تأملات در فلسفه غیراولی

مشخصات بلاگ
تأملات در فلسفه غیراولی

 

خوشبختانه در ایران کسی مشکل جنسی ندارد و فقط بحران جنسی ویرانگر به چشم می‌خورد که منجر به فروپاشی روانی و از دست دادن انرژی حیات افراد می‌شود. مردم نیز برای نشان دادن این مظلومیت به روانشناسی چنگ می‌زنند و دیواری کوتاه‌تر از هرم مزلو پیدا نکرده‌اند. جای بسی خرسندی است که هنوز بیشتر افراد از این هرم فراتر نرفته‌اند و از نظریات کسانی همچون ویلهلم رایش (1897-1957) خبر ندارند.

اما آقای آبراهام مزلو (1908-1970) چه گفته است؟ او می‌گوید امر جنسی یکی از نیازهای طبیعی اولیه و اساسی است؛ چیزی مثل فلافل و آپارتمان و شلوار جین ریش‌ریش. خب حالا از این مطلب چه نتیجه مطلوبی به دست می‌آید؟ بیشتر افراد گمان می‌کنند که پیامد سخن مزلو لزوم آزادسازی و آسان‌سازی امر جنسی است. اما چنین چیزی برای جامعه انسانی محال است. چرا؟ زیرا انسان یک موجود طبیعی صرف نیست، بلکه فرهنگ هم دارد. به تعبیر ارنست کاسیرر (1874-1945) انسان حیوان فرهنگی است. انسان همه امور طبیعی خود را به صورت چیزی فرهنگی در می‌آورد. این موجود همه چیز خود را، بدون استثنا، در قالب فرهنگ می‌ریزد. بین انسان و طبیعت، حتی طبیعت خودش، فرهنگ حائل می‌شود. انسان هیچ کنش طبیعی خالصی ندارد. همه امور و کنش‌های انسان آمیزه‌ای از طبیعت و فرهنگ هستند.

درست است که امر جنسی انسان هم ریشه در طبیعت دارد، اما در قالب فرهنگ انجام می‌شود و محال است انسان بدون چارچوب فرهنگی دست به کنش جنسی بزند. کنش جنسیِ کاملا طبیعی فقط در اقوام وحشی بدوی باستانی قابل فرض است که البته در این‌باره محققان بزرگ نظر دیگری دارند. انسان‌شناسان و قوم‌شناسان و مردم‌شناسان نشان داده‌اند که حتی در بدوی‌ترین جوامع باستانی نیز امر جنسی در چارچوب فرهنگی خاصی قرار می‌گیرد و سخت‌گیری‌های خاص خود را دارد و به هیچ وجه کنش جنسی آزادی وجود ندارد. لذا اگر کسی توقع دارد در جوامع انسانی تکه‌های ناب بدن همچون انار و زولبیا و طالبی و هات‌داگ و تخم‌مرغ، به راحتی، در دسترس قرار گیرند، خیال خام می‌پزد.

انسان برای نجات از این بحران باید به فکر راه‌های دیگری باشد غیر از توسل به طبیعت. به طور کلی انسان نباید دلش را به طبیعت خوش کند؛ چه طبیعت خودش و چه طبیعت دیگران و جهان.

  • علی غزالی‌فر

ضربه آرنج بغل‌دستی‌ام مرا از اعماق آگاهی بیرون کشید.

-چه با خیال راحت نشستی کتاب می‌خونی!

-چطور مگه؟

-من خودم راننده ماشین سنگینم. این جاده‌ها و اتوبوسا وحشتناکن. جون آدم در خطره. از من می‌شنوی فقط با قطار سفر کن. من بلیط گیرم نیومد و مجبور شدم سوار این ارابه مرگ بشم.


**********

نمی‌توانست آرام بنشیند. می‌رفت و می‌آمد. عاقبت کنار در ایستاد و به من خیره شد.

-من در راه‌آهن مدیرکلم. آقا هیچ اعتمادی به این قطارا نیست. همه ریل‌ها غیراستانداردن. هر لحظه امکان داره بمیریم. البته تا بمیریم صدبار می‌میرم و زنده می‌شم. حالا من هیچ؛ زن و بچمو هم اوردم.

سرش را مثل جغد چرخانده بود و انگار با نگرانی منتظر عزرائیل بود که از پشت سر بیاید و دست بر شانه‌اش بساید. وقتی مطمئن شد کسی نیست دوباره سرش را به حالت اول بازگرداند و به من زل زد:

-شاید باور نکنی، اما من‌که مدیرکل راه‌آهن هستم اولین‌باره که به‌جای هواپیما سوار قطار می‌شم.


**********

بسته غذا را روبه‌رویم گرفت.

-بسه دیگه! بگیر یه چیزی بخور!

هر دو بسته را که مثل طالبی گرفته بود جلوی صورتم تکان داد.

-نگا کن! جون‌مونو همین‌جوری گرفتیم کف دست‌مون که سوار هواپیما شدیم.

-چرا؟

-چرا؟! واقعا نمی‌دونی؟!

من واقعا نمی‌دانستم. اگر هم چیزی بدانم، از کجا بفهمم درست است یا دروغ و فریب و وعده و وعید. خودش ادامه داد:

-همه هواپیماها در حالت اضطراری قرار دارن. چطور بگم؟! همه‌شون با یه جور چراغ چک پرواز می‌کنن. هر هواپیمایی که بلند می‌شه هر لحظه احتمال داره سقوط کنه... هواپیما کارمه.

بسته را روی میزم گذاشت.

-خب پس پیاده و پابرهنه سفر کنیم؟

-ماشین، اتوبوس، قطار و ازین جور چیزا. اصلا چرا سفر کنیم؟ ها؟ آدم باید تو این کشور یه سوراخی، حفره‌ای پیدا کنه و بره توش قایم شه تا آخر عمر و فقط برای کارهای ضروری بیاد بیرون.

ساندویچ که لای آروارهایش رفت، ساکت شد. من هم نی را به دندان گرفتم و به درون حفره خودم برگشتم. اگرچه صدای بلند موتورهای هواپیما اجازه نمی‌داد خوب مطالعه کنم، اما با خیال راحت تا آخرین مولکول آب انار را هورت کشیدم.

  • علی غزالی‌فر


دیده‌ها و شنیده‌ها حاکی از این است که توریست‌ها در ایران خیلی خوش می‌گذرانند و بسیار لذت می‌برند و حسابی کیف می‌کنند. حتی برخی از ایرانیان مقیم خارج تعریف می‌کنند که غربیان پس از بازگشت به کشورشان خیلی از ایران تعریف می‌کنند. در پایان نتیجه می‌گیرند که باید زندگی را در ایران قدر بدانیم و ارج بنهیم. چشم! اصلا تلاش می‌کنیم خوشبخت شویم و به رستگاری برسیم.

بله، این مطلب درستی است اما ثابت نمی‌کند که زندگی در ایران برای ایرانیان نیز به همان شکل و اندازه خوب است. چرا؟ به این دلیل ساده که آن توریست‌ها در ایران زندگی نمی‌کنند و فقط با سطحی‌ترین و بیرونی‌ترین لایه حیات انسانی برخورد می‌کنند. آنها صرفا برای تفریح می‌آیند و آن‌چه را در زیر این پوسته جریان دارد، تجربه نمی‌کنند؛ چیزی که بستر اصلی زندگی سخت و پراصطکاک ایرانیان است.

توریست‌ها بیماران خود را به مسلخی با نام بیمارستان نمی‌برند؛ کودکان خود را در سر گردنه‌هایی به اسم مدارس غیرانتفاعی ثبت‌نام نمی‌کنند که به‌خاطر چسباندن مثلث و ذوزنقه بر دیوارهای حیاط و نقاشی کردن صدف و تخم‌مرغ و گردن زرافه بر سقف کلاس آنها را بدوشند. روزنامه نمی‌خوانند و اخبار گوش نمی‌دهند تا مسئولان با دروغ‌های رسوای خود تمام سلول‌های اعصاب را سمباده بکشند. بانک و بازار و بیمه و بنگاه هم روی شبکه عصبی‌شان رژه نمی‌روند. مشکل سربازی و بی‌کاری و بی‌پولی ندارند. کارشان هم به سختی کار برخی چارپایان اهلی نیست. در تنهایی و افسردگی شناور نیستند. رهن و اجاره و اسباب‌کشی و هزار زهرمار و درد بی‌درمان دیگر هم ندارند تا جانباز اعصاب و روان شوند.

توریست‌ها همین‌که به ایران پا بگذارند، دو ساعت بعد در فشن و درکه قدم می‌زنند. کله‌های خود را در قلوه‌سنگ‌های طبیعی فرو می‌کنند و از روح طبیعت محظوظ می‌شوند. وقتی خسته شدند، آب انار شیرین می‌نوشند و لواشک ترش می‌لیسند و قلیان قل‌قل می‌کنند. بعدا هم در مرکز تهران گردن خود را کج می‌کنند و در حالی‌که کاسه‌های سر خود را بر برج میلاد مماس کرده‌اند، عکس‌های فانتزی می‌گیرند، همراه با یک وجب تبسم شیرینِ چسبیده به صورت.

توریست مهمان است و فقط پذیرایی را می‌بیند. اما میزبان هر روز با مشکلات بی‌شمار خانه سروکار دارد؛ از سقف تا اساس و اثاث. تک‌تک آجرهای فرسوده روح او را می‌فرسایند تا در نهایت دچار فروپاشی جسمی و روانی شود. آری، در ایران امکانات فراوانی برای لذت و خوشی هست، اما نه برای شهروندان عادی. کافکا (1883-1924) می‌نویسد: «خروارها امید هست، اما نه برای ما». ساموئل بکت (1906-1989) هم می‌گوید:

«زندگی کردن در وطن به چه می‌ماند؟

حقیقتا به چه می‌ماند؟

به چه می‌ماند؟

به یک اضمحلالِ تدریجی».



  • علی غزالی‌فر


-          نه، این چیه!

-          چرا؟ ارزونه که. نویسندشم مشهوره که.

-     باشه، اما خیلی قدیمیه. از ظاهر داغونشم معلومه. امروز دیگه این حرفا به درد ما نمی‌خوره. چیزای دیگه اومده. اونا رو بخونی، حرفای بهتری برای گفتن در جمع یاد می‌گیری و بیشتر بت توجه می‌کنن...


این گفتگوی کوتاه در یک کتاب‌فروشی درباره اثر مشهور هربرت مارکوزه (1898-1979)، "انسان تک‌ساحتی"، صورت گرفت. آن اثر کتابی است در نقد مدرن‌ترین جامعه/کشور دوره معاصر؛ یعنی آمریکا.

جامعه ما آغشته به مدرنیته است، اما کاملا مدرن نیست؛ زیرا مدرنیته از دل آگاهی ما بیرون نیامده است. در واقع یک مدرنیته نصفه-نیمه و شکسته-بسته به ما رسیده است. ما که خودمان به آن نرسیدیم و برای آن زحمتی نکشیدیم. مدرنیته تحفه‌ای بود که از غرب آمد و ما با پول بادآورده‌ی نفت خداداد فقط محصولات سخت‌افزاری آن را برای خودمان خریدیم. و البته هر چیزی که از بیرون به انسان برسد برای او ذاتی و ضروری نخواهد بود. همچنین ما با همان ذهنیت پیشامدرن با محصولات مدرنیته مواجه شدیم و می‌شویم و همین امر باعث می‌شود که نابسامانی و آشفتگی به‌وجود آید. ما از مدرنیته عقلانیت، اخلاق، قانون‌مداری، علم و پژوهش، تعلیم و تربیت، حقوق انسان، وظایف شهروندی، نقد جدی و جدی‌گرفتن نقد جدی و دیگر مزایا را به ارث نبرده‌ایم. اما، در مقابل، مصرف‌گرایی، آلودگی محیط زیست، تولید صنعتی بد و بی‌کیفیت و غیرسالم و هزاران بدبختی دیگر به سرمان آمده است. ما شلوار جین می‌پوشیم. پیتزا می‌جویم. چیپس و پفک می‌بلعیم و خودمان را مدرن فرض می‌کنیم. واقعیت آن است که ما بیشتر از مزایا، معایب و بیشتر از نقاط مثبت، نقاط منفی مدرنیته را به ارث برده‌ایم. یکی از علل پرخاشگری و ناسزاگویی به مدرنیته در ایران نیز همین است که ما مدرنیته را در تمامیت آن و با همه مزایا و وجوه مثبت‌اش تجربه نکرده‌ایم. ما همیشه چوب نواقص آن را خورده‌ایم و از مصائبی که بر سرمان آورده دردها کشیده و رنج‌ها دیده و بسیار نالیده‌ایم.

با توجه به این وضعیت نابسامان، مکاتب فکری و اندیشمندانی که به نقد مدرنیته پرداخته‌ و معایب آن را به‌خوبی واکاوی کرده‌اند، برای ما بسیار مفید و آموزنده هستند. آنها به خودآگاهی ما کمک می‌کنند. باعث می‌شوند وضعیت فردی و اجتماعی خود را بهتر درک کنیم و سمت‌وسوی برون‌رفت از این وضع نامطلوب را بهتر ببینیم. کشورهای غربی نیز در ابتدا با این مشکلات دست به گریبان بودند اما بعدها به تدریج خود را اصلاح کردند. فیلسوفانِ نقاد نقش مثبتی در این اصلاح‌گری داشتند. آن فیلسوفان، منتقدِ کژی‌ها و معایب و نواقص مدرنیته بودند و نه همه آن در کلیت و تمامیت‌اش.

در این میان فیلسوفان مکتب فرانکفورت نیز هستند که از این جهت هنوز هم می‌توان از آنها آموخت، از جمله مارکوزه و به‌ویژه "انسان تک‌ساحتی" که ارزان نیز هست.

  • علی غزالی‌فر


بقالی بغل خانه ما روزنامه‌ها را، قاطی سیب‌زمینی و پیاز و باقالی، در پیاده‌رو می‌گذارد. امروز وقتی رد می‌شدم، دیدم خبر اول چند نشریه پیروزی جدید پیروزی قدیم است. خب، پس استقلال باز هم شکست خورد و میلیون‌ها هوادار ناراحت شدند. حال این شکست و ناراحتی چه نتیجه‌ای دارد؟ آیا حتی یک نفر از طرفداران این تیم از آن دست می‌شوید و آن را کنار می‌گذارد؟ آیا کسی که به این تیم دل بسته است، به‌خاطر شکست‌های متعدد و بازی‌های بد، اصل آن را زیر سوال می‌برد؟ آیا حتی اگر این تیم آبی، به یک تیم آبکی تبدیل شود، باعث ریزش هوادارانش می‌شود؟ پاسخ روشن است. بسیار بعید است ‌کسی چیزی را که هویتش در گرو آن است، کنار بگذارد. تعلق‌خاطر هویتی با هیچ داده‌ عینی آسیب نمی‌بیند، بلکه حتی چه بسا هر چه ضعف و شکست بیشتر باشد، طرفداری، به‌خاطر نشان‌دادن فضیلت وفاداری، شدیدتر هم شود.

البته ده‌ها روش نیز برای توجیه ضعف یا شکست وجود دارد یا می‌توان ساخت و بافت. برای مثال می‌توان گفت تیم استقلال خوب و عالی‌ست و هیچ عیب و ایرادی ندارد. این مربی، آن بازیکن، فلان مدیر، بهمان مسئول، داور کند، باد تند، هوای بد، دمای سرد، زمین گرم، چمن نرم و... برای استقلال مشکل تراشیدند. این‌ها هم نباشد، بالاخره شانس که هست. این‌بار بدشانسی آورد. بدشانسی و قضاوقدر باعث شکست استقلال شد. شاید هم خواست خدا بود. بار بعدی جبران می‌شود. به هر حال امید که هست؛ امید به آینده‌ای بیکران و بی‌انتها و پایان‌ناپذیر. همچنین می‌توان گفت که استقلال یک ذات استعلایی ناب و پاک و کامل دارد که از گزند همه حوادث در امان است و هوادارانش به آن ذات خالص عشق می‌ورزند. این تیم استقلال آن تیم استقلال حقیقی نیست. هرگاه شاهد بازی خوب و پیروزی باشیم، آن‌گاه با استقلال حقیقی مواجهیم. در غیر این صورت، این استقلال همان استقلال واقعی نیست. استقلال حقیقی همان است که در گذشته همیشه در زیباترین بازی‌ها ظاهر شده و بهترین پیروزی‌ها را به‌دست آورده است. به هر حال راه توجیه و تفسیر، بی‌نهایت، باز است. هر چه می‌خواهد دل تنگت بباف!

کارآمدی یک تیم ورزشی و نتیجه مسابقه اموری ابژکتیو و عینی بوده و به‌راحتی قابل سنجش و داوری هستند. با وجود این، هواداری از فلان تیم ورزشی با داده‌های عینی ابطال‌ناپذیر است. حال تصور کنید که اگر با چیزی مواجه باشیم که جنبه‌های سوبژکیتو هم داشته باشد و سنجش و داوری عینی آن ساده نباشد، آن‌گاه اوضاع چقدر پیچیده می‌شود! بیشتر امور انسانی ابژکیتو به همین صورت است، چه رسد به، مثلا، ایدئولوژی‌ها و جناح‌بندی‌های سیاسی که سویه‌های سوبژکتیو زیادی دارند. این‌گونه امور در برابر هر حادثه‌ای رویین‌تن هستند و به هیچ شکلی آسیب نمی‌بینند. هیچ مناظره‌ای، هیچ حادثه‌ای، هیچ اتفاقی، هیچ مصیبتی، هیچ زهرماری و... باعث تغییر در دیدگاه‌های کلان ایدئولوژیک نمی‌شود. لذا امیدی به تغییر موضع‌گیری‌های سیاسی نداشته باشیم. فقط امیدوار باشیم عرصه سیاست به‌گونه‌ای شود که همه گروه‌ها بتوانند بازی کنند و مسابقه دهند. 

  • علی غزالی‌فر


سیاست به‌قدری بسط یافته که همه افراد جامعه را درگیر خودش کرده است. بسیاری نیز می‌خواهند در این درگیری فعال و خلاق باشند. آنها نمی‌خواهند از نظر فکری فریب بخورند و از جهت عملی منفعل شوند. لذا تلاش می‌کنند که حضوری قوی و جدی در عرصه فعالیت‌های سیاسی داشته باشند. در این‌جا نکته مهمی وجود دارد.

ما که در دوران مدرنیته متأخر به‌سر می‌بریم نباید گمان کنیم که فعالیت سیاسی فقط نزاع برای رسیدن به جایگاهی در شبکه قدرت حاکمیت است. فتح قله حکومت تنها راه کنش سیاسی نیست؛ زیرا قدرت از تمرکز و انحصار خارج شده و خرده‌قدرت‌های متعددی وجود دارد. بر این اساس، امروزه انجام بسیاری از کارهای خرد و کوچک نوعی کنش سیاسی فعال است، حتی در عرصه خصوصی و زندگی شخصی. در یک کلمه: سبک زندگی فردی.

هر سیاستی قطعا برای شهروندانش نوعی شیوه خاص از زندگی را تحمیل یا تجویز می‌کند. رابطه میان سیاست و سبک زندگی هم یک‌طرفه نیست، بلکه دوطرفه و دیالکتیکی است؛ یعنی همان‌طور که سیاست نوعی سبک زندگی را تحمیل یا تجویز می‌کند، سبک زندگی نیز سیاست خاصی را اقتضا می‌کند. یک سبک زندگی برای بقا و استمرار خود نیاز به یک سیاست خاص دارد. بنابراین تغییر سبک زندگی شهروندان، در طولانی‌مدت، اثری پایدار و ماندگار بر سیاست خواهد داشت و آن را دگرگون خواهد کرد.

هر کسی در امور زندگی دست از تقلید و تکرار بردارد و تلاش کند در مسائل گوناگون زندگی‌اش سبک زندگی خاص خود را خلق کند، در واقع دست به یکی از جدی‌ترین کنش‌های سیاسی زده است. خلاقیت در حوزه خصوصی و نوآوری در انجام کارهای شخصی نوعی فعالیت سیاسی بنیادی است که نتایج اجتماعی قهری و طبیعی در پی خواهد داشت.

در این میان، کارهای کوچک بسیاری وجود دارد که مصداق چنین چیزی است: برنامه‌ریزی معقول، استفاده خردمندانه و گزینشی از فضای مجازی، شناسایی کتاب‌های خوب و بد، مطالعه‌ی خوبِ یک کتابِ خوب، یادگیری تکنیک‌های مطالعه، آموختن مهارت‌های گفتگو، آشنایی با زبان خارجی، فراگرفتن تفکر انتقادی، ترجیح تاریخ بر اخبار روزمره، داشتن ذوق هنری و رفتن به سراغ شاهکارهای هنری و، در کنار همه این‌ها و دیگر چیزها، داشتن یک دوست خوب و خردمند. بودن با چنین دوستی نه‌تنها باعث تسهیل این امور می‌شود، بلکه نتیجه و فایده آن‌ها را نیز چندبرابر می‌کند.

  • علی غزالی‌فر


پاییز با این سرعتی که در پیش گرفته است، خودش را زود تمام خواهد کرد. این فصل تا پیش از این دیگران را مجنون می‌کرد، اما حالا خودش پاک دیوانه شده است. دیگر خودش نیست. امروز زمستانی شده بود. حتی باران هم بارید. چند بار. قطع و وصل می‌شد. در طول روز ابری بود و من یقین داشتم منتظر است به کوچه پا بگذارم تا مثل سیل بر سرم آوار شود. اما باید بیرون می‌رفتم، ولی آن چتر شکسته را پیدا نکردم. وانگهی درست نبود که تشت یا قابلمه روی جمجمه بگذارم. مثل خود آسمان مردد بودم، تا اینکه نزدیک غروب چندبار غرید و بارید. عاقبت در خانه ماندم و در وقت اضافه فیلم کوتاهی دیدم. فیلم بدی نبود اما خیلی مزخرف بود؛ رنگارنگ و پر از حرف و سروصدا و چیزهای قلمبه‌سلمبه. همه چیز را می‌ریخت در چشم و گوش و حلق و بینی ببینده. همه حواس از کار می‌افتاد. جا برای هیچ ادراک خلاقانه‌ای نمی‌گذاشت و خیال را فلج می‌کرد. به یاد ردولف آرنهایم افتادم.

از نظر این نظریه‌پرداز نامدار فیلم، یکی از مهمترین ویژگی‌های فیلم خوب آن است که امور غیردیداری را به صورت دیداری در می‌آورد. برای مثال در فیلم مشهور "بارانداز نیویورک" به کارگردانی یوزف فن اشترنبرگ (1894-1969)، صدای شلیک اسلحه با برخاستن ناگهانی دسته‌ای از پرندگان هراسان نشان داده می‌شود. بارانداز نیویورک یک فیلم صامت است که محصول سال 1928 بود.

بر این اساس، نظریه‌پردازانی همچون آرنهایم ظهور فیلم ناطق و بعدها رنگی‌شدن فیلم و اضافه‌کردن موسیقی را نه‌تنها سقوط و انحطاط فیلم، بلکه نابودی این هنر به شمار آورده‌اند. از نظر آنان ارزش هنری فلیم در این است که تجربه بصری انسان را غنی و قوی می‌کند. در مقابل، کسانی تلاش کرده‌اند نشان دهند که این عوامل منافاتی با چنین چیزهایی ندارد.

نکته جالب آن‌که روزگار شوخی بدی با آرنهایم کرد. او را آنقدر زنده نگه داشت تا فیلم‌هایی را جلوی چشمانش بیاورد با انواع جلوه‌های صوتی و تصویری و رنگی پیچیده و شگفت‌انگیز. کاش می‌مرد و این صحنه‌ها را نمی‌دید! اما نمرد. ماند و زجر کشید و عاقبت در سال 2007 درگذشت. او در سال 1904 به‌دنیا آمده بود. صدوسه سال عمر کرد.

  • علی غزالی‌فر


همیشه و همه‌ جا امور نامعقول  در زندگی آدمیان حضور داشته است. اما تا وقتی وضعیت وخیم نباشد، جریان زندگی مختل نمی‌شود. حال وقتی در جایی یک امر غیرعقلانی خیلی فربه شود، برخی اندیشمندان به فکر می‌افتند که با آن مقابله کنند. طبعا سلاح آنان نیز عقلانیت است. چیزی دیگری هم ندارند. متفکران گمان می‌کنند دوا یا سلاح مورد نیاز برای مقابله با امور نامعقول عقلانیت است. اما این گمان توهمی بیش نیست؛ زیرا امر نامعقول در برابر هر گونه عقلانیتی رویین‌تن است و هیچ آسیبی نمی‌بیند. هیچ عقلانیتی از پس امور نامعقول بر نمی‌آید. در برابر امور نامعقول هیچ استدلالی کارگر نیست. نشان‌دادن عدم‌انسجام آن هم راه به‌جایی نمی‌برد. گوشزدکردن پیامدهای بد و ناهنجار هم سودی ندارد. و از قضا همه این موارد خوراک غیرعقلانیت می‌شود و آن را پروارتر می‌کند.

تنها کاری که عقلانیت می‌تواند انجام دهد آن است که از همان ابتدا مانع شکل‌گیری و ظهور نابخردی شود. نابخردی همچون غول چراغ است که به‌راحتی، با اندکی حزم و احتیاط، می‌توان آن را در چراغ محبوس نگه داشت، اما اگر، به‌خاطر کنجکاوی یا ماجراجویی، بیرون کشیده شد، دیگر نمی‌توان آن را به حالت اول باز گرداند.

ناراحت و متأسفم که این نکته را می‌گویم، اما واقعیت همین است که امور نامعقول محصول خردمندان است. کدام خردمندان؟ خردمندان آرمان‌گرایی که بدون توجه به پیامدهای دور و طولانی‌مدت آرمان‌های خود، آن‌ها را تبلیغ می‌کنند و رواج می‌دهند. تمامی امور نامعقول پیامدهای آرمان‌گرایی است. هر آرمانی چنین فرزندانی خواهد زایید و این‌ها از همان تغذیه می‌کنند. خیلی دوست دارم که مثال‌ها و مصادیق این مطلب را ذکر کنم، اما زبان را در دهان نگه می دارم و چیزی نمی‌گویم. سخن سربسته می‌گویم.

  • علی غزالی‌فر


اوائل پاییز هوا هنوز معقول است و انسان را هوایی نمی‌کند. آدم وقتی در پارک قدم می‌زند نه برگ زردی بر سر و شانه‌اش می‌افتد و نه برگ مرده‌ای زیر پایش با خش‌خش خشکی خورد می‌شود. وقتی این چیزهای کوچکِ رنگیِ تکراری و قدیمی نباشد، احساسات کهنه و عواطف گذشته انسان که در حفره‌های وجودش به خواب رفته‌اند، بیدار نمی‌شوند تا از درونش همچون اشباحی غریب یورش آورند. نه، اصلا انگار که همه آن احساسات و عواطف در خود اشیاء بیرونی ضبط شده‌اند؛ در رنگ‌ها و بوها و صداها. حافظه آدمی با سیم‌هایی نامرئی به اشیاء بیرونی وصل شده است. پاییز فصل تناسخ رویدادهای زندگی‌ست. آن‌چه در گذشته ناتمام مانده در ذره‌ذره‌ی رنگ‌های پاییزی حلول می‌کند و به سراغ شخص می‌آید. اما بدون آن‌ها اینک قدم‌زدنی در خلأ و انسان معلق در زمان و مکان.


تازه از سر کار برگشته بود. من هم کاری نداشتم. تا غروب وقت بود و من آرام قدم می‌زدم، اما او مجبورم می‌کرد سریع‌تر حرکت کنم تا به او برسم. از گذشته می‌گفت؛ از سال‌هایی که اینک فقط چند تکه خاطره مبهم از آن‌ها در حافظه ما ته‌نشین شده بود و گوشه‌های آن‌ها پریده بود و حالا ناقص هم شده بودند. او مرتب در میان آن تصاویر عقب می‌رفت. به نوجوانی رسید و می‌خواست به کودکی‌اش بازگردد که یک‌باره جهید و به فرزندش رسید. لبخندی و زیر لب هی‌هی‌کنان:


-     - منکری نبود که نکردم. خب البته پدر من هم ساده بود. خیلی ساده بود، اما من همه چیزو یاد گرفته بودم. حالا دارم به این فکر می‌کنم که چند سال دیگه پسرم چطوری می‌خواد منو بپیچونه! خیلی باهوشه و کارهاش برام جالبه، اما از همین حالا دستشو می‌خونم.

-          - چقدر ساده‌ای!

-     - کاشکی ساده بودم و راحت می‌شدم. مشکلات من مال اینه که خودم از همه مارموزتر بودم. بدترین چیزی که در ذهن آدم می‌گذره اینه که ذهن بقیه رو بخونه. زندگی زشت میشه. مثل این میمونه که در یک بازی، ذهن طرف مقابلو کامل بخونی. خب اون بازی دیگه بازی قشنگی نمیشه. اگر همیشه بخوای اینطوری برنده بشی، دیگه لذتی نداره. آخ! از بچگی بد مارمولکی بودم.

-          - در جزئیات و کارها مارمولکی اما در کلیات و فهم پدیده‌ها ساده‌ای.

-          - تنها چیزی که تو خون من نیست، سادگیه.

-     - قدرت درک انسان محدوده. فهم انسان نمی‌تونه در همه چیز رسوخ کنه. با هزار تومن پول فقط یه پاکت چیپس می‌تونی بخری یا یه بسته بسکبیت.

-          - من در مورد همه مسائل خودم و اطرافم مارموز بودم.

-          - همین مطلبی که در مورد پسرت میگی سادگیتو نشون میده.

-     - کاشکی اینطور بود که تو میگی تا مثل پدرم راحت بودم. پدرم اگر از من سر در می‌یورد، آب خوش از گلوش پایین نمی‌رفت. کاش منم برای پسرم اون‌جور پدری می‌شدم.

-          - اون‌جور پدروپسری تاریخش گذشت.

-          - خب منم نگران همینم. نگران بازی‌های دزدوپلیس و مخفی‌کاری‌های پسرم هستم.

-          - نگران این چیزام نباش. تاریخ این بازی‌ها هم گذشته.

-          - مگه این‌که پسرم ماست و سیب‌زمینی و پفک و یا همچین چیزی باشه. تو نمی‌دونی چه موجودیه!

-          - می‌فهمم چی میگی، اما تو متوجه اوضاع جدید نیستی.

-          - منظورت چیه؟

-          - پسر! تو فکر می‌کنی وقتی پسرت بزرگ بشه، مارموزبازی درمیاره و تو رو دور میزنه؟

-          - خب... خب پس چی؟

-          - خب معلومه. پسرت همه حرفارو تو روی خودت می‌زنه و همه کارها رو جلوی چشمت انجام میده...


حرفم را به دندان گرفتم و پشت سرش رفتم. چشمم افتاد به لکه تیره بزرگی که روی پیراهن آبی او نقش بسته بود. وقتی دونده‌ از کنارم گذشت، سر جای خودم بازگشتم. خواستم دنباله حرفم را بگیرم که ایستاد و بازوی چپ مرا گرفت. به طرفم چرخید و به من خیره شد. خطوط افقی پیشانی‌اش را می‌دیدم. چند ثانیه سکوت و بعد:


-          - خب؟ چه اتفاقی میوفته؟ چی میشه؟ اوضاع جدید چیه؟ ها؟

-     - خب می‌دونی... منظورم اینه که در آینده منکرات تو برای پسرت جزو امور عادی و طبیعی زندگیشه. ارزش‌ها زیرورو میشه. اون تو رو دور نمی‌زنه. یعنی قصد بدی نداره. اصلا این کارا لازم نیست. چون یه ذهن دیگس. یه چیز دیگس. اون مشکلی نداره. یعنی برات مشکلی درست نمی‌کنه. اما خب چطور بگم؟ تو باید خودتو – ذهن خودتو – خیلی تغییر بدی و با اون هماهنگ کنی. البته نمی‌دونم. یعنی مطمئن نیستم. شایدم این‌طور نشه. کی می‌دونه؟ اصلا بگذریم. بی‌خیال!


چیزی نگفت. دستش افتاد. چشم‌هایش را از من گرفت. به زمین نگاه کرد. چرخید و آهسته به قدم‌زدن ادامه داد. با یک جست به او رسیدم. پس از چند گام، به سنگ کوچکی آرام لگدی زدم و روی چمن‌های سمت راست افتاد. دو قدم جلوتر خم شد و پاکت آب‌میوه‌ای را بلند کرد و در سطل زباله انداخت.


-          - آب‌میوه می‌خوری یا بستنی؟

-          - هیچ‌کدوم. من ذرت‌مکزیکی دوست دارم. این روزا بساطش راه افتاده.


به سمت چپ راه کج کردیم و از پارک بیرون زدیم. از دوردست‌ها صدای هولناک و جانکاهی به گوش می‌رسید. گوومممم... گوومممم.

  • علی غزالی‌فر


امروزه یکی از مدهای فرهنگی طلب نقد است؛ درخواست نقدشدن. در بیشتر نوشته‌ها و سخنرانی‌ها می‌خوانیم و می‌شنویم که نویسنده و گوینده خیلی جدی از مخاطبان خود درخواست نقد می‌کند. بسیاری از افراد صریح می‌گویند که از نقد استقبال می‌کنند و خوشحال می‌شوند اگر کسی انتقادی دارد، مطرح کند. برای مثال معلمان و استادان در کلاس چنین می‌گویند. نویسندگان و مترجمان در مقدمه آثار خود چنین می‌نگارند. مدیران و مسئولان نظرات انتقادی کارکنان و کارمندان را جویا می‌شوند.

در اینجا دو مسئله پیش می‌آید: 1- آیا این افراد صادقانه درخواست نقد دارند؟ 2- اگر چنین درخواستی دارند، آیا مخاطب وظیفه دارد جدی آنان را نقد کند؟

از نظر من، اگر نه همه آن افراد، اما دست‌کم، بیشتر آنان واقعا و صادقانه درخواست نقد می‌کنند. اما مخاطب نه‌تنها وظیفه ندارد آنان را نقد کند، بلکه اگر به حرف آنها عمل کند، اشتباه بزرگی مرتکب شده است. آیا عجیب نیست؟! نه، نیست، اگر هم باشد، خب باشد. و چه چیز انسان عجیب نیست؟! کلید حل معما در تفکیک دو مقام است: درخواست نقد و نقدشدن. این دو کاملا متمایز از هم هستند.

بیشتر افراد از اظهار این مطلب که مایل‌اند نقد شوند، لذت می‌برند و محظوظ می‌شوند. این کار نوعی وجاهت اخلاقی، خرسندی درونی، حس خوب و حال خوش به انسان می‌دهد. وانگهی هزینه‌ای هم ندارد. بسیار مخاطب‌پسند است و تبلیغات خوبی هم هست. اما همین افراد هنگامی که جدی نقد شوند، سخت موضع می‌گیرند و به‌شدت از خود دفاع می‌کنند. آنان در نهایت نقد را غلط می‌دانند و ناقد را نادان به‌شمار می‌آورند. از او دلخور و ناراحت می‌شوند و چه بسا او را به دردسر بیندازند.

در واقع همه این افراد دوست دارند، و حتی توقع دارند، پس از نمایش دادن اخلاق خوب بود، مخاطب از پندار و گفتار و کردار نیک آنان بگوید و ستایش‌ها نثار آنها کند و اعلام کند که هیچ عیب و ایرادی در کار نیست و همه چیز آنها عالی‌ست.

حال با توجه به این نمایش کمیک، چه خاکی به سرمان بریزیم؟ چگونه بفهمیم درخواست نقد، واقعی است یا خیر؟ اصلا چگونه بفهمیم خودمان واقعا طاقت نقدشدن را واجدیم یا فقط خودمان را فریب می‌دهیم؟ راه‌حل چیست؟ خوشبختانه دستمان خالی نیست.

انسان نمی‌تواند در بیرون به دنبال چیزی باشد که در درونش ریشه نداشته باشد. بر این اساس، کسی واقعا و صادقانه به نقد گوش می‌دهد که پیش از دیگران و بیش از آنان خود را نقد کند؛ یعنی کسی باشد که همیشه خودانتقادی داشته باشد، از اعتراف به اشتباهات خود سر باز نزند و به‌طور جدی در پی اصلاح خویشتن باشد. کسی واقعا از نقد استقبال می‌کند که خود اولین و بزرگترین منتقد خویشتن باشد. اما آن آموزگارانی که در عمر خود یک‌بار هم به نادانی خود اعتراف نکرده‌اند یا آن مسئولانی که در طی چند قرن مدیریت خود هیچ‌گاه اعلام نکرده‌اند که اشتباهی از آنها سرزده، تنها چیزی که دوست ندارند بشنوند، نقد است. لذا با این افراد از همه چیز سخن بگوییم الا نقد. با آنها از چیزهای سخن بگوییم مثل سیب درختی، سیب زمینی، مسافرت هوایی، اسب آبی، مرجان دریایی، خرس قطبی و سیاهچاله‌های فضایی. 

  • علی غزالی‌فر