تأملات در فلسفه غیراولی

مشخصات بلاگ
تأملات در فلسفه غیراولی

۴ مطلب در مهر ۱۳۹۶ ثبت شده است


سیاست به‌قدری بسط یافته که همه افراد جامعه را درگیر خودش کرده است. بسیاری نیز می‌خواهند در این درگیری فعال و خلاق باشند. آنها نمی‌خواهند از نظر فکری فریب بخورند و از جهت عملی منفعل شوند. لذا تلاش می‌کنند که حضوری قوی و جدی در عرصه فعالیت‌های سیاسی داشته باشند. در این‌جا نکته مهمی وجود دارد.

ما که در دوران مدرنیته متأخر به‌سر می‌بریم نباید گمان کنیم که فعالیت سیاسی فقط نزاع برای رسیدن به جایگاهی در شبکه قدرت حاکمیت است. فتح قله حکومت تنها راه کنش سیاسی نیست؛ زیرا قدرت از تمرکز و انحصار خارج شده و خرده‌قدرت‌های متعددی وجود دارد. بر این اساس، امروزه انجام بسیاری از کارهای خرد و کوچک نوعی کنش سیاسی فعال است، حتی در عرصه خصوصی و زندگی شخصی. در یک کلمه: سبک زندگی فردی.

هر سیاستی قطعا برای شهروندانش نوعی شیوه خاص از زندگی را تحمیل یا تجویز می‌کند. رابطه میان سیاست و سبک زندگی هم یک‌طرفه نیست، بلکه دوطرفه و دیالکتیکی است؛ یعنی همان‌طور که سیاست نوعی سبک زندگی را تحمیل یا تجویز می‌کند، سبک زندگی نیز سیاست خاصی را اقتضا می‌کند. یک سبک زندگی برای بقا و استمرار خود نیاز به یک سیاست خاص دارد. بنابراین تغییر سبک زندگی شهروندان، در طولانی‌مدت، اثری پایدار و ماندگار بر سیاست خواهد داشت و آن را دگرگون خواهد کرد.

هر کسی در امور زندگی دست از تقلید و تکرار بردارد و تلاش کند در مسائل گوناگون زندگی‌اش سبک زندگی خاص خود را خلق کند، در واقع دست به یکی از جدی‌ترین کنش‌های سیاسی زده است. خلاقیت در حوزه خصوصی و نوآوری در انجام کارهای شخصی نوعی فعالیت سیاسی بنیادی است که نتایج اجتماعی قهری و طبیعی در پی خواهد داشت.

در این میان، کارهای کوچک بسیاری وجود دارد که مصداق چنین چیزی است: برنامه‌ریزی معقول، استفاده خردمندانه و گزینشی از فضای مجازی، شناسایی کتاب‌های خوب و بد، مطالعه‌ی خوبِ یک کتابِ خوب، یادگیری تکنیک‌های مطالعه، آموختن مهارت‌های گفتگو، آشنایی با زبان خارجی، فراگرفتن تفکر انتقادی، ترجیح تاریخ بر اخبار روزمره، داشتن ذوق هنری و رفتن به سراغ شاهکارهای هنری و، در کنار همه این‌ها و دیگر چیزها، داشتن یک دوست خوب و خردمند. بودن با چنین دوستی نه‌تنها باعث تسهیل این امور می‌شود، بلکه نتیجه و فایده آن‌ها را نیز چندبرابر می‌کند.

  • علی غزالی‌فر


پاییز با این سرعتی که در پیش گرفته است، خودش را زود تمام خواهد کرد. این فصل تا پیش از این دیگران را مجنون می‌کرد، اما حالا خودش پاک دیوانه شده است. دیگر خودش نیست. امروز زمستانی شده بود. حتی باران هم بارید. چند بار. قطع و وصل می‌شد. در طول روز ابری بود و من یقین داشتم منتظر است به کوچه پا بگذارم تا مثل سیل بر سرم آوار شود. اما باید بیرون می‌رفتم، ولی آن چتر شکسته را پیدا نکردم. وانگهی درست نبود که تشت یا قابلمه روی جمجمه بگذارم. مثل خود آسمان مردد بودم، تا اینکه نزدیک غروب چندبار غرید و بارید. عاقبت در خانه ماندم و در وقت اضافه فیلم کوتاهی دیدم. فیلم بدی نبود اما خیلی مزخرف بود؛ رنگارنگ و پر از حرف و سروصدا و چیزهای قلمبه‌سلمبه. همه چیز را می‌ریخت در چشم و گوش و حلق و بینی ببینده. همه حواس از کار می‌افتاد. جا برای هیچ ادراک خلاقانه‌ای نمی‌گذاشت و خیال را فلج می‌کرد. به یاد ردولف آرنهایم افتادم.

از نظر این نظریه‌پرداز نامدار فیلم، یکی از مهمترین ویژگی‌های فیلم خوب آن است که امور غیردیداری را به صورت دیداری در می‌آورد. برای مثال در فیلم مشهور "بارانداز نیویورک" به کارگردانی یوزف فن اشترنبرگ (1894-1969)، صدای شلیک اسلحه با برخاستن ناگهانی دسته‌ای از پرندگان هراسان نشان داده می‌شود. بارانداز نیویورک یک فیلم صامت است که محصول سال 1928 بود.

بر این اساس، نظریه‌پردازانی همچون آرنهایم ظهور فیلم ناطق و بعدها رنگی‌شدن فیلم و اضافه‌کردن موسیقی را نه‌تنها سقوط و انحطاط فیلم، بلکه نابودی این هنر به شمار آورده‌اند. از نظر آنان ارزش هنری فلیم در این است که تجربه بصری انسان را غنی و قوی می‌کند. در مقابل، کسانی تلاش کرده‌اند نشان دهند که این عوامل منافاتی با چنین چیزهایی ندارد.

نکته جالب آن‌که روزگار شوخی بدی با آرنهایم کرد. او را آنقدر زنده نگه داشت تا فیلم‌هایی را جلوی چشمانش بیاورد با انواع جلوه‌های صوتی و تصویری و رنگی پیچیده و شگفت‌انگیز. کاش می‌مرد و این صحنه‌ها را نمی‌دید! اما نمرد. ماند و زجر کشید و عاقبت در سال 2007 درگذشت. او در سال 1904 به‌دنیا آمده بود. صدوسه سال عمر کرد.

  • علی غزالی‌فر


همیشه و همه‌ جا امور نامعقول  در زندگی آدمیان حضور داشته است. اما تا وقتی وضعیت وخیم نباشد، جریان زندگی مختل نمی‌شود. حال وقتی در جایی یک امر غیرعقلانی خیلی فربه شود، برخی اندیشمندان به فکر می‌افتند که با آن مقابله کنند. طبعا سلاح آنان نیز عقلانیت است. چیزی دیگری هم ندارند. متفکران گمان می‌کنند دوا یا سلاح مورد نیاز برای مقابله با امور نامعقول عقلانیت است. اما این گمان توهمی بیش نیست؛ زیرا امر نامعقول در برابر هر گونه عقلانیتی رویین‌تن است و هیچ آسیبی نمی‌بیند. هیچ عقلانیتی از پس امور نامعقول بر نمی‌آید. در برابر امور نامعقول هیچ استدلالی کارگر نیست. نشان‌دادن عدم‌انسجام آن هم راه به‌جایی نمی‌برد. گوشزدکردن پیامدهای بد و ناهنجار هم سودی ندارد. و از قضا همه این موارد خوراک غیرعقلانیت می‌شود و آن را پروارتر می‌کند.

تنها کاری که عقلانیت می‌تواند انجام دهد آن است که از همان ابتدا مانع شکل‌گیری و ظهور نابخردی شود. نابخردی همچون غول چراغ است که به‌راحتی، با اندکی حزم و احتیاط، می‌توان آن را در چراغ محبوس نگه داشت، اما اگر، به‌خاطر کنجکاوی یا ماجراجویی، بیرون کشیده شد، دیگر نمی‌توان آن را به حالت اول باز گرداند.

ناراحت و متأسفم که این نکته را می‌گویم، اما واقعیت همین است که امور نامعقول محصول خردمندان است. کدام خردمندان؟ خردمندان آرمان‌گرایی که بدون توجه به پیامدهای دور و طولانی‌مدت آرمان‌های خود، آن‌ها را تبلیغ می‌کنند و رواج می‌دهند. تمامی امور نامعقول پیامدهای آرمان‌گرایی است. هر آرمانی چنین فرزندانی خواهد زایید و این‌ها از همان تغذیه می‌کنند. خیلی دوست دارم که مثال‌ها و مصادیق این مطلب را ذکر کنم، اما زبان را در دهان نگه می دارم و چیزی نمی‌گویم. سخن سربسته می‌گویم.

  • علی غزالی‌فر


اوائل پاییز هوا هنوز معقول است و انسان را هوایی نمی‌کند. آدم وقتی در پارک قدم می‌زند نه برگ زردی بر سر و شانه‌اش می‌افتد و نه برگ مرده‌ای زیر پایش با خش‌خش خشکی خورد می‌شود. وقتی این چیزهای کوچکِ رنگیِ تکراری و قدیمی نباشد، احساسات کهنه و عواطف گذشته انسان که در حفره‌های وجودش به خواب رفته‌اند، بیدار نمی‌شوند تا از درونش همچون اشباحی غریب یورش آورند. نه، اصلا انگار که همه آن احساسات و عواطف در خود اشیاء بیرونی ضبط شده‌اند؛ در رنگ‌ها و بوها و صداها. حافظه آدمی با سیم‌هایی نامرئی به اشیاء بیرونی وصل شده است. پاییز فصل تناسخ رویدادهای زندگی‌ست. آن‌چه در گذشته ناتمام مانده در ذره‌ذره‌ی رنگ‌های پاییزی حلول می‌کند و به سراغ شخص می‌آید. اما بدون آن‌ها اینک قدم‌زدنی در خلأ و انسان معلق در زمان و مکان.


تازه از سر کار برگشته بود. من هم کاری نداشتم. تا غروب وقت بود و من آرام قدم می‌زدم، اما او مجبورم می‌کرد سریع‌تر حرکت کنم تا به او برسم. از گذشته می‌گفت؛ از سال‌هایی که اینک فقط چند تکه خاطره مبهم از آن‌ها در حافظه ما ته‌نشین شده بود و گوشه‌های آن‌ها پریده بود و حالا ناقص هم شده بودند. او مرتب در میان آن تصاویر عقب می‌رفت. به نوجوانی رسید و می‌خواست به کودکی‌اش بازگردد که یک‌باره جهید و به فرزندش رسید. لبخندی و زیر لب هی‌هی‌کنان:


-     - منکری نبود که نکردم. خب البته پدر من هم ساده بود. خیلی ساده بود، اما من همه چیزو یاد گرفته بودم. حالا دارم به این فکر می‌کنم که چند سال دیگه پسرم چطوری می‌خواد منو بپیچونه! خیلی باهوشه و کارهاش برام جالبه، اما از همین حالا دستشو می‌خونم.

-          - چقدر ساده‌ای!

-     - کاشکی ساده بودم و راحت می‌شدم. مشکلات من مال اینه که خودم از همه مارموزتر بودم. بدترین چیزی که در ذهن آدم می‌گذره اینه که ذهن بقیه رو بخونه. زندگی زشت میشه. مثل این میمونه که در یک بازی، ذهن طرف مقابلو کامل بخونی. خب اون بازی دیگه بازی قشنگی نمیشه. اگر همیشه بخوای اینطوری برنده بشی، دیگه لذتی نداره. آخ! از بچگی بد مارمولکی بودم.

-          - در جزئیات و کارها مارمولکی اما در کلیات و فهم پدیده‌ها ساده‌ای.

-          - تنها چیزی که تو خون من نیست، سادگیه.

-     - قدرت درک انسان محدوده. فهم انسان نمی‌تونه در همه چیز رسوخ کنه. با هزار تومن پول فقط یه پاکت چیپس می‌تونی بخری یا یه بسته بسکبیت.

-          - من در مورد همه مسائل خودم و اطرافم مارموز بودم.

-          - همین مطلبی که در مورد پسرت میگی سادگیتو نشون میده.

-     - کاشکی اینطور بود که تو میگی تا مثل پدرم راحت بودم. پدرم اگر از من سر در می‌یورد، آب خوش از گلوش پایین نمی‌رفت. کاش منم برای پسرم اون‌جور پدری می‌شدم.

-          - اون‌جور پدروپسری تاریخش گذشت.

-          - خب منم نگران همینم. نگران بازی‌های دزدوپلیس و مخفی‌کاری‌های پسرم هستم.

-          - نگران این چیزام نباش. تاریخ این بازی‌ها هم گذشته.

-          - مگه این‌که پسرم ماست و سیب‌زمینی و پفک و یا همچین چیزی باشه. تو نمی‌دونی چه موجودیه!

-          - می‌فهمم چی میگی، اما تو متوجه اوضاع جدید نیستی.

-          - منظورت چیه؟

-          - پسر! تو فکر می‌کنی وقتی پسرت بزرگ بشه، مارموزبازی درمیاره و تو رو دور میزنه؟

-          - خب... خب پس چی؟

-          - خب معلومه. پسرت همه حرفارو تو روی خودت می‌زنه و همه کارها رو جلوی چشمت انجام میده...


حرفم را به دندان گرفتم و پشت سرش رفتم. چشمم افتاد به لکه تیره بزرگی که روی پیراهن آبی او نقش بسته بود. وقتی دونده‌ از کنارم گذشت، سر جای خودم بازگشتم. خواستم دنباله حرفم را بگیرم که ایستاد و بازوی چپ مرا گرفت. به طرفم چرخید و به من خیره شد. خطوط افقی پیشانی‌اش را می‌دیدم. چند ثانیه سکوت و بعد:


-          - خب؟ چه اتفاقی میوفته؟ چی میشه؟ اوضاع جدید چیه؟ ها؟

-     - خب می‌دونی... منظورم اینه که در آینده منکرات تو برای پسرت جزو امور عادی و طبیعی زندگیشه. ارزش‌ها زیرورو میشه. اون تو رو دور نمی‌زنه. یعنی قصد بدی نداره. اصلا این کارا لازم نیست. چون یه ذهن دیگس. یه چیز دیگس. اون مشکلی نداره. یعنی برات مشکلی درست نمی‌کنه. اما خب چطور بگم؟ تو باید خودتو – ذهن خودتو – خیلی تغییر بدی و با اون هماهنگ کنی. البته نمی‌دونم. یعنی مطمئن نیستم. شایدم این‌طور نشه. کی می‌دونه؟ اصلا بگذریم. بی‌خیال!


چیزی نگفت. دستش افتاد. چشم‌هایش را از من گرفت. به زمین نگاه کرد. چرخید و آهسته به قدم‌زدن ادامه داد. با یک جست به او رسیدم. پس از چند گام، به سنگ کوچکی آرام لگدی زدم و روی چمن‌های سمت راست افتاد. دو قدم جلوتر خم شد و پاکت آب‌میوه‌ای را بلند کرد و در سطل زباله انداخت.


-          - آب‌میوه می‌خوری یا بستنی؟

-          - هیچ‌کدوم. من ذرت‌مکزیکی دوست دارم. این روزا بساطش راه افتاده.


به سمت چپ راه کج کردیم و از پارک بیرون زدیم. از دوردست‌ها صدای هولناک و جانکاهی به گوش می‌رسید. گوومممم... گوومممم.

  • علی غزالی‌فر