تأملات در فلسفه غیراولی

مشخصات بلاگ
تأملات در فلسفه غیراولی

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مادام بوواری» ثبت شده است

 

هنوز یک نشده بود و به ساعت من، فردا هنوز دیروز بود و می‌توانستم کم‌خوانی را جبران کنم.

نوک نوار قرمز لای کتاب را گرفتم و آن را باز کردم. شروع فصل هفتم:

«فردای آن روز برای "اِما" روز مصیبت‌باری بود. همه چیز به نظرش غرق در هوای سیاهی آمد که به نحو گنگی روی سطح اشیاء جریان داشت، و اندوه با هوهوی ملایمی درونش را فرامی‌گرفت آن‌چنان که باد در کوشک‌های متروک زوزه می‌کشد. خیالی بود که آدمی درباره چیزی می‌پرورد که دیگر برنمی‌گردد، خستگی و ملالی که بعد از هر عمل انجام‌شده‌ای سر می‌رسد، دردی که از توقف هر حرکتِ عادت‌شده و از قطع ناگهانی نوسانی مداوم ناشی می‌شود.»

چه پاراگرافی! احساسات در بیرون تجسم پیدا می‌کنند و اشیاء بیرونی به درون کشیده می‌شوند. همه چیز هم در نهایت یک‌پارچه شده و چون آواری بر سر شخص می‌ریزد و نتیجه هم می‌شود روزی مصیبت‌بار. انسان به همین راحتی و همین‌قدر الکی خودش را بدبخت می‌کند! کافی است ذهنش را در مسیر افکار گنگ و تیره به جریان بیندازد.

همین کافی‌ست. همان‌جا توقف کردم. کم‌خوانی را با خوب‌خوانی جبران می‌کنم. پس باید از آن چند سطر بیشتر سر درمی‌آوردم، از بس اجزای آن خوب و محکم چفت‌وبست شده‌اند. بی‌جهت نیست که جولین بارنز گفته: «فلوبر نویسنده‌ای است که من هر کلمه‌اش را به‌دقت می‌سنجم. وی درباره نوشتن بیش از هر کس حقیقت را گفته است.»

در اینجا هم ربط درون به بیرون، رفت‌وآمد مداوم میان احساسات درونی و اشیاء بیرونی با ظرافت چیده شده؛ نظر با هوای سیاه، اندوه با باد وزان، خیال با چیزی برگشت‌ناپذیر، خستگی و ملال با عمل انجام‌شده، درد با توقف حرکت و قطع ناگهانی نوسان. حس بد، اشیاء را بد جلوه می‌دهد و بعد همان اشیاءِ بد، احساس را بدتر می‌کنند و این رفت و برگشت میان این دو عرصه آن‌قدر ادامه می‌یابد تا به فاجعه ختم شود. از «به نظر رسیدن موهوم» شروع می‌شود و عاقبت به «درد واقعی» می‌کشد.

دوباره از اول:

« فردای آن روز برای "اِما" روز مصیبت‌باری بود...».

اما حالا دیگر حتی به ساعتم نیز دیروز برای من روز مصیبت‌باری بود. دیروز سرما خوردم. کمی. یعنی یک سرماخوردگی درست‌وحسابی نبود. فقط بعضی از عوارض و دنگ‌وفنگش بود. عطسه و آب‌ریزش بینی و کلی فین‌فین و دو سه دستمال کاغذی مچاله‌شده. بعد هم از حلق تا معده را بستم به چای و قهوه و دم‌نوش بابونه. به داروخانه خانگی هم سری زدم. منظورم جاتخم‌مرغی یخچال است. یک قرص سرماخوردگی تنها پیدا کردم که نصف روکش آلومینیومی آن کش رفته و خوب بیات شده بود. همان را قاچاقی بالا انداختم.

سوروسات و هله‌هوله‌های درمانی جواب داد و آخر شب دماغم بند آمد. همه چیز داشت عادی می‌شد که یک‌باره چند پشه از غیب رسیدند و دست‌هایم را نیش زدند. چپ و راست. آرنج و مچ و حتی انگشت شصت. بعد هم خارش و خاراندن. که البته از صبح بود و فقط جایش عوض شد.

خلاصه‌ی دیروزم به‌صورت پوست‌کنده: انتقال خارش از دو سوراخ بینی به دو دست صابونی و ضدعفونی‌شده و پوست‌کنده.

همین دست‌ها مرا به یاد سطری در چند صفحه قبل انداختند. وارونه برگ زدم:

«... "لئون" دست او را میان انگشتانش حس کرد، به نظرش می‌آمد که همه جوهره وجودش به آن کفِ دست نمناک سرازیر می‌شد ...».

من هم چیزی را کف دست چپم حس کردم. نگاه کردم. یک نقطه‌ی قرمز جدید در قسمت جنوب شرقی سبز شده بود. کتاب را بستم و با گوشه عطفش آن را مالیدم.

  • علی غزالی‌فر