«معرفی میکنم: سامان. دانشگاه با هم آشنا شدیم.»
خوشبختانه سامان گرفتار یک بدبختی اساسی بود و اصلا میلی به خوردن نداشت. نفس راحتی کشیدم و صمیمانه دلم بهحالش سوخت. یک عالمه توت در جیبم ریختم و با شوق به قصه فرزان گوش دادم.
ماجرای سامان از این قرار بود که سال دوم دانشگاه عاشق دخترکی میشود بسیار خوب و نجیب همراه با ثروتی عظیم در جیب. خودروی شخصی او هم مزدا تری بود و حسابی با آن دور دور میکردند. همه چیز به خوبی و خوشی پیش میرفت و همه قول و قرارها و دیگر کارها را محکم کرده بودند که یکباره سروکله یک ابرخواستگار پیدا میشود. آن دخترک نیز مثل یک معشوق خوب و واقعی عمل کرد. یک لگد جانانه زد زیر جناب عاشق و سر او را چسباند به طاق اتاق. آن عاشق ضربه روانی بدی هم خورد و هر ماشین مزدا 3 را که میدید تمام خاطرات شیرین به یادش میآید و همه غمهای عالم به او هجوم میآورد و در جانش مینشست و ازین حرفها. از آن روز سامان شد نابسامان. هیچ تناقضی هم در کار نیست. سامان به حمل اولی شد نابسامان به حمل شایع. شوخی که نیست. پای یک عمر خوشی و تفریح و سفر و ساحل در میان است.
البته این بدعهدی و بیوفایی بیجواب نمیماند. آن دخترک هم عاقبت بدبخت خواهد شد، اما بدبختی در عین پولداری خیلی بهتر از بدبختی مفلسانه است. خیلی رمانتیک است که آدم با لوکسترین امکانات احساس تنهایی کند و روی تختی به بزرگی تشک کشتی اشک بریزد. آدم با دل شکسته در گرانترین کافهها آبمیوه طبیعی ملس بمکد و احساس پوچی کند، وضع بهتری دارد تا با لگن شکسته در جوب آب افتاده باشد. اولی مماس بر خوشبختی است و با چند صفحه کتاب و اندکی خودآگاهی و چند بیت شعر مثل این میفهمد حقیقت در درون خود اوست: «از که بگریزیم؟ از خود؟ ای محال!» اما دومی در جوب میماند و میپوسد و دفن میشود، مگر اینکه بخواهد به نیروانا برسد. درست است که ما نمیتوانیم خوشبخت شویم، اما لااقل میتوانیم بدبختیهای بهتر را انتخاب کنیم.
«خب حالا فلسفه در اینباره چی میگه؟»
«عرض کنم که از منظر فلسفی دوستی و دوست داشتن دو مقوله کاملا متفاوت است. هیچ لزومی ندارد آدم دوستش را دوست داشته باشد و قرار نیست با کسی که دوستش میدارد، دوست شود. اشتباه بسیاری از افراد این است که همینکه به کسی علاقمند شدند، بدو بدو میروند تا دست در گردن او بیندازند و با او خیلی دوست شوند. این اشتباه است؛ زیرا نباید نسبت به عواطفمان اینقدر خوشبین باشیم که آنها را اساس روابط پایدار قرار دهیم. بیشتر عواطف احمقانه است. مبتنی بر یک بدفهمی تمامعیار. آدم باید با کسی دوست شود که بتواند با او راحت و بدون تکلف سر کند و زندگی را بگذراند. بنابراین، تعداد دوستان یک شخص باید کمتر از کسانی باشد که آنها را دوست میدارد و نه مساوی. در بعضیها که بیشتر است. اینها بیچاره میشوند. ثانیا آدم وقتی کسی را دوست داشت، باید چشمانش را مثل جغد خوب باز کند تا بدیهای او را ببیند. در مقابل، وقتی با او دوست شد، تا جایی که امکان دارد، باید از بدیهای او چشمپوشی کند؛ شبیه خفاش. مثلا من و فرزان واقعا دوستان خوبی هستیم و بدون تکلف هر چیزی را که میآورد میبلعیم، اما علاقه خاصی به هم نداریم. چشمهایمان را هم به روی بدیهای یکدیگر بستهایم و تقریبا همدیگر را نمیبینیم. این درباره نسبت میان دوستی و دوست داشتن. رابطه عشق و ازدواج که بماند. یعنی بیربطترین چیزهای دنیا هستند. اما خب کو گوش شنوا. بله، عواطف خر است.»
این حرفها حقیقت امر بود و دقیقا به همین دلیل نباید میگفتم و نگفتم. حقیقت آخرین چیزی است که باید به آدمها گفت، اگر اساسا بنا باشد که گفته شود؛ زیرا آخرین چیزی است که میپذیرند، اگر اساسا قبول کنیم که میپذیرند. افکار بیشتر افراد یا آرزواندیشی است یا مظلومنمایی. فقط با این چیزها میتوانند خود را از دیگران متمایز کنند. و در مقابل دوست دارند آنها را تأیید و تشویق کنیم یا برایشان دل بسوزانیم. فقط لایک و کف و هورا یا اشک و فین و تکان دستمال سفید. من هم از این نوع اجناس چیزهایی در آستین داشتم.
«خب بنظرم نیمهی شیر لیوان پرو ببین! این وضعیت یک مزیت بزرگ داره.»
«چی؟»
«اینکه ماشینش مزدا تری بود.»
«خب؟»
«خب تصورشو بکن ماشینش پراید بود، اونوقت میخواستی چه خاکی به سرت کنی؟»
این هم یک پاسخ فلسفی بود، اگرچه از نوع رواقی.
بدجوری به من خیره شده بود. پلک نمیزد. برایم مهم نبود که چه فکری میکند. دستم را تا آرنج در پاکت فرو کردم و مشت پر از توت خشک را لای آروارهها گذاشتم.
ادامه دارد...