تأملات در فلسفه غیراولی

مشخصات بلاگ
تأملات در فلسفه غیراولی

۴ مطلب در فروردين ۱۳۹۶ ثبت شده است

 

هر کسی جایگاهی در نظم اجتماعی دارد. به عبارت دیگر، هر کسی نقشی در جامعه ایفا می‌کند و از انسان انتظار می‌رود که کارکرد متناسب با آن را داشته باشد. اما مسئله مهمی که پیش می‌آید آن است که یک شخص چگونه می‌تواند نقش خود را به نحو احسن بازی کند و کارکرد بهتری داشته باشد؟ آیا با فرورفتن، متمرکزشدن و منحصرکردن خود در آن نقش و جایگاه اجتماعی می‌تواند به آن مقصود دست پیدا کند؟

برخلاف انتظار اولیه، پاسخ منفی است. سرشت واقعی امور در فرارفتن از آن‌ها محقق می‌شود. انسان فقط با فرارفتن از نقش و جایگاه خود می‌تواند بهترین کارکرد را در آن زمینه داشته باشد. برای مثال یک راننده هنگامی که بیش از یک راننده باشد، راننده خوبی می‌شود. اگر یک پزشک فقط پزشک نباشد، پزشک بهتری خواهد بود. اگر راننده‌ای یک رمان خوب را خوب بخواند، راننده بهتری خواهد شد. همو اگر علاوه بر آن رمان، بوستان سعدی را هم خوب مطالعه کند، بهتر از قبل خواهد شد. من یک راننده نیسان (اعوذ بالله من النیسان الرجیم) می‌شناسم که علاوه بر اینکه یک خوشنویس ماهر است، یک کتاب‌خوان حرفه‌ای نیز هست. یک پزشک هم اگر، برای مثال، شاعر یا عاشق باشد، بهتر طبابت می‌کند. اگر علاوه بر شاعری یا عاشقی، بازیگر تئاتر هم باشد، پزشک خیلی بهتری خواهد شد. خلاصه آن‌که انسان به هر مقدار که از جایگاه اجتماعی خود فراتر برود، نقش خود را بهتر ایفا می‌کند و کارکردش بهتر خواهد شد. اما چرا این‌گونه است؟

زیرا انسان یک کل وحدانی، یگانه و یکپارچه است به‌طوری که همه ابعاد او در هم تنیده‌اند. همه ساحت‌های گوناگون او در هم سرریز می‌کنند و به یکدیگر یاری می‌رسانند و همدیگر را غنی‌تر می‌سازند. برای رشد یک بعد می‌توان از رشد سایر ابعاد بهره‌برداری کرد. یکی از نتایج این مطلب آن است که امور مربوط به یک بعد باعث تقویت بعد دیگر نیز می‌شوند.

یکی از کسانی که در این زمینه نمونه بسیار خوبی به‌شمار می‌آید، گوته (1749-1832) است؛ زیرا او به قله‌های فرهنگ بشری صعود کرد. حتی شوپنهاور که عادت داشت بسیاری از بزرگان را با ناسزا به صلیب بکشد در مورد او می‌گوید: "او ایدئالی برای ما به جا گذاشت که ما، نخبگان جهان، باید از آن پیروی کنیم". این شخصیت بی‌نظیر، یک تنه، یک فرهنگ کامل بود؛ به قول یاکوبی: "این مرد از سر تا پا قائم به خویش است".

گوته چگونه توانست به عالی‌ترین صورت شاعری دست یابد؟ پاسخ دقیقا این است: با فرارفتن از شاعری. او علاوه بر ادبیات، فیلسوفی واقعی، یک دولتمرد سیاسی ممتاز، حقوقدان و یک دانشمند علوم طبیعی صاحب‌نظر و نوآور بود. کمتر کسی می‌داند او یک فیزیکدان بزرگ است که منتقد جدی فیزیک نیوتن بود و در برخی از حوزه‌های فیزیک و حتی گیاه‌شناسی نظریات بدیعی ارائه کرده است، به‌حدی که هایزنبرگ (1901-1976)، از بنیانگذاران فیزیک کوانتوم، در مورد آراء فیزیکی او مقاله نوشته است. او، همچنین، در سراسر زندگی‌اش عشق‌های بزرگ متعددی داشت و حتی در اوج پیری عاشق دختر جوانی می‌شود و شعله حیات او دوباره گرم و برافروخته می‌گردد. بسیاری چیزهای دیگر نیز هست، به قول یکی از معاصرانش: "راجع به او بسیار چیزها می‌توان گفت. در یک کلام، گوته انسانی بسیار برجسته است". ‌در هر صورت، عشق، فلسفه، فیزیک و سیاست شاعری او را غنا و ژرفا بخشید. آری، او شاعر بزرگی بود؛ زیرا بیش از یک شاعر بود و از نقش شاعری فراتر رفت.

باری، در امور انسانی کسانی که مطلقا به شرایط موجود می‌آویزند، محو می‌شوند و تنها کسانی که از صورت‌های فعلی فراتر می‌روند، ستایش می‌شوند و ماندگار می‌گردند. اصلا اگر چنین نبود، انسان هیچ‌گاه حتی از غار اولیه هم بیرون نمی‌آمد، بلکه هیچ‌گاه آن را نمی‌ساخت و همیشه در زمین سرگردان می‌ماند. همیشه کسانی ستایش و جاودان شده‌اند که از شکل موجود امور خرسند نبودند و از آن فراتر رفتند و طرحی نو درانداختند.

اما چرا انسان باید چنین کند و چه ضرورتی دارد که نقش خود را این گونه ایفا کند؟ زیرا این‌گونه است که انسان خویشتن خویش را خلق می‌کند. انسان باید خود را بسازد و ساختن او جز با فرارفتن از موقعیت‌های پیشِ رو پیش نمی‌آید. انسان باید نقش اجتماعی خود را زمینه‌ای برای تعالی سرشت حقیقی خویش تلقی کند. او باید نقش خاص خود را به‌طور ممتاز ایفا کند؛ زیرا هر کاری که عنصر فردیت و تشخص عاملش را در خود نداشته باشد، فقط زنجیری بر پای او خواهد بود.

  • علی غزالی‌فر

 

وقتی از اتین ژیلسون (1884-1978)، فیلسوف ممتاز و پژوهشگر سترگ فلسفه‌های قرون وسطی، درباره گذشته‌اش سوال شد، این‌گونه پاسخ داد: "آدمی هفتاد و پنج ساله باید گفتنی‌های بسیاری درباره گذشته‌اش داشته باشد، اما اگر تنها به شیوه فیلسوف زیسته باشد، بی‌درنگ درمی‌یابد که گذشته‌ای ندارد".

دست‌کم، فیلسوف، گذشته‌ای که گذشته باشد، ندارد. گذشته به معنای مجموعه رخدادهایی که یک‌بار برای همیشه اتفاق افتاده و تمام شده باشد، برای فیلسوف ابدا وجود ندارد. ارزش و اهمیت گذشته در چیزهایی است غیر از وقایع و ماجراها؛ چیزهایی که در خود گذشته نیستند، بلکه در ورای آن قرار دارند. وانگهی آن چیزها هیچ‌گاه پایان نمی‌یابند. و به این دو دلیل، گذشته همیشه به صورتی امری گشوده و ناتمام درمی‌آید. آن چیزها چیستند؟ نتایج و معنا.

گذشته پیامدهایی دارد که هرگز به‌طور کامل محقق نمی‌شوند. فیلسوف با اندیشیدن به گذشته خودش و تغییر در موضع‌گیری نسبت به آن، همواره نتایج آن را دگرگون می‌کند. مثلا سال‌ها پیش واقعه‌ غیرمنتظره‌ای رخ داد، اکنون نتیجه آن چیست؟ شادی یا ناراحتی؟ عشق یا نفرت؟ ترس یا شجاعت؟ معلوم است که معلوم نیست. نتیجه هر چه باشد، در خود گذشته نیست. گذشته با این‌گونه بازنگری‌ها، به‌طور مرتب، در اکنون و آینده زنده می‌شود. این امر به این خاطر است که تقدیر گذشته وابسته به فهمی است که از آن حاصل می‌کنیم. گذشته برای فیلسوف به منزله خوابی است که آن را تعبیر می‌کند. شوپنهاور (1788-1860) می‌گوید: "چهل‌سالِ نخستِ زندگی، متن را فراهم می‌آورد و سی‌سال بعدی، تفسیر متن را، که معنای واقعی و ارتباط متن را با نتایج اخلاقی و همه ظرافت‌های آن، برای ما قابل فهم می‌کند". و البته باید افزود که تفسیر یک متن هم هیچ‌گاه پایان نمی‌پذیرد.

آری، عنصر نهایی و تعیین‌کننده گذشته معنای آن است که همیشه به تعویق می‌افتد و لذا گذشته تبدیل به امری سیال و متغیر می‌شود که همراه با فیلسوف پیش می‌آید و استمرار پیدا می‌کند. آن ماجرایی که سال‌ها پیش رخ داد، خوب بود یا بد؟ این پرسش پاسخ قطعی و نهایی ندارد؛ زیرا معنای کامل آن ماجرا در خود آن نیست. معنای آن ماجرا سیال است و مرتب نوسان می‌کند. از همین روی، انسان به‌خاطر یک ماجرای واحد گاهی خود را خوشبخت می‌داند و گاهی خود را بدبخت می‌بیند. بنابراین گذشته‌ ماده خامی است که او مرتب با اندیشه‌ورزی خود صورت دیگری به آن می‌دهد. وی با اندیشیدن به گذشته‌اش همیشه آن را تغییر می‌دهد، بلکه می‌آفریند. او با قلم اندیشه‌هایش گذشته خویش را بازنویسی می‌کند. به همین دلیل فیلسوف هیچ‌گاه از گذشته خود ناراحت و از سابقه خود ناامید نمی‌شود.

  • علی غزالی‌فر


مثل همیشه شب دیر خوابیدم، اما هوا به‌قدری خوب بود که برای قدم‌زدن صبحگاهی بیرون رفتم. پارک نزدیکی را هدف قرار دادم و به سوی آن شتافتم. از دور معلوم بود که مثل همیشه نیست. وقتی نزدیک شدم، انبوه جمعیت را دیدم. یادم آمد که روز طبیعت است و ملت هم بنا به طبیعت ملی خود باید به جان طبیعت بیفتند. همه جا را گرفته بودند. فضای سبز و چمن‌ها پیدا نبود. حتی یک بند انگشت جای خالی نبود که انسان بتواند یک سلول خود را آن‌جا بر زمین بگذارد. حدس می‌زنم فقط در برخی گلدان‌هاست که هنوز کسی چادر نزده باشد. اما کسانی هم بودند که در همان فضای تنگ بین‌مولکولی والیبال بازی می‌کردند. عده‌ای هم می‌رقصیدند. در گوشه پارک یک پهلوان پیر باستانی و کوهستانی همراه با شاگرد خود معرکه به پا کرده بود. بازوهایش از کل من بزرگتر بود و با کف دست سنگ‌ها را تیلیت می‌کرد. چند مار و افعی خیلی بزرگ هم داشت که برای غذای آن‌ها از مردم پول می‌گرفت. از آن‌جا دور شدم و در راه به مردی برخوردم که سگش را به درخت بسته بود. آن سگ به عظمت یک جوجه بود و البته صدای گنجشک می‌داد. کودکان جمع شده بودند و به آن می‌خندیدند. کمی جلوتر خانمی را دیدم که شیشه می‌کشید. پیرمردی که می‌گذشت او را بهانه کرد و کل دوران معاصر را به نقد کشید. شیشه‌کشیدن در سیزده به در!!!

جالب است که چیزی از سرشت حقیقی هیچ مراسمی باقی نمانده است. همه مراسم باستانی در سراسر جهان در اصل مراسم آیینی بودند که انسان‌ها را از زندگی روزمره بیرون می‌کشیدند تا در یک فرآیند معنوی آن‌ها را متوجه حقیقت غایی کنند و در خلال مراسم نوعی تحول وجودی برای آنان رخ دهد و عهد خود را با هستی تجدید کنند. اما امروزه همه آن مراسم معنوی با تبدیل شدن به تفریح و سرگرمی مسخ شده است. معنوی‌ترین مراسم دوران‌های گذشته امروزه فقط نوعی کارناوال هستند. در چنین شرایطی کسی که می‌خواهد اصالت و فردیت خود را حفظ کند، نباید در نقش بازیگر ظاهر شود. بلکه باید ناظر باشد تا جانش آسیب نبیند و بهره‌ای ببرد و چیزی بفهمد. همان‌گونه که در مراسم آیینی معنوی باید کاملا در نقش عامل وارد شد تا جان شخص حظی ببرد و اگر کسی نقش ناظر را به خود بگیرد، تهی دست خواهد ماند.

در هر صورت امروزه فقط یک پوسته و ظاهر شلوغ و متکثر به جا مانده است. واقعا چه معنا و فایده‌ای در این کار وجود دارد که همه ملت میلیونی از خانه بیرون بیایند؟! چرا در خانه نمی‌مانند و بی‌جهت فضای عمومی را شلوغ می‌کنند؟!

به هر حال وضع خوبی نبود و نمی‌شد کاری کرد. لذا از روی ناچاری به لانه برگشتم. کاسه آجیل را آوردم و کنار دستم گذاشتم و به فضای مجازی وارد شدم. به چند کانال تلگرام، چند گروه واتساپ، فیسبوک و... سر زدم؛ پر از حرف و نظر، همه جا نقد و بررسی، همه مشغول ارائه تحلیل و نظریه در باب مسائل فردی و اجتماعی و سیاسی و جنسی و نقدی و... . عجب! اینجا هم که خیلی شلوغ است. اینجا هم نوعی سیزده به در است؛ هر روز سیزده به در؛ بلکه هر لحظه.

وقتی به فضای مجازی و شبکه‌های اجتماعی سر می‌زنیم، می‌بینیم که انبوه عظیمی از افکار و احساسات بیرون ریخته شده‌اند. بیشتر این اندیشه‌ها و احساسات ضرورتی در طرح آن‌ها نیست و لذا مطرح کردن آن‌ها نتیجه‌ای جز شلوغی بی‌فایده ندارد. بسیاری از این‌ها، که معنا و محتوای مهمی ندارند، باید در درون صاحبان‌شان بمانند و اظهار نگردند تا جا را برای دیگر مطالب مهم و مفید تنگ نکنند. همان‌طور که بهتر است بسیاری از افراد در خانه بمانند، نیز خیلی از مطالب اگر در درون افراد بمانند و گفته نشوند، برای بهداشت ذهنی و روانی دیگران بهتر است. اوضاع طوری شده است که بیشتر افراد همه ذهنیات خود را بیرون می‌ریزند و جهان را شلوغ می‌کنند. شلوغی چه در فضای حقیقی و چه در فضای مجازی واقعا مایه دردسر است و انسان را کلافه می‌کند. هم بیرون آمدن افراد و هم اظهار افکار، در هر دو حیطه، باید به تابع اهمیت و ضرورت باشد. در این میان فرقی میان عالم و عامی نیست. بدترین نوع پوپولیسم زمانه ما این است که اندیشمندان و دانشمندان با یقین و اعتماد و به نفس در بیرون از حوزه تخصصی خود اظهار نظر تخصصی می‌کنند. اقبال عمومی به این افراد نیز متاسفانه غالبا از همین جنبه است.

خلاصه آن‌که همان‌طور که وقتی همه بیرون می‌آیند، بهتر است که انسان در خانه بماند، اکنون نیز وقتی همه حرف می‌زنند و نظر می‌دهند، بهتر است ساکت ماند و چیزی بر این شلوغی نیفزود. در شلوغی چیزی نصیب کسی نمی‌شود و انسان اصالت و فردیت خود را از دست می‌دهد. باید تا خلوت شدن صبر و سکوت پیشه کرد. ثمره عملی این تاملات این شد که دو دستم را تا آرنج در تنقلات فرو کردم. اندکی بعد آرواره‌ها به‌کار افتادند.   

  • علی غزالی‌فر


"نشاط از غم به و شادی ز تیمار". اسپینوزا نیز سخنی شبیه این شعر نظامی دارد: "شادی ذاتا خیر است و غم ذاتا شر". او در این‌باره دلیل دقیق و، در ادامه، نکات بدیع ارائه کرده است. در اینجا ما را با آن‌ها کاری نیست. یکی از مطالب قابل توجهی که این فیلسوف مطرح می‌کند آن است که علت شادی در درون انسان جای دارد. این مطلب که چندان برجسته به‌نظر نمی‌رسد، بسیار مهم و حیاتی است. وقتی که به زندگی اکثریت انسان‌ها نگاه می‌کنیم کاملا خلاف آن را می‌بینیم. مثلا در کشور ما علل و عوامل شادی بیرونی معرفی می‌شوند. غالبا چیزهایی یا رخدادهایی به دلیل اهمیت یا برجستگی خاصی که دارند، علت ایجاد شادی در توده مردم هستند. باید منتظر روز‌هایی یا مناسبت‌هایی باشیم تا بتوانیم شاد شویم و شادی کنیم. در جامعه ما شادی به چیزهایی وابسته است که غالبا دینی، تاریخی و بیرونی هستند. و دوم این‌که بسیاری تصور می‌کنند که شادی فی‌نفسه خوب و ارزشمند نیست. تاکید و تشدید این باورها در درازمدت انسان‌ها را شرطی می‌کند و مانع از شادی خودانگیخته افراد می‌گردد. این امر روزبه‌روز نیز بیشتر و شدیدتر می‌شود.

به این دو مطلب می‌پردازیم و اول از دوم شروع می‌کنیم.


1- شادی بسیار مهم است و در این‌باره فقط به نقل سخن آندره ژید اکتفا می‌کنم: "از دیرباز، شادی به چشمم نایاب‌تر، دشوارتر، و زیباتر از اندوه جلوه کرده است. و هنگامی که بدین کشف نائل شدم، که شاید مهم‌ترین کشفی باشد که بتوان در طول زندگی بدان نائل شد، شادی برایم نه تنها نیازی طبیعی به‌شمار آمد، بلکه به تعهدی اخلاقی بدل گردید. چنین پنداشتم که بهترین و مطمئن‌ترین راه برای پراکندن خوشبختی در پیرامون خویش، این است که خود تصویری زنده از آن رائه دهیم، و بر آن شدم که خوشبخت باشم". نظامی هم می‌گوید: "تو خوش‌دل باش و جز شادی میندیش".


2- شادی نباید در گرو شرایط بیرونی باشد. کسی که می‌خواهد زندگی خوب و اصیلی داشته باشد، نباید شادی خود را موکول به بعد و مشروط به وضعیت خاصی کند. اگر کسی چنین کند، شادی او همیشه به تأخیر خواهد افتاد. انسان اگر بخواهد واقعا شاد باشد، باید همین الان و علی‌رغم تمام کاستی‌ها خود را در شادی غوطه‌ور سازد. اگر کسی خوب تأمل کند، به خوبی می‌یابد که شادی ربط ذاتی به شرایط بیرونی ندارد و وضعیت درونی خود فرد تعیین کننده آن است. مولوی می‌گوید: "مرا عهدیست با شادی که شادی آن من باشد". مراد او، شمس تبریزی، هم گفته است: "من چون شاد باشم، هرگز اگر همه عالم غمگین باشند، در من اثر نکند، و اگر غمگین هم باشم نگذارم غم من به کس سرایت کند". این مطلب اوج استقلال وضعیت درونی نسبت به شرایط بیرونی را نشان می‌دهد. اما وضعیت ما کاملا برخلاف آن است. ما به صورت خودانگیخته شاد نمی‌شویم. در شادی، از خودبسندگی بی‌بهره هستیم. در حالی که شادی باید از هسته هستی انسان تراوش کند. علاوه بر این، واقعیت برعکس آن چیزی است که عموم مردم تصور می‌کنند. آنها گمان می‌کنند شرایط باید خوب شود تا شاد گردند. اما در بیشتر موارد عکس این مطلب صادق است: باید شاد شویم تا شرایط خوب شوند! در بسیاری از موارد، خوبی و بدی اوضاع تابع شادی و ناراحتی خود ماست.


3- و در آخر این‌که لازم است انسان شادکردن دیگران را بیاموزد. یکی از علل و عوامل اختیاری شادی همین است. شادکردن دل دیگران منجر به شادی خودمان می‌شود. کسی که می‌خواهد از شادی مدامی برخوردار باشد، باید دائما دیگران را شاد کند. و اصلا چگونه می‌توان بدون شادی دیگران شاد بود؟! یکی از اهل تصوف گفته است: "چه آید از آنک تو خود خوش شوی؟! کار آن دار که کسی به تو خوش شود".


با نظامی آغاز کردیم، ختم کلام نیز از آن اوست:

جهان غم نیرزد به شادی گرای

نه کز بهر غم کرده‌اند این سرای

جهان از پی شادی و دلخوشیست

نه از بهر بیداد و محنت کشیست

چو دی رفت و فردا نیامد پدید

به شادی یک امشب بباید برید

  • علی غزالی‌فر