هر کسی جایگاهی در نظم اجتماعی دارد. به عبارت دیگر، هر کسی نقشی در جامعه ایفا میکند و از انسان انتظار میرود که کارکرد متناسب با آن را داشته باشد. اما مسئله مهمی که پیش میآید آن است که یک شخص چگونه میتواند نقش خود را به نحو احسن بازی کند و کارکرد بهتری داشته باشد؟ آیا با فرورفتن، متمرکزشدن و منحصرکردن خود در آن نقش و جایگاه اجتماعی میتواند به آن مقصود دست پیدا کند؟
برخلاف انتظار اولیه، پاسخ منفی است. سرشت واقعی امور در فرارفتن از آنها محقق میشود. انسان فقط با فرارفتن از نقش و جایگاه خود میتواند بهترین کارکرد را در آن زمینه داشته باشد. برای مثال یک راننده هنگامی که بیش از یک راننده باشد، راننده خوبی میشود. اگر یک پزشک فقط پزشک نباشد، پزشک بهتری خواهد بود. اگر رانندهای یک رمان خوب را خوب بخواند، راننده بهتری خواهد شد. همو اگر علاوه بر آن رمان، بوستان سعدی را هم خوب مطالعه کند، بهتر از قبل خواهد شد. من یک راننده نیسان (اعوذ بالله من النیسان الرجیم) میشناسم که علاوه بر اینکه یک خوشنویس ماهر است، یک کتابخوان حرفهای نیز هست. یک پزشک هم اگر، برای مثال، شاعر یا عاشق باشد، بهتر طبابت میکند. اگر علاوه بر شاعری یا عاشقی، بازیگر تئاتر هم باشد، پزشک خیلی بهتری خواهد شد. خلاصه آنکه انسان به هر مقدار که از جایگاه اجتماعی خود فراتر برود، نقش خود را بهتر ایفا میکند و کارکردش بهتر خواهد شد. اما چرا اینگونه است؟
زیرا انسان یک کل وحدانی، یگانه و یکپارچه است بهطوری که همه ابعاد او در هم تنیدهاند. همه ساحتهای گوناگون او در هم سرریز میکنند و به یکدیگر یاری میرسانند و همدیگر را غنیتر میسازند. برای رشد یک بعد میتوان از رشد سایر ابعاد بهرهبرداری کرد. یکی از نتایج این مطلب آن است که امور مربوط به یک بعد باعث تقویت بعد دیگر نیز میشوند.
یکی از کسانی که در این زمینه نمونه بسیار خوبی بهشمار میآید، گوته (1749-1832) است؛ زیرا او به قلههای فرهنگ بشری صعود کرد. حتی شوپنهاور که عادت داشت بسیاری از بزرگان را با ناسزا به صلیب بکشد در مورد او میگوید: "او ایدئالی برای ما به جا گذاشت که ما، نخبگان جهان، باید از آن پیروی کنیم". این شخصیت بینظیر، یک تنه، یک فرهنگ کامل بود؛ به قول یاکوبی: "این مرد از سر تا پا قائم به خویش است".
گوته چگونه توانست به عالیترین صورت شاعری دست یابد؟ پاسخ دقیقا این است: با فرارفتن از شاعری. او علاوه بر ادبیات، فیلسوفی واقعی، یک دولتمرد سیاسی ممتاز، حقوقدان و یک دانشمند علوم طبیعی صاحبنظر و نوآور بود. کمتر کسی میداند او یک فیزیکدان بزرگ است که منتقد جدی فیزیک نیوتن بود و در برخی از حوزههای فیزیک و حتی گیاهشناسی نظریات بدیعی ارائه کرده است، بهحدی که هایزنبرگ (1901-1976)، از بنیانگذاران فیزیک کوانتوم، در مورد آراء فیزیکی او مقاله نوشته است. او، همچنین، در سراسر زندگیاش عشقهای بزرگ متعددی داشت و حتی در اوج پیری عاشق دختر جوانی میشود و شعله حیات او دوباره گرم و برافروخته میگردد. بسیاری چیزهای دیگر نیز هست، به قول یکی از معاصرانش: "راجع به او بسیار چیزها میتوان گفت. در یک کلام، گوته انسانی بسیار برجسته است". در هر صورت، عشق، فلسفه، فیزیک و سیاست شاعری او را غنا و ژرفا بخشید. آری، او شاعر بزرگی بود؛ زیرا بیش از یک شاعر بود و از نقش شاعری فراتر رفت.
باری، در امور انسانی کسانی که مطلقا به شرایط موجود میآویزند، محو میشوند و تنها کسانی که از صورتهای فعلی فراتر میروند، ستایش میشوند و ماندگار میگردند. اصلا اگر چنین نبود، انسان هیچگاه حتی از غار اولیه هم بیرون نمیآمد، بلکه هیچگاه آن را نمیساخت و همیشه در زمین سرگردان میماند. همیشه کسانی ستایش و جاودان شدهاند که از شکل موجود امور خرسند نبودند و از آن فراتر رفتند و طرحی نو درانداختند.
اما چرا انسان باید چنین کند و چه ضرورتی دارد که نقش خود را این گونه ایفا کند؟ زیرا اینگونه است که انسان خویشتن خویش را خلق میکند. انسان باید خود را بسازد و ساختن او جز با فرارفتن از موقعیتهای پیشِ رو پیش نمیآید. انسان باید نقش اجتماعی خود را زمینهای برای تعالی سرشت حقیقی خویش تلقی کند. او باید نقش خاص خود را بهطور ممتاز ایفا کند؛ زیرا هر کاری که عنصر فردیت و تشخص عاملش را در خود نداشته باشد، فقط زنجیری بر پای او خواهد بود.