تأملات در فلسفه غیراولی

مشخصات بلاگ
تأملات در فلسفه غیراولی

۳ مطلب در آبان ۱۳۹۷ ثبت شده است


«معرفی می‌کنم: سامان. دانشگاه با هم آشنا شدیم.»

خوشبختانه سامان گرفتار یک بدبختی اساسی بود و اصلا میلی به خوردن نداشت. نفس راحتی کشیدم و صمیمانه دلم به‌حالش سوخت. یک عالمه توت در جیبم ریختم و با شوق به قصه فرزان گوش دادم.

ماجرای سامان از این قرار بود که سال دوم دانشگاه عاشق دخترکی می‌شود بسیار خوب و نجیب همراه با ثروتی عظیم در جیب. خودروی شخصی او هم مزدا تری بود و حسابی با آن دور دور می‌کردند. همه چیز به خوبی و خوشی پیش می‌رفت و همه قول و قرارها و دیگر کارها را محکم کرده بودند که یک‌باره سروکله یک ابرخواستگار پیدا می‌شود. آن دخترک نیز مثل یک معشوق خوب و واقعی عمل کرد. یک لگد جانانه زد زیر جناب عاشق و سر او را چسباند به طاق اتاق. آن عاشق ضربه روانی بدی هم خورد و هر ماشین مزدا 3 را که می‌دید تمام خاطرات شیرین به یادش می‌آید و همه غم‌های عالم به او هجوم می‌آورد و در جانش می‌نشست و ازین حرف‌ها. از آن روز سامان شد نابسامان. هیچ تناقضی هم در کار نیست. سامان به حمل اولی شد نابسامان به حمل شایع. شوخی که نیست. پای یک عمر خوشی و تفریح و سفر و ساحل در میان است.

البته این بدعهدی و بی‌وفایی بی‌جواب نمی‌ماند. آن دخترک هم عاقبت بدبخت خواهد شد، اما بدبختی در عین پولداری خیلی بهتر از بدبختی مفلسانه است. خیلی رمانتیک است که آدم با لوکس‌ترین امکانات احساس تنهایی کند و روی تختی به بزرگی تشک کشتی اشک بریزد. آدم با دل شکسته در گران‌ترین کافه‌ها آب‌میوه طبیعی ملس بمکد و احساس پوچی کند، وضع بهتری دارد تا با لگن شکسته در جوب آب افتاده باشد. اولی مماس بر خوشبختی است و با چند صفحه کتاب و اندکی خودآگاهی و چند بیت شعر مثل این می‌فهمد حقیقت در درون خود اوست: «از که بگریزیم؟ از خود؟ ای محال!» اما دومی در جوب می‌ماند و می‌پوسد و دفن می‌شود، مگر این‌که بخواهد به نیروانا برسد. درست است که ما نمی‌توانیم خوشبخت شویم، اما لااقل می‌توانیم بدبختی‌های بهتر را انتخاب کنیم.

«خب حالا فلسفه در این‌باره چی می‌گه؟»

«عرض کنم که از منظر فلسفی دوستی و دوست داشتن دو مقوله کاملا متفاوت است. هیچ لزومی ندارد آدم دوستش را دوست داشته باشد و قرار نیست با کسی که دوستش می‌دارد، دوست شود. اشتباه بسیاری از افراد این است که همین‌که به کسی علاقمند شدند، بدو بدو می‌روند تا دست در گردن او بیندازند و با او خیلی دوست شوند. این اشتباه است؛ زیرا نباید نسبت به عواطف‌مان این‌قدر خوشبین باشیم که آنها را اساس روابط پایدار قرار دهیم. بیشتر عواطف احمقانه است. مبتنی بر یک بدفهمی تمام‌عیار. آدم باید با کسی دوست شود که بتواند با او راحت و بدون تکلف سر کند و زندگی را بگذراند. بنابراین، تعداد دوستان یک شخص باید کمتر از کسانی باشد که آنها را دوست می‌دارد و نه مساوی. در بعضی‌ها که بیشتر است. اینها بیچاره می‌شوند. ثانیا آدم وقتی کسی را دوست داشت، باید چشمانش را مثل جغد خوب باز کند تا بدی‌های او را ببیند. در مقابل، وقتی با او دوست شد، تا جایی که امکان دارد، باید از بدی‌های او چشم‌پوشی کند؛ شبیه خفاش. مثلا من و فرزان واقعا دوستان خوبی هستیم و بدون تکلف هر چیزی را که می‌آورد می‌بلعیم، اما علاقه خاصی به هم نداریم. چشم‌های‌مان را هم به روی بدی‌های یکدیگر بسته‌ایم و تقریبا همدیگر را نمی‌بینیم. این درباره نسبت میان دوستی و دوست داشتن. رابطه عشق و ازدواج که بماند. یعنی بی‌ربط‌ترین چیزهای دنیا هستند. اما خب کو گوش شنوا. بله، عواطف خر است.»

این حرف‌ها حقیقت امر بود و دقیقا به همین دلیل نباید می‌گفتم و نگفتم. حقیقت آخرین چیزی است که باید به آدم‌ها گفت، اگر اساسا بنا باشد که گفته شود؛ زیرا آخرین چیزی است که می‌پذیرند، اگر اساسا قبول کنیم که می‌پذیرند. افکار بیشتر افراد یا آرزواندیشی است یا مظلوم‌نمایی. فقط با این چیزها می‌توانند خود را از دیگران متمایز کنند. و در مقابل دوست دارند آنها را تأیید و تشویق کنیم یا برای‌شان دل بسوزانیم. فقط لایک و کف و هورا یا اشک و فین و تکان دستمال سفید. من هم از این نوع اجناس چیزهایی در آستین داشتم.

«خب بنظرم نیمه‌ی شیر لیوان پرو ببین! این وضعیت یک مزیت بزرگ داره.»

«چی؟»

«این‌که ماشینش مزدا تری بود.»

«خب؟»

«خب تصورشو بکن ماشینش پراید بود، اونوقت می‌خواستی چه خاکی به سرت کنی؟»

این هم یک پاسخ فلسفی بود، اگرچه از نوع رواقی.

بدجوری به من خیره شده بود. پلک نمی‌زد. برایم مهم نبود که چه فکری می‌کند. دستم را تا آرنج در پاکت فرو کردم و مشت پر از توت خشک را لای آرواره‌ها گذاشتم.

 

ادامه دارد...

  • علی غزالی‌فر


برخلاف من که اینجا کسی را نمی‌شناسم و در غربت خوش می‌گذرانم ، فرزان همه را می‌شناسد و لذت می‌برد. من با این مشکلی ندارم. مشکل آن‌جایی شروع می‌شود که پای غریبه‌ها را به جمع ما باز می‌کند. من از غریبه‌ها خوشم نمی‌آید. آنها نیز بیست برابر از من خوششان نمی‌آید. اگر هم خوششان بیاید، من بیشتر از آنها فراری می‌شوم؛ زیرا همین امر را مجوزی می‌دانند برای این‌که راحت و بیشتر از خوراکی‌های ما بخورند.

بدبختی بزرگ آن‌جاست که فرزان از هر دو نفر ده نفر را می‌شناسد. اغراق نمی‌کنم. جدی می‌گویم؛ زیرا نه‌فقط خود افراد را می‌شناسد، بلکه از خویشان و خاندان آنها نیز کلی خبر دارد. اصلا همه را با تمام شاخ و برگ تیروطایفه‌شان می‌شناخت و هر کدام هم به دلیلی: اقوام مادرش، مشتری‌های پدرش، همسایه‌های قدیمی، همکلاسی‌های دبیرستان، هم‌باشگاهی، دوست پسرخاله‌اش، داماد دوست همسایه هم‌خوابگاهی دوران دانشگاه و غیره.

برای این‌که پای آنها را به سفره ما باز نکند، فقط هنگامی که متحرک بودیم اجازه می‌دادم حرف آنها را پیش بکشد. در بقیه مواقع فقط درباره مسائل ماهوی صحبت می‌کردیم. مثلا یک روز گردان داشت از مراسم صبح‌گاه برمی‌گشت و همه نظم گروهان‌ها را آش‌ولاش کرده بودیم. برای همین فرزان کنار من راه می‌رفت، وگرنه میان ما 14 ردیف فاصله بود. با لوله کلاش به ران پای او ضربه زدم و برای شوخی پرسیدم:

«اون پسر قدکوتاهِ پاپرانتزی رو می‌بینی؟»

«خب؟»

«می‌شناسیش؟»

«آره. حامد احسانی. عمه‌ش همسایه ما بود. شوهرش نظامیه. البته حالا بازنشسته شده. پسر کوچیکشون معلوله. میگن بچه که بود میره زیر ماشین و سرش ضربه می‌خوره. این قصه رو ساختن که نگن عیبش مادرزادی بوده. آخه وضعش خرابتر از اینه که ماشین به کله‌ش بخوره.»

لذت حرف زدن درباره مردم را در سربازی کشف کردم. فوق‌العاده است و بسیار مفید. حسرت می‌خوردم که دوران دانشجویی را با بحث‌های انسان‌شناسی انتزاعی ضایع کردیم. انسان‌شناسی اگزیستانسیال همین است. برای همین همیشه پابه‌پای فرزان می‌رفتم.

«کلا چطوریه؟ زندگی‌شو میگم. چی‌کار می‌کنه؟»

«هیچ. بیچاره فقط تو خونه‌س. چند کلمه ساده مثل سلام و پول و نون و ماست و ازین چیزا بلده. البته یادش دادن خرید کنه. بش پول میدن اونم میره به مغازه‌ها. فروشنده‌های محل میشناسنش. نونوایی هم که میره همه کارشو راه می‌ندازن. زود بش نون میدن و برمیگرده خونه. بدبختی که میگن همینه.»

بدبختی؟ بگو چه سعادتی! این زندگی آرمانی من است. آن کلمات ساده حداکثر کاربرد مفید زبان است. حالا هر کسی هم طبق طبع و پسندش دو سه کلمه دیگر اضافه کند. بقیه‌اش وراجی است. چه سعادت بزرگی ‌که آدم بدون صف نان بگیرد! او که حس بدی ندارد. خانواده‌اش هم نهایت استفاده را از او می‌کنند. امروزه کدام فرزندی این‌قدر به والدینش خدمت می‌کند؟ گذشت، اما هر خانواده دهه شصتی باید دست‌کم یکی از فرزندانش را زیر ماشین می‌انداخت یا او را در حیاط می‌خواباند و با پیکان از روی سرش رد می‌شد. من که خودم داوطلب می‌شدم و مغزم را دودستی زیر چرخ می‌گذاشتم. با شناختی که از جمجمه خودم دارم، حتی با یک ضربه خوب مگس‌کش هم نتیجه موفقیت‌آمیز می‌شد. به اعماق ناهشیاری فرو می‌رفتم و تبدیل می‌شدم به یک زامبی خوشبخت؛ دقیقا متضاد چیزی که بعدها به سرم آمد.

در آن روزگار داشتن چنین فرزندی نعمت بزرگی بود. نانوایی‌ها کم بود و نان ارزان و نان‌خور فراوان. رفتن به نانوایی کابوسی بود هولناک و ویرانگر. باید یک کُماندوی تمام‌عیار می‌بودیم. نیاز به عملیات چریکی بود تا از آن صف‌ها دست پر برگردیم. صف‌های شلوغ نانوایی‌های آن دوران هنگامی که نانوا اعلام می‌کرد خمیر تمام شده و دیگر کسی در صف نایستد، شبیه بازار بورس نیویورک در ساعات خریدو فروش نفت خاورمیانه می‌شد. دست‌ها و انگشت‌ها بود که بازوبسته می‌شد و همراه با نعره‌ها به هوا می‌رفت. «فقط پنج‌تا... چهارتا... تو رو خدا مهمون داریم.»

روز جمعه‌ای نزدیک غروب گوشه دنجی نشسته بودیم و خورشید روبه‌زوال را در افق تماشا می‌کردیم که یک دایره کامل قرمزرنگ بود. شبیه یک نعلبکی پر از آب انار بود. بهترین زمان برای استتار بود. کسی ما را نمی‌دید و ما هم راحت دم دست خود را می‌دیدیم. فرزان یک کیلو توت خشک تازه و خوشمزه آورده بود و لازم بودم همان موقع کلکش را بکنیم؛ زیرا اگر می‌ماند قطعا به غارت می‌رفت. این‌جا هیچ امیدی به آینده نیست. باید در حال زندگی کرد و هر چه گیرت آمد فوری در اعماق معده جای دهی. اینجا درباره آکل و مأکول هیچ شبهه‌ای در کار نیست. یقین محض است. همه آکل. ما هم با همه وجود توت خشک می‌خوردیم و چرت و پرت می‌گفتیم. واقعا لذت می‌بردیم.

ناگهان غریبه‌ای پیدا شد و مستقیم آمد کنار ما نشست. من از بیم تعارف و مشارکت اوقاتم خیلی تلخ شد. ولی فرزان بدش نیامد. توت خشک برای او حکم تخمه آفتاب‌گردان را داشت.

 

ادامه دارد...

  • علی غزالی‌فر


خواب. خواب. آن‌قدر کمبود خواب دارم که گاهی خوابِ خواب می‌بینم. خواب می‌‌بینم که خوابیده‌ام. از میان همه بدبختی‌های بدن این‌ یکی غیرقابل تحمل است. سربازی واقعا چیز بدی نیست اگر بگذارند روزی بیست ساعت بخوابم. قبل‌ها مشکل بیداری داشتم. در رختخواب ذهنم عمدا به اوج هشیاری می‌رسید. تبدیل می‌شد به ابرآگاهی کیهانی. باید کتاب‌خانه‌ام را مرور می‌کردم تا بلکه پلک‌هایم سنگین شود. اما حالا همین‌که سرم را روی بالش می‌گذارم، صفر ثانیه بعد در خوابم. چه خوابی؟ مغزم شات‌داون می‌شود. وقتی بیدار می‌شوم باید با کلی فلسفه‌ورزی بفهمم که «من هستم». بعد هم باید مکان و زمان را کشف کنم. کلی راه است تا تبدیل شوم به یک سوژه انضمامی.


شبی زود بیدار شدم. دمپایی به‌پا رفتم به محوطه پشت آسایشگاه. آرام گام برمی‌داشتم. تلق... تلوق.

نگاهم به آسمان بود. قرص ماه کامل بود و پایین بود و درخشان بود. برگ‌ درختان در نسیم ‌پریشان بود. نور ماه از لابه‌لای آنها تابان بود. از لای شاخه‌ها می‌گذشت و تکه‌تکه می‌شد و بر من می‌ریخت و روی زمین لرزان بود. در آن سکوت و خلوت و تنهایی، باطن عالم به سطح آمده و جوشان بود... . فوران معنای جهان بود.

وقتی که برکه‌ای آرام است، عمق و سطح آن بر هم منطبق می‌شود. همه چیز شفاف  است می‌شود تأملاتی ژرف در باب جهان کرانمند و مطلقِ بی‌کران آغاز کرد...

«آه‌های، اونجا چه غلطی می‌کنی؟ داری سیگار می‌کشی؟»

گروهبان بود. ظاهر و باطن عالم را به‌هم ریخت و تِنگید در تأملات ژرف درباره جهان کرانمند و مطلقِ بی‌کران.

«نه سرکار، الان موقع سیگار نیست. نصف شب فقط شیشه می‌کشم.»

«خفه شو خیارشور! بدو برو همه رو بیدار کن تا نیومدم آسایشگاهو رو سرتون خراب کنم.»

«چشم.»

تلق تلوق تلق تلوق تلق تلوق...

وارد آسایشگاه که شدم تازه فهمیدم چه مصیبتی است. چهار ردیف بیست‌تایی از تخت‌های دوطبقه. گروهان ما دقیقا 157 نفر بود. باید 156 سرباز فراخ و فرسوده و در رؤیا غنوده را بیدار می‌کردم. چگونه؟ پارتی‌بازی کردم. مستقیم رفتم سراغ فرزان.

اولین روز که نزدیک بود بخاطر کیفیت غذا در مغاک نیستی سقوط کنم، با تعارف کلوچه‌های خوشمزه مرا نجات داد. می‌گویم کلوچه، به‌خاطر ماده و مزه، وگرنه از جهت صورت شبیه سوسیس بود. در سطحش کنجد و باطنش پر از کشمش. بی‌نهایت چرب و شیرین. هر چه می‌آورد، به‌طرز هولناکی خوشمزه بود. یک بار پرسیدم:

«اینا رو از چی درست می‌کنن؟ از گوشت فرشته‌ها؟»

خندید:

«نه، یه چیز بهتر: روغن حیوانات. خامه طبیعی هم بش اضافه می‌کنیم.»

بعد گفت که پدرش مغازه پخت و پخش این نوع شیرینی‌ها را دارد. ربطی به سربازی ندارد. واضح است که باید او را دوست می‌داشتم. در سربازی؟ خب من عاشقش شدم. پسر نازنینی است. اگر زمانی پدربزرگ شدم، دوست دارم نوه‌ام یک همچو چیزی باشد. گو این‌که همین حالا نیز تفاوت سنی ما در همان حدود است.

وقتی به تختش رسیدم، زیر لب غر زدم:

«تو رو خدا نگاش کن! این چه طرز خوابیدنه پسر؟»

دست‌ها و پاهایش را تا حد امکان از هم باز کرده بود و چون دمر خوابیده بود، دقیقا یک علامت ضربدر شده بود. انگیزه‌ام برای بیدار کردنش بیشتر شد.

لبه تخت نشستم و دستم را روی شانه راستش گذاشتم و با مهربانی او را صدا زدم:

«فرزان؟... فرزان جان، وقت بیدارباشه... نمی‌خوای بیدار شی؟... فرزان؟»

ناگهان سرش را بالا آورد و به سمت من چرخید. چهره‌اش وحشت‌زده بود. انگار من کابوس بودم.

«تو رو خدا منو اذیت نکنین. تو رو خدا... من دو هفته‌س مادرمو ندیدم.»

دوباره برگشت به حالت اول. سرش را در بالش فرو کرد و شروع کرد به گریه کردن:

«ناراحتم. می‌خوام برگردم خونه. می‌خوام پیش مادرم باشم.»

طبیعی‌ست. دیوانه شده بود.

به مهربانی خودم ادامه می‌دادم که صدای ناله لولای در بلند شد. دیدم گروهبان آرام و آهسته پا به آسایشگاه گذاشت. کف دستش را به دیوار مالید و نورافکن‌هایی را روشن کرد که نورشان خورشید را هم کور می‌کرد. وسط آسایشگاه ایستاد و دست در جیب کرد و سوتش را بیرون کشید. آن را به دهان گرفت. چیزی بود بی‌نهایت کوچک. تقریبا صفر. یک نقطه. جوهر فرد بود. نوعی مُناد. اتم هستی.

با خود و در خویش اندیشیدم:

«بمب هیدروژنی بر زبان گروهبان منفجر می‌شود.»

در آن دمید و قارچ انفجار، گر گرفت و افلاک و آسایشگاه را منهدم کرد. اصلا خود بیگ بنگ بود. انفجاری عظیم که از هیچ ناشی می‌شد. سرباز بود که چپ و راست می‌شد و همه به هم می‌خوردند.

آن‌جا بود که من بزرگترین ایثار عمرم را انجام دادم. نمی‌گویم خودپسندی و خودخواهی را پشت سر گذاشتم. خیر، فراتر از این حرف‌ها بود. خود کوناتوس را زیر پا گذاشتم؛ زیرا دو دست بیشتر نداشتم. با آنها گوش‌های فرزان را گرفتم. موج‌های صوتی انفجار وحشیانه به ما هجوم آوردند و در اطراف ما چرخیدند و عاقبت از پوست و گوشت و استخوان دست‌هایم رد شدند و داخل گوش فرزان رفتند. پرده صماخ او را دریدند و به مغزش رسیدند و آن را پریشان کردند و از چشمانش بیرون زدند. به دیوار خوردند و بر زمین ریختند و رفتند. فرزان وحشت‌زده با چشمان دریده برگشت. ناله‌ای کرد و سرش محکم به سینه‌ام خورد و کمرم به میله تخت اصابت کرد. از جا پرید و پابرهنه به سوی کمدش دوید.

با یک دست سینه و با دیگری کمرم را می‌مالیدم که گروهبان بالای سرم آمد:

«حتی بلد نیستی اینا رو هم از خواب بیدار کنی. پس تو دانشگاه چی یادتون دادن؟»

ملامت کرد و رفت.

مثل همیشه در مسیر پیشروی به سوی خیر و خوبی در اولین قدم متوقف شدم.

  • علی غزالی‌فر