اوائل پاییز هوا هنوز معقول است و انسان را هوایی نمیکند. آدم وقتی
در پارک قدم میزند نه برگ زردی بر سر و شانهاش میافتد و نه برگ مردهای زیر
پایش با خشخش خشکی خورد میشود. وقتی این چیزهای کوچکِ رنگیِ تکراری و قدیمی نباشد،
احساسات کهنه و عواطف گذشته انسان که در حفرههای وجودش به خواب رفتهاند، بیدار نمیشوند
تا از درونش همچون اشباحی غریب یورش آورند. نه، اصلا انگار که همه آن احساسات و
عواطف در خود اشیاء بیرونی ضبط شدهاند؛ در رنگها و بوها و صداها. حافظه آدمی با
سیمهایی نامرئی به اشیاء بیرونی وصل شده است. پاییز فصل تناسخ رویدادهای زندگیست.
آنچه در گذشته ناتمام مانده در ذرهذرهی رنگهای پاییزی حلول میکند و به سراغ
شخص میآید. اما بدون آنها اینک قدمزدنی در خلأ و انسان معلق در زمان و مکان.
تازه از سر کار برگشته بود. من هم کاری نداشتم. تا غروب وقت بود و من
آرام قدم میزدم، اما او مجبورم میکرد سریعتر حرکت کنم تا به او برسم. از گذشته میگفت؛
از سالهایی که اینک فقط چند تکه خاطره مبهم از آنها در حافظه ما تهنشین شده بود
و گوشههای آنها پریده بود و حالا ناقص هم شده بودند. او مرتب در میان آن تصاویر
عقب میرفت. به نوجوانی رسید و میخواست به کودکیاش بازگردد که یکباره جهید و به
فرزندش رسید. لبخندی و زیر لب هیهیکنان:
- - منکری
نبود که نکردم. خب البته پدر من هم ساده بود. خیلی ساده بود، اما من همه چیزو یاد
گرفته بودم. حالا دارم به این فکر میکنم که چند سال دیگه پسرم چطوری میخواد منو
بپیچونه! خیلی باهوشه و کارهاش برام جالبه، اما از همین حالا دستشو میخونم.
- - چقدر
سادهای!
- - کاشکی
ساده بودم و راحت میشدم. مشکلات من مال اینه که خودم از همه مارموزتر بودم.
بدترین چیزی که در ذهن آدم میگذره اینه که ذهن بقیه رو بخونه. زندگی زشت میشه.
مثل این میمونه که در یک بازی، ذهن طرف مقابلو کامل بخونی. خب اون بازی دیگه بازی
قشنگی نمیشه. اگر همیشه بخوای اینطوری برنده بشی، دیگه لذتی نداره. آخ! از بچگی بد
مارمولکی بودم.
- - در
جزئیات و کارها مارمولکی اما در کلیات و فهم پدیدهها سادهای.
- - تنها
چیزی که تو خون من نیست، سادگیه.
- - قدرت درک
انسان محدوده. فهم انسان نمیتونه در همه چیز رسوخ کنه. با هزار تومن پول فقط یه
پاکت چیپس میتونی بخری یا یه بسته بسکبیت.
- - من در
مورد همه مسائل خودم و اطرافم مارموز بودم.
- - همین
مطلبی که در مورد پسرت میگی سادگیتو نشون میده.
- - کاشکی
اینطور بود که تو میگی تا مثل پدرم راحت بودم. پدرم اگر از من سر در مییورد، آب
خوش از گلوش پایین نمیرفت. کاش منم برای پسرم اونجور پدری میشدم.
- - اونجور
پدروپسری تاریخش گذشت.
- - خب منم
نگران همینم. نگران بازیهای دزدوپلیس و مخفیکاریهای پسرم هستم.
- - نگران
این چیزام نباش. تاریخ این بازیها هم گذشته.
- - مگه اینکه
پسرم ماست و سیبزمینی و پفک و یا همچین چیزی باشه. تو نمیدونی چه موجودیه!
- - میفهمم
چی میگی، اما تو متوجه اوضاع جدید نیستی.
- - منظورت
چیه؟
- - پسر! تو
فکر میکنی وقتی پسرت بزرگ بشه، مارموزبازی درمیاره و تو رو دور میزنه؟
- - خب... خب
پس چی؟
- - خب
معلومه. پسرت همه حرفارو تو روی خودت میزنه و همه کارها رو جلوی چشمت انجام
میده...
حرفم را به دندان گرفتم و پشت سرش رفتم. چشمم افتاد به لکه تیره بزرگی
که روی پیراهن آبی او نقش بسته بود. وقتی دونده از کنارم گذشت، سر جای خودم
بازگشتم. خواستم دنباله حرفم را بگیرم که ایستاد و بازوی چپ مرا گرفت. به طرفم
چرخید و به من خیره شد. خطوط افقی پیشانیاش را میدیدم. چند ثانیه سکوت و بعد:
- - خب؟ چه
اتفاقی میوفته؟ چی میشه؟ اوضاع جدید چیه؟ ها؟
- - خب میدونی...
منظورم اینه که در آینده منکرات تو برای پسرت جزو امور عادی و طبیعی زندگیشه. ارزشها
زیرورو میشه. اون تو رو دور نمیزنه. یعنی قصد بدی نداره. اصلا این کارا لازم
نیست. چون یه ذهن دیگس. یه چیز دیگس. اون مشکلی نداره. یعنی برات مشکلی درست نمیکنه.
اما خب چطور بگم؟ تو باید خودتو – ذهن خودتو – خیلی تغییر بدی و با اون هماهنگ
کنی. البته نمیدونم. یعنی مطمئن نیستم. شایدم اینطور نشه. کی میدونه؟ اصلا
بگذریم. بیخیال!
چیزی نگفت. دستش افتاد. چشمهایش را از من گرفت. به زمین نگاه کرد.
چرخید و آهسته به قدمزدن ادامه داد. با یک جست به او رسیدم. پس از چند گام، به سنگ
کوچکی آرام لگدی زدم و روی چمنهای سمت راست افتاد. دو قدم جلوتر خم شد و پاکت آبمیوهای
را بلند کرد و در سطل زباله انداخت.
- - آبمیوه
میخوری یا بستنی؟
- - هیچکدوم.
من ذرتمکزیکی دوست دارم. این روزا بساطش راه افتاده.
به سمت چپ راه کج کردیم و از پارک بیرون زدیم. از دوردستها صدای
هولناک و جانکاهی به گوش میرسید. گوومممم... گوومممم.