دوستی دارم به اسم وحید. او با حمید دوست است که برادرش سعید است. وحید آدمی است که اطرافش با افراد گوناگون شلوغ و بههمریخته است. حمید نیز برای کارهای ناهنجارش حسابی نکوهش میشود و سعید، تنها و پاکدامن، از نظر من بدبخت عالم است. تضاد میان نام و حال هر کدام از آنها حکایت جداگانهای دارد. فعلا مورد سعید برای من جالبتر است.
اولین روزی که او را دیدم واژه gloomy را بهخوبی برای من شرح داد. البته من نیز بعدها به همان خوبی آن را فراموش کردم، اما خاطرم هست که میگفت امروزه چه معنایی دارد و شکسپیر آن را در چه معنایی بهکار برده و از آن زمان تاکنون چه بلاهایی سر این واژه آوردهاند. اما درباره سعید این خود واژههای انگلیسی بودند که دمار از روزگارش درآورده بودند.
این پسر نزدیک به ده سال است که تا خرخره در انگلیسی فرورفته است. کلاس و مؤسسهای نیست که در آن ثبتنام نکرده باشد. یا سیم در گوشهایش فرو رفته یا چشمهایش را در چیزی فرو کرده. آواهایی گوش میدهد و فیلم میبیند و انگلیسی بلغور میکند. هرچه جدیتر کار میکند، بیشتر رنج میکشد و خود را بدتر عذاب میدهد. مشکل اینجاست که او اساسا از زبان انگلیسی متنفر است، اما عشقِ رفتن به کانادا دارد. آرزویش اقامت در آن کشور است و – آنطور که میگفت – شرطش رسیدن به سطح بالایی در زبان انگلیسی و قبولی در آزمون تافلس یا همچو چیزی است.
من تصویر وضعیت همه انسانهای امروزی را در او میبینم. انسانهایی که عاشق هدفی هستند، اما از ابزار و راه رسیدن به آن متنفرند. عاشق پولاند اما از شغلشان بیزارند. عاشق کسی هستند، اما از زندگی با او هراسان. میخواهند وکیل و پزشک و مهندس شوند، اما از درس و کتاب و دانش بدشان میآید.
این وضع کاملا در تقابل با آن حالت آرمانی یک زندگی خوب و سازنده است. زندگی شایسته انسانی این است که فرد هدفی در دوردستها ندارد و به آنچه اکنون انجام میدهد خرسند است و از حال خود رضایت عمیقی دارد. به راهی که در آن پیش میرود عشق میورزد و منتظر هیچ نتیجهای نیست. خرسندیاش حالت منتظرهای ندارد و خوشی او به تعویق نمیافتد؛ زیرا با اولین گامی که در راه میگذارد، در واقع اولین گام را در مقصد گذاشته است. راه و مقصد او بر هم منطبقاند.
بدبختی بزرگتر آدمهای امروزی این است که رنجشان تمامی ندارد و مرتب افزوده میشود. هدف دورتر میرود؛ موانع بیشتر میشوند و رسیدن را دشوارتر میکنند. راهِ طولانی تبدیل به ابزار شکنجههای دردناکتر میشود؛ گویی که با تنی سراسر زخمی بر جادهای از خار و تیغ و تیشه و شیشه کشیده میشوند، مثل همین سعید.
آخرین باری که او را دیدم حالش اصلا خوش نبود. چشمهایش تنگ بود و سویی نداشت. خواست چیزی بگوید، اما لبهایش میلرزید. بعد از خاموشی سردی گفت:
«بعضی از قسمتای کانادا فرانسویزبان هستن. طبق کاری که میخوام بکنم، باید برای اقامت در اونجاها اقدام کنم.»
«خب؟»
«باید یادگیری زبان فرانسه رو هم شروع کنم.»
به زمین نگاه میکرد و من به او و اولین دیدار به یادم آمد و کلمه gloomy را دیدم که در او آویخته بود.