تأملات در فلسفه غیراولی

مشخصات بلاگ
تأملات در فلسفه غیراولی

 

واقعا از سازوکارهای بازار اجناس مصرفی سردرنمی‌آورم. البته به من هم هیچ ربطی ندارد. وظیفه ما خرید و خوردن است و بس. فقط می‌خواهم بگویم در محله ما تعداد فروشگاه‌های زنجیره‌ای هایپر از تعداد بقالی‌ها بیشتر است. هر روز هم بر تعداد آنها افزوده می‌شود.

هفته گذشته مراسم افتتاحیه یکی از آنها بود. یک بیلبورد پهناور به گستردگی نظام هستی وسط چهارراه کاشته بودند که اعلام می‌کرد به مناسبت این افتتاح فرخنده تخفیف ویژه در نظر گرفته‌اند. صد البته من به این چیزها اندک وقعی نمی‌نهم. ولی چشمم خورد به برگه‌هایی که اجناس تخفیفی را فهرست کرده بود. آب دهانم را قورت دادم: شکلات مارک بونگو بونگو با 60 درصد تخفیف. این بود که تمام وقعم را نهادم.

داخل فروشگاه را آذین بسته بودند با نخ و پرچم و زرورق و نور و سروصدا و کاغذرنگی و موسیقی مغزخراش. فقط از کلاه بوقی خبری نبود. از میان آن همه ازدحام اشخاص و اشیاء راهم را پیدا کردم و قفسه‌های شکلات را یافتم؛ همیشه بغل بسته‌های بزرگ بیسکوئیت قرار دارند.

یک پاره‌آجر سیاه و سفت و سخت. آخ جون من شکلات گنده دوست دارم! به اندازه یک مقاله روی آن توضیحات منتشر شده بود. انتظار داشتم گفته باشند که گوشه آن را به دندان نگیرید، بلکه با چاقوی تیز و تمیز یک لایه از آن را جدا کنید و نوش جان نمائید! ولی در عوض فرموده بودند: «قالب را به صورت تکه‌های ریز خرد کنید. سپس آن را در ظرفی که اندکی گرم شده قرار دهید و آب گرم با دمای 65 درجه سانتیگراد روی آن بریزید. شکلات را به آرامی هم‌زده تا کاملا ذوب شود. سپس آن را به مدت نیم قرن کنار بگذارید تا سرد شود. قالب را در ظرف دیگری بگذارید و تکه تکه کنید

به پهنای صورتم اشک ریختم. بار پروردگارااااااا... من یقین دارم که این تولیدکنندگان سادیسم دارند. قصدشان فقط آزار مصرف‌کنندگان است، وگرنه این فرآیند چه معنای دیگری دارد؟! ما به شما پول می‌دهیم که خودتان این کارها را برای ما بکنید آقای کارخانه! آب درجه گرم 65 سانتیگراد؟! من که دماسنج ندارم. کتری ما هم ندارد. برند بونگو بونگو آشپزخانه را با آزمایشگاه شرکت‌های داروئی اشتباه گرفته. ما اگر دماسنج داشتیم که تا حالا دوای سرطان ستون فقرات را اختراع کرده بودیم. این درحالی‌ست که پیشرفته‌ترین و پیچیده‌ترین فناوری تولید مواد غذایی که در منزل ما یافت می‌شود، قالب فلافل طلایی‌رنگ است که دچار فنای فنر شده و لذا در هنگام بهره‌برداری از آن، انگشت شصت عملکرد آن را به عهده می‌گیرد تا پدرجد صاحب مفاصلش دربیاید.

رفتم سراغ شکلات تخفیفی بعدی؛ شکلات تلخ 99%. روحم استفراغ کرد و دلم می‌خواست کل بدنم را بالا بیاورم. فکر می‌کنم آن یک درصد باقی‌مانده یکی دو اتم کاغذ و مقوای بسته‌بندی باشد که به ساختارهای مولکولی شکلات نفوذ کرده‌اند. می‌خواهید بگویید شکلات شما خیلی خالص است؟ اینکه مزیتی نیست. چنین شکلاتی مثل نفت خام است که به هیچ دردی نمی‌خورد.

دو سه سال پیش حاج پیمان گفت شکلات شادی‌آور است. از او پرسیدم:

«اینو از کجا می‌گی حاجی؟»

«یه دانشجوی فلسفه‌ی هنر در گوگل‌پلاس به من گفت

حاج پیمان با نظریاتش قصدی ندارد جز تعجیل در مرگ اخترامی این‌جانب! من نظریات زیست‌شناسان و کنفوسیوس و شیخ صنعان را در بریتانیکا به چیزی نمی‌گیرم، آن وقت او به حرف‌های دانشجویان کافی‌شاپی استناد می‌کند، آن هم در یک شبکه فراماسونری. حاج پیمان مستأجر شبکه‌های اجتماعی است و هر سال به یک شبکه جدید اسباب‌کشی می‌کند با همه پست‌ها و یادداشت‌های خفنش کلهم اجمعین. اما دو سالی در گوگل‌پلاس پَلاس بود و شد آنچه شد.

برخلاف نظریه حاج پیمان، به نظرم فقط کسانی از شکلات تلخ لذت می‌برند که مازوخیست باشند؛ خودویران‌گران؛ سِلف‌تِرمیناتورز! من واقعا نمی‌فهمم چطور یک انسان سالم می‌تواند از یک قالب زهرمار سیاه لذت ببرد؟! من از شکلات تلخ صفر درصد لذت می‌برم و اگر امکانش باشد، ترجیحاً منفی هشتادوهفت درصد. مهم نیست که من از آن جِرم چندش‌ناک متنفرم، اما آخر مگر «شکلات تلخ» یک مفهوم خودمتناقض نیست؟! پس چطور در عالم واقع محقق شده؟! پس ما برای چه سال‌های سال جمجمه خود را با فلسفه سوراخ کردیم؟!

بی‌خیال خوردنی‌ها شدم و ناامید با دلی سرشار از یأس پوچی فلسفی به سمت در خروجی خزیدم. در مسیر برگشت، چشمم به میزی افتاد که روی آن کتاب چیده بودند...

به چپ، چپ! قدم رو! با دستان صاف و سیخ و کشیده به سوی کتاب‌ها رژه رفتم.

دیدم مردم از آن چیزها - می‌گویم چیزها؛ چون ابا دارم که آنها را کتاب بنامم - می‌خریدند، صرفا به‌خاطر اینکه ارزان و خوش‌برورو بودند. ولی بنا نیست هر چیزی را که کتاب می‌نامند، حقیقتا کتاب باشد. در واقع بیشتر کتاب‌ها به همین صورت هستند؛ به‌دردنخور، زباله خالص، میکرب مکتوب. کتاب خوب درصد بسیار کمی از کل کتاب‌ها را تشکیل می‌دهد. به همین دلیل، شناخت کتاب مهم است. کسی که بدون شناخت، کتاب بخرد، به احتمال 99 درصد آشغال کتاب نصیبش می‌شود؛ مثل این می‌ماند که شخصی به قصد خرید گوشت بره به قصابی برود و به او سُم گوساله چرخ‌کرده بدهند. کتاب‌های بد نیز به همان اندازه مهوع هستند. باور ندارید؟ یک کتاب خوب بخوانید تا متوجه تفاوت طعم خوب و بد کتاب‌ها شوید.

  • علی غزالی‌فر

 

در کهکشان راه قیفی، طیاره‌ای هست که دانشمندان جهان هنوز نتوانسته‌اند اسم مناسب مسخره‌ای برای آن انتخاب کنند. نامگذاری یکی از فعالیت‌های منحصربه‌فرد انسان‌هاست که عبارت است از برگزیدن یک اسم مسخره برای امور که تا حد ممکن بی‌ربط باشد؛ برای مثال کیهان‌قلی به عنوان برند حلواشکری. این در حالی‌ست که به نظر می‌رسد اسم هر چیزی را باید خودش انتخاب کند و نه انسان‌های ابله. اما انسان‌ها اصرار دارند که در حرف و نامگذاری هم دست از ستمگری نکشند تا دچار ازخودبیگانگی رادیکال نشوند.

باری، در آن طیاره، کشور اجق‌وجقی هست که موجودات سه‌پایی در آن می‌زیند. عجیب است، ولی نظریه گولاخیستی تکامل به‌خوبی از عهده تبیین این واقعیت چِندِش برمی‌آید؛ چراکه طبیعت زنده و زننده را کور و بیشعور می‌داند و لذا نباید از چنان چیز خرفتی انتظار داشته باشیم محصولات دقیق و درخشانی داشته باشد در حد وانت نیسان، سازمان ملل متفرقه یا آن حجم ابلهانه زردرنگ که عبارت است از یک عدد رئیس‌جمهور کشوری در حوالی همان سازمان دورهمی.

آن موجودات سه‌پا کاری ندارند جز آه و ناله و زنجموره، به‌طوری که برای تعریف منطقی می‌توان آنها را حیوان نالان نامید. یکی از شکایات همیشگی آنان در باب اتلاف وقت است. در آنجا هم، زمان به مقدار قابل‌توجهی وجود دارد و آنها کمر به نابودی آن امر کشدار بسته‌اند. از منظر یک اَبَرفلسفه‌ی فوقِ متافیزیکیِ یأجوجیستی، ارزش حقیقی آن موجودات در زمان خاص هر کدام نهفته است، و لذا اگر برای زمان کسی ارزش قائل نباشند، گوئی هستی خود او بی‌ارزش است. به همین دلیل هستی و نیستی آن موجودات علی‌السویه شده و صد البته هیچ فحش فلسفی‌یی رکیک‌تر از این وجود ندارد.

با وجود این، شکایت آن موجودات سخن مجانی است؛ زیرا وقت هر کسی در اختیار خود اوست و هیچ‌کس نمی‌تواند وقتی کسی را تلف کند، مگر اینکه خودش اجازه دهد دیگران وقت او را تلف کنند. اساسا هدر رفتن زمان توسط خود شخص آغاز می‌شود و دیگران به آن دامن می‌زنند. اگر کسی برای وقت خود فکر و برنامه داشته باشد، هیچ‌کس نمی‌تواند وقت او را به هدر دهد. کسی که می‌داند اگر برای خرید پکیج حلواشکری کیهان‌قلی باید به صف مورچگان بپیوندد، پیشاپیش برای آن برنامه‌ای بچیند؛ مثلا می‌تواند در آنجا کتابی بخواند و چیزکی بفهمد.

این نکته مهم است که کتاب یک شیء، وسیله یا انتخاب ساده و محدود نیست، بلکه یک جهان بیکران است که برای هر وضعیتی صدها و شاید هزاران گزینه را پیش روی می‌نهد. لذا هر کسی می‌تواند متناسب با وضعیت درونی و شرایط بیرونی خود انتخاب مناسبی داشته باشد. ولی مشکل مبنایی این است که آن موجودات عجیب با کتاب کاملا بیگانه هستند. شاید هم در آنجا هنوز کتاب اختراع نشده باشد.

  • علی غزالی‌فر

 

انگشت شصت و اشاره‌اش را آن‌قدر به هم نزدیک کرد که شکاف باریکی بین آنها ایجاد شد.

«کوچولو. خیلی کوچولو.»

«چه خبرته؟!»

«کتاب باید همین‌قدر باشه.»

«این‌که دیگه کتاب نیست. یه ورق کالباسه!»

«من فقط این‌جور کتاب‌ها رو انتخاب می‌کنم تا زود تمام بشن. تا حالا صدتا از این‌ها رو خوندم.»

 

خواندن کتاب برای او مثل تخمه شکستن بود، هم از جهت کمیت و هم از جهت سرگرمی. اصرار بر خواندن کتاب‌های ساده‌ی یک‌بار مصرف درست نیست. چراکه یکی از اهداف کتاب‌خوانی آن است که انسان ذهن قوی و نیرومندی داشته باشد. این امر با ارتقاء کیفیت کتاب‌خوانی حاصل می‌شود.

کتاب‌خوانی یک امر کیفی است. شدت و ضعف دارد. یک کتاب‌خوان باید تلاش کند در کتاب‌خوانی قوی شود. عضلات ذهنش حجیم شود و مغزش سیکس‌پک درآورد. این امر نیاز به یک برنامه منظم، مستمر و تا حدی طولانی‌مدت دارد. ابزار این برنامه هم خود کتاب‌هاست. کتاب‌خوانی را با کتاب‌خوانی می‌آموزیم. اما چگونه؟

در هر زمینه‌ای که مورد توجه و علاقه شماست، دو سه کتاب خیلی خوب را خیلی خوب بخوانید؛ بارها و بارها. حتی اگر هم این کار ماه‌ها و سال‌ها طول بکشد. آن‌قدر بخوانید تا در آن کتاب‌ها استاد شوید و بتوانید آنها را برای مثال یک ترم تدریس کنید. اگر اهل فلسفه هستید، دو سه متن اصلی را از فیلسوفان بزرگ با تمام توان ذهنی بخوانید. هیچ اشکالی ندارد که سال‌ها به درازا بکشد. مطمئین باشید ارزشش را دارد. حتی اگر زمینه مورد علاقه‌تان رمان باشد، باز هم فرقی نمی‌کند. دو سه شاهکار را با نهایت دقت مطالعه کنید به حدی که آنها را تدریس کنید.

برای این منظور کتاب را جمله به جمله با دقت بخوانید و این موارد را پیگیری کنید: ربط هر عبارت با موضوع فصل، ارتباط میان فصول، رابطه اجزاء متن با کلیت آن و بالعکس، معنادهی کلیت متن به اجزائش و... . و این ماجرا البته پایانی ندارد؛ زیرا می‌توان بعدها نسبت میان آن کتاب با دیگر کتاب‌ها، با دیگر نظریات، با زمینه تاریخی و بافت اجتماعی را نیز بررسی کرد. همچنین می‌توان نسبت آن کتاب را با وضعیت و شرایط خاص خود در نظر گرفت و چیزها فهمید.

اثر این نحوه متن‌خوانی در خواندن دیگر کتاب‌ها و کتاب‌های دیگر زمینه‌ها نیز بسیار مفید است. یعنی اگر کسی یک متن فلسفی را به آن صورت بخواند، با ذهن نیرومندی که پیدا می‌کند می‌تواند یک رمان را بهتر بخواند، و بالعکس. حتی در دیگر ساحت‌ها نیز به‌کار می‌آید. برای مثال خواندن یک رمان خوب با آن کیفیت بالا باعث می‌شود که خواننده، یک فیلم خوب را بهتر ببیند و دقیقتر نقد و بررسی کند.

ممکن است کسی بپرسد این کار چه سودی دارد؟ عرض کنم که فایده‌اش به‌قدری بزرگ و زیاد است که در این‌جا نمی‌توان حق مطلب را ادا کرد. خودتان تجربه کنید و اثرات درخشان آن را ببینید. سود این کار در همه عرصه‌های زندگی ظاهر می‌شود. برای مثال چه سودی دارد که شخصی عضلات خود را بزرگ و قوی سازد؟ طبیعی است که چنین کسی با چنان قدرتی در هر کاری بهتر عمل می‌کند؛ از خرید میوه و هندوانه گرفته تا اسباب‌کشی منزل. ذهن قوی نیز در همه عرصه‌های زندگی به‌کار می‌آید؛ دوستی، شغل، تربیت کودک، تفریح، روابط انسانی، ازدواج، انتخابات، سفر، خرید و فروش و ... .

  • علی غزالی‌فر

 

در یادداشت قبلی به کتاب "بائودولینو" اشاره کردم. پس بگذارید حالا ماجرایی را برای شما نقل کنم درباره یکی دیگر از رمان‌های امبرتو اکو؛ "گورستان پراگ".

من از خیلی قبل‌ترها می‌دانستم که بالاخره روزی باید حتما "گورستان پراگ" را بخوانم. بارها در کتاب‌فروشی‌های مختلف جلوی چشمم آمد، اما در خریدنش دست‌دست می‌کردم. در نهایت هم چوبش را خوردم.

شبی بی‌خوابی عجیبی به سرم زد و یک‌باره به‌طرز فجیعی هوس کردم آن را بخوانم. حالا نصف شب از کدام قبرستانی "گورستان پراگ" پیدا کنم؟! دست به دامن وای‌فای و امواج اینترنت شدم و اعتراف می‌کنم در وبلاگ‌ها و سایت‌های زیرزمینی به دنبال نسخه‌های غیرمجاز آن گشتم. اما هیچ احد‌الناسی آن را اسکن نکرده بود. تنها چیزی که نصیبم شد، چند مقاله و یادداشت در تعریف و تمجید آن بود. سه چهار مورد را خواندم و دردم بیشتر شد. سری هم به سایت گودریدز زدم و از سر بیکاری خوانندگان اجنبی را برّوبرّ نگاه کردم. یکی از آنها پنج ستاره امتیاز داده بود و در نوشته‌اش کلی خط و نشان گذاشته بود که نشان می‌داد خیلی خوشش آمده. کنجکاو شدم بدانم چه گفته. متن‌اش را در گوگل ترانسلیت انداختم و خروجی گرفتم:

«من آمد خوب قصه دوتا: 1- علم گرفت از حقیقت و بی حقیقت که آن هست ابهام...»

بله، نوعی هایکوی پست‌مدرن کافی‌شاپی. سایت گوگل یک کف دست صفحه صاف و سفید هم ما را از جهت واژگانی تحریم کرده است. یادش به‌خیر! قبل از این سال‌های نه چندان دور ما دچار تهاجم فرهنگی بودیم، اما حالا تحریم فرهنگی شده‌ایم. آن زمان محصولات فرهنگی غرب مثل تگرگ بر سرمان می‌بارید، و ما احساس تمدن می‌کردیم. الان دو کلمه حسابی هم نم پس نمی‌دهند. «چه خبرتونه بابا»! این هم از گردش چرخ روزگار. حقیقتا دنیا گرد است. گردِ گرد هم که نه. دانشمندان جغرافیا می‌گویند بیضوی است. بله، اما نه خیلی.

به هر حال، صبح که شد خوابم برد و بعدازظهر هم گرفتار بودم و دو روز خماری کشیدم تا عاقبت آن را خریدم و مستقیما زیر پوست تزریق کردم تا آرام شدم.

غرض از نقل حکایت این است که اگر کسی با کتاب خوبی آشنا شد و به این نتیجه رسید که عاقبت آن را خواهد خواند، باید در اولین فرصت آن را تهیه کند و در کتاب‌خانه‌اش بگذارد. به دو دلیل: اولا که بنا نیست آن کتاب ارزان‌تر شود و مثل روز روشن است که در چاپ‌های بعدی با درصد قابل توجهی گران‌تر خواهد شد. ثانیا معلوم نیست شخص دقیقا کِی ویار آن کتاب را خواهد گرفت. کسی که می‌داند دِماغش درد خواهد گرفت یا دَماغش چکه خواهد کرد، قطعا همیشه یخچال‌اش را تا خرخره با استامینوفن و آنتی‌هیستامین پر می‌کند. منطقی است؛ زیرا معلوم نیست آن ناخوشی دقیقا چه زمانی بر کله‌ی مبارک نازل می‌شود. حکایت کتاب‌ها نیز به همین صورت است. انسان یک‌باره با همه وجود احساس می‌کند که فلان کتاب را باید همین حالا بخواند. بعد مغزش شروع می‌کند به خارش و به‌تدریج هر چه بیشتر به آن فکر کند، بیشتر می‌خارد؛ دقیقا مثل خاریدن جای نیش پشه. کتاب خوب دست از سر آدم برنمی‌دارد.

این را از سر تجربه می‌گویم. تا حالا دو سه بار سرم آمده و همین مقدار دلیل موجهی است که این نکته را خاطرنشان کنم. بار دوم نیز همین نوع خارش درباره "گفتارها"ی ماکیاولی سرم آمد. بار سومی هم بود که الان به‌یاد نمی‌آورم درباره کدام کتاب بود.    

  • علی غزالی‌فر

 

می‌دانم کتاب‌‌خوان‌های حرفه‌ای با خواندن سه صفحه اول رمان بائودولینو دهان‌شان آب می‌افتد. حق دارند. علاوه بر این، حالا می‌خواهم بیشتر بدجنسی کنم و دل‌شان را هم آب کنم.

قیمت چاپ فعلی این کتاب 672 صفحه‌ای با ترجمه عالی رضا علیزاده 89500 تومان است. ولی چاپ قدیم آن را در یک کتاب‌فروشی شهرستانی دیدم. 29500 تومان. من به این قیمت البته قانع نشدم و آن را نشان کردم. چند روز بعد در هفته طرح تابستانه خرید کتاب با 15درصد تخفیف به قیمت 25075 تومان خریدم؛ همراه با یک عالمه گردوخاک مامانی. انگار که از زیرزمین یک صومعه قرون‌وسطایی بیرون آمده باشد. فروشنده هم با خوشحالی خیلی تشکر کرد که او را از شر این کتاب اجق‌وجق خلاص کرده‌ام؛ زیرا:

«از تابسّونه 92 وختی این کتاب‌فروشی راه افتاد، این کتاب این‌جاس. لاکردار حتی یه نفرم بش دس نزده.»

«شما خودتون نخوندینش؟»

«من؟ چراااا...» و الف را حسابی کشید «چن‌بار بازش کردم و نیگا انداختم. ولی خب.... راستیّتش خوشم نیومد. یعنی حالیم نشد چی میخات بگه.»

«بله این کتاب یه مقدار خاصه.»

سری به علامت تأیید تکان داد و یک کیسه پلاستیکی به طرفم گرفت. تشکر کردم و گفتم لازم نیست و کتاب را در کیفم گذاشتم. داشتم زیپ کیف را می‌بستم که انگار چیزی یادش آمده باشد، پرسید:

«راسّی، اصن موضوعش چی هس؟»

توضیحاتی دادم.

«آه‌ها... پس بدک نیس.»

بعد انگار که دوباره به‌یاد چیزی افتاده باشد، با سوءظن پرسید:

«صب کن، ببینم! شما که نخوندیش، از کجا میدونی خوبه؟ ها؟!»

چه سوال خوبی! کمی فکر کردم و گفتم:

«شما اهل فوتبال هستید؟»

بدون این‌که برگردد، دست راستش را دوبار به دیوار پشت سرش کوبید و گفت:

«مگه پوسترو نمی‌بینی؟ خرابه بارسام.»

«خب فرض کن امشب بارسلونا و منچستر یونانتد بازی مهمی دارن؛ مثلا فینال جام جهانی دنیا. این بازی که قبلا انجام نشده، اما شما میدونی بازی خوبیه. مگه نه؟»

خندید:

«گرفتم.»

و انگشتان هر دو دستش را مثل پنجه‌های عقاب باز کرد و روبه‌روی هم گرفت؛ انگار که یک خربزه مشهدی کوچک را گرفته باشد. بعد یک‌باره آن خربزه را سریع به سمتم چرخاند:

«یعنی تو فضاش هسّی.»

«احسنت!»

و راه افتادم.

«حالا این مثّه بارسا هست یا منچستر؟ شبیه کدومه؟»

بدون این‌که برگردم با صدای بلند گفتم:

«بولونیا.»

«چی؟ »

«بولونیا.»

و در را کشیدم.

  • علی غزالی‌فر


کتاب‌خانه خوبی داشت. چوبی و کاهی‌رنگ و براق. پنج شش ردیف دراز از کتاب‌های رنگارنگ که هر کدام شده بود شبیه یک جعبه مدادرنگی. از آن‌جایی‌که عمق کتاب‌خانه زیاد بود، جلوی کتاب‌ها را حسابی شلوغ کرده بودند. تمام اشیاء تزئینی عالم آنجا نماینده داشتند؛ مجسمه جن آفریقایی، گلدان کاکتوس‌های مثلثی، اسطوره‌های سِلتی، قاب عکس‌های سیاه‌وسفید، صلیب و تسبیح و گوشواره، خوشنویسی‌های اعلا و غیرخوانا، کوه آتش‌فشان، نقاشی‌های درِپیت و انواع سنگ و کلوخ. نمی‌شد هیچ کتابی را دید. از همه بزرگتر یک اسب سفید شیهه‌کش نجیب بود که دو نفر نانجیب روی زین مشغول کار خیر بودند. مجسمه‌ی یک فیلم ترکی بود. معادل سنگی ابتذال و کثافت. توانستم از لای پاهای بسیاری که آنجا در هم رفته بودند، دو حرف آخر عنوان کتاب یا اسم نویسنده یا نام خانوادگی مترجمی را ببینم: «قی». یعنی چه بود؟! باقی؟ بوقی؟ قرقی؟ طوقی؟ فندقی؟

بدبختی اعظم دسترسی به خود کتاب‌ها بود. با آن وضعیت، برای بیرون کشیدن کتابی باید یک اسباب‌کشی کامل انجام می‌دادم. ناامید از دست یافتن به هر گونه مطلوبی، دست‌هایم در دو طرف بدنم آویزان شدند. یک‌باره، در گوشه‌ی سمت چپِ پایین‌ترین ردیف، دیدم جایِ دستی هست و کتابی که اندکی سر بلند کرده است.

راستش را بخواهید من دوست دارم در شرایط غیرمنتظره کتابی فکرنشده را بی‌محابا باز کنم و بدون هیچ قصدی چند خطی از آن را بخوانم. مثل این می‌ماند که جلوی آقایِ خب، جلوی خانم‌ها را که نمی‌شود گرفت آقایِ فرهیخته‌ای را در خیابان بگیرم و بی‌مقدمه به او بگویم: «شما، یک نکته به من بگید! هر چی باشه، هر چی که دوست دارید.» برای همین شیرجه زدم.

با دستی صاف و کشیده، مثل جیب‌برها، کتاب باریکی را، با دو انکشت وسط و اشاره، آرام آرام بیرون کشیدم. «اوه!» آن آقا، صادق هدایت از آب درآمد. مجموعه داستان کوتاه "سگ ولگرد" بود که داستانی با عنوان "تاریک‌خانه" دارد. شاید برای دهمین بار آن را خواندم. صحبت‌های طولانی «مردی که شبانه سر راه خوانسار سوار اتومبیل» شد، جذاب‌ترین قسمت ماجرا بود:

«... اشخاصِ تازه‌به‌دورون‌رسیده‌ی ‌متجدد فقط میتونن به قولِ خودشون توی ﺍین محیط عرض‌اندﺍم بکنن، جامعه‌یی که مطابق سلیقه و حرص و شهوتِ خودشون درس کردن و در کوچکترین وظایف زندگی باید قوﺍنینِ جبری و تعبدِ ﺍونا رو مثه کپسول قورت داد! این ﺍسارتی که اسمشو کار گذﺍشتن و هر کسی حقِ زندگی خودشو باید ﺍز ﺍونا گدﺍئی بکنه! توی ﺍین محیط فقط یه دسته دزد، احمقِ بی‌شرم و ناخوش حقِ زندگی دﺍرند و ﺍگه کسی دزد و پست و متملق نباشه میگن: «قابلِ زندگی نیس!» دردهایی که من دﺍشتم، بارِ موروثی که زیرش خمیده شده بودم اونا نمیتونن بفهمن! خستگیِ پدرﺍنم در من باقی مونده بود و نستالژیِ ﺍین گذشته رو در خود حس میکردم.

میخوﺍستم مثه جونورﺍی زمستونی تو سوﻻخی فرو برم، تو تاریکیِ خودم غوطه‌ور بشم و در خودم قوﺍم بیام. چون همونطوری که تو تاریکخونه عکس روی شیشه ظاهر میشه، اون چیزهایی که در انسون لطیف و مخفیس در ﺍثر دوندگی زندگی و جار و جنجال و روشنائی خفه میشه و میمیره، فقط توی تاریکی و سکوته که به انسون جلوه میکنه. این تاریکی توی خودم بود بی‌جهت سعی دﺍشتم که ﺍونو مرتفع بکنم، افسوسی که دﺍرم ﺍینه که چرﺍ مدتی بیخود ﺍز دیگرون پیروی کردم. حاﻻ پی بردم که پرﺍرزش‌ترین قسمت من همین تاریکی، همین سکوت بوده...».

  • علی غزالی‌فر


یکی از ملزومات خوب خواندن، بازخوانی است. کتاب خوب را باید چندبار خواند. البته بایدی در کار نیست. کتاب خوب به‌گونه‌ای است که نمی‌توان آن را کنار گذاشت. آیا کسی که ترانه‌ای را دوست دارد، آن را یک‌بار گوش می‌دهد و سپس فراموش می‌کند؟ کتاب خوب نیز به همین صورت دلنشین است. کتاب خوب دست از سر خواننده برنمی‌دارد.

یک کتاب خوب را نمی‌توان یا نباید فقط یک‌بار مطالعه کرد. آن را باید بارها بازخوانی کرد، اما چندبار؟ حداقل دوبار و به دو قصد: 1-لذت 2-معرفت. کیف کردن و مطالبی یاد گرفتن. البته این دو کاملا جدای از هم نیستند و در نهایت به هم گره می‌خورند. چطور؟ این‌طور:

مطالعه کتابی با هدف لذت بردن از آن، چیزهای متفاوتی را به انسان می‌آموزاند. این‌که بدون هیچ طرح و مسئله‌ای کتاب را باز کنیم و خود را به جریان دلچسب آن بسپاریم تا لذت ببریم، باعث می‌شود مفاهیمی در ذهنمان شکل بگیرد که در حالت دیگر از آنها خبری نیست. در مقابل، مطالعه کتاب به قصد آموختن مطالب جدید، لذت خاص خودش را دارد؛ لذت از معانی خوبی که خوراک خوشایند عقل است. این مطلب درباره همه انواع کتاب‌های خوب صادق است؛ چه رمان و چه یک اثر فلسفی. آیا نمی‌توان از خواندن چنین چیزی هم آموخت و هم لذت برد؟


«پیروان امروزِ بنتام، همچون ژان ژاک روسوی تقریبا معاصر او، اعتراف می‌کنند که پیشرفت ممکن است باعث افزایش شادمانی نشود، بلکه حتی می‌تواند از سه راه عملا آن را تضعیف کند. نخست آن‌که پیشرفت مبتنی بر عواملی است، مانند رقابت‌جویی، که خود عامل نارضایتی‌اند. دوم آن‌که پیشرفت، امیالی همچون زیاده‌خواهی را برمی‌انگیزد. و همین امیال اسباب نارضایتی‌اند. سوم آن‌که پیشرفت انتظاراتی به وجود می‌آورد، مانند میل به شادمانی، که عامل تشویش و ناآرامی هستند. روسو گفته است: "در بحبوحه‌‌ی این همه فلسفه، انسانیت، ادب و نزاکت و پند و اندرزهای متعالی، هیئت بیرونی ما فقط ظاهری سطحی و فریب‌کارانه دارد: شرافتِ بی فضیلت، خِردِ بی حکمت و لذت بی شادمانی."»

  • علی غزالی‌فر


یکی از سابسکرایبر‌های کانالم در تلگرام پرسید چرا مطالب کم و نامنظم است؟

کم بودن مطالب عمدی‌ست. حسن آن است. بنا نیست در این کانال سیل راه بیفتد. اما درباره نامنظم بودن، آآآه ... سفره دلم را باز می‌کنم.

تلگرام را فیلتر کرده‌اند و ما را به پیسی انداخته‌اند. نه این‌که فیلترشکن ندارم. دوجین ازین جنگولک‌ها نصب کرده‌ام. اما ظاهرا پیچ‌ و مهره و دم‌ودستگاه آنها خراب است. هر بار یکی از آنها را فعال می‌کنم، نه‌تنها مرا به جایی وصل نمی‌کنند، بلکه همان آب‌باریکه‌ای را هم که مانده از بیخ و بن قطع می‌کنند. انگار که دوشاخه‌ی وای‌فای را از پریز برق کشیده‌ام.

اولین فیلترشکن نوعی تابلوی اعلانات است. به من خاطرنشان می‌کند اتصال مقدور نمی‌باشد. این را که خودم می‌دانم. ای کاش دست‌کم به من کی‌گفت چرا. «پس تو چی‌کاره‌ای بوقلمون؟» دومی دایره‌ای در وسطش هست که مثل فلک الافلاک قدما تا بی‌نهایت دور خودش می‌چرخد. برای سرگیجه برنامه مناسبی است. سومی به‌جای دکمه، زیپ شلوار دارد که باز یا بسته بودن آن هیچ توفیری ندارد. خالیِ خالی‌ست. فقط برای فریب و تحریف و تخریب افکار عمومی ساخته شده. سومی از جهت پراگماتیستی با کشمش و سیب‌زمینی تفاوت چندانی ندارد. یک گونه نادر از فیلترشکن هم دارم که از اساس یک سوءتفاهم سایبری رنگارنگ است. با کاغذدیواری مو نمی‌زند. از جناب سایفون هم چیزی نگویم بهتر است. کارکردش در حد تصویر زمینه گوشی است. اگر سیفون روی گوشی‌ام نصب می‌کردم، امید موفقیت بیشتر بود.

به زبان فنی و علمی، فیلترشکن‌های من به‌جای این‌که connecting… را به updating… تبدیل کنند، آن را به waiting for network… مبدل می‌سازند. حقیقتا کل جهان رو به تباهی است. تبهگنی تمدن در هزاره سوم. این‌ فیلترشکن‌ها نیز همدست رقیب شده‌اند. واقعا چه کنیم؟ «چون دوست دشمنست، شکایت کجا بریم؟»

غلط برداشت نکنید! من با فیلترینگ هیچ مشکلی ندارم. اعتراض من این است که چرا درست فیلتر نمی‌کنید؟ طوری فیلتر کنید که آدم خیالش راحت باشد که دیگر دسترسی محال است تا برویم پی کار و کتاب‌مان. از کارخانه‌های تولیدکننده فیلترشکن هم ناراضی‌ام. اگر فیلترشکن می‌سازید، چیزی باشد که هر فیلتری را در یک ثانیه منفجر کند. من فقط با "ویتینگ" مشکل دارم؛ با دو ساعت دست به چانه بودن برای وصل شدن. خواهش می‌کنم ما را در انتظار نگذارید. فقط تکلیف ما را روشن کنید . عمر ما را پشت این قطع‌ووصل به باد ندهید. وگرنه من خوشحال می‌شوم که همه رسانه‌ها نابود شود و برگردیم به عهد قلم و پاپیروس.

بله می‌دانم که فقط از طریق همین رسانه‌ها با معشوق و محبوب خود در ارتباط هستید، اما چاره‌ای نیست. در آینده باید دوباره مثل گذشته‌ها حرف‌هایتان را شفاهی لب پنجره اتاقش پچ‌پچ کنید یا کاغذ مچاله‌‌شده‌ای را به شیشه آن بکوبید. حالا اگر منزل معشوقتان در طبقه دوازدهم یک مجتمع مسکونی باشد، مشکل خودتان است. از این پس دقت کنید! ابتدا از جایگاه مسکونی طرف پرس‌وجو کنید. بعد از این‌که مطمئن شدید در طبقه همکف است، آن‌گاه عواطف خود را خرج او کنید. باور کنید ارزشش را دارد.

البته با این وضعیت مسکن هیچ تضمینی برای ماندگاری وی قابل تصور نیست. یحتمل بعد از یک سال اسباب‌کشی کنند به قله مجتمع و روی پشت‌بام لابه‌لای سیم‌ها و دیش‌ها چادر بزنند. به هر حال، در آن شرایط، پایان بعدازظهر یک روز پاییزی ترک یک موتور بنشینید و بعد از این‌که سر کوچه خواستید بپیچید، پنجه‌های لرزان خود را به سوی آسمان بگیرید و این خطوط را به یاد آورید:

«مسیر پیچ خورده بود و داشت دیگر دور می‌شد از خورشید که هر چه پایین‌تر می‌رفت انگار دعاگویان مسح می‌کرد شهر محوشونده‌ای را که "دِیزی" در آن نفس کشیده بود. "گتسبی" نومیدانه دستش را دراز کرده بود، گویی برای قاپیدن لمحه‌ای هوا، نگه داشتن تکه‌ای از جایی که "دِیزی" برای او عزیزش کرده بود. اما همه چیز داشت با چنان سرعتی دور می‌شد که چشم‌های اشک‌آلودش دیگر نمی‌دیدند، و او می‌دانست که برای همیشه چیزی را از دست داده که شاداب‌ترین و بهترین بوده.»

  • علی غزالی‌فر


بدترین ساعت‌های روز بهترین زمان برای رفتن به کتاب‌فروشی است؛ مثلا ساعت 14 و 53 دقیقه. علت این تقارن خلوت بودن کتاب‌فروشی است. خلوت بودن هم به این دلیل مهم است که غالبا کتاب‌فروشی‌ها، نسبت به تعداد کتاب‌های‌شان، کوچک هستند و فضای حرکت میان قفسه‌ها تنگ است. به جاده دوطرفه یک بانده می‌مانند. اگر طرف مقابل از جنس موافق نباشد که دیگر هیچ. به دلایل فرنگی و فرهنگی باید با چنان مهارتی مماس و موازی او رد شویم که حتی یک مولکلول از دو طرف به هم نخورند. گاهی دست‌اندازها پستی و بلندی بیش از حدی دارند و گذرگاه حکم گردنه کوه را پیدا می‌کند. باید با چسباندن کمر و پشت دست‌ها و پاها به قفسه‌ها، به پهلو از آن منطقه صعب‌العبور بگذریم. راه‌حل این است که یا کتاب‌فروشی‌ها بزرگ شوند یا فرهنگ گشوده شود و به همین دلیل این مشکل حل نخواهد شد؛ زیرا تا کتاب‌فروشی‌ها رونق نگیرند، فرهنگ تغییر نمی‌کند و بالعکس. بدبختی را می‌بینید؟ بقیه مشکلات ما نیز به همین شکل است. بیچاره ملتی که مشکلاتش دوری باشد!

باری، طبق پیش‌بینی کسی نبود جز فروشندگان و  خمیازه‌های بعدازظهرشان و یک دخترخانم خیلی جوان که داشت دست‌هایش را روی عطف کتاب‌ها می‌کشید. روی کیف شل‌وول و فسفری‌اش که مثل یک لیموی چلانده، مچاله شده بود دو سه پیکسل جینگیل مینگیلی چسبانده بود و یک کف دست دستمال لابه‌لای موهای انبوهش فرو کرده بود که به آن می‌گویند روسری. من از تصویر باب‌اسفنجی روی پیکسل‌های کیفش به سمت ذهن او نقب زدم. به‌نظرم آمد که از آن دسته دخترهایی باشد که فقط کتاب‌هایی را می‌خرند که روی جلدشان قلب‌های قرمز و گلبرگ‌های صورتی نمناک باشد با عنوان‌هایی همچون "دلشکسته باران"، "باران عشق و زنگ"، "قلب‌های سنگی و رنگی"، "آه‌ها و دستمال‌ها"، "این‌طوری فین کن دختر!" و موضوع آخری این است که چگونه با زبان بدن در سی ثانیه مخ کسی را بزنیم که در پانزده ثانیه مخ ما را بزند. ما که نه، آنها.

با این تصور وقتی شنیدم: «یک کتاب خوب برای کلیت فلسفه سیاسی می‌خوام»، فهمیدم کل حفاری‌ام در جهان ذهن اشتباه بوده است. یعنی از ذهن شخص دیگری سردرآورده بودم؛ یحتمل دوستِ دخترعمه‌ی همسایه‌اش. می‌خواهید باور کنید یا نه، اما واقعیت این است که اذهان فردی گسسته از هم نیستند. به علاوه، عالم ذهن جهان بسیار تاریک و پیچیده‌ای است و کسی که به آن پا بگذارد، بعید است عاقبت گم‌وگور نشود.

فروشنده کتابی به دست او داد، اما دخترک نالید: «معاصر نه، فلسفه سیاسی کلاسیک می‌خوام.» این حرفش تعداد چشمانم را به توان سه رساند. بعد از این‌که دو سه کتاب به او معرفی شد، پرسید: «کتاب "سیاست" ارسطو چطوره؟» و فروشنده فوری پراند: «افتضاحه» و شروع کرد به دری‌وری گفتن و فقط به ارسطو فحاشی نکرد. در نهایت هم گفت برای امروز اصلا کتاب مفیدی نیست و فقط به‌درد عهد دقیانوس می‌خورد.

برخی و شاید بسیاری گمان می‌کنند برای آموختن درباره موضوعی، جدیدترین کتاب‌ها مطلقا بهترین‌ها هستند. کتاب‌های گذشتگان چیزی ندارد که کتاب‌های جدید آنها را در بر نداشته باشد. این پندار غلط مبتنی بر یک پیش‌فرض نادرست است. این افراد گمان می‌کنند دانش بشری در همه زمینه‌ها به‌صورت خطی رشد می‌کند. اما این‌طور نیست. برای مثال "سیاست" ارسطو همچنان از بسیاری کتاب‌های سیاسی-اجتماعی معاصر آموزنده‌تر است. این امر دلایل متعددی دارد. در اینجا به یک دلیل ساده اشاره می‌کنم.

ما امروزه مشکلات گوناگون و فراوانی داریم که نمونه‌های مشابه آنها در گذشته هم وجود داشته است. همه مشکلات ما منحصربه‌فرد نیستند. به علل مختلف، این مشکلات در گذشته شدیدتر و گزنده‌تر بوده‌اند؛ برای مثال امروزه نهادهای ناظر و کنترل‌کننده به‌طرز چشم‌گیری جلوی زیاده‌روی‌ها را می‌گیرند، ولی در گذشته چنین موانعی وجود نداشت. به دلیل همین "گزندگی" شدید، مشکلات بیشتر جلب توجه می‌کردند. این امر باعث می‌شد که نظر اندیشمندان به آنها معطوف گردد. در نتیجه، نظرورزی آنها را بیشتر تحریک می‌کرد. آن "گزندگی" شدیدِ مشکلات و این اندیشیدگیِ زیادِ متفکران باعث می‌شد که بصیرت‌های نافذی حاصل شود که اینک پس از قرن‌های بسیار همچنان جالب، تازه و آموزنده باشند و همچون جواهری ارزنده بدرخشند. ارسطو نیز یکی از خردمندان بزرگ و معتدل تاریخ بود. کتاب "سیاست" او نیز هنوز هم یکی از منابع تجربه، خردمندی و میانه‌روی است. آیا این حرف ارسطو در "سیاست"، که فقط یکی از حرف‌های ساده و معمولی اوست، به درد امروز نمی‌خورد؟


«در همه دانش سیاسی، اندرزی از این پرارج‌تر نتوان یافت که فرمانروایان باید، نه به حکم قانون، بلکه به اعتبار سنتِ میانه‌روی، از گردآوردن مال و سود بپرهیزند. این اندرز به‌ویژه برای الیگارشی‌ها بسیار سودمند است. مردم از این‌که در حکومت سهمی ندارند کمتر نستوه می‌شوند. زیرا برکناری از زحمت مناصب دولتی و فراغت برای پرداختن به کارهای شخصی خود مایه‌ی خوشنودی ایشان است. ولی آنچه به راستی خشم‌شان را برمی‌انگیزد این است که بیندیشند که فرمانروایان از خزانه عمومی می‌دزدند. زیرا در این حالت دو علت برای نارضایی خواهند داشت: یکی برکناری از منصب و دومی بی‌نصیبی از مال.»  

  • علی غزالی‌فر


نه تابستان بود و نه حتی ظهر. ساعت 9 صبح بود، اما هوا به‌قدری گرم بود که انگار خورشید قسم خورده بود آن را بجوشاند. آن جناب با همه توان زور می‌زد و بر کله خلق می‌تابید. نه سایه‌ای بود و نه جای نشستنی که بشود کتابی خواند. به حربه همیشگی‌ام متوسل شدم. به نزدیکترین شعبه بانک رفتم. همین‌که وارد شدم، جوانی از پشت میز بلند شد و به طرفم آمد. خوش‌آمد گفت و تعارف کرد و از کارم پرسید. گفتم منتظر کسی هستم، اما بیرون بسیار گرم است و اگر اشکالی ندارد، در گوشه‌ای بنشینم و کتابم را بخوانم تا دوست وقت‌نشناسم سر برسد. ابتدا کمی جا خورد، ولی بعد با خوشرویی گفت هیچ مشکلی نیست و جای دنجی را به من نشان داد. قبل از این‌که به آن گوشه بروم، مرا به آبسردکن راهنمایی کرد تا گلویی تازه کنم.

تعجب می‌کنم که چرا درباره بانک‌ها این‌قدر بد می‌گویند. بانک‌ها گسترده‌ترین شبکه خدمات فرهنگی را در کشور ایجاد کرده‌اند. آنها شیک‌ترین سالن‌های مطالعه را در سراسر این میهن بزرگ ساخته‌اند و کاری کرده‌اند که هر کسی در هر نقطه‌ای بتواند در فضایی مطبوع کتاب بخواند. من ده‌ها کتاب را در بانک‌ها خوانده‌ام. البته از حق نگذریم. دو سه باری هم عذر مرا خواستند و تذکر دادند که اجازه ندارم آنجا مطالعه کنم. من هم در دلم گفتم: «چه باک! چیزی که زیاده شعبه بانک!» و دو قدم آن‌طرف‌تر شعبه بهتری منتظرم بود.

خودش برایم آب ریخت و هنگامی که آن را به دستم داد، به شوخی گفت:

«شما که خوش‌تیپ نیستی. با این سرووضع منتظر کی هستی؟»

من هم بعد از سرکشیدن لیوان خندیدم:

«جدی؟ یعنی برگردم؟»

«جات بودم برمی‌گشتم.»

«زودتر می‌گفتی. حالا دیگه دیره. طرف میاد می‌بینه من نیستم، ناراحت می‌شه.»

«تو رو ببینه بیشتر ناراحت می‌شه. برای آبروداری بهتره برگردی.» و دوتایی خندیدیم.

رفتم همانجا جا خوش کردم و مشغول کتاب شدم. چند دقیقه که گذشت نگهبان بانک آمد و کنارم نشست.

«آقا... می‌بخشید که اون حرفو زدم. معذرت می‌خوام!»

«کدوم حرف؟»

«اینکه خوش‌تیپ نیستی...»

«خب راست گفتی دیگه» و خندیدم.

«واقعا نمی‌خواستم ناراحت‌تون کنم.»

«ناراحت؟ نه ناراحت نشدم. چرا ناراحت بشم؟»

«مگه میشه، من بودم خیلی ناراحت می‌شدم.»

«یعنی چی؟»

«اگر کسی اول صبح به من بگه خوش‌تیپ نیستم اون روزم کلا خراب می‌شه و تا دو سه روز می‌رم توی کُمای روحی.»

«چرا؟»

«طبیعیه. به آدم برمی‌خوره. یه‌بار یکی از همین کارمندا ساعت منو مسخره کرد. انقد ناراحت شدم که رفتم یه ساعت خفن خریدم که مشکلم حل بشه.» و دست چپش را روبه‌روی صورتم دراز کرد: «خدا تومن قیمتشه. مجبور شدم از دو سه نفر پول قرض کنم. قیمت ده‌تا ساعته.»

من نمی‌دانم قیمت ده‌تا ساعت بود یا خیر، اما به اندازه ده‌تا ساعت عقربه داشت.

خیالش را راحت کردم که ناراحت نشدم. وقتی داشت می‌رفت گفت:

«معلومه خیلی دل خوشی داری وگرنه به‌جای پول با کتاب نمیومدی توی بانک. کتاب به چه دردی می‌خوره آخه؟»

رفت و با این حرفش ذهنم را مشغول سؤالی کرد تا مطالعه را به تعویق بیندازم. صد البته فایده کتاب برای من روشن بود، اما برای چنان کسی چه سودی دارد؟


کسانی که با کتاب بیگانه هستند، همیشه اعتراض می‌کنند که به چه دردی می‌خورد و با کنایه می‌پرسند کتاب چه مشکلی را در زندگی حل می‌کند؟ برای پاسخ به این مسئله باید به عقب رفت و عمیق‌تر نگاه کرد.

بیشتر آدم‌ها گمان می‌کنند دردها و مشکلات زندگی‌شان "طبیعی" و "ضروری" است و تنها راه‌حل هم این است که با وسائل، ابزار، امکانات و شرایطی مثل ثروت و شهرت و قدرت از پس آنها برآمد. هیچ‌گاه به مخیله‌شان خطور نمی‌کند که امکان دارد زندگی به‌گونه‌ای باشد که اساسا چنین دردها و مشکلاتی در آن نباشد و به تبع، نیاز به چنان چیزهایی هم منتفی باشد.

کتاب‌های خوب به ما کمک می‌کنند که از زندگی عقب بنشینیم و به چگونگی آن بیندیشیم و آن را نقادانه ببینیم. بدون چنین رویکردی، نتیجه نهایی این خواهد بود که هیچ بدیلی ممکن دیگری برای زندگی تصور نکنیم؛ زندگی دیگری که اساسا چنین مسائلی در آن مطرح نباشد.

کتاب خوب حیاتی به انسان نشان می‌دهد که از نداشتن بسیاری چیزها رنج نبرد؛ بلکه حتی در پی آنها هم نباشد. کتاب خوب چه بسا مشکلی را در زندگی حل نکند، اما می‌تواند آن مشکلات را منحل کند. کتاب خوب با انسان کاری می‌کند که از ابتدا چنان مشکلی به‌وجود نیاید. درست است که کتاب برای ما ساعتی به اندازه سینی آشپزخانه با یک میلیون عقربه فراهم نمی‌کند تا به دست‌وپای خود ببندیم. در عوض، ما را از چنین چیزهای غیرضروری بی‌نیاز می‌کند.

اما کتاب خوب چگونه چنین می‌کند؟ کتاب خوب بر انسان اثر می‌گذارد و ذهنیت او را تغییر می‌دهد. آگاهی وقتی قوی و عمیق شود، میل را دگرگون می‌کند. خلاصه کنم: در نهایت "مبدأ میل" او را عوض می‌کند. به عبارت دیگر مبدأ میل انسان کتاب‌خوان چیز دیگری متفاوت با مبدأ میل انسان عرفی است؛ دو نوع خواست و اراده مختلف. رنج انسان‌ها نیز ریشه در امیالشان دارد؛ امیالی که برآورده نشده‌اند و این برآورده نشدن خواست‌ها باعث بروز رنجشان می‌شود. موضوع تغییر مبدأ میل بحث مستوفایی دارد. ذهنم آن را رها کرد و به کتاب برگشتم:

«[در لحظات آخر عمر، یک‌باره] آن‌چه بر او رفته بود مانند احساسی بود که گاهی در واگن قطار بر آدم عارض می‌شود و آن وقتی است که خیال می‌کند رو به عقب می‌رود و حال آن‌که به واقع رو به جلو می‌رود و ناگهان متوجه جهت واقعی‌اش می‌شود. به خودش گفت: "آری همه زندگی‌ام بر خطا بوده است"».

  • علی غزالی‌فر