تألمات و تأملات سربازی (9)
برخلاف من که اینجا کسی را نمیشناسم و در غربت خوش میگذرانم ، فرزان همه را میشناسد و لذت میبرد. من با این مشکلی ندارم. مشکل آنجایی شروع میشود که پای غریبهها را به جمع ما باز میکند. من از غریبهها خوشم نمیآید. آنها نیز بیست برابر از من خوششان نمیآید. اگر هم خوششان بیاید، من بیشتر از آنها فراری میشوم؛ زیرا همین امر را مجوزی میدانند برای اینکه راحت و بیشتر از خوراکیهای ما بخورند.
بدبختی بزرگ آنجاست که فرزان از هر دو نفر ده نفر را میشناسد. اغراق نمیکنم. جدی میگویم؛ زیرا نهفقط خود افراد را میشناسد، بلکه از خویشان و خاندان آنها نیز کلی خبر دارد. اصلا همه را با تمام شاخ و برگ تیروطایفهشان میشناخت و هر کدام هم به دلیلی: اقوام مادرش، مشتریهای پدرش، همسایههای قدیمی، همکلاسیهای دبیرستان، همباشگاهی، دوست پسرخالهاش، داماد دوست همسایه همخوابگاهی دوران دانشگاه و غیره.
برای اینکه پای آنها را به سفره ما باز نکند، فقط هنگامی که متحرک بودیم اجازه میدادم حرف آنها را پیش بکشد. در بقیه مواقع فقط درباره مسائل ماهوی صحبت میکردیم. مثلا یک روز گردان داشت از مراسم صبحگاه برمیگشت و همه نظم گروهانها را آشولاش کرده بودیم. برای همین فرزان کنار من راه میرفت، وگرنه میان ما 14 ردیف فاصله بود. با لوله کلاش به ران پای او ضربه زدم و برای شوخی پرسیدم:
«اون پسر قدکوتاهِ پاپرانتزی رو میبینی؟»
«خب؟»
«میشناسیش؟»
«آره. حامد احسانی. عمهش همسایه ما بود. شوهرش نظامیه. البته حالا بازنشسته شده. پسر کوچیکشون معلوله. میگن بچه که بود میره زیر ماشین و سرش ضربه میخوره. این قصه رو ساختن که نگن عیبش مادرزادی بوده. آخه وضعش خرابتر از اینه که ماشین به کلهش بخوره.»
لذت حرف زدن درباره مردم را در سربازی کشف کردم. فوقالعاده است و بسیار مفید. حسرت میخوردم که دوران دانشجویی را با بحثهای انسانشناسی انتزاعی ضایع کردیم. انسانشناسی اگزیستانسیال همین است. برای همین همیشه پابهپای فرزان میرفتم.
«کلا چطوریه؟ زندگیشو میگم. چیکار میکنه؟»
«هیچ. بیچاره فقط تو خونهس. چند کلمه ساده مثل سلام و پول و نون و ماست و ازین چیزا بلده. البته یادش دادن خرید کنه. بش پول میدن اونم میره به مغازهها. فروشندههای محل میشناسنش. نونوایی هم که میره همه کارشو راه میندازن. زود بش نون میدن و برمیگرده خونه. بدبختی که میگن همینه.»
بدبختی؟ بگو چه سعادتی! این زندگی آرمانی من است. آن کلمات ساده حداکثر کاربرد مفید زبان است. حالا هر کسی هم طبق طبع و پسندش دو سه کلمه دیگر اضافه کند. بقیهاش وراجی است. چه سعادت بزرگی که آدم بدون صف نان بگیرد! او که حس بدی ندارد. خانوادهاش هم نهایت استفاده را از او میکنند. امروزه کدام فرزندی اینقدر به والدینش خدمت میکند؟ گذشت، اما هر خانواده دهه شصتی باید دستکم یکی از فرزندانش را زیر ماشین میانداخت یا او را در حیاط میخواباند و با پیکان از روی سرش رد میشد. من که خودم داوطلب میشدم و مغزم را دودستی زیر چرخ میگذاشتم. با شناختی که از جمجمه خودم دارم، حتی با یک ضربه خوب مگسکش هم نتیجه موفقیتآمیز میشد. به اعماق ناهشیاری فرو میرفتم و تبدیل میشدم به یک زامبی خوشبخت؛ دقیقا متضاد چیزی که بعدها به سرم آمد.
در آن روزگار داشتن چنین فرزندی نعمت بزرگی بود. نانواییها کم بود و نان ارزان و نانخور فراوان. رفتن به نانوایی کابوسی بود هولناک و ویرانگر. باید یک کُماندوی تمامعیار میبودیم. نیاز به عملیات چریکی بود تا از آن صفها دست پر برگردیم. صفهای شلوغ نانواییهای آن دوران هنگامی که نانوا اعلام میکرد خمیر تمام شده و دیگر کسی در صف نایستد، شبیه بازار بورس نیویورک در ساعات خریدو فروش نفت خاورمیانه میشد. دستها و انگشتها بود که بازوبسته میشد و همراه با نعرهها به هوا میرفت. «فقط پنجتا... چهارتا... تو رو خدا مهمون داریم.»
روز جمعهای نزدیک غروب گوشه دنجی نشسته بودیم و خورشید روبهزوال را در افق تماشا میکردیم که یک دایره کامل قرمزرنگ بود. شبیه یک نعلبکی پر از آب انار بود. بهترین زمان برای استتار بود. کسی ما را نمیدید و ما هم راحت دم دست خود را میدیدیم. فرزان یک کیلو توت خشک تازه و خوشمزه آورده بود و لازم بودم همان موقع کلکش را بکنیم؛ زیرا اگر میماند قطعا به غارت میرفت. اینجا هیچ امیدی به آینده نیست. باید در حال زندگی کرد و هر چه گیرت آمد فوری در اعماق معده جای دهی. اینجا درباره آکل و مأکول هیچ شبههای در کار نیست. یقین محض است. همه آکل. ما هم با همه وجود توت خشک میخوردیم و چرت و پرت میگفتیم. واقعا لذت میبردیم.
ناگهان غریبهای پیدا شد و مستقیم آمد کنار ما نشست. من از بیم تعارف و مشارکت اوقاتم خیلی تلخ شد. ولی فرزان بدش نیامد. توت خشک برای او حکم تخمه آفتابگردان را داشت.
ادامه دارد...
- ۹۷/۰۸/۲۵
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.