تأملات در فلسفه غیراولی

مشخصات بلاگ
تأملات در فلسفه غیراولی

۳ مطلب در آذر ۱۳۹۷ ثبت شده است


دوستی دارم به اسم وحید. او با حمید دوست است که برادرش سعید است. وحید آدمی است که اطرافش با افراد گوناگون شلوغ و به‌هم‌ریخته است. حمید نیز برای کارهای ناهنجارش حسابی نکوهش می‌شود و سعید، تنها و پاکدامن، از نظر من بدبخت عالم است. تضاد میان نام و حال هر کدام از آنها حکایت جداگانه‌ای دارد. فعلا مورد سعید برای من جالب‌تر است.

اولین روزی که او را دیدم واژه gloomy را به‌خوبی برای من شرح داد. البته من نیز بعدها به همان خوبی آن را فراموش کردم، اما خاطرم هست که می‌گفت امروزه چه معنایی دارد و شکسپیر آن را در چه معنایی به‌کار برده و از آن زمان تاکنون چه بلاهایی سر این واژه آورده‌اند. اما درباره سعید این خود واژه‌های انگلیسی بودند که دمار از روزگارش درآورده بودند.

این پسر نزدیک به ده سال است که تا خرخره در انگلیسی فرورفته است. کلاس و مؤسسه‌ای نیست که در آن ثبت‌نام نکرده باشد. یا سیم در گوش‌هایش فرو رفته یا چشم‌هایش را در چیزی فرو کرده. آواهایی گوش می‌دهد و فیلم می‌بیند و انگلیسی بلغور می‌کند. هرچه جدی‌تر کار می‌کند، بیشتر رنج می‌کشد و خود را بدتر عذاب می‌دهد. مشکل این‌جاست که او اساسا از زبان انگلیسی متنفر است، اما عشقِ رفتن به کانادا دارد. آرزویش اقامت در آن کشور است و آن‌طور که می‌گفت شرطش رسیدن به سطح بالایی در زبان انگلیسی و قبولی در آزمون تافلس یا همچو چیزی است.

من تصویر وضعیت همه انسان‌های امروزی را در او می‌بینم. انسان‌هایی که عاشق هدفی هستند، اما از ابزار و راه رسیدن به آن متنفرند. عاشق پول‌اند اما از شغلشان بیزارند. عاشق کسی هستند، اما از زندگی با او هراسان. می‌خواهند وکیل و پزشک و مهندس شوند، اما از درس و کتاب و دانش بدشان می‌آید.

این وضع کاملا در تقابل با آن حالت آرمانی یک زندگی خوب و سازنده است. زندگی شایسته انسانی این است که فرد هدفی در دوردست‌ها ندارد و به آن‌چه اکنون انجام می‌دهد خرسند است و از حال خود رضایت عمیقی دارد. به راهی که در آن پیش می‌رود عشق می‌ورزد و منتظر هیچ نتیجه‌ای نیست. خرسندی‌اش حالت منتظره‌ای ندارد و خوشی او به تعویق نمی‌افتد؛ زیرا با اولین گامی که در راه می‌گذارد، در واقع اولین گام را در مقصد گذاشته است. راه و مقصد او بر هم منطبق‌اند.

بدبختی بزرگتر آدم‌های امروزی این است که رنجشان تمامی ندارد و مرتب افزوده می‌شود. هدف دورتر می‌رود؛ موانع بیشتر می‌شوند و رسیدن را دشوارتر می‌کنند. راهِ طولانی تبدیل به ابزار شکنجه‌های دردناک‌تر می‌شود؛ گویی که با تنی سراسر زخمی بر جاده‌ای از خار و تیغ و تیشه و شیشه کشیده می‌شوند، مثل همین سعید.

آخرین باری که او را دیدم حالش اصلا خوش نبود. چشم‌هایش تنگ بود و سویی نداشت. خواست چیزی بگوید، اما لب‌هایش می‌لرزید. بعد از خاموشی سردی گفت:

«بعضی از قسمتای کانادا فرانسوی‌زبان هستن. طبق کاری که می‌خوام بکنم، باید برای اقامت در اونجاها اقدام کنم.»

«خب؟»

«باید یادگیری زبان فرانسه رو هم شروع کنم.»

به زمین نگاه می‌کرد و من به او و اولین دیدار به یادم آمد و کلمه gloomy را دیدم که در او آویخته بود.

  • علی غزالی‌فر


این‌طور هم نیست که رابطه من و فرزان محدود به کیک کشمشی و کلوچه روغنی باشد. اساسا دوستی از این چارچوب‌های تنگ مادی درمی‌گذرد و بسط پیدا می‌کند و همه زندگی را دربرمی‌گیرد.

یک شبی که روی تخت‌ها دراز کشیده بودیم و کف‌ دست‌ها را نزدیک غده‌های هیپوتالاموس گذاشته بودیم، آه کشیدم و درددل کردم که ای کاش دیوان حافظ کوچکی داشتم تا همیشه در جیبم می‌گذاشتم و این ایام سخت را با آن سرمی‌کردم. لحنم طوری بود که قصدم این نیست که فرزان چنین چیزی برایم تهیه کند. جواب او هم طوری بود که معلوم نبود که می‌داند منظورم چیست. من هم نشان ندادم که فهمیدم که او فهمیده منظورم چیست و هلّم جرّا. ما آدم‌ها اگر بخواهیم در کنار هم راحت زندگی کنیم باید به همین صورت عمل کنیم. بهترین فلسفه زندگی همین است؛ یعنی به روی خود و دیگران نیاوردن. ما باید تلاش کنیم که در زندگی از امور دیگران و به‌ویژه اطرافیان چیزی نفهمیم. اگر هم فهمیدیم، تلاش کنیم نشان دهیم که چیزی نفهمیده‌ایم.

باری، ابتدای هفته بعد که فرزان از منزل برگشت به من گفت: «چشماتو ببند!» می‌دانستم دوست خوبم به همراه خوردنی‌ها دیوان حافظ هم آورده. چشم‌هایم را بستم و دستم را باز کردم. همین‌که چیزی در آن گذاشت دهانم نیز باز شد. گرومپ! لمسش باعث شد که چشمان بسته‌ام نیم‌ذراع از حدقه بیرون بیاید. دیوان حافظی بود به سنگینی یک وزنه سربی.

بله قطع جیبی بود، اما با جلد نفیس از چرم ماموت و برگ‌های روغنی به ضخامت کاغذدیواری. قابی هم داشت به بزرگی یک کمد دیواری و به همان کلفتی. حتی معنا و محتوایش هم بر این حجم فیزیکی می‌افزود؛ دوزبانه بود. واضح بود که با همه این اعراض، این جسم از جهت عرض و عمق چه ابعادی پیدا می‌کند. همین‌که آن را در جیبم گذاشتم و دو قدم با آن راه رفتم، گروهبانِ پرسه‌زن، که نگاه تیز او مثل رادار می‌چرخید و هر مورد مشکوکی را شناسایی می‌کرد، مشکوک شد و آمد. «ای دل بشارتی دهمت؛ محتسب رسید.»

«آه‌های... چه بسته‌ای تو جیبت گذاشتی؟»

با رندی و مهربانی حافظ‌وار گفتم:

«سرکار عزیز فکر می‌کنید چیه؟ حدس بزنید!»

داد و نعره و فریاد و هوار بود که به آسمان رفت:

«من این‌قدر بی‌کار و بی‌عقل و بی‌عرضه نیستم که بشینم فکر کنم تا حدس بزنم یک سرباز چلغوز چی تو جیبش گذاشته. من دستور می‌دم اینو خوب بفهم من فقط دستور می‌دم و سرباز هم نشونم می‌ده که چی تو جیبش گذاشته.»

حرفش کاملا منطقی بود. پذیرفتم. درآوردم و نشانش دادم. افسوس‌کنان سری جنباند و لبی کج کرد و گفت:

«سربازی جای این چیزاس؟! کاری بش ندارم. خودت چوبشو می‌خوری.»

و خوردم. وقتی آن را درجیبم می‌گذاشتم، انگار که یک بلوک سیمانی در شلوارم جاسازی کردم. عملا نمی‌شد با آن تکان بخورم. هیچ به‌کارم نیامد و برای اولین‌بار حافظ نه‌تنها هستی مرا سبک نکرد، بلکه باری سنگین و گران بر دوشم و در جیبم نهاد.

فرزان هم فهمید چه دسته‌گلی به آب داده است. دو شب بعد باز هم روی تخت دراز کشیده بودیم.

«ببخشید دیگه. واقعا نمی‌خواستم این‌طوری بشه.»

«نه عزیزم. خیلی لطف کردی. خیلی خیلی چیز باارزش و نفیسی گرفتی. اما یه چیز کوچیک و ساده کافی بود.»

«منم دنبال همون بودم، اما نمی‌دونستم این یکی این‌طوریه.»

«چرا؟»

«وقتی می‌خریدمش ندیدمش چطوریه.»

«یعنی چی؟»

«یعنی این‌که اونو اینترنتی خریدم.»

معما حل شد. فرزان مهارت‌های خرید کتاب را بلد نبود. طبق بیان خودش سالی دو سه بار اقدام به خرید می‌کرد که نتیجه آن خرید یک عدد بود. با این حساب هر بار که به خرید می‌رفت نیم کتاب می‌خرید. بحث ما تا پاسی از شب اطراف این موضوع چرخید؛ زیرا به‌شوخی از من خواست که خرید کتاب را از منظر فلسفی برای او توضیح دهم.

بحث به اصل فلسفه کشید و مهندس فرزان فلسفه‌ندان انتقاد می‌کرد که کلی‌های فلسفی چه ربطی به این جزئیات دارد. به او گفتم کلیاتی که فیلسوفانی همچون ارسطو و ابن‌سینا و هگل از آنها حرف می‌زنند، تا خرخره در جزئیات فرورفته‌اند. حرف آنها این است که اگر مواجهه ما با عالم، شناختی باشد، نمی‌توان بدون کلیات چیزی فهمید. در فهم هر امر جزیی پای یک عنصر کلی به میان می‌آید. به همین دلیل کلی و جزئی همیشه باهم قاتی پاتی هستند. کلا امور جهان به‌هم ریخته‌اند و سروسامان دادن به آنها بدمصیبتی است. آخر، تقصیر فیلسوفان چیست که جهان و همه چیز آن این‌قدر قاراشمیش است؟ ثانیا وقتی بخواهیم همین نوع مواجهه معرفتی را با کارهای خودمان داشته باشیم، باز هم آن قصه کلیات تکرار می‌شود. هر کار جزیی که می‌کنیم، مبتنی بر یک قاعده کلی است. خرید کتاب نیز به همین صورت است. حساب و کتاب فلسفی دارد. در این‌باره چیزهایی گفتم که از آنها هیچ سردرنیاورد. فقط ذهن و زبان‌مان درد گرفت. عاقبت مغزمان را روی بالش گذاشتیم و بیهوش شدیم.

آن توضیح را به زبان فلسفی خلاصه می‌کنم:

خرید اینترنتی، خرید ایدئال و موردپسند "سوژه" دکارتی است، اما برای مثال "دازاین" هایدگری و "سوژه بدن‌دار" مرلوپونتی پا به کتاب‌فروشی می‌گذارند.

 

ادامه دارد...

  • علی غزالی‌فر


دوران پارتی‌بازی گذشته است. حالا باید به سراغ یافته‌های فوق‌پیشرفته بشریت رفت. پارتی یک رابطه قراردادی است و باید روابط پایدار زیستی و ژنتیکی برقرار کرد. چراکه وقتی همه پارتی داشته باشند، انگار هیچ‌کس پارتی ندارد. خب تعارض پارتی‌ها پیش می‌آید. این‌جا نیز همه برای همه چیز پارتی دارند و به همین دلیل به نتیجه نمی‌رسند. همه چیز هم یعنی همان مرخصی. خوشبخترین سرباز آن است که بیشتر از بقیه مرخصی تشویقی بگیرد و بدبخت کسی است که فقط مرخصی استحقاقی به او بدهند. از آن‌جا که به تعبیر ارسطو سعادت موضوع اصلی زندگانی انسان‌هاست، سربازها نیز حدیثی جز مرخصی ندارند. دور هم که جمع می‌شوند، می‌نالند که فلانی بعد از من آمد و قبل از من و بیشتر از من به مرخصی رفت.


بعدازظهر یک روز داغ و دراز تابستانی بود. دو روز مانده بود تا آفتاب غروب کند. گروهبان هم با دمپایی در محوطه پرسه می‌زد. طبق نشانه‌شناسی ما، دمپایی‌های گروهبان معنادار بود؛ یعنی همه آزاد هستند که راحت باشند. بچه‌ها در یک دیگ عمیق چای درست کردند. من اولین نفری بودم که سهم خودم را مطالبه کردم؛ با یک کاسه. لیوان نداشتم و فرزان برایم کاسه‌ای آورد که از آن هم به عنوان لیوان استفاده می کردم و هم به مثابه بشقاب. هر چیز قابل‌خوردنی را در آن می‌ریختم و محال بود پر شود. در واقع یک حفره بود؛ یک سیاه‌چاله زمینی. یک کلوچه را در یک‌ونیم لیتر چای تیلیت کرده بودم و می‌خوردم و به حرف‌های بچه‌ها گوش می‌دادم. به باور من «سخن گفتن جان کندن است و خوردن جان پروردن. بیشتر ببلع تا جان‌پرورده‌تر شوی!» همه از مظلومیت خود می‌نالیدند.

سعید آهی کشید: «جای من بودید چکار می‌کردید. تا حالا دوتا از بچه‌هامو از دست دادم.» بغض کرد و چای را بر زمین ریخت و رفت.

من به آدم‌ها بدبین هستم، از همه بیشتر به آدم‌های مظلوم. به سراغ منبع موثق اطلاعاتی‌ام رفتم.

فرزان گفت: «تا حالا خانمش دوبار بچه سقط کرده.»

«چندماهه بودن؟»

«به ماه نکشید. نطفه همون هفته دوم سوم می‌مرد.»

نطفه دوهفته‌ای را می‌توان مولکلول انسان هم نامید. اما وقتی کسی سرباز متأهل باشد با شانتاژ از آن یک مرگ تراژیک می‌سازد، وگرنه همه آدم‌ها به اندازه ماهی‌ها تخم‌ریزی می‌کنند. حساب کار دستم آمد. سعید چاچول‌بازترین سربازی بود که به عمرم دیدم. محال بود که برای شما اتفاق بدی افتاده باشد، اما هزار برابر آن سر سعید نیامده باشد. انگشت کوچک پای‌تان به پایه صندلی خورده؟ او  پایش را ازدست داده بود. شما پای‌تان را ازدست داده‌اید؟ او پنج جفت از پاهایش را قطع کرده‌اند. یکی از اقوامتان فوت کرده است؟ تمام خاندان او را تا ده دوازده پشت با نسل‌کشی قتل‌عام کرده بودند و قس علی هذا.

بدیهی بود که برای گرفتن مرخصی هم از این چاچول‌گری خود استفاده کند. بار اول به بهانه فوت پدربزرگش سه روز مرخصی گرفت. بعدا که فرزان به او اعتراض کرد، جواب داد: «دروغ که نگفته‌م. واقعا پدربزرگم فوت کرده، اما هشت سال پیش.»

آخرین مرخصی او برای جشن تولد فرزندش بود. پایش را در یک کفش کرده بود که برای یک‌سالگی فرزندش باید کلی کار انجام دهد. می‌خواست برای آن کودک کلاه‌بوقی بخرد و از او فیلم و عکس بگیرد تا او را برای موفقیت‌های آینده آماده کند.

«مطمئنم پسر من مهندس برق می‌شه و از خوشکلی کشته می‌ده.»

پیش‌بینی من آن است که پسرش حداکثر کاری که در زمینه برق انجام خواهد داد، فرو کردن شارژر تلفن‌همراه در پریز برق خواهد بود و از جهت خوشکلی نیز یک فاجعه زیبایی‌شناختی از آب درمی‌آید. بقیه والدین نیز فرزند خود را اسباب‌ِ بازی‌های ذهنی خود می‌کنند. اما واقعا فرزند به چه کار می‌آید؟


به اعتقاد من، هر کودکی که به دنیا می‌آید، منظری بدیع و بی‌بدیل گشوده به جهان و زندگی پا به عرصه وجود می‌گذارد. پدر و مادر از این سعادت بی‌نظیر برخوردارند که یک‌بار دیگر با فرزند خود جهان و زندگی را از آغاز تجربه کنند؛ آغازی که خود آنها حتی نتوانستد آن را به‌درستی بینند. کودک منظر خود را رایگان و راحت در اختیار والدین خود قرار می‌دهد، اما آنها غالبا به‌جای این‌که از آن بهره درستی بگیرند با موهومات مدرن و سنتی آن را تباه می‌کنند. آنها باید اجازه دهند و شرایطی فراهم آورند تا این منظر راه خاص خود را بیابد و ببالد و پرورده‌تر شود. اما متأسفانه ازپیش تکلیف آن را روشن کرده‌اند؛ توهماتی مدرن و سنتی در ذهن دارند که می‌خواهند با زور و دونگ در حلق بچه فرو کنند تا در نهایت به شکل صورت‌های موهوم ذهنی‌شان درآید. درحالی‌که اگر پدر و مادری عاشق سنت هستند، می‌توانند سنت را یک‌بار دیگر از منظر کودک خود بازبینی و بازخوانی کنند. این بازبینی بدیع، سنت را به‌روز و غنی‌تر می‌کند و باعث تداوم حیات حقیقی و سرزندگی آن می‌شود. مدرنیته هم از این منظر دیگر چیزی ایدئولوژیک نخواهد بود. اما خب انسان‌ها باید ضایع شوند. انسان را هم انسان ضایع می‌کند و چه کسی برای این کار شایسته‌تر از والدین؟

 

ادامه دارد...

  • علی غزالی‌فر