و فرزان دست‌هایمان را دور همدیگر حلقه کردیم و کله‌هایمان مثل دو اتم هیدروژن به هم چسبیدند، با لرزش تمام اعضای بدن در حد و حدود ذرات زیراتمی.

ژ3 را از دست گروهبان کشید و از او پرسید:

«بشون گفتی چی‌کار باید بکنن؟»

«بله قربان گفتم و می‌خواستم درباره...»

«گفتی چطور قلق‌گیری کنن؟»

«نه ولی داشتم...»

«هیچ کاری نمی‌کنی. فقط زر می‌زنی.»

«نه باور کنید...»

«بسه جوجه این‌قد قد‌قد نکن!»

«چشم قربان!»

رو به ما کرد و گفت که با سه تیر اول نشانه‌روی اسلحه را قلق‌گیری کنیم تا ده تیر بعدی را بهتر به هدف بزنیم. همچنین گفت که وقتی کنار تیرانداز دراز کشیده‌ایم، کلاه را کجای سمت راست اسلحه بگیریم تا پوکه‌ها درون کلاه پرتاب شوند. بعد هم قرار شد خودش این‌ها را به صورت عملی به ما نشان دهد؛ یعنی هم تیراندازی کند و هم با کلاه خودش پوکه‌ها را بگیرد.

«اون مقوای سفید رو می‌بینید که روی کوه افتاده؟ با تیراندازی به سمت اون قلق‌گیری می‌کنم.»

من واقعا آن را درست نمی‌دیدم؛ زیرا از آن فاصله به قدری کوچک بود که برای دیدنش باید یک جفت میکروسکوپ می‌چسباندم به صورتم. و البته آن کاغذ برای من مهم هم نبود. فقط به جناب سروان خیره شده بودم و می‌خواستم تیراندازی او را ببینم. کسی که به گروهبان که برای ما حکم شیر ژیان و غران بود بگوید جوجه قدقدو، باید آدم معرکه‌ای باشد. کم‌کم داشت از او خوشم می‌آمد و به هیجان می‌آمدم. من کلا آدم جوگیری هستم؛ منفعل در برابر تمام امور نامتعارف و نامعقول.

جناب سروان اسلحه را در صفر ثانیه مسلح کرد. بعد کلاه حصیری‌اش را از سر برداشت که مثل طاس حمام صاف و سفید و درخشان بود. چند تار مو هم در اطراف سرش مثل حاشیه‌های قالی آویزان بود.

ژ3 را با دست چپش بلند کرد. قنداقش را هم به شانه خود تکیه نداد. با کشیده شدن دست چپش آستینش تا آرنج عقب‌نشینی کرد و عضلات ساعدش نمایان شد. عضلات که نه، سنگ‌های کوه بود که زیر پوست او تزریق کرده بودند و ساعدش شده بود شبیه یک کله‌قند بزرگ.  با همان حالت سه بار شلیک کرد بدون این‌که ژ3 حتی تکان بخورد. آن مقوا هم پرپر شد. اما آن تیرها قبل از این‌که به کاغذ بخورند به آگاهی من خورده بود. سرم بی‌حس شده بود و فکم را در کف دست‌هایم گرفته بودم و چشمانم میان او و آن کاغذ مردد بود؛ متحیر میان قدرت و مهارت تیراندازی‌اش. انگار چنگالی را به دست گرفته باشد. من نمی‌توانم حتی یک خلال دندان را هم بی‌حرکت نگه دارم.

دیگران هم حس‌وحالی شبیه به من داشتند و مثل من خاموش و مبهوت. ولی یک سرباز با لحنی برای مسخره کردن سکوت را شکست:

«پس چرا نرفتی داعش رو بزنی؟»

یک‌باره به سمت ما برگشت. چشمانش را از گوشه‌ها تنگ کرد و با نگاهش جمعیت ما را کنار می‌زد تا آن شخص را به چنگ آورد. ظاهرا او را نیافت. قنداق ژ3 را به زمین کوبید و پوکه‌ها را در هوا پرت کرد و چهره‌اش منقبض شد و از بینی نفس نفس می‌زد و عاقبت مثل اژدها غرید:

«منو بردن و نرفتم؟ هزار بار گفتم منو ببرید، اما گفتن تو مشکل داری. من مشکل دارم؟! جوونای بیست‌ساله بی‌تجربه رو میفرستید کشته بشن مشکل ندارن، من مشکل دارم؟ بشون گفتم بذارید برم اون مگس‌های نجس، اون نجاست‌های متعفن رو پودر کنم. من مشکل دارم؟ باشه منو تنهایی بفرستید. به من یک خشاب بدید تا یک گروهان کشته به شما تحویل بدم. با هر گلوله ده نفرو می‌کشم. شما فقط کیسه زباله بیارید و پشت سرم بیایید گوشت مرده جمع کنید.»

دست‌هایش را مشت کرده بود و سرخ شده بود و زور می‌زد و درددل می‌کرد و رگ‌ها و عضلات دست‌هایش داشت منفجر می‌شد و پوستش را می‌درید.

به‌نظرم باید روزی دو تروریست را جلوی او بیندازند تا تکه‌پاره‌شان کند، وگرنه ممکن است کسانی همچون من و فرزان به خطر بیفتیم. من‌ که کافیست برایم چشم غره برود تا مستقیم تبدیل بشوم به یک تکه چوب خشک. اتفاقی که قرار بود یکی دو ساعت بعد رخ بدهد. البته من نمی‌توانستم پیش‌بینی درستی از واکنشم داشته باشم. و اصلا چگونه می‌توان این را دانست؟ خرد ما میان‌مایه است؛ زیرا محصول شرایط عادی زندگی‌ست. کافیست با ترس، خشم، شهوت، شادی، ناامیدی از حالت عادی خارج شویم تا همه مغزمان تبخیر شود و جنون سراپای ما را فرا بگیرد و معلوم شود که ما در همسایگی جنون به‌سر می‌بریم.


ادامه دارد...

  • علی غزالی‌فر


«سرکار ما خیلی تشنه هستیم؛ من و فرزان.»

«یه ذره تحمل کنید! اونجا تانکر هست که به اندازه یه گله شتر آب داره.»

«گرسنه هم هستیم؛ من و فرزان.»

«بعدازظهر که برسیم پادگان ناهارتون آماده‌س.»

«تا برگردیم پادگان می‌میریم؛ من و...»

«تو و فرزان زهرمار بخورید و بمیرید! و به درک که می‌میرید! به جهنم که می‌میرید! من خیلی خوشحال می‌شم که مرده شما رو به پادگان برگردونم، اما متأسفانه به بوفه‌دار گفتیم با وانت یه مشت زهرمار ببره میدون تیر تا شماها بلمبید؛ تو و فرزان.»

پیش خودم حساب کردم و معادله‌ای ساختم: آب فراوان... بوفه... زهرمار. شرایط آرمانی برای یک عیش عمیق.

«اطلاع دارید که پفک هم داره؟»

«شاید. نمی‌دونم. هر آشغالی تو بوفه می‌خورید، اونجا هم میاره لابد. این چه سؤالیه وسط کوه و بیابون؟»

دو دقیقه بعد من در رأس مقدم صف بودم که به سمت میدان تیر یورتمه می‌رفتم در حالی‌که مچ فرزان را گرفته بودم و او را به دنبال خودم می‌کشیدم: «بدو فرزان، بدو!»


وقتی رسیدم هیچ‌کس آن‌جا نبود به‌جز چند سگ ولگرد. به محض این‌که چشمشان به ما افتاد غیب شدند. سربازها را خوب می‌شناختند. جانوران اگر اندک خردی داشته باشند، باید از دو دسته انسان حداکثر فاصله را رعایت کنند: کودکان و سربازان. این دو صنف، به دلیل دوری از هنجارهای اجتماعی مدرن، سرشت انسانی اصلی‌شان صحیح و سالم مانده است. به عبارت دیگر، کاملا وحشی هستند. یک گنجشک به دست کودکی معصوم بدهید تا فطرت اصیل انسان را به شما نشان دهد.

کل محوطه وسیع و خالی را سرچ کردم و تانکر آب را دیدم. من و فرزان به سوی آن دویدیم و دل و روده‌ها را به آب بستیم. بعد هم کلاه‌هایمان را پر از آب کردیم و روی سرمان گذاشتیم. ده بار این کار را کردیم. آبشاری از سر ما تا مچ پاهای‌مان جاری شد در حالی که همراه با آب، بلاهت نیز از سر و روی ما می‌بارید. سربازی لذت‌های خاص خودش را دارد؛ لذت‌هایی که ریشه در رنج‌ها و نکبت‌های زیسته‌ای دارند که نه در بیرون تجربه می‌شوند و نه از بیرون معنایی دارند.

بوفه را هم یافتم. فروشنده گفت خوردن و حتی خریدن پفک قدغن است مگر بعد از تیراندازی. دیگر کاری نداشتیم جز این‌که منتظر باشیم تا بقیه هم برسند. گروهبان همه ما در گوشه‌ای نزدیک یک اتاقک کوتاه و کوچک جمع کرد که با چند بلوک سیمانی درست شده بود. در نداشت و داخل آن تاریک بود و چیزی معلوم نبود. روی زمین نشستیم و توضیحات گروهبان درباره تفنگ ژ3 شروع شد. ما هم گوش نمی‌کردیم؛ زیرا قبلا در کلاس‌های اسلحه‌شناسی همین حرف‌ها را به ما گفته بودند که همان زمان هم گوش نمی‌کردیم. کدام انسان به کدام حرفی گوش کرده که ما چنین کنیم؟ انسان جانوری است که حرف گوش نمی‌کند، فقط حرف خودش را می‌زند و تنها حرف زور سرش می‌شود؛ زور کسی، چیزی، واقعه‌ای، مصیبتی، بلایی.


گروهبان تئوری‌ها را تمام کرد و دست به اسلحه برد تا عملی نشان‌مان دهد. سه فشنگ جنگی در خشاب گذاشت و خشاب را در ته اسلحه نهاد. گلنگدن سفت آن را کشید و در شکاف مخصوص قرار داد. دوباره توضیحات را از سر گرفت؛ این‌که باید قنداق آن را محکم به شانه بچسبانیم تا لگد محکم آن والاحضرت به دهان ما آسیب نرساند. بعد با کف دست محکم به زبانه گلنگدن کوبید و مثل برق رها شد. تیر در جان لوله فرو رفت و ژ3 مسلح شد. تو بگو اژدهای خفته بیدار شد. رنگ از روی گروهبان پرید. پای راستش را عقب گذاشت تا تکیه‌گاه بدنش باشد. دودستی تفنگ را محکم گرفته بود و به سمت کوه نشانه رفته بود. چند ثانیه مکث. سکوت. و نفس‌ها شنیده می‌شد. گروهبان، اما نفسش را گرفته بود تا دم‌وبازدم و حرکات سینه، نشانه‌گیری را منحرف نکند. همه نگاه‌ها قفل شده روی اسلحه... عاقبت شلیک... سه بار شلیک پیاپی...

تمام خاک‌های اطراف گروهبان از روی زمین به هوا برخاست. چه اسلحه ترسناکی! چه قدرت مرگ‌باری! چه صدای عجیبی: «قیژژژ... قیژژژ...قیژژژ» بعدها که با کلاشینکف تیراندازی کردیم، صدای آن هم در گوشم حک شد: «کَو... کَو... کَو» این در حالت تک‌تیر. اما وقتی به صورت رگباری شلیک کند، حرف آخر آن کم‌رنگ می‌شود. در لحظه تیراندازی اسلحه زبان باز می‌کند. دهانه لوله هر اسلحه دهانی می‌شود که زبانی در آن به حرف می‌آید. با توجه به کارکرد این دو نوع اسلحه، احتمالا کلاشینکف فقط فحش رکیک می‌دهد و ژ3 تهدید به مرگ می‌کند. این آلمانی‌های ایده‌آلیست چه واقعیت‌های هولناکی می‌سازند!


ناگهان سایه‌ای از در کلبه روی زمین خزید و پهن شد. همه سرها به سمت چپ چرخید، اما خورشید چشمان ما را می‌زد و خوب نمی‌دیدیم. سایه دقیقا شبیه به سایه یک کابوی بود. کلاهی لبه پهن بر سر داشت. چند قدم به جلو برداشت و از سایه بیرون آمد و مقابل ما ایستاد. مقابل ما نصفه سیگاری روی زمین پرتاب شد. بعد از آن زیر یک توده آب دهان غرق شد و فوری پنجه پوتین وارد کادر صحنه شد و هر دو را زیر گرفت و دفن کرد.

چوبی دراز در دست داشت که آن را مثل عصا عمودی گرفته بود. نیم‌متر از او بلندتر بود. نگاهم از پایین به نوک چوب آویخت و آرام آرام از آن بالا رفت تا او را خوب تماشا کنم. بندهای پویتن کاملا باز بود و زبانه آن مثل زبان سگ آویزان بود. شلوارش خاکی و گردآلود بود اما محکم بسته شده بود. دکمه‌های پیراهن باز بود و زیرپیراهنی زنگ زده بود و سرشار از سوراخ‌های کوچک و بزرگ بود. اگر آن‌چه را از سوراخ‌ها بیرون زده بود، به عنوان بته در نظر بگیریم، یقه او بیشه‌زاری تمام‌عیار بود. هشت ستاره روی شانه‌هایش داشت که با توجه به چین و چروک پیراهن به یک صورت‌فلکی می‌مانست. سیب گلویش بالا و پایین می‌رفت. پوست صورت، کهنه و آفتاب‌سوخته و چروکیده، به رنگ چهره بزرگان قبائل سرخ‌پوستی بود. می‌شد او را شبح ایستاده در سایه نامید. دهانش می‌جنبید و دندان‌های زردش یکی در میان افتاده بود و لثه‌اش شده بود شبیه به یک شن‌کش. چشم‌های تنگ و باریکش را به ما دوخت و مو بر تنمان سیخ شد. فرزان بازویم را محکم گرفت. زیر لب مادرش را صدا می‌زد و من سه لیتر آب دهان قورت دادم. صدای ژ3 هیولا را بیدار کرده بود. 

 

ادامه دارد...

  • علی غزالی‌فر

تنظیمات


می‌گویند گدایی که چهل سال گدایی کرده باشد، شب جمعه را به‌خوبی می‌شناسد. اگرچه کتاب و شب جمعه از دو مقوله کاملا متفاوت هستند، اما حال‌وروز کتاب‌خوانی با گدایی فرق چندانی ندارد.

خوره‌ی کتابی مثل او که من نامش را شهاب می‌گذارم نیز بعد از یک عمر فلاکت، کتاب خوب را خوب می‌شناسد. اما "وجدان زنو" کار را ساده کرده. شهاب برای شناخت یک کتاب بخشی را از نظر می‌گذراند، اما با خواندن اولین صفحه این رمان مبهوت شد. مثل روز روشن بود که شاهکاری عظیم و بی‌نظیر در دستانش گرفته است. این کتاب مثل هیچ کتابی نبود و لذا مواجهه او با آن نیز بی‌سابقه بود. کتاب به‌قدری خوب بود که حتی دلش نمی‌آمد آن را شروع کند. خواندن آن را مرتب به تعویق می‌انداخت . هر چه دیرتر بهتر. آخر به این فکر می‌کرد که پس از آن چه کند و چه بخواند. پاسخی که همان موقع در ناخودآگاه او می‌خلید این بود: هیچ. دقیقا هیچ.

شهاب روز اول کتاب را مرتب به دست می‌گرفت و زمین می‌گذاشت. باز و بسته می‌کرد. دو سه صفحه می‌خواند و دوباره می‌بست و باز از اول شروع می‌کرد. دور کتاب می‌چرخید و افکارش در اطراف آن شکل می‌گرفت.

ابتدا که می‌خواست آن را بخرد به این فکر می‌کرد که آیا بهتر نیست به جای این رمان گران، چند رمان ارزان بخرد؟ حالا در دل می‌گوید نه بهتر نیست. گران است؟ خب به‌درک! این پول بی‌ارزشی که روزبه‌روز بی‌ارزش‌تر می‌شود، همان بهتر که برای این نوع کتاب‌ها بر باد رود. گران است؟ باشد چه اشکالی دارد؟ هزینه کردن برای چنین کتاب‌هایی در واقع سرمایه‌گذاری است. منظور پیامدهایش در دیگر حوزه‌های زندگی نیست، اگرچه آن هم درست است. مقصود این است که هزینه کردن برای این نوع کتاب‌ها باعث می‌شود که بعد از آن، انسان از بسیاری کتاب‌ها بی‌نیاز شود.

اصلا علت خریدن آن رمان‌های متوسط این است که آدم رمان ممتاز نمی‌خواند. اگر کسی رمان‌هایی در این سطح عالی بخواند، هیچ‌گاه به سوی آن نوشته‌ها دست دراز نمی‌کند. خیلی خیلی بهتر است که به‌جای خواندن صد رمان معمولی، این اثر ممتاز صدبار خوانده شود. شهاب نیز همین‌که آن را تمام کرد، دور دوم را شروع کرد. احتمالا سومین بازخوانی متوالی هم در راه باشد. چرا؟

در ابتدا گفتم که اولین صفحه رمان شهاب را مبهوت کرد، اما باید اضافه کنم که هر صفحه آن به همان اندازه برای او جذاب بود. او کتاب‌های خوب را یک‌جرعه سر می‌کشد، اما این یکی را قطره قطره می‌نوشد. نمی‌خواهد حتی یک جمله، یک کلمه، آن را از دست بدهد.

خب این رمان درباره چیست؟ اگر بخواهیم در یک کلمه پاسخ دهیم، باید بگوییم: زندگی؛ زندگی متوسط و آدم‌های نادان و بی‌نوایش آن‌گونه که هستند. شش بخش آن هم به این مسائل زندگی می‌پردازد: انتخاب، مرگ، ازدواج، عشق، کار و روانکاوی. همه این‌ها نیز همان‌گونه بررسی می‌شوند که در زندگی واقعی جریان دارند؛ یعنی غیرمستقیم و درهم‌تنیده و در دل رخدادهای ریز و جزیی.

با این کتاب عالی در سبک و ساختار و محتوا و مضمون، شهاب به این نتیجه رسیده کسانی که خوره کتاب هستند، تنها درمانی که برای آنها قابل تصور است، همین است؛ یعنی خواندن شاهکارهایی که آنها را از صدها کتاب دیگر زده کند. او هم تصمیم گرفته کتاب‌هایی بخواند که او را از کتاب‌خوانی افراطی بازدارد.

شهاب این روزها حالی شبیه به سقراط دارد. نقل کرده‌اند که سقراط هر روز در بازار می‌گشت بدون این‌که چیزی بخرد. روزی کسی علت این رفتار را از او پرسید. جواب داد: «می‌روم ببینم که چقدر چیزهایی زیادی وجود دارد که از آنها بی‌نیازم.» حالا شهاب نیز به کتاب‌فروشی‌ها می‌رود و کتاب‌ها را تماشا می‌کند و نمی‌خرد. می‌بیند چقدر کتاب‌های زیادی هست که به آنها احتیاجی ندارد. او قبلا وقتی در خانه بود، فکرش در کتاب‌فروشی‌ها می‌گشت. حالا برعکس، به کتاب‌فروشی‌ها می‌رود و ذهنش در خانه است. از کنار همه کتاب‌ها می‌گذرد با دستانی در جیب و وجدانی آسوده، مثل وجدان زنو. 

  • علی غزالی‌فر