تأملات در فلسفه غیراولی

مشخصات بلاگ
تأملات در فلسفه غیراولی


عیب می جمله چو گفتی، هنرش نیز بگو

نفی حکمت مکن از بهر دل عامی چند


 

در این اواخر نقدهایی به‌سوی جناب استاد دکتر ابراهیمی دینانی روانه شد. شدت این نقدها به‌حدی بود که حالت تخریب و توهین به خود گرفت. نه اینکه نقدها اشتباه باشد. برعکس، برخی از آنها درست است اما نتیجه‌گیری از آنها مرا به وحشت انداخت؛ زیرا نتیجه از مقدمات بسیار بزرگتر می‌شد و نه تنها شخص ایشان بلکه اساسا عرصه فکر و فرهنگ را متزلزل می‌کرد. به همین دلیل قصد داشتم در دفاع از ایشان مقاله بلندی بنویسم اما فعلا توان آن را ندارم، اما این امر مانع از آن نیست که چند نکته‌ای را تذکر ندهم.

اینکه بعضی از آثار ایشان دارای ایراد و اشکال است، بحثی نیست. در اینکه ایشان سخنان اشتباه و غیرمحققانه هم دارد، شکی نیست. اینکه گاهی کردار و گفتار نامناسب دارند، جای هیچ‌گونه دفاعی نیست. اما  کیست که خود و آثارش بری و منزه از هر عیب و نقصی باشد؟ آیا این موارد به این معناست که ایشان بی‌بهره از فضائل و آثار ایشان تهی از هر فایده‌ای است؟ آیا چنین داوری بزرگی در مورد کسی که تمام عمر خود را در فلسفه سپری کرده است، به‌ دور از انصاف نیست؟

برخی نقدهایی که متوجه آثار مکتوب ایشان است ناظر به روش و بعضی دیگر ناظر به محتواست. گاهی نیز منتقدِ شخصیت ایشان هستند. در مورد هر کدام نکته‌ای عرض می‌کنم.

 


الف) در باب روش و نحوه نگارش یک متن فلسفی این سوال مطرح می‌شود که واقعا عده‌ای فلسفه‌خوانده تحلیلی که اوج معرفت و قله دانش فلسفی را چاپ کردن مقاله (paper) در فلان مجله آمریکایی و انگلیسی می‌دانند، ملاک داوری در مورد هر فیلسوف و هر اثر فلسفی هستند؟ (ذلک مبلغهم من العلم). اگر معیارهای اینان ملاک داوری در مورد نوشته‌های فلسفی باشد که باید همه فیلسوفان تاریخ را کنار گذاشت و آثار آنان را به زباله‌دان انداخت؛ پیش و بیش از همه افلاطون و ارسطو را. آیا این تنگ‌نظری نیست؟ (ما لکم کیف تحکمون)؟! آثار خود بزرگان فلسفه تحلیلی هم با این معیارها سازگار نیست. از ویتگنشتاین آشفته احوال و پریشان آثار چیزی نمی‌گویم، اما آخر مور و کواین هم این‌گونه نمی‌نوشتند. لذا باید بپذیریم که هیچ روش واحدی برای نوشتن فلسفی وجود ندارد و هر کسی، و بیش از همه یک فیلسوف، حق دارد، آن‌گونه که می‌پسندد یا صلاح می‌داند بنویسد.

جناب دکتر سروش دباغ که در زمینه فلسفه ویتگنشتاین تخصص دارند، در مورد آثار این فیلسوف چه می‌گویند؟ بیشتر آثار او به صورت کلمات قصار، عبارات پراکنده، جملات بریده و سخنان تکه تکه است. اما هیچ‌کس چاپ کردن این کلمات پخش و پلا را به صورت کتاب، ظلم و ستمی در حق درختان تلقی نمی‌کند و نباید هم بکند. دکتر دینانی هم حقیقتا فیلسوف است و حق دارد تاملات فلسفی خود را منتشر کند.

 


ب) آثار او، علی‌رغم اشکالاتی که دارد، بی‌شک آموزنده است. آقای دکتر یثربی کتاب (درخشش ابن‌رشد در حکمت مشاء) را نقد کرده است. بله! این کتاب نه تنها قابل نقد است، بلکه ایرادات جدی هم دارد. اما قبل از دینانی چه کسی در این کشور به سراغ ابن‌رشد رفته است؟ در این اثر نکات خوب و مفید و آموزنده هم کم نیست. چرا به آنها اشاره‌ای نمی‌شود؟ شرح غزلیات شمس هم این‌گونه است. من شخصا بسیاری از شروح و تفاسیر مثنوی و دیوان شمس را خوانده‌ام. در این میان، شعاع شمس را بسیار بسیار آموزنده یافتم. آری! شروح فاضلانه با ارجاعات بسیار به منابع فراوان  هم وجود دارد که انسان را متحیر می‌کند، اما، در آخر، مطلب پر مایه‌ای ندارند. برخی نکات را که استاد در شعاع شمس مطرح می‌کنند واقعا خیره‌کننده می‌دانم. در جاهایی هم خوانده‌ام که برخی اساتید نامدار این اثر را به ‌دقت و با حرص و ولع خوانده‌اند و بسیار ستایش کرده‌اند. آیا کسی حق ندارد خودش به غزلیات دیوان شمس بیندیشد و یافته‌ها و تاملاتش را در این مورد بگوید؟ بدون رجوع به شروح و تفاسیر تاریخی و لغوی و زبانی و... امکان هیچ فهم جدید و بدیعی وجود ندارد؟ انسان هر مطلبی بخواهد بگوید الا و لابد باید منابع و مراجع را ببیند و هزاران ارجاع تولید کند؟ یعنی امکان هم‌سخنی با مولوی فقط از طریق روش‌های پوزتیویستی آکادمیک امکان‌پذیر است؟ اینکه خلاف نظر خود مولوی است. مثلا مولوی مخاطب خود را کسی می‌داند که سینه‌اش از عشق شرحه شرحه شده باشد. اساتید دانشگاهی که بر سر جیفه‌های دنیوی به جان هم می‌افتند، این‌گونه هستند؟ آری! این دو اثر قطعا ایده‌آل نیستند، اما مفید و آموزنده هستند. من نیز، مانند بسیاری دیگر، نه تنها از خواندن آنها پشیمان نشدم بلکه بسیار لذت بردم و بسیار هم آموختم. هرچند منکر نقص و ایراد آنها نمی‌شوم، اما برخی نقدها را نیز بد و نادرست می‌دانم. در اینجا مجال پاسخ به نقدها وجود ندارد و البته نیازی هم نیست.

باری! طبق معیارهای رایج آکادمیک کتاب‌های ایشان جای چون و چرا دارد. اما آیا این مطلب به این معناست که آثار ایشان کلا، مطلقا و بالمره از حیز انتفاع ساقط است؟ (ألا ساء ما یحکمون). به‌نظرم، طبق آنچه از ایشان خوانده‌ام، آثار ایشان سرشار است از نکات و تاملات فلسفی بدیع و نغز و پرمغز.

 


ج) دینانی از جهت شخصیتی انسان بسیار متواضع و فروتنی است، پول‌پرست نیست. مرید و مرادبازی را نمی‌پسندد و هیچ‌گاه در پی جاه و مقام نبوده و نیست. حقیقتا به سختی جلوی خودم را می‌گیرم تا از بسیاری استادان فلسفه مغرور و متکبر و جاه‌طلب که جز پول و مقام هیچ نمی‌جویند، نام نبرم و نگویم که (چون به خلوت می‌روند آن کار دیگر می‌کنند). دینانی کافی بود اراده کند تا بالاترین مقام و ریاست، بیشترین پول و سرمایه را در فلسفه به‌دست آورد، اما هرگز نخواست. آیا چنین (نه) گفتن بزرگی در زندگی کم چیزی است؟

در فضای فلسفه کسانی هستند که چند صباحی چند ورق فلسفه اسلامی می‌خوانند و در اولین فرصت چنان بر پول و مقام چنبره می‌زنند که دیگر جدا کردن آنها از اینها همانند جداکردن ماده از صورت محال است. متاسفم که باید بگویم حتی دانشجویان کوچک فلسفه نیز برای متاع دنیوی خود را ارزان می‌فروشند تا چه رسد به اساتید و حضرات والا و بالا و دانا.

در مقابل این افراد فرصت‌طلب و منفعت‌جو، استاد ابراهیمی دینانی اهل تفکر است. او دائما می‌اندیشد، گو اینکه دچار اشتباه نیز می‌شود. او سنت فلسفی-عرفانی ما را استنطاق می‌کند و به حرف می‌کشد و آن را به زبانی امروزی بازگو می‌کند. او عاشق فلسفه و حکمت است. دانایی را دوست دارد. در این سن و سال پیری و بیماری و خستگی و فرسودگی هنوز هم کتاب می‌خواند و همچنان با قلم خود کتاب می‌نویسد. چه تعداد از اساتید فلسفه این‌گونه هستند؟

مساله این است که دینانی آغازگر راهی است که تاکنون کسی آن را طی نکرده و لذا طبیعی است که دچار مشکلاتی شود. ایشان یکی از بهترین و قوی‌ترین اساتید فلسفه اسلامی است که به حیات و پویایی این فلسفه مدد رسانده است. نادیده‌گرفتن خدمات بزرگ او حقیقتا ناسپاسی و قدرنشناسی به‌شمار می‌آید.

 

 

و در آخر یک نکته کلی در مورد نقد اندیشمندان کشورمان عرض کنم. متاسفانه در کشور ما نقد به معنای نفی کلی است. داوری در مورد شخصیت‌های فکری و اندیشمندان به صورت نفی یا پذیرش مطلق است. هر دوی اینها بد و خطرناک است. نفی مطلق ما را از جنبه‌های مثبت و قابل استفاده محروم می‌کند و پذیرش مطلق چشمان ما را به روی جنبه‌های منفی و اشکالات و ایرادات می‌بندد. این نوع داوری مطلق فقط در مورد دکتر دینانی نیست. بدبختانه در این هپروت بی‌فکری و برهوت بی‌فرهنگی این‌گونه قضاوت‌های مطلق در مورد دیگر بزرگان نیز شایع و رایج شده است: استاد مصطفی ملکیان، دکتر عبدالکریم سروش، دکتر جواد طباطبایی، دکتر رضا داوری اردکانی، دکتر داریوش شایگان، استاد محمد مجتهدشبستری و.... این بزرگانِ بسیار فاضل و دانا و سخت‌کوش و زحمت‌کش آموزگاران فکر و ادب و فرهنگ هستند. باید بسیار قدردان و سپاسگزار آنان باشیم و از آنان فراوان بیاموزیم و در مواجهه با آثار و افکار آنان منصف باشیم. نه اینکه برای یکی هورا بکشیم و دیگری را هو کنیم. این نوع جبهه‌گیری‌ها در فضای فلسفه مرا به یاد رقابت‌های انتخاباتی می‌اندازد. گویی که می‌خواهیم برای فلسفه نماینده مجلس یا رییس جمهور انتخاب کنیم. در فضای فلسفه هر کسی که اهل تفکر جدی است، برای او جای و جایگاهی وجود دارد. عرصه فلسفه برای هیچ اهل اندیشه‌ای تنگ نیست؛ خواه یک فیلسوف بزرگ باشد و خواه یک دانشجوی کوچک. لذا آنچه گفتم در مورد سایر اندیشمندان هم صادق است و بیش از آنکه دفاع از دکتر دینانی باشد، نقد یک رویکرد مخرب است که برای فرهنگ به‌طور عام و برای فلسفه به‌طور خاص جدا مشکل‌ساز خواهد شد. واقعا به این بیندیشیم که اگر این دانایان قوم را از عرصه فکر و فرهنگ برانیم دیگر چه چیزی برای ما باقی خواهد ماند؟ خدا را! آخر این چه رویه‌ای است که در پیش گرفته‌ایم که با تمام توش و توان و همراه با نیش زبان و با گفتار و نوشتار خود می‌خواهیم طومار بزرگان فکری خود را در هم بپیچیم؟! آیا دود این آتش‌افروزی جاهلانه جز در چشم خرد خود ما خواهد رفت؟ و ما با این رویه خود به کجا خواهیم رفت؟ (فاین تذهبون)!؟

 

سعدی آموزگار بزرگ ادب به ما می‌آموزد:


بزرگش نخوانند اهل خرد

که نام بزرگان به زشتی برد.

  • علی غزالی‌فر


پیش از این، مطلبی در مورد نقد وضع موجود ازدواج مطرح شد که جنبه منفی و سلبی داشت. اما این یادداشت تلاشی است برای ارائه یک برداشت مثبت و ایجابی در مورد آن، که از منظر فلسفه صدرایی صورت می گیرد.


چرا باید هزینه کنیم؟


شکی نیست که انسان و مسائل انسانی در زمانه ما دچار بحران جدی شده است. یکی از این مسائل بحرانی مسئله روابط انسانی است. روابط میان انسان‌ها بسیار سست و شکننده شده و روز به روز هم ضعیف‌تر می‌شود. از علل این موضوع هزینه‌هایی است که باید صرف شود تا یک رابطه انسانی شکل بگیرد یا ادامه پیدا کند. چرا باید برای برخی رابطه‌ها هزینه کنیم (و گاهی هزینه‌های بسیار کلان)؟ چرا باید برای رابطه ای همچون ازدواج و فرزندآوری که مستلزم ارتباطی کلان با شخص دیگری است، هزینه‌های مختلفی برای ایجاد یا بقای رابطه متحمل شویم؟

برخی از اساس منکر این‌گونه هزینه‌ها هستند و صورت موضوع را به شکل دیگری نمایش می‌دهند. با آن‌ها بر سر این گمان مناقشه نمی‌کنیم؛ اما می‌خواهیم در اینجا این موضوع را با همین شکل و صورت از بعد و زاویه دیگری بررسی کنیم.


چرا باید برای ازدواج و فرزندآوری هزینه کنیم؟ پاسخ: زیرا خود آن رابطۀ خاص تعیین‌کنندۀ هزینه است. به‌عبارت‌دیگر، توجیه مسئله در خود رابطه نهفته است. بی‌شک برخی از رابطه‌ها به‌هیچ‌وجه ارزش هیچ هزینه‌ای را ندارند و برخی ارزش هرگونه هزینه‌ای را دارند. چرا؟ زیرا شخص در این رابطه نوعی از «بودن» را تجربه می‌کند که ارزشمندترین دستاورد زندگی او می‌شود. انسان در ارتباط با همسر و فرزند خود گونه‌ای از «بودن» بهجت‌زا و سعادت‌آمیز را تجربه می‌کند که به‌قدری برای او ارزشمند است که حاضر است برای حفظ آن هر هزینه‌ای را تقبل کند. 


برتراند راسل فیلسوف نامدار قرن بیستم در کتاب تسخیر سعادت -که در آن تجربه‌ها و پیشنهادهای خود را برای دست‌یابی به خوشبختی طرح کرده است- به‌صراحت اعلام می‌کند که: «راجع به خودم بنا بر تجربه شخصی باید بگویم که مقام پدری را از هر خوشبختی دیگری که نصیبم شده است برتر یافته‌ام.» کسانی که با شخصیت، زندگی و افکار خاص راسل آشنایی دارند به‌خوبی می‌دانند که چنین سخنی از چنین کسی ارزشی مضاعف دارد.

اساساً مگر در زندگی چیزی بالاتر و بهتر و برتر از یک چنین نحوه «بودن»ی هست؟ آنچه هزینه می‌شود در مقابل نحوه «بودن» انسان چه ارزش و اهمیتی دارد؟ درواقع اگر در خود تأمل کنیم و مسئله را عمیق بررسی کنیم متوجه می‌شویم که ما و همه دیگر انسان‌ها همگی با تلاش‌ها و داشته‌های خود در پی رسیدن و دست‌یابی به یک نحوه «بودن»ی هستیم که در آن ‌همه ابعاد وجود ما ارضا شده و سرشار از لذت و خرسندی باشد. آیا یک چنین «بودن»ی که بر اثر مرتبط شدن با یک انسان و زندگی با او، یعنی همسر و فرزند، حاصل می‌شود، از هر هزینه‌ای ارزشمندتر نیست؟ 


این مطلب لازمه اصالت وجود است. اصالت وجود یعنی واقعیت و حقیقت اصلی از جنس وجود، هستی و بودن است. فراموش نکنیم تمام غنای فرهنگ و سنت ما مبتنی بر اصالت وجود است، و نه اصالت سوژه خودمختار و سودانگار. یکی از مشکلات فعلی ما نیز همین است که با نگاه سوبژکتیو مدرن با فرهنگ و سنت خود مواجه می‌شویم؛ درحالی‌که تمام هم و غم فرهنگ و سنت ما این است که انسان را در بطن هستی شناور کند تا امکان شکل‌گیری سوژه خودبنیاد منتفی شود. نگوییم اصالت وجود را ملاصدرا در قرن یازدهم هجری قمری مطرح کرد. ملاصدرا فقط سخنگوی اصالت وجود در فرهنگ و سنت ما بود و به عبارتی شاهکار او این بود که آن را به خودآگاه فلسفی ما رساند. این می‌توانست درآمدی عالی و آغاز راهی برای سیر در یک خودآگاهی برای استعلای فرد و جمع باشد، اما متأسفانه این خودآگاهی فقط برای اندک افرادی رخ داد و آگاهی جمعی و بعد اجتماعی ما هنوز آن را درنیافته است.


نکته آخر اینکه یکی از علل دچار شدن انسان‌های مدرن به پوچی و بی‌معنایی در زندگی همین عدم تجربه چنین «بودن»ی است. معنای زندگی چیزی مفهومی و ذهنی نیست و لذا هر چقدر هم تلاش ذهنی برای فرار از پوچی و دست‌یابی به معنا و معنادار شدن زندگی صورت گیرد، هیچ اثر و فایده‌ای نخواهد داشت. 


معنای زندگی نوعی «بودن» است؛ همان‌طور که پوچی نیز نوعی دیگر از «بودن» است و نه چیزی صرفاً ذهنی و مفهومی. روابط انسانی اصیل و عمیق نقش بسیار برجسته و به سزایی در معنادار شدن زندگی ایفا می‌کنند. به‌جرئت می‌توان گفت تقریباً همه کسانی که دچار پوچی و بی‌معنایی شده‌اند، کسانی بوده‌اند که از یک رابطه ژرف و صمیمانه محروم بوده و به‌شدت احساس تنهایی می‌کرده‌اند. پس بهتر است انسان پیش از آنکه پوچی و بی‌معنایی همه وجود و همه داشته‌های او را در مغاک خود فرو بلعد برای چنین رابطه‌هایی هزینه کند.

  • علی غزالی‌فر

در این ایام نوروز و تعطیلات، بعد از ماه ها و مدتها، فرصتی پیش آمد تا سراغی بگیرم از بعضی آدمهایی که در این چند ساله لا به لای زندگی من پخش و پلا شده بودند، و برخی از دوستان قدیمی را از نو ببینم.


یکی از دوستان را دیدم موی سپید کرده بود و جامه کبود. او قبلا اصلا اینطور نبود.

به او گفتم چه شده؟

گفت زنم را طلاق دادم. به خاطر مسائل طلاق آنقدر سختی کشیدم که طاقتم طاق شد و جانم به لبم رسید، هر چند ماجرا هنوز هم ادامه دارد...


یکی دیگر از آنها را دیدم با موهای سفید و چهره ای نحیف.

پرسیدم چرا اینطور شدی؟

جواب داد زن گرفتم؛ از بس بخاطر انواع گوناگون مراسم به من فشار آمد موهایم سفید شد، مثلا دو میلیون تومان پول به آرایشگاه دادم که بیشتر از حقوق یک ماه من است. بقیه هزینه ها بماند که گفتنی نیست. آنقدر وام و قرض از بانک ملت و ملت گرفتم که نمی دانم چگونه تصفیه کنم.


حال من مانده ام برای طلاق دوستانم ناراحت باشم یا برای ازدواجشان؟

در واقع برای هیچکدام؛ زیرا مراسم و تشریفات ازدواج و طلاق از خود آنها سخت تر و سنگین تر است. ظاهرا امروزه خود ازدواج و طلاق فقط پوسته و ظواهری از آداب و رسوم محض شده و هیچ هسته معقولی ندارند.


یکی از دوستان رند و ظریفم می گفت انسان ایرانی حیوان تشریفاتی است!!!

او به شوخی می گفت اما این شوخی را باید جدی گرفت. او حرف بی ربطی نزده است. یکی از نظریات بنیادین ارنست کاسیرر این است که انسان حیوان نمادین است. کورت گلدشتین نیز می گوید یکی از توانایی های متمایز انسان همین قابلیت او برای استفاده از نمادهاست. مرلوپونتی ضرورت اجتماعی بودن انسان را در همین ضرورت استفاده از نمادها می داند. 

از نظر این اندیشمندان، انسان موجودی است که تمامی فعالیتهای خود را نمادین می کند. مرلوپونتی به درستی و با تیزبینی دقیق خاص خود متوجه این مساله شد که حتی طبیعی ترین فعالیتهای زیستی انسان نیز خالی از صورت های فرهنگی نیستند.


انسان موجودی است که طبیعت در او به وسیله نمادها صورت فرهنگی به خود می گیرد و البته فرهنگ نیز بر طبیعت بنا می شود. البته این جریان باید یک فرآیند معقول داشته باشد. برای فرهنگی شدن طبیعت عقلانیت لازم است و لذا میان طبیعت و فرهنگ عقل واسطه می شود. عقل نظری طبیعت را می فهمد و عقل عملی صورت فرهنگی مناسب را برای امر طبیعی جعل می کند.

بقا و دوام یک تمدن به آن است که میان طبیعت و فرهنگ ربط وثیق و محکمی وجود داشته باشد، به طوری که فرهنگ، بیشترین امور طبیعی را به زیباترین صورت در آورد. در غیر این صورت، فشار طبیعت همه نمادها را متلاشی می کند و میل طبیعی مستقیم به سراغ متعلق خود می رود. در چنین حالتی چهره زشت و زمخت طبیعت فرهنگ را از هم می پاشاند. نمونه اش هرزگی های رایج و عیاشی های شایع است که ابتذال آنها واقعا مهوع است.

آنجا که فاصله میان فرهنگ و طبیعت به حدی زیاد شود که رابطه میان آنها گسیخته گردد، باید منتظر مصیبت و ویرانی باشیم. این گسیختگی نیز پیاپیش خود را در گسسته خردی نشان می دهد و در گمشدگی واسطگی عقل میان طبیعت و فرهنگ؛ گمگشتگی و گسست و گسیختی که امروزه در اطراف ما به مقدار انبوه انباشته شده است.

  • علی غزالی‌فر

عشق و اراده
نویسنده: رولو می
مترجم: دکتر سپیده حبیب

ناشر:  دانژه، چاپ دوم ۱۳۹۴


رولو مِی (۱۹۰۹-۱۹۶۹) روان‌شناس بزرگ و پدر روان‌شناسی اگزیستانسیال آمریکا در شصت سالگی اثری منتشر کرد که به قدری مورد استقبال قرار گرفت که کتاب پرفروش همان سال شد. این شاه‌کار کم نظیر که "عشق و اراده" نام داشت، جایزه ملی رالف والدو امرسون را نیز در سال بعد از آن خود کرد. رولو می در باب این کتاب خود در فصل اول می‌گوید: "من این کتاب را بر اساس تجربه ۲۵ سال کار فشرده خود می‌نویسم که به عنوان روان درمان‌گری روانکاو، به درمان کسانی پرداخته‌ام که می‌کوشند با تعارض‌های خود روبه‌رو شوند و به آن‌ها بپردازند. زیربنای این تعارض‌ها وجوه از کار افتاده عشق و اراده است. به عبارتی هر روان درمان‌گر همواره در حال پژوهش است یا باید باشد، پژوهش به معنای کندوکاو برای یافتن سرچشمه‌ها". پس این اثر کندوکاوی برای یافتن سرچمشه‌های عشق و اراده است. اما چه ضرورتی دارد که در پی چنین کاری باشیم؟

از نظر رولو می دلیل این مطلب یک نکته تکان دهنده در مورد وضعیت عشق و اراده در زمانه ماست. آن نکته تکان دهنده این است که گرچه در گذشته عشق و اراده را پاسخ معضلات زندگی قلمداد می‌کردند، اکنون اما خودشان به مشکل زندگی بدل شده‌اند. این دو مورد نه تنها دچار مشکل شده‌اند، بلکه خود مسبب مشکلات گوناگونی برای ما هستند. برای نمونه به علت وجود مشکلاتی در عشق و اراده، اساس وجودمان از احساسات و فرآیندهای مرتبطی که عشق و اراده دو نمونه شاخص آن‌هاست، تهی شده است. انسان‌ها از روی ناچاری در خود فرو می‌روند و با نوع جدیدی از بحران هویت درگیر می‌شوند. در مرحله بعدی دچار بی‌احساسی می‌گردند. مرحله بعد از آن هم خشونت است؛ زیرا هیچ کس نمی‌تواند تجربه کرخت‌کننده عجز و ناتوانی خود را به مدت طولانی تاب آورد.

اساسا باید گفت جهان ما در وضعیتی به‌ سر می‌برد که عشق ورزیدن و اراده کردن در آن به طرز عجیبی دشوار شده است. در جهانی که دارای پیشرفته‌ترین ابزار ارتباطی است، برقراری ارتباط شخصی واقعی بسیار دشوار و نادر می‌شود. بسته شدن راه‌های تاثیرگذاری ما بر دیگران و تاثیرگذاری دیگران بر ما اختلال اصلی موجود در عشق و اراده است. به همین علت عشق و اراده روزبه‌روز مسئله‌دارتر می‌شوند تا جایی که برخی بر این باورند که دستیابی به این دو اساسا ناممکن است.

همچنین از آن‌جایی که زمانه ما زمانه در حال گذار است- یعنی زمانه‌ای که همه وابستگی‌های فکری و عاطفی آشنا از میان رفته‌اند و چیز جدیدی هنوز جانشین آن‌ها نشده است- دست‌یابی به عشق و اراده روزبه‌روز دشوارتر می‌شود. ظاهرا بی‌احساسی و بی‌عاطفگی ویژگی روحی غالب روزگار ماست. به همین علت می‌توان عمیقا درک کرد که چرا پرداختن به عشق و اراده چنین دشوار شده است. بی‌احساسی به دلیل رابطه نزدیکش با عشق و اراده بسیار اهمیت دارد. نکته مهم آن است که نقطه مقابل عشق نفرت نیست، بلکه بی‌احساسی است. نقطه مقابل اراده هم دودلی نیست، بلکه خود را با وقایع خاصی درگیر نکردن، بی‌اعتنا بودن و بی‌ارتباط ماندن ما با آن‌هاست. در این حالت مسئله اراده اصلا نمی‌تواند مطرح شود. به همین دلیل زمانه ما، روزگار اموری است که در تقابل کامل با عشق و اراده هستند. خلاصه آن‌که شرایط به گونه‌ای است که کاملا در جهت دورشدن از عشق و اراده گام برمی‌داریم.

همه این موارد روشن‌گر این مطلب است که چرا ضرورت دارد شالوده تازه‌ای برای عشق و اراده که تلفات اصلی بی‌احساسی بوده‌اند، بجوییم. کل این اثر در واقع سفری اکتشافی برای یافتن چنین شالوده‌ای است. رولو می در این مسیر پر فراز و نشیب نه تنها از یافته‌های دانش روان‌شناسی استفاده می‌کند، بلکه در بهره‌برداری از آثار دانشمندان، هنرمندان، نویسندگان و فیلسوفان نیز هیچ تردیدی به خود راه نمی‌دهد. لذا این کتاب یک ماجراجویی بسیار جالب و جذاب در مورد عشق و اراده است؛ سفری در پی دست‌یافتن به سرچشمه‌های این دو موضوع مهم و حیاتی. رولو می در این مسیر به همه جا و همه چیز و همه کس سر می‌زند. از روان‌شناسی گرفته تا ادبیات، رمان، شعر، روانشناسی، فلسفه، اسطوره شناسی، دین و...

فصل اول که به منزله مقدمه و پیش‌گفتار کتاب است به طرح مسئله اختصاص دارد. در این فصل مشکلاتی که در زمانه ما ناشی از عشق و اراده هستند، توضیح داده می‌شوند. پس از این فصل، سه بخش اصلی خواهیم داشت. عناوین این سه بخش به ترتیب عبارت‌اند از: عشق، اراده، عشق و اراده. در بخش اول که از پنج فصل تشکیل شده است، چهار نوع عشق مورد بررسی قرار می‌گیرد: سکس، اروس، فیلیا و آگاپه. تحلیل‌های ‍ژرف و دقیق نویسنده در باب انواع عشق و ویژگی‌های آن‌ها واقعا جالب و جذاب و لذت‌بخش است و هر خواننده‌ای را به تحسین وامی‌دارد. بخش دوم که متشکل از چهار فصل است، مباحث مربوط به اراده و امور مرتبط با آن را ژرف‌کاوی می کند؛ اموری هم‌چون آرزو، قصدمندی، آزادی و... موضوع اصلی بخش آخر با سه فصلی که به خود اختصاص داده، روابط میان عشق و اراده است. رولو می در این بخش تلاش می‌کند پاسخ و راه حلی برای معضل عشق و اراده پیدا کند و افق‌های جدیدی را در این زمینه پیش چشم خواننده بگستراند. او بر این باور است که عشق و اراده باید با هم به نوعی اتحاد و یگانگی و هماهنگی برسند، تا وجود انسان از بحران خارج گردد و هستی او به‌سامان شود.

البته درست است که موضوع محوری این کتاب عشق و اراده است، اما بسیاری از دیگر موضوعات نیز به دلیل ارتباط با موضوع اصلی مورد بررسی جدی قرار می‌گیرند. به همین دلیل در مسیر پژوهش در باب عشق و اراده این موضوعات مهم و حیاتی نیز مورد تامل واقع می‌شوند: آرزو، احساس گناه، مرگ، ناخودآگاه، یکپارچگی، محبت، ناامیدی، واپس‌رانی، خانواده، هویت، وسواس، تخیل، تنش، خودآگاهی، سکس، کودکی، قصدمندی، سرنوشت، روان‌کاوی، روان‌درمانی، خشونت، بی‌احساسی، اضطراب، انکار، اسطوره و.... علاوه بر همه این موارد بدلیل جامعیت و کلیت مباحث مطرح شده، این اثر می‌تواند برای فهم و درک و تحلیل مسائل اجتماعی نیز به‌کار رود. نویسنده نیز هر جا لازم باشد به ابعاد اجتماعی می‌پردازد و از نظریه‌پردازی در این حوزه دریغ نمی‌کند.

در مورد این کتاب مهم نکته دیگری نیز وجود دارد که باید مورد توجه قرار گیرد. درست است که این کتاب یکی از آثار مهم و اصلی رشته روان‌شناسی به‌شمار می‌آید که توسط یکی از بزرگ‌ترین روان‌شناسان قرن بیستم نگاشته شده است، اما مختص به دانشجویان و استادان این رشته نیست و برای همگان بسیار مفید و آموزنده است. سایر علاقمندان نیز می‌توانند به‌راحتی آن را مطالعه کنند، بویژه که این اثر متنی روان و ترجمه‌ای خوش‌خوان دارد. هم‌چنین نباید این نکته را ناگفته گذاشت که این اثر به‌طور ویژه و خاصی برای اهل فلسفه نیز بسیار سودمند است؛ زیرا علاوه بر این‌که رولو می رویکردی فلسفی دارد و گاهی خود را فیلسوف-روان‌کاو معرفی می‌کرده، در این اثر از اندیشه‌ها و نظریات بسیاری از فیلسوفان نیز فراوان استفاده می‌کند؛ فیلسوفانی همچون: سقراط، ارسطو، افلاطون، پل تیلیش، ویلیام جیمز، دکارت، پل ریکور، شوپنهاور، لوکرتیوس، نیچه، هایدگر، مرلوپونتی، هوسرل، وایتهد، هگل و....

مطلب آخر این‌که این اثر کلاسیک امروزه نیز برای ما بسیار مفید و راه‌گشاست؛ زیرا هنوز دچار همان مشکلی هستیم که رولو می آن را مطرح کرده بود. همه ما می‌خواهیم عشق را تجربه کنیم و خواهان این هستیم که اراده‌ای قوی داشته باشیم، اما کم‌تر کسی در رسیدن به چنین مقصودی کام‌یاب بوده است. نه تنها در دست یافتن به عشق و اراده موفق نیستیم، بلکه خود این دو موضوع بر مشکلات ما می‌افزایند و باری دیگر بر دوش ما اضافه می‌کنند. اگر هم در معدود مواردی ناکام نباشیم، فقط به یکی از آن‌ها دست پیدا می‌کنیم. وقتی اراده قوی و نیرومندی پیدا می‌کنیم، نفوذناپذیر می‌شویم و نمی‌توانیم عشق بورزیم. در مقابل، هنگامی که عاشق می‌شویم، کاملا به‌صورت سست و منفعل درمی‌آییم و اراده خود را از دست می‌دهیم. راه حل در وحدت و اتحاد عشق و اراده است و برای رسیدن به این مطلوب باید سرچشمه‌های این دو را پیدا کنیم. البته این کار به هیچ وجه ساده و آسان نیست. آری! عشق و اراده هم خوب‌اند و هم ضروری، اما به همان میزان که ضروری‌اند، سخت و دشوار نیز هستند. این اثر می‌تواند از این سختی و دشواری بکاهد، حصول آنها را تسهیل و ما را در جهت درستی راهنمایی کند و روشن است که این امر کم چیزی نیست.

  • علی غزالی‌فر

 

شرکت نکردن در انتخابات علل و دلایل فراوان و گوناگونی دارد؛ از علل احساسی و عاطفی و هیجانی گرفته تا امور عجیب و غریب و چه بسا ناشناخته و بی‌نام و نشان دیگر. گاهی نیز پای پیش‌فرض‌های نظری در میان است؛ یعنی برخی افراد تصور و ایده‌هایی در باب سیاست دارند که بر مبنای آن در انتخابات حاضر نمی‌شوند و به تبع، آن را بی‌ارزش و بی‌فایده تلقی می‌کنند. چه بسا گاه و بیگاه آن را به سخره هم بگیرند. یکی از پیش‌فرضهای نظری کسانی که در انتخابات شرکت نمی‌کنند، آن است که سیاست ذات، هسته و نومنی دارد که از دسترس شهروندان عادی به دور است و لذا افراد جامعه نمی‌توانند در آن نقشی ایفا کنند. به همین علت شرکت در انتخابات کاری لغو و بیهوده و بی‌فایده است و لذا باید از آن اجتناب کرد.

 

این پیش فرض در مورد سرشت سیاست کاملا نادرست است. چنین تلقی غلطی در مورد سیاست از یک اشتباه فلسفی ناشی می‌شود. سیاست کاملا برخلاف آن چیزی است که این افراد گمان می‌کنند. واقعیت آن است که سیاست ذات، هسته و نومنی ندارد. سیاست از سنخ فعل، عمل و کنش است و نه از سنخ ذات و جوهر. هر آنچه هسته و نومن سیاست پنداشته می‌شود، فقط و فقط یکی از لایه‌ها و پدیدارهای آن است، نهایتا یکی از لایه‌های بالایی و پدیدارهای قوی‌تر آن بشمار می‌آید. سیاست همه‌اش فنومن و پدیدار است، اما پدیدارهای لایه لایه و تودرتو و نه پدیدارهای هم‌ عرض و یکسان. برای مثال کنش سیاسی یک شهروند عادی هم عرض کنش سیاسی یک رئیس جمهور نیست. اما نکته مهم آن است که هیچ ربط علت و معلولی ضروری میان این لایه‌ها نیست. به همین دلیل همانگونه که لایه‌های بالایی این توان را دارند که بر لایه‌های پایینی موثر واقع شوند، لایه‌های پایینی نیز می‌توانند بر لایه‌های بالایی به طور جدی اثرگذار باشند. لذا همان‌طور که کنش سیاسی رییس جمهور بر شهروند اثرگذار است، کنش سیاسی شهروند نیز نسبت به رییس جمهور به هیچ وجه بی تاثیر نیست.

در همین زمینه می‌توان از منظرهای دیگری نیز این مطلب را تببین کرد. برای نمونه در دیدگاه علامه طباطبایی سیاست یک امر اعتباری است و نه حقیقی. به همین دلیل نباید احکام امور حقیقی را بر آن بار کرد و یا به آن نسبت داد. فقط امور حقیقی می‌توانند، ذات، جوهر یا نومن داشته باشند، اما امور اعتباری همچون سیاست کاملا فاقد اینگونه امور هستند.

 

با توجه به این مطلب باید اذعان کرد که سیاست هیچ تعین ثابت و سرنوشت لایتغیری ندارد و نمی‌تواند داشته باشد. سرنوشت سیاست در گرو فعالیت‌های سیاسی است، و کنش‌های سیاسی، واقعیت سیاست را رقم می‌زنند. اساسا مشارکت شهروندان عین سیاست است. از نظر آیزایا برلین (1997-1908) حتی بزرگترین شخصیت‌های بزرگ سیاسی نیز به ندرت می‌توانند جریان اموری را که می‌کوشند بنابر نقشه های خود بسازند، درک کنند. به همین دلیل سیاست همواره بذر تراژدی را در بطن خود دارد؛ چرا که آن نیروهایی که سیاست می کوشد بر آن‌ها چیره شود، هیچ گاه تمام و کمال در اختیار بشر نیستند.

همچنین در همین زمینه می توان با توجه چنین سیاقی از قطعه زیبا و درخشانی که از شاهکارهای نثر مایکل اوکشات (1990-1901) به یادگار مانده، چنین خوانشی داشت. او می‌گوید:

" در فعالیت سیاسی، انسان‌ها بر دریایی بیکران و بسیار ژرف می‌رانند؛ نه ساحلی هست و نه سرپناهی و نه لنگرگاهی، نه مبدأیی و نه مقصدی. غرض شناورماندن و حفظ تعادل است؛ دریا هم دوست است و هم دشمن؛ دریانوردی یعنی استفاده از همه امکانات شیوه‌های سنتی رفتار برای تبدیل هر موقعیت خصمانه (تهدید) به موقعیتی دوستانه (فرصت) ".

 

به همین دلیل هیچ کس نه می تواند سیاست را از آن خود کند، و نه توان پیش‌بینی کامل آن را دارد. این نیست مگر بخاطر اینکه در عرصه سیاست همه بازیگراند و هیچ کس نمی‌تواند در نقطه‌ای ارشمیدسی و بیرون از سیاست قرار گیرد و زمام آن را کاملا در اختیار خود داشته باشد. در همه عرصه‌های سیاسی نیز نتیجه حاصل جمع و برآیند کل نیروها و کنش‌هاست. به عبارت دیگر حاصل کنش و واکنش، فعل و انفعال، و روابط متقابل میان لایه‌های گوناگون است. خلاصه آنکه امروزه سرشت سیاست به گونه‌ای است که به کسی اجازه نمی‌دهد نتیجه را تعیین کند. توان انجام چنین کاری بخاطر امکان مشارکت گسترده، پیچیدگی فراوان جریان‌های سیاسی، تودرتو و لایه لایه بودن سیاست منتفی شده است. از همین روی برخی از متفکران سیاسی، سیاست را به بازی ماروپله تشبیه کرده‌اند. ژان فرنسوا لیوتار (1998-1924) نیز در باب سرشت سیاست اصرار دارد که سیاست یک سبک نیست، بلکه تعدد سبک‌هاست؛ زیرا سیاست نه تنها ذاتا کثرت‌گرا است، بلکه عین تکثر است. از نظر او سیاست صورتی از تعامل بشری نیست که طبق اهداف و اغراض تعریف‌پذیر باشد. برعکس، سیاست تشتت غایات و تکثر اغراض است. به همین دلیل عرصه سیاسی نیز فضایی محسوب می‌شود که در آن، گفتمان‌های مختلف، نامتجانس و لذا رقابتگر با هم مواجه می‌شوند.

در یک کلام، در سیاست هیچ چیز از پیش تعیین شده‌ای وجود ندارد، بلکه با سیاست‌ورزی افراد ایجاد می‌شود.

 

وانگهی هدف از رأی دادن فقط پیروزی در انتخابات نیست که افراد بخاطر ترس از شکست پا به میدان نگذارند. البته نمی‌خواهم بر این نظر ماکس وبر (1920-1850) پافشاری کنم که سیاست به زندگی معنا می‌بخشد و زندگی بدون سیاست پوچ است، اما دست‌کم مشارکت سیاسی برای دانستن و فهمیدن نیز هست. اندیشیدن جدی به انتخابات و درگیرشدن واقعی با آن باعث رشد فهم و ادراک و شعور سیاسی انسان می‌شود. همچنین می‌تواند فرصت بسیار خوبی برای به دست آوردن تجربه سیاسی هم باشد که در آینده می‌تواند مورد استفاده خود فرد قرار گیرد یا حتی در اختیار دیگران گذاشته شود. دیگر آنکه کنش سیاسی بخاطر اینکه از سرشت جمعی برخوردار است و در حوزه عمومی رخ می‌دهد، باعث ایجاد همدلی و همبستگی می شود و بسیاری از شهروندان و گروه‌ها را به هم پیوند می‌دهد. آری! وجوهی از فهم و تجربه و حیات فردی و جمعی انسان هست که فقط در مشارکت‌های سیاسی شکوفا می‌شود و انتخابات نیز قطعا یکی از آن موارد است. به قول ادموند برک (1797-1729): " آنکه با ما سرشاخ می‌شود، دل و جرأت ما را زیاد می‌کند و مهارت ما را افزایش می‌دهد. مخالف ما، یاور ماست ".

نتیجه آنکه انتخابات را به عنوان یک کنش سیاسی موثر نمی‌توان و نباید نادیده گرفت و یا تحقیر کرد. برعکس، باید کاملا آن را جدی گرفت. فراموش نکنیم که امروزه نمی‌توان بدون سیاست زندگی کرد و حتی دست به عملی زد. امروزه سیاست وارد تمام ساحت‌ها و قلمروهای زندگی شهروندان شده و حتی حوزه خصوصی افراد نیز تحت تاثیر سیاست است. لذا شهروند ناچار است وارد کنش سیاسی شود.

 

اما به چه کسی باید رای داد؟ این پرسشی نیست که در اینجا مجال پاسخگویی به آن وجود داشته باشد. اما می‌خواهم با الهام از سخنان هانا آرنت (1975-1906) بگویم چنین کسانی را باید انتخاب کرد: نخبگانی خلاق و ذاتا سیاسی؛ افرادی که در بند چیزی بیش از خوشی و شادمانی شخصی هستند؛ انسان‌هایی که خواهان لذت خوشبختی همگانی و عهده‌دار شدن مسئولیت امور دیگران هستند؛ کسانی که برای زندگی مردم هدف تعیین نکنند بلکه برای تحقق اهداف زندگی آنان تلاش کنند؛ اشخاصی که خواهان بردوش کشیدن مسئولیت و کاستن از درد و رنج شهروندان هستند و نه تصاحب قدرت و تملک امکانات؛ فرهیختگانی که ذوق و علاقه‌ای به آزادی و رفاه عمومی دارند و بدون آن نمی توانند و یا نمی خواهند شاد و خوشبخت باشند.

  • علی غزالی‌فر


جشنی که جشن نبود...

دیشب از جایی می‌گذشتم که جشنی برپا بود، مثلا.
می توان گفت ظواهر امر هم نشان از جشن داشت: چراغ‌های رنگی، چای و شیرینی، غرفه‌های دیدنی و...

جشن گردهمایی انسانهاست برای شادبودن. هدف و غایت جشن شادی است. انسان به تنهایی و در تنهایی چندان شاد نیست. حال یا به این دلیل که نمی تواند کلا شاد باشد، یا می تواند تا حدی شاد باشد اما نه چندان زیاد که وضع و حال او را دگرگون کند. از روزگاران کهن و باستان و در همه فرهنگ‌ها و اقوام تا زمانه فعلی در همه جای جهان، انسان‌ها جشن و شادی و پایکوبی جمعی داشتند و دارند و خواهند داشت؛ زیرا شادی انسان با دیگران و در کنار آنان بطور شگفت‌انگیزی زیاد و عمیق می‌شود. سهروردی نیز می‌گوید انوار وقتی با هم جمع می‌شوند، یکدیگر را تشدید و تقویت می‌کنند. مثل این می‌ماند که چند پرتو نور حسی در یک نقطه جمع شوند. در چنین حالتی آن نقطه به‌شدت نورانی می‌شود. از نظر این فیلسوف، ما انسان‌ها و کمالات ما نیز از چنین وضعیتی برخوردار است.

برگردیم به جشن! دیشب در هیچ جا اثری از چنین غایتی ندیدم. جشن دیشب برای شادی نبود، بلکه فقط برای بهره‌برداری از شادی افراد برای اهداف و منافع دیگر بود. هیچ برنامه و طرحی برای شادکردن انسان‌ها وجود نداشت. هرچه بود فقط و فقط برای استفاده ابزاری از شادی افراد طراحی شوده بود. کسانی که آنجا می‌آمدند باید خودشان شاد می‌شدند. 
غرفه‌ها هر کدام برای تبلیغ و جلب مشتری کار می‌کردند. صحبت‌های جشن برای یارگیری بود. آوازها و سرودها فرقی با سخنرانی مذهبی و سیاسی نداشت. هیچ چیزی که فقط برای شادکردن انسان‌ها باشد، به چشم نمی‌خورد. حتی غرفه کودکان نیز شکل دیگری از منبر و هیئت بود، به‌ویژه آنکه مسئول غرفه نیز یک روحانی بود. کودکان موجودات بسیار حساس، ظریف، پیچیده و شکننده‌ای هستند. یک روحانی از کجا تخصص کارکردن با کودکان را به‌دست آورده است؟ ظاهرا شادی فی‌نفسه کودکان هم ارزشی ندارد. گویا انسان بماهو انسان و فرد انسانی نه خودش مهم است و نه شادی فی‌نفسه او ارزشی دارد و نه هیچ چیز دیگر.


اما امروزه آنچه مهم است و ارزش دارد، فقط و فقط آن ایده‌ها و آرمان‌هایی است که انسان‌ها و متعلقات آنها باید در خدمت آنها بکار گرفته شوند. آرمانهایی که باید برای بهبود وضعیت انسان در این جهان پر از درد و رنج و غم باشند، تبدیل به هیولایی می‌شوند که انسان را با تمام داشته‌ها و سرمایه‌هایش یکجا می‌بلعند. این آرمان‌ها در ابتدا پناهگاه یا تسلی‌بخش انسان برای فرار از درد و رنج بودند، اینک انسان به کجا پناه ببرد و با چه چیزی تسلی پیدا کند؟


جشن دیشب جشن نبود، اگر هم بود، جشن غم‌انگیزی بود، البته برای کسانی که می‌اندیشند.

  • علی غزالی‌فر


ساعت از 3 بامداد گذشته بود. من دو دستی به مطالعه چسبیده بودم. با صدای تلفن همراه از اعماق کتاب کنده شدم و از جهانم بیرون آمدم. یکی از دوستان بود؛ در خیابان بود؛ در خیابان زیر برف بود. از لحنش حس کردم خسته و دل شکسته و غمگین و افسرده است. چند جمله ای گفت و بغضش ترکید و گریه کرد. بی مهری و بدعهدی معشوق او را در این موقع از روز به این روز انداخته بود؛ گرفتار کرده بود. خیس و خسته قصه ها گفت و حکایت، درددل کرد و شکایت. من هم فقط گوش دادم و تایید کردم. گاهی بزرگترین کمکی که می توان به کسی کرد این است که فقط به حرفهایش گوش کنیم و اجازه دهیم هر چه می خواهد و هر چقدر می خواهد بگوید. او پسر خیلی خوبی بود؛ آنقدر خوب بود که خیلی خوب بود. ظاهرا طرف مقابلش هم آدم خوبی بود اما معشوق خوبی نبود.

 

فرهنگ ما بدجور به عشق آغشته شده است. البته سخن غالبا بر سر عاشقی است و نه معشوقی. همگان فقط نقش عاشق را بازی می کنند یا دوست دارند بازی کنند. من تاکنون شعری-حتی یک بیت- ندیده ام که در آن معشوق نقشی ایفا کند و برای عاشقش شعری گفته باشد. همگان عاشق هستند یا اینکه می خواهند عاشق باشند. هیچ کس معشوق نیست یا نمی خواهد باشد. به همین دلیل هیچ کس بلد نیست یا نمی تواند معشوق باشد. اما همانطور که عاشقی فوت و فن و مهارت و بلدی میخواهد، معشوقی نیز چنین است. یکی از اشتباهات بزرگ در عشق این است که همه چیز بر سر عاشق فرو می آید و همه امور فقط متوجه اوست و فقط اوست که باید بار سنگین عشق را به دوش بکشد، اما معشوق کلا معاف از هر کار و مسئولیتی است. عشق یعنی همه بار و ثقل و سنگینی بر دوش عاشق باشد و معشوق کاملا بیرون و برکنار از جریان آن قرار گیرد. به همین دلیل است که می بینیم عشق همه اش ناکامی و دشواری است؛ زیرا همه این عشق ها بدون معشوق است؛ بدون معشوق خوب. فقط بحث از وظایف و تکالیف عاشق است. فقط صحبت از عاشق خوب، عاشق صادق، عاشق واقعی و... است. هیچ کس هیچ معشوقی را مواخذه و بازخواست نمی کند. هیچ کس از معشوق خوب، معشوق واقعی، معشوق صادق و...سخن نمی گوید. نتیجه همین می شود که می بینیم. آیا این درست است؟ آیا براستی معشوق در برابر عاشق وظیفه و تکلیفی ندارد؟ آیا معشوق در قبال عاشق مسئولیت اخلاقی دارد یا خیر؟ اگر دارد، چیست و چگونه باید انجام شود؟

 

در فرهنگ ما به دلیل همین غفلت از اخلاق، عشق ملازم شده است با ذلت و خفت و خواری و مظلومیت عاشق و، در مقابل، غرور و تکبر و تجبر و ظلم و ستم معشوق. شعر و شعور ما نیز سرشار و پربار از چنین شعارهایی است و مرتب به چنین دیدگاهی دامن می زند به حدی که عاشق با افتخار جان عزیزش را به پای معشوقش قربانی میکند؛ البته اگر معشوق قابل بداند. اینگونه امور در شعر و ادبیات بد نیست و چه بسا صورتهای خیال انگیز زیبایی به تصویر بکشد، اما محقق شدن آنها در عالم واقع و جامعه انسانی منجر به فاجعه و بحران می شود که شده است. برخی شعر را با واقعیت و زندگی و واقعیت زندگی اشتباه می گیرند. استیو تولتز در شاهکار خود، رمان جزء از کل، می گوید: { عشق به کسی که پاسخ احساست را نمی دهد، ممکن است در کتابها هیجان انگیز باشد، ولی در واقعیت به شکل غیرقابل تحملی خسته کننده و زجرآور است. هیچ چیز جالب و خوبی در عشق یک طرفه وجود ندارد}. یکی از انواع عشق های یک طرفه نیز عشقی است که معشوق غیراخلاقی عمل می کند.

 

اخلاق مقوله ای نیست که حد و مرزی داشته باشد. اخلاق همه حوزه ها را در می نوردد و همگان را در بر می گیرد. به عبارتی هیچ کس فراسوی نیک و بد نیست وهمگان باید به اخلاق تمکین کنند. به همین دلیل هیچکس مطلقا نمی تواند از زیر بار مسئولیت اخلاقی شانه خالی کند. معشوق نیز به هیچ وجه از مسئولیت اخلاقی مستثنا نیست. این منصفانه نیست که عاشق برترین فضائل اخلاقی را به عالی ترین صورت بجا آورد، اما معشوق هیچ مسئولیت اخلاقی را به گردن نگیرد. معشوق هم باید تن به اخلاق دهد و در چارچوب اخلاق با عاشق خود رفتار کند. عجیب است که مسئله ای به این سادگی، به این سادگی نادیده گرفته می شود.

 

اگر انسانی و اخلاقی به عشق نگاه کنیم، معشوق هم نقشی، تکلیفی و مسئولیتی دارد؛ زیرا همانطور که عشق برای عاشق مزایا، منافع، سود و لذت هایی دارد، برای معشوق نیز همین گونه است. معشوق نیز از اینکه چنین موقعیتی را یافته بسیار مسرور و خرسند است، بویژه آنکه این موقعیت را بدون هیچ تلاش و زحمت و کوششی بدست آورده است. دوما معشوق در برابر عاشق خود، مسئولیت اخلاقی دارد؛ زیرا انتخاب ها و کنش های او اثرات بسیار تند و شدیدی بر هستی و در زندگی عاشق وارد می سازد. معشوق می تواند سبب رنج و درد فراوان او شود. هیچ انسانی نباید در برابر تبعات و نتایج کارهای خود بی تفاوت باشد. معشوق مگر کیست؟! او نیز انسانی بیش نیست.

 

اما متاسفانه در فرهنگ ما عشق هنجارهای اخلاقی را در هم میشکند و کرامت و ارزش های انسانی را نادیده می گیرد. همه اینها بخاطر عملکرد بد و بی مسئولیتی اخلاقی معشوق است. این در حالی است که هیچ دلیل موجهی برای استثنا کردن معشوق از وظایف و مسئولیت های اخلاقی وجود ندارد. به همین دلیل معشوق حق ندارد -برای نمونه- رنج غیرضروری بر عاشق وارد سازد. معشوق حق ندارد نسبت به عاشق بدعهدی و بی وفایی کند؛ به او دروغ بگوید؛ او را فریب دهد؛ و از همه مهمتر حق ندارد به او نگاه ابزاری داشته باشد و او را وسیله ای برای اهداف و خواسته های خود در نظر بگیرد. البته عاشق نیز در این میان بی تقصیر نیست؛ زیرا تن به خواست های غیراخلاقی و ناموجه معشوق می دهد. همانطور که انجام فعل غیراخلاقی با خواست و اختیار خود، بد و نادرست است، با خواست و اختیار خود، موضوع یا ابزار فعل غیراخلاقی شدن نیز بد و نادرست است. لذا عاشق نیز اخلاقا وظیفه دارد تن به خواست های غیراخلاقی معشوق ندهد و خود را ابزار تحقق اهداف غیراخلاقی او نسازد. همانگونه که استفاده ابزاری از عاشق برای معشوق کاملا غلط و غیراخلاقی است، اینکه عاشق خود را به عنوان ابزار در اختیار معشوق قرار دهد نیز کاملا غلط و غیراخلاقی است. به تعبیر زیبای کانت: { چنان رفتار کن تا انسانیت را چه در شخص خودت و چه در شخص دیگری همیشه به عنوان یک غایت بشمار آوری، و نه هرگز تنها همچون وسیله ای }.

 

خلاصه آنکه یکی از ویژگی های عشق خوب این است که اخلاقی باشد. یکی از ارکان اخلاقی بودن عشق نیز این است که معشوق پایبند به هنجارهای اخلاقی باشد و برای خود در برابر عاشق وظیفه و مسئولیت اخلاقی در نظر بگیرد. نکته آخر اینکه علاوه بر تکالیف اخلاقی متعارف، معشوق وظایف و مسئولیت های اخلاقی ویژه و خاصی نیز در قبال عاشق دارد؛ زیرا نقش و جایگاه متفاوتی نسبت به او دارد و این باعث میشود مسئولیت نقش (Role Responsibility) متوجه معشوق شود. اینکه آنها دقیقا چیستند، صد البته در این مجال و مقال نمی گنجد. اما نباید از این مطلب غافل شد که هیچ کس با نادیده گرفتن اخلاق در عشق به سرانجام نیکی نمی رسد، چه عاشق و چه معشوق. اساسا هر چیزی در چارچوب اخلاق خوب است و هیچ چیزی خارج از این چارچوب خوب نخواهد بود مطلقا.

  • علی غزالی‌فر


میزدیم.

قدم میزدیم؛ با دوستم در خیابان انقلاب. با هم جدی هم حرف هم میزدیم.

نرسیده به میدان، در یکی از فرعی ها ازدحام شده بود. با گوشه چشم نیم نگاهی کردم و دیدم دعوایی برپاست. پس از اندکی غوغایی برخاست. جوانی سی و پنج ساله با پیرمردی هفتاد ساله سخت مشغول زد و خورد و فحاشی بودند! بر سر و صورت هم مشت می کوبیدند و سیلی میزدند. زبان دریده رکیک ترین فحشهای عالم را با نعره نثار خانواده های یکدیگر می کردند. همسر مرد جوان نیز گوشه ای ایستاده بود؛ جیغ می زد و گریه می کرد. ملت غیور همیشه در صحنه نیز حاضر و آماده گرم تماشا بود. من، من خجالتی و ضعیف، من کم رو و نحیف، سیل جمعیت را شکافتم و آنها را از هم جدا کردم و سرشان داد زدم تا برمند. یکی دو نفری هم آمدند و کمک کردند دعوا تمام شود و بروند. من هم دست در جیب و خنده بر لب به مسیر اصلی برگشتم، همراه با یک خرسندی عظیم از درک حضور هستی و درک حضور در هستی.

 

من عمیق ترین تجربه های وجودی و ژرف ترین آرامشی را که در زندگی خود تجربه کرده ام در چنین موقعیت هایی بود. حضور جدی و مسئولانه در چنین موقعیت هایی به من آموخت که نباید در جهان بی کنش باشم و نیز نباید بی تفاوت از کنار انسان ها بگذرم. آلبرکامو می گوید: "همواره زمانى فرا مى رسد که باید میان تماشاگر بودن و عمل کردن یکى را برگزید، این معیار انسان شدن است". اگر انسان از سنخ شدن است، پس مواجه و درگیری جدی با عالم و آدم انسان ساز است. انسان یک حقیقت کامل و تمام شده نیست که در پس کنش های خود قرار گرفته باشد و در لایه و سطحی متاخر از ذات و حقیقت خود دست به عمل بزند. حقیقت انسان در چنین موقعیت هایی ساخته می شود و به تبع، همه چیز انسان در این موقعیت ها شکل می گیرد. مثلا انسان به نحو پیشینی شجاع نیست. شجاعت با حضور شجاعانه در چنین موقعیت هایی حاصل می شود. کنار کشیدن از عالم و بی تفاوت بودن نسبت به انسان ها رابطه انسان را با هستی قطع می کند و باعث می شود در یک توهم عمیق و هولناک فرو رود. آرامش در دل طوفان نهفته است. رسیدن به وحدت فقط از طریق کثرت ممکن می شود.

- زلف آشفته او موجب جمعیت ماست

چون چنین است، پس آشفته ترش باید کرد.


همچنین اصلاح روابط انسانی به هر نحوی، گفتاری و رفتاری، چه بسا مهمترین وظیفه و مسئولیت اخلاقی و حتی وجودی ما باشد. شاید به این دلیل که بزرگترین شرور عالم که بر سر انسانها می بارد، منشئی جز خود انسانها ندارد. مسئله شر، متوجه انسان است و نه طبیعت بی زبان و مهربان. خداوند نیز در اینباره می فرماید: ( و اصلحوا ذات بینکم ). انجام اوامر الهی غایتی ندارد جز درک حضور حقیقت مطلق در فعل اخلاقی؛ نوعی تجربه وجودی و باطنی؛ ( و خدایی که همین نزدیکیست...).

 

بسیاری از مسائل و مشکلات نظری و عملی با اتخاذ چنین رویکردی حل یا منحل می شوند؛ زیرا علاوه بر اینکه ریشه در یک وضعیت وجودی خراب و ویران و نابسامان دارند، ناشی از جداافتادگی انسان از جهان و دیگران دارد. بدون دیگران انسان به هیچ چیزی نمی رسد. اصلا بدون دیگران انسان به هیچ می رسد. غمگین و افسرده و پژمرده ای و می خواهی شاد باشی؟ دیگران را شاد کن! احساس بدبختی می کنی؟ به خوشبخت شدن دیگران کمک کن! در پی فرار از پوچی هستی؟ معنابخش زندگی دیگران باش! هر چه را که نداری و می خواهی داشته باشی، به دیگران عطا کن تا نصیبت شود. فقط مواظب باش بند ارتباطت با جهان نگسلد؛ چرا که هر کس از عالم کنار بکشد و در گوشه ای بخزد، خود خویشتن خویش را از دست خواهد داد. آخر من و دیگران همچون گوی ها و اتم های پراکنده و بی ربطی نیستیم که در صفحه جهان بی ارتباط با هم پخش و پراکنده شده باشیم. من، جهان و دیگران تنگاتنک درهم تنیده شده ایم؛ با هم ساخته می شویم و با هم ویران می گردیم. و البته این رابطه "من" با جهان و دیگران یک رابطه بیرونی نیست؛ درونی است. "من" از درون با جهان و دیگران نسبت برقرار می کند. به همین دلیل بی تفاوتی نسبت به جهان و دیگران یعنی از دست دادن خود و متوقف شدن فرآیند ساخته شدن "من"؛ یعنی از دست دادن و باختن خود.

 

و در آخر اینکه به نظرم زندگی هیچ نیست مگر فرصتی برای خوب بودن، و خوب بودن بدون خوبی کردن به دیگران محقق نمی شود.


نظامی هم شاید همین را می گوید:


جهان آن کسی راست کو در جهان
خورد توشهٔ راه با همرهان
.

  • علی غزالی‌فر


این روزها در تلگرام کانال های زیادی برای امور مربوط به عشق و عاشقی درست شده است. تصاویر، جملات، فیلمها و ترانه های رمانتیک می گذارند. عاشقان واقعی و مدعی هم فوری-فوتی و از همان جا آنها را مستقیم برای معشوقان خود می فرستند. اگر کسی واقعا در حال تجربه عشق است ( در هر حدی که باشد، چه ضعیف و چه شدید ) با این کار اشتباه بزرگی می کند. چرا؟

زیرا اولا هدف و غایت عشق لذت نیست، بلکه خودشکوفایی انسان است؛ خودشکوفایی هستی و آگاهی او. منظور این است که هستی انسان و استعدادهای او به فعلیت برسد و به صورتهای آگاهی بهتر و برتری دست پیدا کند. ثانیا عشق واقعی یک تجربه وجودی است که انسان از سر می گذراند و در پرتو آن متحول می شود. عشق بخشی از وجود ماست که باید آن را به ژرفی زیست. در فرض تحقق عشق، فرآیند عاشقی بخشی از هستی و زندگی خود ماست که باید خودمان شکل و صورت آن را خلق کنیم و با خلق آن دگرگون شویم و رشد کنیم.
این تجربه را باید به عرصه آگاهی کشاند و آن را فهمید. این تجربه‌ی بسیار غنی منبعی سرشار برای بیرون کشیدن والاترین و زیباترین صورت های آگاهی است. این وضعیت وجودی خود می باید الهام بخش شخص برای گفتن و سرودن و عکس گرفتن و آوازخواندن و خواندن و نوشتن باشد.
حال از آنجایی که ما باید در عشق متحول شویم و خود را بسازیم، لازم است برای هرگونه عملکرد عاشقانه از تجربه وجودی خودمان تغذیه کنیم و الهام بگیریم. لازم است آن را به سطح آگاهی و هوشیاری خود بیاوریم و از طریق آن، امور عاشقانه ابداع کنیم. پدیدارهای عاشقانه باید به نحو طبیعی و از درون ناشی شده باشند و نه به نحو تصنعی و از بیرون. اساسا عشق خودبسنده بوده و تن به هیچ گونه مرجعیت بیرونی نمی دهد. به دلیل همین نفی هر گونه مرجعیت بیرونی است که نقش مهمی را در اصالت شخص ایفا می کند. با توجه به این مطلب، جمله ساده خود فرد که از حس و حال عاشقانه خود او برآمده باشد از تکرارکردن هزاران سخن عاشقانه دیگران مفیدتر و سازنده تر است. عکسی که شخص از باغچه خانه، درخت کوچه یا پارک محله با نگاه و نیت عاشقانه برای محبوب خود می گیرد از صدها تصویر کپی شده بهتر است. بنابراین حرفهای عاشقانه خودت را به عشقت بگو! خودت برای معشوقت عکس بگیر و تصاویر زیبا بساز و بفرست! اگر صدایت بدک نیست، خودت آوازی بخوان و به گوش او برسان! اگر بلدی تاری، سازی، چیزی بنوازی، قطعه ای برای او درست کن! از نوشتن چیزی با قلم و کاغذ هم غافل مشو که هیچ جایگزینی ندارد. اگر کسی چنین نکند، بسیار بعید است که در عشق به خودشکوفایی برسد.


نکته مهم بعدی آن است که عشق چیزی نیست که در پس کنش های عاشقانه بصورت امری مطلق، کامل و تمام‌شده قرار گرفته باشد، به طوری که این کنش ها هیچ تاثیری بر آن نداشته باشند. لذا نباید فراموش کرد که وقتی عشق متولد می شود، در واقع فقط نطفه آن شکل گرفته است و در ادامه باید پرورده شود. چنین کارهای عجولانه ای که امروزه باب شده مانع رشد و پرورش خوب عشق است. در عوض، درگیری شخص با تجربه خود و استخراج محصولات آن باعث رشد و تعالی عشق او و نیز خود او می شود.

من در سالهای نوجوانی دیده ام کسانی را که عاشق شدند و با همان عشق چنان متحول شدند که گویی از شخصیت قبلی خود پوست اندازی کرده اند. این نبود مگر بخاطر نبود چنین چیزهایی که امروزه مانع تجربه عشق ورزی خود شخص می شوند. برای نمونه این خیلی عجیب است که امروزه همگان حرف‌های عاشقانه یکسانی می زنند!!! این در حالیست که حافظ زمانی می گفت: یک قصه بیش نیست غم عشق وین عجب / از هر زبان که میشنوم نامکرر است.
این تفرد و یگانگی در عشق منحصر در کلام و گفتار نیست. همه امور مربوط به آن باید متفرد و یگانه باشند. این امر ریشه در خود حقیقت عشق دارد. حقیقت عشق هر کسی تک و یگانه است. مولوی گفته است: ( مرگ هر کس ای پسر همرنگ اوست ). این مطلب در مورد همه تجربه های وجودی صادق است و در مورد عشق نیز می توان گفت: ( عشق هر کس ای پسر همرنگ اوست ).

  • علی غزالی‌فر


دیشب بیدار ماندم. صبح کلافه شدم. دل و دماغ نداشتم. حوصله ام سر رفته بود. دستم به هیچ کاری نمی رفت الا به موهایم. مرتب پیشانی می خاراندم. چشم به راه بودم یکی از دوستان پا پیش بگذارد و اتفاقی بیفتد، اما خبری نبود که نبود. گویی همه هستی و نیستی من در بدنم به گل نشسته بود.

به ذهنم خطور کرد که بروم خرید درمانی!!! شاید کتاب خیلی خوب و گران قیمتی باشد و با خریدنش حال و هوای من عوض شود. بعد از ظهر کت و شلوار بر تن، شال بر گردن، پا در کفش رفتم شهر کتاب. وارد شدم و یک راست رفتم به سمت پیشخوان کتاب های تازه انتشاریافته. که یک دفعه با یک نگاه همه چیز زیر و رو شد.

یک آن نفسم بند آمد. خشک و بی حس شدم. زمان متوقف شد. همه چیز کنار رفت و من عشقم را دیدم. آنجا بود، رو به روی من؛ سفید، زیبا، خوش صورت، خوش اندام، خوشکل و خوش تیپ. واقعا دلبری می کرد و هوش از سر می ربود. باورم نمیشد. واقعا این خودش بود؟ دوست داشتم همانجا بغلش کنم، اما جرأت نکردم حتی لمسش کنم؛ زیرا ترسیدم نیست شود. ترسیدم فقط پدیدار باشد. اما نه، خودش گفته بود که وجود و هستی صرفا پدیداری است و پشت آن چیزی نیست. هر چه از واقعیت هست در همین هستی پدیداری آشکار می شود و دیگر نومن و باطنی در کار نیست. نزدیکش شدم و خیره نگاهش کردم. خوشحال شدم. آنقدر خوشحال شدم که خیلی خوشحال شدم. آخر همین خود خودش بود که باعث بیخوابی دیشب من شد. تمام شب فکرم را مشغول خودش کرده بود. حتی نیمه شب دو ساعت با دوستم در موردش حرف میزدیم. اینکه چقدر می خواهمش اما به آن دسترسی ندارم؛ اینکه ترجمه فارسی آن فقط در عناوین فصول با آن مشابهت دارد و کلا از حیز انتفاع ساقط است. دوستم از ترجمه انگلیسی آن گفت که خیلی گران است. گفتم مشکل من پولش نیست، مشکلم عدم توانایی خواندن چنین کتابهایی به زبان انگلیسی است. گفتم البته ترجمه عربی خیلی خوبی دارد. قصد داشتم همین روزها بروم فایل پی دی اف آن را بدهم چاپ کنند ( من فایل پی دی اف نمی خوانم ). اما دیگر هیچ کدام از این حرفها و کارها لازم نبود. حتی لازم نبود صبر کنم؛ زیرا اینجا و اکنون در کنارم بود. کتاب هستی و نیستی ژان پل سارتر که مدتهای طولانیست منتظرش هستم ترجمه شده بود؛ توسط خانم مهستی بحرینی. انتشارات نیلوفر هم خیلی زیبا و شکیل چاپ کرده است.

شنیده ام برخی از به اصطلاح اساتید فلسفه گفته اند سارتر فیلسوفی کهنه و تاریخ گذشته است و فلسفه اش بی فایده و بیهوده و بی ارزش است. وقتی میشل فوکو چنین می گوید و فلسفه سارتر را قرن نوزدهمی توصیف می کند، قابل تحمل است. اما کسانی که همه آثار و افکار و مقاله های پژوهشی شان به اندازه یک داستان یا نمایشنامه ژان پل سارتر ارزش معرفتی ندارد، با چه رویی چنین سخن می گویند و اینگونه در مورد یک فیلسوف اصیل و نوآور و درجه یک داوری می کنند؟!

ژوزف ماری بوخنسکی آن فیلسوف ممتاز، منطقدان برجسته، مورخ بزرگ، کشیش و نوتومیست نامدار که هیچ توافق و سنخیتی با ژان پل سارتر ندارد اینگونه در مورد او سخن گفته است: "شاید سارتر باهوش ترین و تیزبین ترین ملحدی باشد که تاکنون تاریخ به خود دیده است....سارتر بدون تردید یک فیلسوف مابعدالطبیعه طراز اول است. حتی وقتی هم دچار اشتباه می شود، این اشتباه را در سطحی می کند که بسیاری از دیگران حتی پایشان نیز به آن سطح نرسیده است."

سارتر یک فیلسوف بزرگ، اصیل، قوی و قدر است. کتاب هستی و نیستی او نیز یکی از مهمترین، بهترین، زیباترین و آموزنده ترین کتابهای فلسفه در قرن بیستم بشمار می آید که اینک به فاصله بیش از نیم قرن به دست ما رسیده است.

حافظ می گوید: (...فراغتی و کتابی و گوشه چمنی). من هم که فعلا فراغتی دارم و گوشه چمنی نیز در اطرافم هست. حالا من مانده ام و این کتاب بزرگ و سترگ و یک جهان حس و حال و فکر خوب و تر و تازه و نو که در انتظار من است. گفتم این خبر را برسانم و دیگرانی را نیز در حس و حال خودم شریک کنم.

حافظ به ما گفته است: ( اگر شراب خوری جرعه ای فشان بر خاک...)

  • علی غزالی‌فر