تأملات در فلسفه غیراولی

مشخصات بلاگ
تأملات در فلسفه غیراولی


مثل همیشه شب دیر خوابیدم، اما هوا به‌قدری خوب بود که برای قدم‌زدن صبحگاهی بیرون رفتم. پارک نزدیکی را هدف قرار دادم و به سوی آن شتافتم. از دور معلوم بود که مثل همیشه نیست. وقتی نزدیک شدم، انبوه جمعیت را دیدم. یادم آمد که روز طبیعت است و ملت هم بنا به طبیعت ملی خود باید به جان طبیعت بیفتند. همه جا را گرفته بودند. فضای سبز و چمن‌ها پیدا نبود. حتی یک بند انگشت جای خالی نبود که انسان بتواند یک سلول خود را آن‌جا بر زمین بگذارد. حدس می‌زنم فقط در برخی گلدان‌هاست که هنوز کسی چادر نزده باشد. اما کسانی هم بودند که در همان فضای تنگ بین‌مولکولی والیبال بازی می‌کردند. عده‌ای هم می‌رقصیدند. در گوشه پارک یک پهلوان پیر باستانی و کوهستانی همراه با شاگرد خود معرکه به پا کرده بود. بازوهایش از کل من بزرگتر بود و با کف دست سنگ‌ها را تیلیت می‌کرد. چند مار و افعی خیلی بزرگ هم داشت که برای غذای آن‌ها از مردم پول می‌گرفت. از آن‌جا دور شدم و در راه به مردی برخوردم که سگش را به درخت بسته بود. آن سگ به عظمت یک جوجه بود و البته صدای گنجشک می‌داد. کودکان جمع شده بودند و به آن می‌خندیدند. کمی جلوتر خانمی را دیدم که شیشه می‌کشید. پیرمردی که می‌گذشت او را بهانه کرد و کل دوران معاصر را به نقد کشید. شیشه‌کشیدن در سیزده به در!!!

جالب است که چیزی از سرشت حقیقی هیچ مراسمی باقی نمانده است. همه مراسم باستانی در سراسر جهان در اصل مراسم آیینی بودند که انسان‌ها را از زندگی روزمره بیرون می‌کشیدند تا در یک فرآیند معنوی آن‌ها را متوجه حقیقت غایی کنند و در خلال مراسم نوعی تحول وجودی برای آنان رخ دهد و عهد خود را با هستی تجدید کنند. اما امروزه همه آن مراسم معنوی با تبدیل شدن به تفریح و سرگرمی مسخ شده است. معنوی‌ترین مراسم دوران‌های گذشته امروزه فقط نوعی کارناوال هستند. در چنین شرایطی کسی که می‌خواهد اصالت و فردیت خود را حفظ کند، نباید در نقش بازیگر ظاهر شود. بلکه باید ناظر باشد تا جانش آسیب نبیند و بهره‌ای ببرد و چیزی بفهمد. همان‌گونه که در مراسم آیینی معنوی باید کاملا در نقش عامل وارد شد تا جان شخص حظی ببرد و اگر کسی نقش ناظر را به خود بگیرد، تهی دست خواهد ماند.

در هر صورت امروزه فقط یک پوسته و ظاهر شلوغ و متکثر به جا مانده است. واقعا چه معنا و فایده‌ای در این کار وجود دارد که همه ملت میلیونی از خانه بیرون بیایند؟! چرا در خانه نمی‌مانند و بی‌جهت فضای عمومی را شلوغ می‌کنند؟!

به هر حال وضع خوبی نبود و نمی‌شد کاری کرد. لذا از روی ناچاری به لانه برگشتم. کاسه آجیل را آوردم و کنار دستم گذاشتم و به فضای مجازی وارد شدم. به چند کانال تلگرام، چند گروه واتساپ، فیسبوک و... سر زدم؛ پر از حرف و نظر، همه جا نقد و بررسی، همه مشغول ارائه تحلیل و نظریه در باب مسائل فردی و اجتماعی و سیاسی و جنسی و نقدی و... . عجب! اینجا هم که خیلی شلوغ است. اینجا هم نوعی سیزده به در است؛ هر روز سیزده به در؛ بلکه هر لحظه.

وقتی به فضای مجازی و شبکه‌های اجتماعی سر می‌زنیم، می‌بینیم که انبوه عظیمی از افکار و احساسات بیرون ریخته شده‌اند. بیشتر این اندیشه‌ها و احساسات ضرورتی در طرح آن‌ها نیست و لذا مطرح کردن آن‌ها نتیجه‌ای جز شلوغی بی‌فایده ندارد. بسیاری از این‌ها، که معنا و محتوای مهمی ندارند، باید در درون صاحبان‌شان بمانند و اظهار نگردند تا جا را برای دیگر مطالب مهم و مفید تنگ نکنند. همان‌طور که بهتر است بسیاری از افراد در خانه بمانند، نیز خیلی از مطالب اگر در درون افراد بمانند و گفته نشوند، برای بهداشت ذهنی و روانی دیگران بهتر است. اوضاع طوری شده است که بیشتر افراد همه ذهنیات خود را بیرون می‌ریزند و جهان را شلوغ می‌کنند. شلوغی چه در فضای حقیقی و چه در فضای مجازی واقعا مایه دردسر است و انسان را کلافه می‌کند. هم بیرون آمدن افراد و هم اظهار افکار، در هر دو حیطه، باید به تابع اهمیت و ضرورت باشد. در این میان فرقی میان عالم و عامی نیست. بدترین نوع پوپولیسم زمانه ما این است که اندیشمندان و دانشمندان با یقین و اعتماد و به نفس در بیرون از حوزه تخصصی خود اظهار نظر تخصصی می‌کنند. اقبال عمومی به این افراد نیز متاسفانه غالبا از همین جنبه است.

خلاصه آن‌که همان‌طور که وقتی همه بیرون می‌آیند، بهتر است که انسان در خانه بماند، اکنون نیز وقتی همه حرف می‌زنند و نظر می‌دهند، بهتر است ساکت ماند و چیزی بر این شلوغی نیفزود. در شلوغی چیزی نصیب کسی نمی‌شود و انسان اصالت و فردیت خود را از دست می‌دهد. باید تا خلوت شدن صبر و سکوت پیشه کرد. ثمره عملی این تاملات این شد که دو دستم را تا آرنج در تنقلات فرو کردم. اندکی بعد آرواره‌ها به‌کار افتادند.   

  • علی غزالی‌فر


"نشاط از غم به و شادی ز تیمار". اسپینوزا نیز سخنی شبیه این شعر نظامی دارد: "شادی ذاتا خیر است و غم ذاتا شر". او در این‌باره دلیل دقیق و، در ادامه، نکات بدیع ارائه کرده است. در اینجا ما را با آن‌ها کاری نیست. یکی از مطالب قابل توجهی که این فیلسوف مطرح می‌کند آن است که علت شادی در درون انسان جای دارد. این مطلب که چندان برجسته به‌نظر نمی‌رسد، بسیار مهم و حیاتی است. وقتی که به زندگی اکثریت انسان‌ها نگاه می‌کنیم کاملا خلاف آن را می‌بینیم. مثلا در کشور ما علل و عوامل شادی بیرونی معرفی می‌شوند. غالبا چیزهایی یا رخدادهایی به دلیل اهمیت یا برجستگی خاصی که دارند، علت ایجاد شادی در توده مردم هستند. باید منتظر روز‌هایی یا مناسبت‌هایی باشیم تا بتوانیم شاد شویم و شادی کنیم. در جامعه ما شادی به چیزهایی وابسته است که غالبا دینی، تاریخی و بیرونی هستند. و دوم این‌که بسیاری تصور می‌کنند که شادی فی‌نفسه خوب و ارزشمند نیست. تاکید و تشدید این باورها در درازمدت انسان‌ها را شرطی می‌کند و مانع از شادی خودانگیخته افراد می‌گردد. این امر روزبه‌روز نیز بیشتر و شدیدتر می‌شود.

به این دو مطلب می‌پردازیم و اول از دوم شروع می‌کنیم.


1- شادی بسیار مهم است و در این‌باره فقط به نقل سخن آندره ژید اکتفا می‌کنم: "از دیرباز، شادی به چشمم نایاب‌تر، دشوارتر، و زیباتر از اندوه جلوه کرده است. و هنگامی که بدین کشف نائل شدم، که شاید مهم‌ترین کشفی باشد که بتوان در طول زندگی بدان نائل شد، شادی برایم نه تنها نیازی طبیعی به‌شمار آمد، بلکه به تعهدی اخلاقی بدل گردید. چنین پنداشتم که بهترین و مطمئن‌ترین راه برای پراکندن خوشبختی در پیرامون خویش، این است که خود تصویری زنده از آن رائه دهیم، و بر آن شدم که خوشبخت باشم". نظامی هم می‌گوید: "تو خوش‌دل باش و جز شادی میندیش".


2- شادی نباید در گرو شرایط بیرونی باشد. کسی که می‌خواهد زندگی خوب و اصیلی داشته باشد، نباید شادی خود را موکول به بعد و مشروط به وضعیت خاصی کند. اگر کسی چنین کند، شادی او همیشه به تأخیر خواهد افتاد. انسان اگر بخواهد واقعا شاد باشد، باید همین الان و علی‌رغم تمام کاستی‌ها خود را در شادی غوطه‌ور سازد. اگر کسی خوب تأمل کند، به خوبی می‌یابد که شادی ربط ذاتی به شرایط بیرونی ندارد و وضعیت درونی خود فرد تعیین کننده آن است. مولوی می‌گوید: "مرا عهدیست با شادی که شادی آن من باشد". مراد او، شمس تبریزی، هم گفته است: "من چون شاد باشم، هرگز اگر همه عالم غمگین باشند، در من اثر نکند، و اگر غمگین هم باشم نگذارم غم من به کس سرایت کند". این مطلب اوج استقلال وضعیت درونی نسبت به شرایط بیرونی را نشان می‌دهد. اما وضعیت ما کاملا برخلاف آن است. ما به صورت خودانگیخته شاد نمی‌شویم. در شادی، از خودبسندگی بی‌بهره هستیم. در حالی که شادی باید از هسته هستی انسان تراوش کند. علاوه بر این، واقعیت برعکس آن چیزی است که عموم مردم تصور می‌کنند. آنها گمان می‌کنند شرایط باید خوب شود تا شاد گردند. اما در بیشتر موارد عکس این مطلب صادق است: باید شاد شویم تا شرایط خوب شوند! در بسیاری از موارد، خوبی و بدی اوضاع تابع شادی و ناراحتی خود ماست.


3- و در آخر این‌که لازم است انسان شادکردن دیگران را بیاموزد. یکی از علل و عوامل اختیاری شادی همین است. شادکردن دل دیگران منجر به شادی خودمان می‌شود. کسی که می‌خواهد از شادی مدامی برخوردار باشد، باید دائما دیگران را شاد کند. و اصلا چگونه می‌توان بدون شادی دیگران شاد بود؟! یکی از اهل تصوف گفته است: "چه آید از آنک تو خود خوش شوی؟! کار آن دار که کسی به تو خوش شود".


با نظامی آغاز کردیم، ختم کلام نیز از آن اوست:

جهان غم نیرزد به شادی گرای

نه کز بهر غم کرده‌اند این سرای

جهان از پی شادی و دلخوشیست

نه از بهر بیداد و محنت کشیست

چو دی رفت و فردا نیامد پدید

به شادی یک امشب بباید برید

  • علی غزالی‌فر


همین که در باز شد، بر زمین افتاد؛ پخش و پلا، این‌جا و آن‌جا. واقعا نمی‌شد کاری کرد. از دست من کاری ساخته نبود. با یک دستم کیف را گرفته بودم و با دست دیگر کلید را می‌چرخاندم. حالا دیگر کار از کار گذشته بود. تنها کاری که می‌توانستم بکنم این بود که بر آن پا نگذارم. رفتم کیف را گذاشتم. لباسی را کندم و چیزی بر تن کردم. دست و رویم را شستم و مشغول درست‌کردن دم‌نوشی شدم. آماده که شد، لیوانی ریختم و رفتم لم دادم که بنوشم. جرعه اول را که هورت سرکشیدم، سوختم؛ آتش گرفتم. باید صبر می‌کردم کمی خنک شود. نگاهم را به زمین دوختم و به آن خیره شدم. بلند شدم و رفتم آن را جمع کردم و سر جای اولم برگشتم. یک بروشور تبلیغاتی بود با تعدادی کارت و صفحات دیگر. شروع کردم به ورق زدن.

چیزی که نظر مرا جلب کرد این بود که بیشترین و بزرگترین و زیباترین تبلیغات به سالن‌های آرایشی زنان اختصاص داشت. یکی از سالن‌ها برای نوعی آرایش عروس تخفیف ویژه می‌داد؛ فقط یک میلیون و هشتصد هزار تومان؛ فقط !!! به فکر فرو رفتم: چنین مبلغی را همچون منی چگونه به‌دست می‌آورد و چگونه خرج می‌کند؟ برای به‌دست آوردن چنین مبلغی باید یک سال تدریس کنم تا دانشگاه یک سال بعد حق‌الزحمه مرا بدهد. با این مبلغ چه مقدار میوه، تخمه، پسته، قهوه، دفترچه، کتاب و کتاب و کتاب می‌توان خرید! زنان چه مبالغ گزافی را برای آرایش هزینه می‌کنند! چرا؟


"چرا"؛ در این‌جا بود که با طنین این واژه، آگاهی ناگهان به درون خزید. آگاهی لابه‌لای اشیاء خارجی پرسه می‌زند و یکباره غیب می‌شود و سر از درون درمی‌آورد و جهان بیرونی ناپدید می‌گردد. حالا به‌جای واقعیت‌ها، مفاهیم آشکار شده‌اند. سر و کله مفاهیم پشت سر یکدیگر ظاهر می‌شود. هیچ مفهوم مستقل و منفردی وجود ندارد. مفاهیم درهم تنیده هستند. مفاهیم شبیه و نزدیک و مرتبط یکدیگر را فرامی‌خوانند و تبدیل به سلسله بلندی می‌شوند و جریان سیال ذهن به راه می‌افتد.  

زن زیباست؛ یعنی باید زیبا باشد. زیبایی برای زن ضروی است. اما این زیبایی همانند زیبایی طبیعی گل نیست، بلکه فرهنگی و غیرطبیعی است. این نوع زیبایی یک چیز فی‌نفسه یا درخود نیست، بلکه یک چیز لغیره یا برای‌دیگری است. زیبایی زن همیشه برای "دیگری" است. زیبایی یعنی زیبایی برای "دیگری". زیبایی معطوف به "دیگری" است. "دیگری" باید زیبایی را به رسمیت بشناسد. زیبایی در آگاهی "دیگری" تقوم پیدا می‌کند و ارزشمند و معتبر می‌شود.

اما این "دیگری" کیست؟ "دیگری" شخص متعین و خاصی نیست. دوست یا همسر یا عاشق یا... مشخصی در کار نیست. "دیگری" دیگران است؛ همگان است. "دیگری" هیچ تعین و تشخصی ندارد. پخش و گسترده است. به همین دلیل زن همیشه و همه جا و برای همه کس باید زیبا باشد. اما چرا امروزه "دیگری" این چنین شده است؟

روابط انسانی وثیق و عمیق روزبه‌روز کمتر دست‌یافتنی‌ می‌شود. این‌که کسی، مثلا یک زن، بتواند رابطه پایدار و عمیقی با مرد مشخصی داشته باشد، روزبه‌روز دشوارتر می‌شود. آن‌چه که باید در آن رابطه تنگاتنگ به‌صورت غلیظ و غنی و فشرده وجود داشته باشد، اکنون خفیف و منبسط و رقیق شده و به‌صورت پخش و گسترده همه جا احساس می‌شود. متناسب با این فرآیند، آرایش زنان هم روزبه‌روز بیشتر و متنوع‌تر می‌شود.

البته "دیگری" فقط مردان نیست و سایر زنان نیز در همین زمره جای می‌گیرند. یک زن برای این‌که زیبا باشد، باید نسبت به زنان دیگر هم زیباتر باشد. چه بهتر که آنان نیز زیبایی او را به رسمیت بشناسند. اگر آنان چنین نکنند، دست‌کم مردان باید تفاوت چشمگیر او را با سایر زنان به رسمیت بشناسند. امر زیبا باید متفاوت از سایر هم‌جنس‌های خود باشد و نسبت به آن‌ها برجسته و برتر. در غیر این صورت، زیبایی ‌معنا و ارزشی ندارد؛ چون زیبایی یعنی برتری.

همین است که این بازار رونق بسیاری دارد. البته در این‌جا مزیت ویژه‌ای برای این بازار هست؛ رقابت میان مصرف‌کنندگان. این بازار از معدود بازارهایی است که رقابت میان مصرف‌کنندگان باعث رونق و سودآوری عرضه‌کننده‌هاست و نه لزوما رقابت میان خود عرضه‌کنندگان. دیگر عرضه‌کنندگان چنین موقعیتی ندارند. کسانی که خوردنی و نوشیدنی تولید می‌کنند، چنین امتیازی ندارند. شرکت‌های سازنده اشیاء وضعیت دیگری دارند؛ سازندگان چینی، استیل، قاشق، چنگال، کاسه، بشقاب، لیوان... لیوان...


آگاهی از مفاهیم روی برمی‌گرداند و معطوف به اشیاء می‌شود. آگاهی یک‌باره به‌صورت انفجاری به بیرون پرتاب می‌شود و کل جهان عینی در یک آن به‌طور کامل پدیدار می‌گردد. گویی دوباره از عدم خلق شده است. همه چیز سرجای اولش است؛ دست نخورده. آگاهی بیرون می‌رود و معطوف به لیوان می‌شود. به آن می‌پیچد. آن را در بر می‌گیرد. حسش می‌کند و معلوم می‌شود که سرد شده است. بلند شدم که لیوان دیگری بریزم. دوباره نقش بر زمین شد. روی آن پاگذاشتم و رد شدم. بوی مطبوع دارچین فضای خانه را پر کرده بود.

  • علی غزالی‌فر

 

زنگ پایان به صدا درآمد و مدرسه منفجر شد.

انگار که در لانه مورچه‌ها آب ریخته باشند، چند صد دانش‌آموز ابتدایی مثل گله‌ی ملخ‌های وحشی به خیابان و کوچه‌های اطراف ریختند. نعره می‌زدند و می‌دویدند. در و دیوار دبستان‌های آن زمان از شدت تراکم دانش‌آموزان در حال فروپاشی بود؛ مثل سقف‌ها که به‌خاطر کهنگی بر سر ما گچ می‌باریدند. از سرویس خبری نبود. این چیزها هنوز باب نشده بود. البته جمعیت به‌قدری زیاد بود که همه تاکسی‌های شهر نیز کافی نبودند. والدین هم به دنبال فرزندانشان نمی‌آمدند. همه رها به امان خدا. انبوه جمعیت غالبا پیاده تا منزل راهپیمایی می‌کردند. دوران انفجار جمعیت نسل دهه شصت بود؛ نسلی که برای شهادت تولید شده بود، اما زنده ماند و به مرگ تدریجی دچار شد.

گوشی و تبلت و... در کار نبود. یکی لنگه کفشی را در گوش دوستش فشار می‌داد. آن یکی دستش را تا زانو در حلق هم‌کلاسیش فرو کرده بود. دیگری چشم کسی را گاز می‌گرفت. بقیه نیز هر کدام مشغول عضو دیگری بودند. رسم بود کسی سالم و دست‌نخورده به منزل نرسد. یا پفک می‌خوردند یا کتک. آخر دانش‌آموز فقط می‌توانست با دو چیز مشغول باشد: خوراکی و آدم. آدم‌ها نیز یا دوست بودند و یا دشمن. بچه‌ها با دوستان می‌گفتند و می‌خندیدند، یا با دشمنان می‌جنگیدند و در خاک می‌غلتیدند. برای همین، برخی لباس یکدیگر را می‌دریدند و بعضی همدیگر را می‌شکافتند. آن روزها قمقمه‌ها نیز هم‌عرض کیف و کتاب‌ بود و یکی از ضروریات آموزشی. باری بود. سنگین بود و باید خالی به خانه می‌رسید. هر کسی برای آب‌های باقی‌مانده فکری می‌کرد تا بهترین استفاده را از آن بکند. بر دوست بریزند و بخندند یا بر دشمن بپاشند و دلشان را خنک کنند. عده‌ای هم با ابتکار فراوان محصولات پیچیده‌ای از آب و خاک و آشغال تهیه می‌کردند. در آن غوغای محشر یک نفر خندان و خرامان کتابی در دست داشت؛ یکی از دوستان هم‌کلاسی‌ام. به طرفم آمد و کتاب را بدون هیچ توضیحی صاف در دستم گذاشت.

چشمانم یک ذراع از حدقه بیرون آمد و با تعجب پرسیدم: "این چیه"؟

در حالی که سرش مثل پاندول ساعت چپ و راسد میشد، آرواره‌اش را یک و نیم متر جلو آورد و آهسته و جویده و بریده خرناس کشید: "تو درست خوبه. کتاب‌م دوست داری. این کتاب مال تو. من که نه کتاب می‌خونم و نه از این خوشم میاد. فکر کنم کتاب داستانه".

گفت و رفت و غیب شد. خانه‌اش نزدیک مدرسه بود؛ خیلی نزدیک. در همان کوچه. همه به او حسرت می‌خوردند که دیرتر از همه از خانه بیرون می‌آید و زودتر از همه به منزل می‌رسد. چقدر خوشبخت بود! آن روزها سعادتی از این بالاتر برای یک دانش‌آموز قابل تصور نبود.

مجالی نبود تا کتاب را خوب را برانداز کنم. فقط نگاهی انداختم. چه کتاب بی‌ریختی! آن را در کیفم چپاندم و در سیل جمعیت حل شدم.

در خانه یورش بردم به این کتاب جدید، این کتاب عجیب. چه اسم بدی داشت. حتی نمی‌شد آن را خواند: خانواده پاس....کو....ال.... بقیه‌اش را حتی نمی‌توانستم تلفظ کنم. اسم نویسنده هم ناخوانا بود. خیلی خارجی بود. اما زیرش نوشته بود: برنده جایزه نمی‌دانم چی چی ادبیات 1989. این عدد دیگر چیست؟ 1989 بار جایزه در ادبیات برده است؟! فکر نکنم؛ آخر خیلی زیاد است. شاید هم باشد. نمی‌دانم. از مترجم هم فقط اسم کوچکش آشنا بود: حسن. اما فامیلش طوری بود که مطمئن نبودم تلفظ آن را درست می‌دانم یا نه.

کتاب را تورقی کردم. هیچ عکس و تصویری در آن نبود. موضوعش هم در مورد آدم‌ها بود. من عاشق ماجراهای حیوانات بودم؛ ماجراهای جالب و عجیب جانوران گوناگون جنگل؛ فریب، نقشه، نجات و... . آدم‌ها که جالب نیستند. خودم که آدمم. اطرافم نیز آدم زیاد هست. آدم‌ها ماجرای جالبی ندارند. همه‌اش تکرار و تقلید است. زندگی آدم‌ها وقتی جالب می‌شود که با حیوانات مواجه می‌شوند. خودم در کتاب‌ها خوانده بودم که چه حکایات جالبی از درگیرشدن آدم‌ها با حیوانات پیش آمده است. تنها چیز جالبی که در زندگی من بود، خواندن حکایات جانوران بود. بقیه‌اش ملال بود و رنج و خستگی. برای همین اصلا خوشم نیامد. یعنی اصلا نفهمیدم چیست. آن را کناری انداختم. مدتی بر سطح اشیاء شناور بود و عاقبت گم‌وگور شد و از یاد رفت. بهتر! به دردم نمی‌خورد. من عاشق کتاب‌های مصور حیوانات بودم. عکس روی جلد کتاب زشت و زمخت بود؛ نقاشی ساده و ناهنجار یک جغد. همین مرا فریب داد و به این گمان انداخت که این کتاب حکایت حیوانات است. بیست سال بعد بود که فهمیدم چرا جغد.


******************************

 

تابستان بود و علافی و بیکاری. دانشگاه تازه تعطیل شده بود. دو سه ماهی بیشتر از پایان ترم نمی‌گذشت. چشم مادر را دور دیدم و از فرصت استفاده کردم. خانه را بی‌هدف شخم زدم. مادر بدون دلیل موجه اجازه گشتن نمی‌دهد؛ زیرا این حرکت بزرگترین خطر برای نظم و نظافت منزل است. لابه‌لای کارتن‌های قدیمی می‌گشتم که اتفاقی دوباره آن کتاب بی‌ریخت را دیدم. به همین شکار قانع شدم. به آشیانه همیشگی برگشتم. گوشه‌ای کز کردم. به آن نگاهی انداختم؛ بالا و پایین و چپ و راستش کردم. و عاقبت شکار را شکافتم...

ابتدا مقدمه مفصل را به‌دقت خواندم و علاقمند شدم. یک نکته جالب هم داشت. مترجم فقید اثر، آقای حسن پستا (1312-1380)، در پایان مقدمه می‌گوید که در حال ترجمه رمان بود که باخبر می‌شود کس دیگری نیز آن را ترجمه کرده و به‌زودی چاپ و منتشر خواهد شد. او هم ناامید می‌شود و دست از کار می‌کشد. پس از مدتی یکی از دوستان و همکارانش او را قانع می‌سازد کار را ادامه دهد و به پایان برساند، با این استدلال: فوقش این است که این ترجمه را با تیراژ سه یا چهار هزار نسخه چاپ می‌کنیم و این مقدار که روی دست ناشر نمی‌ماند! عاقبت، در سال 1369 چاپ اول "خانواده پاسکوآل دوآرته" اثر ماندگار نویسنده اسپانیائی، کامیلو خوزه سلا (1916-2002)، با تیراژ 3100 نسخه منتشر می‌شود. این در حالی است که امروزه هیچ ناشری، هیچ کتابی را با چنین تیراژی منتشر نمی‌کند. البته می‌دانم کم‌بودن تیراژ کتاب‌ها علل دیگری هم دارد. به هر حال بازار است! اما در هر صورت آن تیراژ از این منظر جالب توجه است.

اما بعد از بیست سال چگونه بود؟ رمانی شگفت‌انگیز با آغازی وسوسه‌انگیز و پایانی مسحورکننده! ماجرای تلخ و جذابِ یک جوان کارگر فقیر دهاتی بی‌فرهنگ به نام پاسکوآل دوآرته. شخصیتی که فقط به صدای جغد اهمیت می‌دهد. نه از آدم‌ها خوشش می‌آید و نه از طبیعت. زیبایی‌های طبیعی و غیرطبیعی هم به هیچ وجه او را جذب نمی‌کنند. اما "لولا" را زانوزده در تشییع جنازه برادرش کنار قبر می‌بیند. سفیدی ران او به قدری جذبش می‌کند که اعتراف می‌کند "من از گفتن آن‌چه که باید بگویم شرم می‌کنم، و شاید خداوند عنایت کند که به قیمت رستگاری روحم بتوانم آن را بگویم، چون حقیقت این است که در آن لحظه خوشحال بودم که برادرم مرده...". همین اتفاق جزیی ماجراهای بعدی را رقم ‌می‌زند و مسیر سرنوشت را تغییر داد. در مواجهه با آن دختر معصوم شهوت و غضب او در گورستان هر دو به اوج می‌رسند و با یکدیگر می‌آمیزند و او را می‌درند. در پایان نیز مادر خود را به طرزی فجیع به قتل می‌رساند. البته نمی‌توان گفت پایان؛ زیرا پایان این رمان یا بگوییم پایان حکایت پاسکوآل دوآرته نامشخص است.

رمان حکایت یک خانواده مفلوک و سراسر نکبت است. نه آغاز این نکبت و فلاکت معلوم است و نه پایان آن مشخص. پدر، مادر و دو فرزند پسر و دختر آنها، همگی آدم‌هایی سیاه و تباه هستند. هر کدام از آنها در باتلاقی گیر کرده و جریان زندگی فقط ماجرای بیشتر فرورفتن آنها در باتلاق است. نه خود می‌توانند از این وضعیت خارج شوند و نه کسی می‌تواند آنها را بیرون بکشد. این رمان توده متراکمی از فساد، تباهی، قتل، خیانت، تجاوز، نفرت، جهل، ظلم، درد و رنج و چیزهای تلخ بسیاری است. انسان فقط می‌تواند تماشا کند و مبهوت شود. و در آخر با حیرت بپرسد به‌راستی انسان و جهان به کجا رهسپارند؟


******************************

 

در باب این رمان می‌توان سخن‌ها گفت، و گفته‌اند. اما در اینجا، به اقتضای حوزه فعالیتم، از منظر فلسفه نکته کوتاهی بیان می‌کنم: "این رمان بسیار بسیار واقعی است".

توضیح می‌دهم.

کسی که می‌خواهد در مورد زندگی فهم عمیق و فلسفی معتبری داشته باشد، نمی‌تواند بدون تجربه زیسته به نتایج درست و موجهی برسد. برای فهم فلسفی، مثلا، زنجیرهای دوزخی آداب و رسوم جامعه، اثر عمیق نفرت بر قلب انسان و... نمی‌توان بدون لحاظ موقعیت‌های انضمامی سخن قابل قبولی گفت. غنای پیچیده زندگی به نحو پیشینی در ذهن قابل درک نیست. این در حالی است که ما نمی‌توانیم بیش از یک زندگی را تجربه کنیم و فرصت نداریم که ده‌ها زندگی را خوب بررسی کنیم و کامل بشناسیم. پس آیا در این صورت دیگر هیچ راهی نداریم؟ خوشبختانه روزنه‌ای برای درک غنای پیچیده زندگی وجود دارد. دقیقا در همین نقطه است که اهمیت چنین اثری آشکار می‌شود. مطالعه این رمان آن کمبود را جبران می‌کند.

این رمان، و همانند آن، نسبت وثیقی با واقعیت زندگی و زندگی واقعی دارد. البته نه اینکه کل این داستان یک‌جا در یک جا رخ داده باشد. اگر هم چنین باشد، به دلیل استثنابودن چنین ماجرایی اهمیت زیادی نخواهد داشت. ربط این رمان با واقعیت از آن‌جا ناشی می‌شود که اجزاء آن قطعا رخ داده و رخ می‌دهند. تکه‌های این داستان در بین زندگی‌های زیادی، این‌جا و آن‌جا، پراکنده شده است. هنر نویسنده آن است که همه اجزاء واقعی را یک‌جا گردآوری کرده است و با داستانی که ساخته است عصاره زندگی‌های بسیاری را به‌صورت فشرده در کام ما می‌ریزد و ما را مبهوت و تلخ‌کام می‌کند و در نهایت آگاه؛ بسیار آگاه. فهم این رمان فهم بسیاری در مورد زندگی‌های بسیاری است. چنین دستاوردی افق بسیار گسترده‌ای برای تاملات فلسفی فراوانی واقع می‌شود.

امروزه حتی نمی‌توانیم برای خودمان زندگی متفاوتی بسازیم و فقط می‌توانیم زندگی متفاوتی را تماشا کنیم یا متفاوت به زندگی بیندیشیم. در این زمین و زمانه چنین رمان‌هایی چه بسا تنها فرصت مواجهه با غنای زندگی باشند. مطالعه رمان فرصت درک ابعاد پنهان و فراوان زندگی انسانی را فراهم می‌آورد. امکانات هر زندگی امکانات زندگی خود ماست و آشناشدن با هر زندگی متفاوت، آشناشدن با ابعاد و لایه‌های پنهان و گوناگون زندگی آشنای خودمان است. در آینه زندگی دیگری، چهره دیگری از زندگی خود را به تماشا می‌نشینیم.

  • علی غزالی‌فر

 

پیش از آن‌که وارد شوم، با سلامی گرم غافلگیر شدم. پشت در ایستاده بود. با لبخندی حک شده بر چهره ادامه داد: بفرمایید! خیلی خوش آمدید!

آن لبخند برای من نبود؛ به همه تقدیم می‌شد. لبخندی که برای همه باشد، برای من نیست و لبخندی که برای من باشد، نمی‌تواند مال همه باشد. من، البته، سلام را با سلام و لبخند را با لبخند جواب دادم. اما آن لبخند، لبخند من نبود، بخشی از لبخند همه بود.

رفتم و جایی در آن میان نشستم. به اطرافیان زیرچشمی نگاهی انداختم. یک‌باره، پیش از ما، نعره‌ای به آسمان رفت:

-          هواپیما سالم به مقصد برسه، صلوات بلند ختم کن!

-          الآآآآآآآآآآآآآ....هممممممَه.....


پیش از این، در چنین موقعیت‌هایی، صلوات به یک جمله ناقصه و فعل ناتمام تبدیل می‌شد. اما احساس می‌کنم که این اواخر به صورت چند حرف نامفهوم از آب در می‌آید.

بیشتر افراد ساکت و بی‌توجه‌اند؛ زیرا در حال آماده‌سازی خود هستند. در ابتدا گوشی‌ها را تا مرکز جمجمه هل داده و پیش می‌برند. سپس کله‌های خود را تا ناف در صفحه تلفن همراه فرو می‌کنند. پس از آن مشغول تماشای انواع کلیپ‌های قتل و کمیک می‌شوند. فقط دیدن. همه چیز نیز یکسان می‌شود. تصاویر قتل‌های هولناک در کنار تصاویر خنده‌دار کودکان قرار می‌گیرد. آخر همه چیز تصویر است و تصاویر نیز تفاوت جوهری با یکدیگر ندارند. بی‌وجه نیست که هایدگر می‌گفت:"رخداد بنیادین دوران مدرن، تسخیر جهان در قالب تصویر است".

فقط مسافران این هواپیما نیستند که همیشه با تصاویری مشغول هستند. افراد بیرون از اینجا نیز مطلبی نمی‌خوانند و به طریق اولی چیزی نمی‌نگارند. انفعال محض در برابر پدیدارهای حسی. حتی در بعد تخیل نیز فعال نیستند. فناوری‌های پیشرفته رسانه‌ای وظیفه تخیل انسان‌ها را به دوش می‌کشد و آنها را از این کار هم معاف کرده است. به یاد دارم یکی از دوستانم بعد از تأهل به دنبال فیلم‌های عاشقانه و رمانتیک می‌گشت. علت را که جویا شدم، گفت که می‌خواهد شکل‌های مختلف عشق‌ورزی را بیاموزد. چه باید گفت و شنید؛ چگونه باید گرفت و کشید؛ لمس کرد و چشید... ؟

پس تخیل و خلاقیت خود آدمی چه می‌شود؟! آیا انسان نباید در چنین وضعیت‌هایی با خلاقیت خود، کنش‌های فردی و خصوصی خود را بیافریند؟ یکی از خوبی‌های شعر عاشقانه کهن آن است که نه تنها جانشین خیال نمی‌شود، بلکه آن را فعال‌تر می‌کند تا انسان آن‌چه را گفته می‌شود، در خیال خود بازسازی کند و آن را طبق خلاقیت خود بیافریند. مثلا این دو بیت نظامی:

-          در آغوش آن چنان گیرم تنت را / که نبود آگهی پیراهنت را.

-          پس آورد آن‌گهی شه را در آغوش / لبش بر لب نهاد و دوش بر دوش.

یا این بیت مولانا که تصورش به هیچ وجه ساده و آسان نیست:

-          باده فراوان و یکی جام، نی / بوسه پیاپی شد و لب ناپدید.

از شدت و کثرت بوسه، لب ناپدید شود و فقط بوسه باقی بماند!

 

از اهمیت، ضرورت و اثر عمیق مطالعه خوب چیزی نمی‌گویم. نوشتن هم به عنوان یک فرهنگ عمومی رو به انقراض است. اما در این زمینه فقط به یک نکته اشاره می‌کنم. نوشتن فعلی است که انسان می‌تواند با آن و در آن همه قوای ادراکی خود را فعال سازد. هنگام نوشتن، حواس، خیال و اندیشه، همه با هم، به نحو خلاقانه‌ای فعال شده و به کار می‌افتند. کسی که می‌نویسد همه جنبه‌های ادراکی و آگاهی او به جنبش در می‌آید. البته اگر برخی تکنیک‌ها را هم بلد باشد، می‌تواند بدن خود را هم در امر نوشتن شرکت دهد. در این صورت با تمامی هستی خود خواهد نوشت. چنین نوشته‌ای فرآورده یک نحوه هستی خواهد بود. یک نوشته اصیل آن است که از دل یک نحوه هستی برآمده باشد. هستی انسانی می‌نویسد و هر چه بنویسد، اصیل و دلنشین خواهد بود. هستی انسانی که جدا از بدن نیست. بدن...

-          اگر کارتان تمام شده است، لطفا میز مقابل خود را ببندید و به حالت اولیه برگردید! کم کم داریم می‌رسیم.

در حالی که در افکار نوشتاری خودم غوطه‌ورم سرم را به سمت او می‌چرخانم و به او خیره می‌شوم. اندکی از عطر او به مشامم می‌خورد. چه دلنشین است تقارن آن عطر و چهره! فقط نگاه می‌کنم و عاقبت می‌گوید:

-          بله؟؟!!

-          بله حتما.

-          می‌بخشید! شما دبیر هستید؟

-          من؟! نه.

-          ظاهر شما خیلی به دبیرها می‌خورد و مشغول نوشتن هم که هستید.

-          نه. من دبیر نیستم.

-          چه عالی! اگر دبیر نیستید، پس حتما از دبیر بیشتر هستید.

-          نمیدانم.

-          حالا کارتون کی تمام میشه؟

-          تمام‌شدنی نیست. اما هر وقت بفرمایید جمعش می‌کنم.

-          خیلی ممنون.


او لبخند می‌زند و من نیز. او می‌رود و من هم به نوشته‌ام باز می‌گردم.

آیا واقعا نوشتن کار است؟ یا برعکس، انسان وقتی هیچ کاری نمی‌کند، یا نمی‌تواند بکند، می‌نویسد؟ اگر من کاری داشتم، باز هم می‌نوشتم؟ برخی گفته‌اند: "نویسنده بودن یعنی هیچ کاره بودن". هر چه باشد، این سفر کوتاه با نوشتن مطبوع و دلنشین شد. هواپیما به‌خاطر نوع صندلی و میزش برای نوشتن عالی است؛ زیرا که وقتی انسان مطلبی می‌نویسد، با بدن و در یک وضعیت بدنی این کار را انجام می‌دهد. از طرفی، هر وضعیت بدنی اجازه ظهور هر نوع آگاهی را نمی‌دهد. طرز نشستن در کیفیت نوشتن اثرگذار است. نحوه بیان هم به اندازه اصل زبان مهم و موثر است. این‌که چه می‌نویسیم کافی نیست؛ چگونگی نوشتن نیز به همان اندازه تعیین‌کننده است.

بلیط هواپیما هم بسیار خوب است؛ زیرا پشت آن برگه مشغول نوشتن همین مطلب هستم. حالا اعلام می‌کنند رسیدیم. نقطه پایانی را می‌گذارم، اما بساط نوشتن را جمع نمی‌کنم. بوی عطر از پشت سر به مشام می‌رسد.

  • علی غزالی‌فر


اگر پیش از این، کسی از من می‌پرسید که در مرگ آقای هاشمی رفسنجانی چه واکنشی نشان خواهم داد، قطعا می‌گفتم هیچ. به هر حال این پایان کار همگان است. بیهقی (385-470) در تاریخش از قول حسنک وزیر گفته است: "جهان خوردم و کارها راندم و عاقبت کار آدمی مرگ است". اما وضعیت خاص خود من هم در میان بود؛ همانند بسیاری از دوستانم و هم‌نسلان فراوانم راکد و خاموش و بیکار هستم. از مسیر زندگی طبیعی خارج شده‌ام و فرسنگ‌ها از آدم‌ها دور افتاده‌ام. من در منتهی الیه جامعه زندگی می‌کنم. در سکوت و خلوت و تنهایی تحمیلی خود روزگار می‌گذرانم. تو گوئی در یک خلأ معلق مانده‌ام. امکان‌های پیشاروی من اندک و روزبه‌روز کمتر می‌شود. دلیلی ندارد زندگی محدود خودم را بی‌جهت شلوغ کنم. لذا عجیب نیست که پیگیر سیاست نیستم و دنبال سیاست‌مداران نمی‌روم. نه تلویزیون می‌بینم، نه به رادیو گوش می دهم و نه سایت‌های خبری را دنبال می‌کنم. نه به طرف چپ می‌روم و نه به سوی راست؛ نه بیست و سی و نه بی. بی. سی.

چو هر خبر که شنیدم، رهی به حسرت داشت

ازین سپس من و رندی و وضع بی‌خبری.

اما علی رغم این وضعیت، وقتی خبر مرگ ناگهانی آن مرد را شنیدم، بی‌اختیار منقلب شدم؛ زیر و رو شدم. در جمع بودم و نتوانستم خودم را جمع کنم. وارفتم و تعادلم را از دست دادم. ناراحت شدم و مدام این ناراحتی بیشتر و شدیدتر می‌شد. اندوه در نیمه‌شب به اوج رسید. دلم شکست و... . تو گویی کسی را از دست داده‌ام که در نزدیکی من می‌زیست. چاره‌ای نداشتم جز این‌که با نوشتن خودم را تسکین دهم و ذهنم را آرام کنم.


مثل همیشه ابتذال با صداوسیما آغاز شد. عمیق‌ترین و حقیقی‌ترین رخداد خرج سطحی‌ترین و اعتباری‌ترین امور شد. مرگ برای جناح‌بازی هزینه می‌شد. با مرگ بازی شد. پس از آن نوبت به بیانه‌های آبکی و شعارهای تقلیدی و سخنان تکراری رسید. مردان سیاسی همچون کودکان دبستانی انشاء می‌نوشتند. دریغ از ذره‌ای تأمل جدی و اندیشه اصیل! انگار نه انگار که یکی از بزرگترین و مهمترین و موثرترین کنشگران سیاسی کشور یکباره صحنه را ترک کرده است. از آن‌جایی که مرده خطری ندارد، طبیعی است که معلوم شود همه او را دوست داشتند و او نیز همه را دوست داشت. هر کسی او را منتسب به چیزی، کسی، انقلابی، جنگی و جریانی می‌کرد. اما کسی نگفت که آخر او هم برای خودش کسی بود. این‌ها و بسیاری واکنش‌های ناپسند دیگر انسان را اندوهگین می‌کرد. البته مسئله فقط تراوش عواطف انسانی نیست، بلکه یک وضعیت انسانی به خطر افتاده است.

آن اندوه وجهه معقول داشت. معقول بود؛ زیرا به من مربوط بود. به چه چیز من ارتباط داشت؟ به امکان‌ها؛ امکان‌های پیشِ رو. همین امر باعث می‌شود که مرگ او به مرگ من مربوط باشد. مگر مرگ چیست؟ ویژگی آن چیست؟ هنگامی که انسان می‌میرد، همه امکان‌های او از بین می‌رود. مرگ یعنی محوشدن همه آن‌‌چه می توانست در پیشِ رویش واقع شود و به سوی آن برود و به آن برسد. مرگ ازدست‌دادن امکانات پیشِ رو است. اما نکته کلیدی آن است که برخی امکان‌ها توسط "دیگری" ایجاد می‌شود و برخی افراد برای دیگران امکان‌هایی را فراپیش می‌نهند. مرگ آنها به از بین رفتن امکان‌های حیاتی زندگی برخی انسان‌ها منجر می‌شود و این‌گونه است که مرگ آنها به نوعی مرگ آن آدمیان هم به‌شمار می‌آید. مرگ برخی افراد امکانات گشوده به روی انسان را کم می‌کند و لذا بخشی از مرگ خود او هستند. این‌که مرگ برخی افراد باعث اندوه عمیق انسان می‌شود، به این دلیل است که ناشی از احساس حرمان و فقدانی بزرگ است. گویی که شخص بخشی از خود را از دست داده است. علت شادی انسان در مرگ برخی افراد نیز همین گونه است. مرگ آنها بر امکانات آدمی می‌افزاید. اما مسئله فقط به فرد ختم نمی‌شود. پای جامعه و یک ملت بزرگ هم در میان است.

جامعه ما به دلایل گوناگون از امکانات زیادی برخوردار نیست. راه‌های اندک و باریکی در برابر آن قرار دارد. جامعه ما یک جامعه باز نیست. البته بسته هم نیست. نیمه‌باز است و باز و بسته می‌شود. این گشودگی اندک نیز ناشی از قوانین و نهادها و رویه‌ها و سنت‌ها نیست، بلکه ناشی از وجود کسانی است که به‌خاطر جایگاه و موقعیتی که دارند می‌توانند روزنه‌ها و شکاف‌هایی در دیوار بتنی این جامعه ایجاد کنند. بزرگی او در این بود که می‌توانست امکان‌هایی برای یک ملت بزرگ ایجاد کند. امکان‌های او امکان‌های من و بسیاری دیگر بود. او رفت و بسیاری از امکان‌های نیمه‌جان هم دفن شد. مرگ او از دست دادن امکان‌های مهم و حیاتی بود. اینک او زیر خاک تیره خفته است، ولی ما هم که روی خاک ایستاده‌ایم، چندان وضعیت روشنی نداریم. افق آینده تیره‌تر و راه آینده تنگ‌تر شده است. حال، مائیم و روزگار فروبسته.

خلاصه آن‌که مرگ برخی افراد به‌نوعی مرگ من است و می‌توان مرگ "دیگری" را مرگ دیگری برای خود به‌شمار آورد.

شاعر فرزانه انگلیسی، جان دان (1572-1631)، می‌گوید:

مرگ هر انسانی جان مرا می‌کاهد

که من در بشریت درآمیخته‌ام

پس کس مفرست تا بدانی ناقوس مرگ که به صدا درآمده است

این ناقوس مرگ توست.

  • علی غزالی‌فر

 

برای انجام کاری و خرید کتابی به خیابان انقلاب رفته بودم. بازار نشر کتاب تعریفی نداشت. در فلسفه مثل همیشه، در همه حوزه‌ها و موضوعات، ترجمه کتاب‌های "آشنایی" و "مقدماتی" و "کلیات" در مقام اول بود. دانشجویان و علاقمندان فلسفه هم با این نوع کتاب‌ها سرگرم و سرکار هستند و عمر بر باد می‌دهند. البته گاهی کتاب‌های دست اول و کلاسیک نیز ترجمه می‌شود، اما چه کسی آن‌ها را می‌خواند؟ و اصلا چه کسی می‌تواند با چنین چیزهایی سروکله بزند؟ اهل فلسفه با آن کتاب‌های سست و بی‌مایه ذائقه فلسفی‌شان فاسد و توان فلسفی‌شان تباه شده است. متفننان ترجمه می‌کنند. بر خلاف همه جای دنیا، متخصصان و استادان فلسفه ترجمه نمی‌کنند و مترجمان متخصص و استاد نیستند.

اما در مقابل کسادی بازار علم و نشر و کتاب، بازار مقاله و رساله و پایان‌نامه و... در این روز‌های سرد حسابی گرم بود. آن روز که غوغا بود. کارت‌ها و اطلاعیه‌ها و تابلوها و تبلیغات و چه و چه فراوان و گسترده بود. در طول مسیر افرادی به صف ایستاده بودند و رو به رهگذران نعره می‌کشیدند و مشتری تور می‌کردند. علی‌رغم این‌که از آنها فرار می‌کردم اما بالغ بر ده نفر جلوی مرا گرفتند و گفتند مگر پایان‌نامه نداری؟ برایت انجام می‌دهیم! با گفتن این‌که من اصلا دانشجو نیستم از دست آنها خلاص می‌شدم. به نظر می‌رسد این بازار مکاره روز‌به‌روز رونق بیشتری خواهد گرفت.

البته اخیرا یکی از دامپزشکان با فرهنگ فرموده‌اند که تحقیقات دقیق و گسترده آنها منجر به کشف این واقعیت شده است که دست‌های پنهان برخی از کشورهای بیگانه و عوامل پشت‌پرده بعضی از دشمنان خارجی باعث و بانی این وضعیت اسفناک و خطرناک شده است. هدف آنان نیز مانع‌تراشی برای رشد و پیشرفت علمی کشور است تا اجازه ندهند به قله‌های علم و حقیقت دست پیدا کنیم. هر چند که من از وضعیت همه علوم و رشته‌های دانشگاهی باخبر نیستم، اما خدا را شکر که دانشگاه‌های کشور در زمینه علوم انسانی و به‌ویژه فلسفه هیچ رشد و پیشرفتی نکرده‌اند و بدین وسیله به‌خوبی توانسته‌اند دست‌های آلوده این میکرب‌ها و هیولاها را از دامان علم کشور قطع کنند. سایر علوم و فنون نیز باید در این زمینه علوم انسانی را الگوی خود قرار دهند تا بتوانند ایادی مستکبرین را از دستبرد به علم و حقیقت دانشگاه‌ها ناکام بگذارند. علوم انسانی درس عبرت‌های فراوانی برای همگان دارند و حقیقتا پیشرو هستند. باز گردیم به انقلاب؛ البته خیابانش. واقعیت در خیابان است.

نیازی به توضیح ندارد که این پدیده پیچیده ابعاد مختلفی دارد. در اینجا از جهت اقتصادی نگاهی به آن می‌اندازم. ادعای من آن است که این بازار کاملا طبیعی است و به هیچ‌وجه نمی‌توان جلوی رشد آن را گرفت. برای این ادعا دلیلی دارم. این دلیل از دو مقدمه تشکیل شده است.

اول آن‌که گمان نمی‌کنم کسی که پا به دانشگاه گذاشته باشد، در این مسئله با من همراهی نکند که دانشگاه‌ها تبدیل به بازار شده‌اند. واحدهای دانشگاهی در همه سطوح کاملا کارکرد تجاری پیدا کرده‌اند و عملا به بنگاه‌های اقتصادی بدل شده‌اند. برخی از دانشگاه‌ها را می توان کارخانه‌های زنجیره‌ای به‌شمار آورد. کارخانه‌های متعارف چیپس و پفک و بسکبیت و سیب‌زمنی و پاستیل شیرین و کرانچی تند و آتشین تولید می‌کنند، و این کارخانه‌های دانشگاهی مدارک متنوعی تولید می‌کنند با عناوینی همچون: کاردانی حکمت، تکنیسین فلسفه، کارشناسی معرفت، مهندسی دین، دکتری اعداد اسلامی و بسیاری مدارک حقیقی و مجازی و آن چنان و این چنین. تشکیلات دانشگاهی با همه نظام پیچیده و عوامل گوناگون در پی درآمدزایی و کسب سود هستند. رئیسان و مسئولان و استادان و اعضای هیئت‌علمی و... خواهان به‌دست آوردن پول بیشتر از این طریق هستند.

مقدمه دوم این است که یک نهاد اقتصادی به شکل‌گیری نهادهای اقتصادی دیگر منجر می‌شود. نهاد اقتصادی یک امر در بسته و در خود نیست و نمی‌تواند باشد؛ نمی‌تواند فقط خودش باشد و با هیچ چیزی در ارتباط نباشد. هر نهاد اقتصادی‌ای لوازم و عوارض اقتصادی دارد. هر بازاری، بازارهای حاشیه‌ای می‌سازد. برای مثال اگر در یک منطقه، بازار بزرگی برای ارائه نیازمندی‌های خانوارها به‌وجود آید و خانواده‌ها را برای خریدهای‌شان به آنجا بکشاند، به‌طور طبیعی در اطراف آن، آژانس و تاکسی و کبابی و ساندویچی و... نیز ظاهر می‌شود. کمی دورتر برای تاکسی‌ها تعمیرگاه باز می‌کنند و الی آخر. حال حتی اگر همچون بعضی از اقتصاددانان کلاسیک و جدید قائل به دست پنهان بازار نباشیم، دست‌کم این امر مسلم است که قواعد و هنجارهای بازار، قراردادی نیست و نمی‌توان به دلخواه آن‌ها را زیر و زبر کرد. بلکه این بازار است که ما و زندگی ما را زیر و رو می‌کند. داگلاس نورث (1920-2015)، برنده جایزه نوبل اقتصاد و پدر نهادگرایی، می‌گوید: "نهادها همه قواعدی است که به رفتار بازیگران جهت می‌دهد. نهادها قواعد بازی بین عاملان اقتصادی، سیاسی، و اجتماعی و محدودیت‌هایی است که مبادلات و تعاملات این عاملان را شکل می‌دهد". در یک کلام، قواعد تعیین‌کننده است و نه اسم و رسم.

ماجرای دانشگاه‌ها نیز از همین قرار است. یک بازار بزرگ اقتصادی شکل گرفته است که عده‌ای مدرک می‌فروشند و بسیاری خریدار آن هستند. طبیعی است که این غول‌های اقتصادی، بازارهایی را در اطراف خود به‌وجود آورند. اما حضرات یا از سازوکارهای اقتصادی شناخت درستی ندارند یا می‌خواهند این کسب و کار پررونق مختص به خودشان باشد و این سودهای نجومی منحصر به آنها گردد و از این‌که کسی از این خوان گسترده لقمه‌ای بردارد، دلخور می‌شوند.

متاسفانه این امر مختص به گروه خاصی نیست. استادان نیز در مسئله مقاله و پایان‌نامه و... شریک جرم هستند. برای مثال حق‌الزحمه رساله دکتری برای استاد راهنما مبلغ قابل‌توجهی است. این در حالی است که استادان راهنما حتی به عضلات فک و دهان خود زحمت نمی‌دهند و آرواره‌های خود را تکان نمی‌دهند تا دانشجوی مفلوک بداند چه گلی به سر کند. رویه این شده است که استاد می‌فرماید رساله را کامل بنویس و بیاور! وضعیت استادان مشاور و داوران نیز گفتن ندارد. در آخر هم نخوانده جلسه دفاعیه تشکیل می‌شود. نه دانشجو می‌فهمد چه نوشته و نه استادان می‌دانند چه شده است. اما نتیجه مورد رضایت همه است. دانشجو به مدرک می‌رسد و دانشگاه و استادان به ارتقا و پول‌ها و چیزهای دیگرشان. وزارت‌خانه‌ها و نهادهای عظیم مربوطه هم خرسندند؛ زیرا پایان همه این بساط، ارائه ارقام و آمار در باب دستاوردهای پژوهشی چشمگیر مراکز دانشگاهی است که سال به سال چند ده درصد جهش و افزایش می‌یابد. و در آخر همه آن دستاوردها (مقاله‌ها و پایان‌نامه‌ها) به صورت صفر و یک در سیستم‌های الکترونیکی دفن می‌شوند. در این میان فقط علم و دانش آسیب می‌بیند. مدرک‌هایی بدون پشتوانه علمی منتشر می‌شود. مدرکی که مابه‌ازاء آن، پشتوانه علمی وجود نداشته باشد، همانند اسکناس بدون پشتوانه طلاست. کاغذی بیش نیست با ضررهای بزرگ اجتماعی.

تا وقتی دانشگاه‌ها بازاری باشند، بازارهای دانشگاهی نیز برقرار و پررونق خواهند ماند. همان‌گونه که اگر دانشگاه‌ها حقیقتا به نهادهای واقعا علمی تبدیل شوند، لوازم و عوارض آن‌ها نیز کاملا علمی خواهد بود. اگر این موسسات به معنای حقیقی کلمه آکادمیک باشند، شاهد ظهور مجلات، انتشارات، تالیفات، ترجمه‌ها و بسیاری چیزهای کاملا آکادمیک دیگر خواهیم بود. اما فعلا این حرف‌ها شوخی است و دانشگاه‌ها و دانشگاهیان هم شوخی ندارند. فقط پول جدی است. زمانی آدام اسمیت (1723-1790) گفت: "حکومت‌ها بر سر هیچ هنری به اندازه هنر پول ستاندن از مردم با یکدیگر به رقابت برنمی‌خیزند". ظاهرا امروزه دانشگاه‌های ما را هم باید اضافه کرد.

  • علی غزالی‌فر


نیست...

خوب نیست...

اصلا خوب نیست...

حالم اصلا خوب نیست. سرجایش نیست. من با کتابِ خیلی خوب مست می‌شوم، اما این یکی دارد مرا بیهوش می‌کند. چنین کتابی با این چگالی بالا نفس آدمی را بند می‌آورد. کتابی به‌دست گرفته‌ام که خواندنش همانند ریزش یک آسمان‌خراش، مرا به‌هم ریخته و ازهم‌پاشیده است. اکنون حتی نگاه کردن به آن هم حال مرا منقلب می‌کند. علی‌رغم این، تلاش می‌کنم بر خودم مسلط شوم و  آرام بنویسم.

خویشتنداری در چنین موقعیتی بسیار سخت است؛ زیرا تسلط خود را از دست می‌دهیم و در برابر شکوه ژرف و متعالی کتاب کاملا خلع سلاح می‌شویم. شاعر بزرگ انگلیسی، ویستن هیو آودن (1907-1973)، می‌گوید: "کتاب مهم کتابی است که ما را بخواند و نه به عکس". گاهی کتابی پیدا می‌شود که انسان را می‌خواند، آگاهی او را شخم ‌می‌زند و تا اعماق روحش را حفاری می‌کند. گاهی وقت‌ها آدمی با خواندن کتابی پوست‌اندازی می‌کند و یکی از پوسته‌های زندگی از جلوی چشمش کنار می‌رود. کتاب‌های خوب معمولا روشن می‌کنند اما برخی به آتش می‌کشند و می‌سوزانند. کتاب خوب فقط با ذهن آدم برخورد نمی‌کند، بلکه همه ابعاد وجودش را در خود فرومی‌بلعد. حتی عواطفش را منفجر می‌کند. هیجانات از مرکز هسته وجود شخص همچون آتش‌فشانی خروشان فوران می‌کنند، احساسات انسان به اوج انبساط می‌رسند و مرز‌های جهان او را از هم می‌درند. همه این اتفاقات فقط با خواندن تنها چند صفحه رخ می‌دهد. آخر یک کتاب چقدر می‌تواند خوب باشد؟! کتابی که تا این حد موثر و تکان‌دهنده است، آدم را به این گمان می‌اندازد که نکند روح داشته باشد؟ شاید!

از میان هزاران هزار کتاب فقط یک مورد این‌طور از آب درمی‌آید؛ کتابی که از اقیانوس روح به این ساحل بایر پرتاب شده است. کمتر کسی می‌تواند به اعماق جان و جهان فرو رود و با دست پر برگردد؛ زیرا زیرزمین روح جهان، برفراز اذهان بشری قرار دارد و سقف ذهن بشریت گردوخاک آستانه حیاط عوالم باطنی است. جان میلتن (1608-1674) می‌گوید: "یک کتاب خوب خون زندگانی گرانمایه یک روح باتجربه است و نمادیست از یک زندگی ماورای زندگانی خاکی". بعضی از کتاب‌ها چیزهایی دارند که ارواح انسانی از گذشته‌های دور و نامعلوم به دنبال آن‌ها بوده‌اند. این کتاب هم یکی از خلأهای کهنه و پهناور روح را پر می‌کند. یک روح تشنه ذره ذره آن را می‌بلعد. و انسان در آن یکی خویشاوندان ازلی روح خودش را پیدا می‌کند و آرام می‌گیرد. اینک می‌توان گفت واقعا چیز جدیدی به جهان پاگذاشته است. هر رخداد بزرگی که از دل عالم بیرون آمده باشد، ردپای خود را در این جهان بصورت مکتوب به‌جای می‌گذارد. روح بزرگ می‌نویسد.

امرسن (1803-1882) گفته است: "اگر کسی کتابی بهتر از همنوعش بنویسد یا پندی نیکوتر بدهد، حتی اگر در قلب جنگل مسکن گزیده باشد، جهان راه خود را به‌سوی خانه او خواهد گشود". دوست و همراه کوچکترش ، هنری دیوید ثورو (1817-1862)، مصداق کامل معنای حقیقی و مجازی چنین سخنی است. او – که به قول خودش از تشییع جنازه بشر برمی‌گشت تا در طبیعت غرق شود – بیش از دو سال در جنگل کنار دریاچه "والدن" زندگی کرد و کتابی با همین عنوان نگاشت و مجموعه‌ای از بهترین و نغزترین پندها را به بشریت عرضه کرد؛ کتابی که تک تک جملات آن همچون تکه‌های طلا می‌درخشد و کل آن ثروتی عظیم و گنجی بزرگ است. او با زندگی و نوشته‌های خود راه و روشی جدید برای زیستن به آدمیان نشان داد. او آن‌چه را که می‌اندیشید زیست و تجربه زیسته خود را نگاشت؛ چیزی بس بسیار کمیاب، چرا که به قول کانت (1724-1804): "[متاسفانه] امروز هر کس بنا بر آن‌چه می‌آموزد زندگی کند، خیالباف شناخته می‌شود". کسی که از زندگی لرزان بر پوسته نازک به ستوه آمده است، می‌تواند در والدن غوطه‌ور شود؛ بلکه خود را در آن غرق سازد و خفه کند تا نفسی بکشد.

ما گاهی چنان به یک شیوه خاص زندگی عادت می‌کنیم که نه تنها آن را طبیعی به‌شمار می‌آوریم، بلکه گمان می‌کنیم که اصلا خود زندگی چیزی غیر از این نیست. اما شاید بزرگترین اشتباهی که در زندگی از ما سر می‌زند همین باشد که یک شیوه از زندگی را مساوی با خود زندگی بدانیم. واقعیت آن است که هیچ شیوه‌ای از زندگی طبیعی نیست، بلکه فقط یک انتخاب و یک محصول مصنوع ذهن و دست بشر است. اما علی‌رغم چنین وضعیتی، گه گاهی کسانی پیدا می‌شوند و بر ما نهیب می‌زنند و اصل زندگی را به یادمان می‌آورند؛ به یادمان می‌آورند که آن‌چه در پیش گرفته‌ایم تنها یکی از هزاران راهی است که در زندگی می‌توان در پیش گرفت. و از همه مهتر آن‌که راه‌های بهتری هم هست که می‌توان پیمود. اما ما – تک تکِ خودِ خودِ ما – همه آن‌ها را با سرگرمی و دلخوشی به وسائل و ابزارهای جالب و جذابی که وارد زندگی خود می‌کنیم، از یاد می‌بریم و حواس‌مان نیست که به قول ثورو "اختراعات ما معمولا اسباب‌بازی‌های زیبایی هستند که توجه ما را از امور جدی‌تر منحرف می‌کنند. آن‌ها چیزی نیستند مگر ابزارهایی پیشرفته برای غایاتی عقب‌افتاده؛ غایاتی که پیش از این هم به‌راحتی قابل دستیابی بودند".   

راه زندگی روزبه‌روز بر ما تنگتر می‌شود و ما هزاران شکل و شیوه زندگی را که می‌شد برگزید از دست می‌دهیم. در این میان به‌طور خاص جنبه‌های درونی و معنوی انسان و زندگی فراموش می‌شود. حقیقتا آدم‌ها با شلوغ‌کردن زندگی و شلوغ‌کردن در زندگی می‌خواهند به چه برسند؟ اکثریت قریب به اتفاق آدمیان به دنبال جایی یا جایگاهی در آینده هستند که در آن استقرار و آرامش پیدا کنند. اما هیچ کس در پی این نیست که هم‌اکنون در درون خود به وضع و حالی برسد که در آن آرام و قرار گیرد. کیست که بتواند همچون ثورو رو به همه انسان‌ها فریاد بکشد: "حیات چنان عزیز است که نمی‌خواهم چیزی را که زندگی نیست بزیم. می‌خواهم عمیق زندگی کنم و تمامی مغز استخوان حیات را بمکم. چنان استوار و ساده سر کنم که هر آن‌چه را زندگی نیست از پا درآورم... و من تا مغز استخوانم به سرنوشتم عشق می‌ورزم". حقیقت انسان در این جهان حرکت و کثرت متلاشی می‌شود و از هم فرومی‌پاشد، مگر این‌که تا خرخره در باطن عالم فرو رود.

مصیبت بعدی ما نادیده‌گرفتن جزئیات زندگی است؛ با سرعت و بدون تأمل، گذشتن از کنار همه آن‌ها. اما زندگی مگر چیزی غیر از این جزئیات ساده و کوچک است؟! صدای غرش موج‌های بزرگ دریا چیست، به‌جز مجموع صدای ریز و ناچیز قطرات کوچک آب؟! ثورو در این اثر خویش نه تنها نسبت به زندگی، بلکه بصیرت‌هایی بس عمیق و خیره‌کننده نسبت به جز‌ئیات، ظاهرا، پیش‌افتاده زندگی به ما عرضه می‌کند: خوراک، پوشاک، آشپزی، آبتنی، آزادی، تنهایی، ذرت و سیب‌زمینی، گیاهان، جانوران، آدمیان، پخت نان، زمین و آسمان، کار، پول و ثروت، فقر، فرش، خانه، مطالعه، طبیعت، روزها و شب‌ها، آب و هوا، لوبیا، فصول سال، وسائل و ابزار، تمدن، تکنولوژی، شهر، روستا و بسیاری چیزهای کوچک و بزرگ دیگر؛ مثل کوه‌ها و مورچه‌ها.

این اثر کتابی در میان دیگر کتاب‌ها نیست. محصولی مصنوعی نیست که به‌صورت گلخانه‌ای در کتابخانه‌ای نوشته شده باشد. این متن از دل خود زندگی روییده است؛ محصولی کاملا طبیعی با طعمی خاص و بس ممتاز. از آن نوع کتاب‌هایی است که "برایمان جنبه‌ای جدید به چهره اشیا می‌افزایند. چه بسیار انسان‌ها که با خواندن یک کتاب عصری نو را در زندگی خویش آغاز کردند! چه بسا برای ما کتابی وجود داشته باشد که معجزه رویداده در زندگی‌مان را بیان کند و تازه‌هایی از معجزه را برای ما آشکار سازد". "والدن" را هم باید مصداق همین سخن ثورو تلقی کرد و در رجوع به آن تعلل نکنیم. خود نویسنده در این‌باره هشدار می‌دهد: "در ابتدا بهترین کتاب‌ها را مطالعه کنید! در غیر این صورت، ممکن است هرگز این فرصت را پیدا نکنید که آن‌ها را بخوانید".

خواندن این آثار آغاز بی‌پایانی دارد. یک کتاب خوب هیچ‌گاه تمام نمی‌شود؛ نه آن‌که بارها خوانده شود – که می‌شود – بلکه به این معنا که در جان انسان کاشته می‌شود، ریشه می‌زند، رشد می‌کند، می‌بالد و محصول می‌دهد. کتاب خوب دروازه بی‌کرانی رو به یک افق نامتناهی است و خواندن آن تنها یکی از شیوه‌هایی است که می‌توان در آن حضور داشت. این نوع آثار آدم را بسیار پرتوقع بار می‌آورند. کسی که چنین نوشته‌ای را فقط بچشد، دیگر میلی به سایر نوشته‌ها نخواهد داشت؛ نه میلی به خواندن نوشته‌ای دیگر و نه میلی به نوشتنی طور دیگر. البته همه کسانی که کتاب می‌خوانند، نمی‌توانند کتاب بنویسند، اما می‌توانند در مورد کتاب‌هایی که خوانده‌اند مطلبی بنویسند. کتاب خوب باعث ترشح حس و حال عمیق خواننده است. و او هم اندکی از ترشحات حس و حال خود را که به شکل قطرات واژگان متبلور شده است روی کاغذ می‌پاشد. کتاب خوب خوانندگانش را مجبور می‌کند که در موردش چیزی بنویسند. کسی که نمی‌تواند کتاب خوب بنویسد، می‌تواند در مورد کتاب‌های خوب قلم بزند و نوشتن در مورد کتاب‌های خوب، بخشی از خود آن‌هاست و مشارکت در افقی است که بر ما طلوع کرده است. این‌گونه است که آن دروازه بیکران به روی ما گشوده باقی می‌ماند.

  • علی غزالی‌فر

 

من رمان‌خوان نیستم، هیچوقت هم نبودم و در آینده نیز نخواهم شد. با کمال احترام و در نهایت ادب، هر گونه لقب، عنوان و برچسب را در باب خواندن رد می‌کنم و آن را به اهلش می‌سپارم. من خواننده حرفه‌ای هیچ زمینه و حوزه و دانشی نیستم و نمی‌خواهم باشم. من تنها یک کتابخوان تنها هستم. البته هرگز کتابی را نمی‌خوانم که لازم باشد برای خواندنش برنامه‌ریزی کنم و خودم را با هزار حیله و ترفند و تکنیک مجبور سازم که آن را به سرانجام برسانم. من فقط و فقط کتاب‌های خیلی خیلی خوب را مطالعه می‌کنم، با هر موضوعی و مربوط به هر حوزه‌ای. حتی به کتاب معمولی هم دست نمی‌زنم؛ زیرا از نظر من کتاب معمولی با کتاب بد فرقی ندارد. هر دو از یک قماش‌اند؛ زیرا هیچ ضرورتی برای خواندن آن‌ها وجود ندارد. کتاب خوب چیزی نیست که بتوان آن را خواند. کتاب خوب چیزی است که نتوان آن را نخواند. چنین کتابی دیگر نیاز به خلاصه‌کردن و نکته‌برداری ندارد و مستقیما بدون هیچ نیازی به عملکرد جهاز هاضمه ذهن، جذب روح می‌شود و برای همیشه کام انسان را شیرین و حال و هوای او را معطر می‌سازد. حال هر کتابی که بتواند همچون آهن‌ربا من آدم‌آهنی را به خود بچسباند، قطعا مورد توجه خاص من خواهد بود. حتی اگر کتابی در زمینه کوارک‌ها و سیاهچاله‌ها، گسل‌های زیرزمینی، فرهنگ اقوام بدوی آمریکای لاتین، ادبیات آفریقا، معماری حمام، تاریخچه زباله و... بتواند مرا جذب کند، بدون هیچ دریغ و مقاومتی آن را با کمال میل مطالعه می‌کنم. در مقابل، بسیاری از کتاب‌های بزرگ، مشهور و تاریخی را به‌راحتی کنار گذاشته‌ام؛ تنها به این علت که مرا جذب نکردند. دلیلی ندارد تابع ذوق و پسند دیگران باشم. وانگهی، زندگی بسیار مهمتر و ارزشمندتر از آن است که صرف خواندن کتاب‌هایی شود که خواندن‌شان با مشقت و ریاضت همراه باشد، هر چند اندک و ناچیز. سوم اینکه با وجود این همه کتاب چه نیازی به خواندن چنین کتاب‌هایی هست؟! کتاب؟! برای من فراوان‌ترین و متنوع‌ترین جنس در جهان کتاب است. اصلا من جهان را به مثابه ظرف کتاب می‌بینم؛ جهان یعنی محل کتاب و زندگی یعنی فرصت کتاب خواندن.

البته تا اینجا یک طرف جهان من بود. نیمه دیگر نوشتن است. در باب نوشتن هم ماجرا از همین قرار است. فقط چیزی را می‌نویسم که از نوشتنش نهایت لذت را ببرم؛ چه نوشتن یک مقاله فلسفی باشد، چه ترجمه یک متن خارجی، چه سرودن شعر، چه نوشتن یک مطلب کوچک و چه – مثل این روزها – نوشتن یک داستان کوتاه – خیلی کوتاه. دوست دارم چیزی را بنویسم که نوشتنش همه وجودم را بسیج کند و حالم را دگرگون سازد؛ یعنی حالم عمیقا خوب شود. حال آدم که خوب باشد، همه جهان خوب به‌نظر می‌آید. گویی جهان به انسان می‌نگرد.

باری، چنین نیست که خواندن و نوشتن برای من یک فعل خاص یا فعالیت جزیی در دل زندگی باشد، بلکه یک سبک زندگی، شیوه زیستن و نحوه بودن است. ادوارد سعید فقید هم زمانی گفته بود انسانی که هیچ وطنی ندارد، نوشتن را وطنی برای خود می‌سازد و در آن ساکن می‌شود. خواندن هم می‌تواند این‌گونه باشد.

همیشه مشغول خواندن کتاب‌های خیلی خیلی خوب هستم تا اینکه سروکله ایده‌ای پیدا شود. در این حالت دامی از کاغذ پهن می‌کنم و با قلم به شکار آن می‌روم و آن را در نوشتن به بند می‌کشم. همه چیز باید به‌طور طبیعی رخ دهد تا به سرانجام نیکویی برسد. به علاوه، این راه و روش با طبع تنبل و طبیعت ولنگار من بسیار همخوان و مناسب است. همیشه با خواندن و نوشتن خطوطی چند، دماغ را تر می‌کنم.

همین مطلبی که مشغول نوشتن آن هستم از این‌گونه است. اما ایده نوشتن آن از کجا سرچشمه می‌گیرد؟ علتش پیداشدن یک آهن‌ربای جدید است. در یک جمع سه‌نفره، لابه‌لای بحث از گستره بلاهت و ژرفای حماقت برخی کسان و ناکسان، دوست عزیزی از رمانی نام برد و آن را مثال زد. باز هم یکی از آن کتاب‌هایی را پیدا کردم که نه تنها آدم‌آهنی را جذب خود کرد، بلکه او را بلعید. این‌بار یک رمان کمیک – جدی از آب درآمده است با چاشنی فلسفه؛ "اتحادیه ابلهان" نوشته جوان نابغه ناکام جان کندی تول (1937-1969). کتابی عجیب با سبکی غریب. مثلا وسط ماجرا، در میان جدی‌ترین حرف‌ها یکباره خواننده از شدت انفجار خنده تا سرحدات متلاشی شدن امعا و احشا پیش می‌رود و برمی‌گردد. آدم مدام شوکه می‌شود. نمی‌داند هر آن ممکن است چه اتفاقی بیفتد و چه بر سر او بیاید.

خواندن "اتحادیه ابلهان" نیز مثل سایر کتاب‌هایی از این دست با شیرینی و نگرانی همراه است. این گونه آثار را در کمال آهستگی و با آرامش زیاد و بسیار کند می‌خوانم. نگرانم و می‌ترسم از تمام شدن آن. دست‌کم دوست ندارم زود تمام شود و می‌خواهم تا جایی که امکان دارد کش پیدا کند و طولانی‌تر گردد. برای همین در مسیر خواندن این نوع متون با دنده سنگین حرکت می‌کنم. جمله جمله آن را می‌چشم و گاهی که برای خواندنش دراز کشیده‌ام، سینه خیز جلو می‌روم تا هر چه دیرتر به پایان برسم. هر چند بعد از اینکه تمام شد دوباره برمی‌گردم و چندبار آن را می‌خوانم. در آن می‌پیچم و غوطه‌ور می‌شوم. با آن زندگی می‌کنم، در شیوه زیستنم جذب می‌شود و طعم زندگی و حتی جهان را تغییر می‌دهد. کتاب تا مغز استخوان‌های روحم فرو می‌رود من دیگر آن انسان سابق نخواهم بود. در چنین وضعیتی حالم به‌قدری خوب می‌شود که نمی‌توانم جلوی تراوش آن را بگیرم و از وجود من سرریز می‌کند و لذا گاهی مجبور می‌شوم که در باب آن چیزی بنویسم؛ چیزی مثل این.

  • علی غزالی‌فر


(تأملی در باب روزه از منظر فلسفه لویناس)

 


جریان غالب سنت فلسفی پیشامدرن و حتی فلسفه مدرن تا پیش از قرن بیستم نگاه خاصی به احساسات و عواطف داشت. اکثریت قریب به اتفاق فیلسوفان نسبت به احساسات و عواطف چندان خوشبین نبوده‌اند. یکی از نشانه‌های این بدبینی آن است که احساسات و عواطف همیشه در جایگاهی پایین‌تر از تفکر و آگاهی قرار می‌گرفتند. به همین دلیل در قیاس با انواع گوناگون آگاهی کنار گذاشته می‌شدند.


برخلاف این سنت، برخی از فیلسوفان - برای مثال هایدگر -  نگاه کاملا متفاوتی به این موضوع اتخاذ کردند. از نظر آنان احساسات و عواطف بسیار اساسی و مبنایی بوده و ما را به حقیقت می‌رسانند؛ زیرا مواجهه ما با حقیقت از جنس آگاهی سوبژکتیو نیست، بلکه از جنس احساسات و عواطف است. در احساسات و عواطف است که حقیقت بر ما منکشف می‌شود و نسبت ما با آن مشخص می‌گردد.


در اندیشه لویناس نیز احساس جایگاه مهمی دارد. از نظر او احساس نقش بسیار مهمی را در سوژه ایفا می‌کند؛ زیرا شأن بالایی در قوام آن دارد. همچنین احساس نه از معرفت ناشی می‌شود و نه وسیله‌ای برای معرفت است. اساسا احساس به هیچ شکلی به آگاهی تحویل نمی‌شود و لذا قائم به ذات است، خودش خودش است و نه هیچ چیز دیگر و نه برای چیزی دیگر و نه حتی ناشی از چیزی غیر از خود همچون معرفت و شناخت. از آن بالاتر، احساس مقوم سوژه به‌شمار می‌آید. به تعبیر خود لویناس احساس "سوبژکتیویته سوژه" است. به همین دلیل سوژه اولا و بالذات یک سوژه حساس است و نه یک سوژه آگاه و شناسا. لذا هرگونه تغییر و دگرگونی در احساسش، بن و بنیاد آن را زیرورو می‌کند. همین احساس در باب جهان و "دیگری" نیز نقش کلیدی را ایفا می‌کند.


از نظر لویناس جهانی که در احساس بر ما پدیدار می‌شود، یک ابژه عام و گسترده نیست و به‌وسیله سوژه تقویم نشده، بلکه اساسا خودش شرط قوام سوژه است. همچنین ارتباط با "دیگری" یک رابطه شناختی و معرفتی نیست بلکه از جنس احساس است. به همین دلیل لویناس اصرار دارد که باید بپذیریم که "دیگری" را نمی شناسیم، و نمی توانیم بشناسیم و نباید بشناسیم. اخلاقی بودن سوژه نیز در همین احساس آن است. یعنی احساس، زمینه ارتباط با "دیگری" را فراهم می‌آورد و همین ارتباط با "دیگری" شرط امکان اخلاق واقع می‌شود. به همین دلیل است که احساسِ سوژه، تکلیفِ اخلاقی بودن آن را روشن می‌سازد.


لویناس یکی از مصادیق چنین احساسی را برای سوژه گرسنگی می‌داند؛ زیرا سوژه اخلاقی از نظر او انسان متجسدی است که گوشت و پوست و استخوان دارد و نه چیزی شبیه به خود استعلایی کانت یا هوسرل. به همین دلیل سوژه گرسنه می‌شود و طعم تشنگی را می‌چشد. لویناس کاملا با هایدگر مخالف است که سوژه پیش از هر چیزی هستی برای او مساله می‌شود. او بر این باور است که سوژه پیش از آنکه هستی برایش مسئله باشد، دغدغه خورد و خوراک دارد؛ خوراکی که قوت و قوّت اندیشیدن در باب هستی را برای او فراهم می‌آورد. او به‌وضوح می‌گوید: "سوژه دازاین نیست که هرگز گرسنه نمی‌شود". از جهت اخلاقی نیز همین امر بسیار تاثیرگذار است. به بیان خود لویناس "تجربه اخلاقی ایثار نان خویش فقط برای سوژه‌ای معنا دارد که نان را می‌شناسد و با حظ تمام طعم آن را می‌چشد".


روزه نیز مصداقی خاص و ممتاز برای گرسنگی است. روزه که احساس تشنگی و گرسنگی نیز هست، انسان را وارد جهانی می‌کند که تا پیش از آن بر او آشکار نبود. یعنی جهان را به صورت دیگری بر او پدیدار می‌سازد. همچنین روزه زمینه ارتباطی ژرف و عمیق را با "دیگری" فراهم می‌آورد و این‌گونه باعث غنی و پربارتر شدن سوژه می‌شود. با توجه به این مطلب به صراحت می‌توان گفت که از این منظر سوژه گرسنه و سوژه سیر دو فرد یک نوع نیستند، بلکه دو نوع کاملا متفاوت هستند. و طبیعتا دو جهان کاملا متفاوت خواهند داشت و نیز ارتباط آنها با "دیگری" نیز کاملا متفاوت خواهد بود. لذا به دلیل اینکه روزه نحوه مواجه و ارتباط سوژه با "دیگری" را دگرگون می‌کند، شرایط امکان اخلاقی بودن را برای او فراهم می‌آورد.


گرسنگی و تشنگی سوژه را به ریشه‌های خود باز می‌گرداند و اصل آن را به یادش می‌آورد. و لذا نوعی خودشناسی و خودآگاهی و معرفت نفس نیز هست. من، در اصل، گرسنه و تشنه هستم. "دیگری" هم گرسنه و تشنه است و من نیز شخص گرسنه و تشنه "دیگری" هستم. در یک کلام، من در اصل سوژه گرسنه‌ای هستم همانند "دیگری" و مثل او. از همین روی، من و "دیگری" در گرسنگی و تشنگی به هم نزدیک می‌شویم، با هم ارتباط برقرار می‌کنیم و به هم گره می‌خوریم. و این‌گونه، روزه تولد دیگری است برای سوژه.

  • علی غزالی‌فر