بیشتر رمانهای قرن نوزدهم، به نوعی، سه بخشی هستند؛ زیرا در سه مجلد
چاپ میشدند تا کتابخانهها یا کتابفروشیها بتوانند همزمان یک کتاب را به سه
نفر امانت بدهند. به همین دلیل نویسندگان ساختار رمان خود را در چنین قالبی میریختند،
حتی نویسندگان بزرگ، حتی گوستاو فلوبر (1821-1880)؛ کسی که امیل زولا (1840-1902)
در مورد او میگوید: "همه کتابهایی که ما مینویسیم و به نظرمان واقعی میآیند
در مقایسه با اثر فلوبر کارهایی سطحی و احساساتیاند و به درد تماشاخانه میخورند".
حتی شاهکار تاریخی فلوبر، "مادام بووآری"، که نقطه عطفی در
تاریخ رمان است، در سه بخش تنظیم شده است. هر بخش نیز از چند فصل تشکیل شده است که
قبل از انتشار به صورت کتاب، ابتدا بهصورت پاورقی در یکی از مجلههای آن روزگار
منتشر میشد. این رویه قاعده آن روزگار بود؛ هر فصل یک رمان در یک شماره از مجله.
اگر مجله از نوع هفتگی بود، فصل کوتاه و اگر ماهانه بود، فصول بلندتر نوشته میشد.
فلوبر و دیگر نویسندگان در برج عاج نبودند. آنان میخواستند که بیشترین مخاطب را
جذب کنند.
اینکه از ادبیات مثال آوردم به این دلیل است که در آن، صورت و محتوا
به شدت به یکدیگر گره خوردهاند. تغییر در هر کدام، به دلیل درهمتنیدگی آنها،
باعث تغییر در دیگری میشود. اما با این وجود، نویسندگان بخاطر وضعیت مخاطب صورت
کار خود را تغییر میدادند تا ارتباط بهتری با خوانندگان برقرار کنند. کسی که به
شرایط خواننده هیچ توجهی نمیکند، اصلا برای چه دست به قلم میبرد؟! وقتی حال رمان
این است، نوشتن فلسفی نیز به طریق اولی میتواند قالبهای خود را تغییر دهد و شکلهای
مختلفی داشته باشد. فیلسوفان بزرگ نیز به همین صورت عمل میکردند. یکی از دلایل اینکه
افلاطون رسالههایش را به آن صورت نوشت آن بود که میخواست فلسفهاش را به صورتی
ارائه کند که برای بیشتر مخاطبان مأنوس باشد. یونانیان به آثار ادبی، حماسهها و
نمایشنامهها عادت داشتند. افلاطون نیز اندیشههایش را در قالبی ریخت که بیشترین
شباهت را به آن نوع آثار ادبی داشته باشد. همچنین میتوان فیلسوفان بعد از رنسانس
را یاد کرد که بهجای زبان لاتین به زبان ملتهای خودشان نوشتند و همین کار گام
بزرگی در رشد و گسترش فلسفه بود. فیلسوفان بزرگ همیشه تلاش میکردند به شکلی
بنویسند که بیشترین مخاطب را داشته باشند و به مقتضیات دوران خود دست به قلم ببرند
تا فلسفه آنها بیشترین تأثیر را داشته باشد.
اما امروزه برخی از اهل فلسفه تنها کار معتبر فلسفی را نوشتن مقاله(paper)های انگلیسی و انتشار آنها در مجلات آن سوی اقیانوس میدانند. از نظر
آنان تنها محصول و خروجی فلسفه مقالهای است که با گزارههای شمارهدار در قارهای
دیگر منتشر شود. ظاهرا فلسفیترین چیزهای جهان، این گونه گزارههای شمارهدار
هستند. به این علت، و چه بسا دیگر علل بدتر از این، نوشتن به زبان فارسی و بهویژه
در فضای مجازی را ژورنالیسم محض و بیارزش تلقی میکنند. ظاهرا این افراد تلاش میکنند
تا جایی که امکان دارد برای حداقل مخاطبان بنویسند. اما آنان یا از تاریخ عقب
هستند یا عقب میمانند. نوشتن مقاله تحقیقی قطعا خوب و لازم است، اما منحصرکردن
خروجی فلسفه به آن مصیبت است و فاجعه میآفریند و در طولانیمدت به ضرر فلسفه تمام
میشود؛ زیرا فلسفه در جامعهای که بیگانه با فلسفه باشد، امکان رشد ندارد و آنقدر
به انزوا میرود تا در نهایت نفله شود.
همچنین، فلسفه دانشگاهی رسالت اجتماعی "هم" دارد یا باید
داشته باشد و، دستکم، بخشی از هر فلسفهای را میتوان به عموم افراد عرضه کرد و
همگان را از آن بهرهمند ساخت. فلسفه باید جریان فکری آوانگارد جامعه باشد. فیلسوف
نیز، اگر برای خود مسئولیت اجتماعی قائل باشد، آگاهی سرگردان و بیهدف زمانه خودش
را تیز، متعین و هدفدار میکند؛ او وظیفه هدایت افکار و شکلدادن به آنها را
دارد. برای این منظور هم باید با حداکثر مخاطبان در ارتباط باشد. متأسفانه امروزه
وضعیت کاملا وارونه است. فیلسوف پیر 88 ساله، مکاینتایر، حق دارد اعتراض کند که
امروزه فلسفه دانشگاهی به حدی از بیخاصیتی رسیده است که دیگر حتی نیازی به سانسور
آن نیست؛ زیرا نه تنها هیچ نقش مؤثر و رادیکالی در حیات بشری ایفا نمیکند، بلکه
اساسا با امور واقعی زندگی هم ارتباطی ندارد.
"یا رب به که شاید گفت این نکته که در عالم" بیشتر استادان
فلسفه خود را تنها وارث حقیقی فیلسوفان بزرگ میدانند، در حالیکه هیچ شباهتی به
آنان ندارند، چه در وجود کتبی و چه در وجود لفظی و چه در وجود ذهنی و چه در وجود
عینی!
"دردا که این معما شرح و بیان ندارد".